کد خبر 153449
تاریخ انتشار: ۲۱ شهریور ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۱

خورشید مرا میان جنازه‌ها و سربازانی که عربی بلغور می‌کردند، تنها گذاشت تا درد دوری را بهتر احساس کنم. به محض غروب خورشید و تجسم آموزش‌های شهید چمران در ذهنم، در حالی که با سر و صورت و لباس خونی میان جنازه‌ها خوابیده بودم، نمازم را خواندم.

به گزارش مشرق به نقل از فارس، فکر اسارت و شکنجه‌های بعد از اسارت آزارم می‌داد؛ به ‌‌این نتیجه رسیدم که کشته شدن و شهادت بهترین راه ممکن است اما باید قبل از اینکه دشمن مرا بکشد، چندین عراقی را می‌کشتم.

مشکل این بود که نه اسلحه‌ای داشتم و نه فشنگی؛ تازه، توانی‌‌ هم برای حرکت نداشتم. از یک سو تشنه و گرسنه و مصدوم بودم و از سویی دیگر فکر اسارت مرا تبدیل به جنازه کرده بود؛ با تمام‌ توان دنبال راه چاره می‌گشتم ولی به جز صبر و توکل بر خدا راه چاره‌ای نداشتم.

برای من‌ که دومین شب خود را روی «سلمان کشته» می‌گذراندم، تاریکی هوا، دور شدن دشمن و انبوهی از جنازه‌ها بهترین فرصت بود که از فرط خستگی به خوابی اجباری فرو بروم.
 
وقتی چشم باز کردم، خورشید طلوع کرده بود؛ صدای صحبت دو نفر توجه مرا جلب کرد؛ زیر چشمی نگاه کردم؛ سربازان عراقی جیب اجساد را می‌گشتند و ساعت‌هایشان را باز می‌کردند؛ دو نفر بودند؛ جثه‌شان کوچک بود و لباس‌شان نیز به تن من نمی‌خورد. دستم را زیر بدنم مخفی کردم تا ساعتم و احتمالاً نبض دستم سرم را به باد ندهد از اینکه نمی‌توانستم آنها را از پا درآورم ناراحت بودم.

جیب‌‌‌هایشان را که پر کردند، رفتند؛ دو ساعتی گذشت و من هنوز میان جنازه‌ها بودم؛ تقریباً ساعت 10 صبح می‌شد که دیدم یک سرباز عراقی مثل سگ ولگرد به جان جنازه‌ها افتاده است؛ این یکی لباسش به تنم می‌آمد؛ اطراف را پایید؛ کسی نبود. عراقی ‌‌لحظه‌ به لحظه به من نزدیک‌تر می‌شد؛ مچ دستم را طوری گرفتم که ساعتم توجه او را جلب کند؛ اسلحه‌ای نداشتم؛ تنها یک سر نیزه همراهم بود و یک چفیه، زیر چشمی او را زیر نظر گرفتم سرباز عراقی ‌به بالای سرم رسید.
 
نگاهی‌‌‌‌‌ به ساعت روی مچ دستم انداخت، خواست لگدی به دستم بزند که منصرف شد. خم شد تا ساعت را باز کند؛ دستش به مچم نرسیده بود که برق‌آسا جهیدم و حلقومش را گرفتم و او را زدم زمین. چفیه‌ام را دور گردنش پیچاندم؛ پاهایش را به زمین می‌کوبید که پاهایم را روی پاهایش انداختم تا شلوغ‌ بازی در نیاورد؛ آن قدر با چفیه گردنش را فشار دادم تا از نفس افتاد.
 
دیگر مطمئن شدم که مرده است؛ برای محکم‌ کاری هم که شده دهانش را بستم و لباسش را از تنش‌ درآوردم؛ از ترس اینکه نکند دوباره زنده شود، سر نیزه را آرام پنج مرتبه در شکمش فرو بردم؛ به خاطر اینکه عراقی‌ها متوجه جنازه نشوند، آن را زیر جنازه‌های دیگر مخفی کردم و در حالی‌ که واقعاً تشنه و گرسنه بودم، از ترس اسارت به خوابیدن مصلحتی و اجباری در بین اجساد رضایت دادم.
 
نور خورشید شدیداً اذیت می‌کرد و خونی که به سر و صورت و دست‌هایم مالیده بودم، خشک شده بود؛ برای نجات از دست دشمن به یک معجزه یا رسیدن شب نیاز داشتم؛ تشنگی امان مرا بریده بود؛ لحظات به سختی می‌گذشت و خورشید تکان نمی‌خورد؛ واهمه رسیدن عراقی‌ها هر لحظه توانم را می‌گرفت؛ هر از گاهی سربازان عراقی را که در آن اطراف آرام و عادی رفت و آمد می‌کردند، می‌دیدم.
 
