حسین پناهی

مهمان‌ها هم خواهرها و برادرهای سپاه و پذیرایی هم در حد میوه و شیرینی بود. یک تئاتر طنز به اسم مرشد و بچه مرشد را بازی کردند. حاج صادق آهنگران نقش مرشد را بازی می‌کرد و حسین پناهی نقش بچه مرشد را.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سیدحمید تقوی‌فر در ۲۰ فروردین ۱۳۳۸ در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می‌کرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقوی‌فر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه‌های نبرد شتافت.

سید نصرالله تقوی‌فر، (پدر شهید) در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر ۸ به خیل شهیدان پیوست. شهید تقوی‌فر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمع‌آوری اطلاعات می‌پرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.

با پایان جنگ، شهید تقوی‌فر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.

وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