چیز جالبی‌ توجه مرا جلب کرد؛ وقتی آفتابه فلزی را در دست سربازان عراقی دیدم، حدس زدم که در آن حوالی آب هست؛ نمی‌دانم شانس آوردم یا معجزه شد؛ چون دیگر هیچ سربازی برای گشتن جیب اجساد نیامد و مهم‌تر از آن اینکه حتی عراقی‌ها اجساد خودشان را نیز جمع‌آوری نکردند.
 
میان اجساد در حالی که گرسنگی و ناامیدی به سراغم می‌آمد، به یاد حرف‌های چمران افتادم که در دب حردان می‌گفت: «اگر به محاصره دشمن افتادید، نباید بترسید. اگر بترسید دست و پایتان را گم می‌کنید؛ با خونسردی از فرصت‌ها استفاده کنید؛ اگر خونسرد باشید می‌توانید صدها نفر از دشمن را بکشید ولی اگر بترسید یک نفر را ده نفر می‌بینید، حتی نمی‌توانید یک گربه را هم بکشید. چریک کسی است که نترسد؛ چریک یعنی نترس!».

صبر اجباری من نتیجه داد؛ خورشید مرا میان جنازه‌ها و سربازانی که عربی بلغور می‌کردند، تنها گذاشت تا درد دوری را بهتر احساس کنم.
 
به محض غروب خورشید و تجسم آموزش‌های شهید چمران در ذهنم، در حالی که با سر و صورت و لباس خونی میان جنازه‌ها خوابیده بودم، نمازم را خواندم تا با کمک خداوند صبر، استقامت و ایمانم تقویت شود؛ قسم خوردم که در این لحظات آخر عمرم از همه موقعیت‌ها نهایت استفاده را ببرم.
 
هوا که تاریک شد با احتیاط بلند شدم؛ لباس سرباز عراقی را که زیر جنازه‌ای مخفی‌ کرده بودم، برداشتم و به طرفی که قبل از غروب خورشید سربازان عراقی از آنجا آب می‌آوردند، رفتم. کاملاً مراقب بودم؛ به تانکر آبی رسیدم با عجله سر و صورتم را شستم و تا می‌توانستم آب خوردم؛ پشت تانکر لباس سرباز عراقی را پوشیدم. کمی گشاد بود اما این لباس می‌توانست مرا از خیلی درد سرها برهاند. صورتی نورانی که نداشتم لباس هم که عراقی بود، شده بودم یک سرباز عراقی. داشتم دور و برم را نگاه می‌کردم، دیدم یک جاده آسفالته روی «سلمان کشته» است.

دلم به حال رزمندگان ایرانی سوخت؛ آخر ما‌‌ با‌ هزار مکافات از پرتگاه‌ها و از روی سنگریزه‌ها و صخره‌‌‌ها خودمان را به سلمان کشته رسانده بودیم اما دشمن از روی جاده آسفالته و عده‌ای نیز با هلی‌برن خود را به «سلمان کشته» رسانده بودند.

لباس بسیجی‌ام را که خونی شده بود، برداشتم و خودم را به جاده زدم. کمی پایین‌تر پل کوچکی بود. لباس را آنجا مخفی کردم. ساعت ده شب می‌شد که دوباره خودم را به تانکر آب رساندم.

کمی ‌آب خوردم؛ اطراف را نگاه می‌کردم که صدایی را شنیدم؛ پشت تانکر آب مخفی شدم؛ دو سرباز عراقی به تانکر آب نزدیک شدند و ظرف آب‌شان را که چیزی شبیه آفتابه‌های فلزی قدیمی ما بود، پر کردند و رفتند.

در خصوص موضوع مهمی حرف می‌زدند؛ این را از لحن جدی صحبت کردن‌شان فهمیدم با آنکه از عربی چیزی حالی‌ام نمی‌شد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ۱۵:۴۶ - ۱۳۹۱/۰۶/۲۲
    0 0
    این ماجرا به نقل از کیست؟ اول و آخرش کجاست؟ چرا اینقدر مثله شده است؟
  • محسن ۱۳:۰۴ - ۱۳۹۱/۰۶/۲۴
    0 0
    یه متنی رو بنویسید که لیاقت دکتر چمران رو داشته باشه

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس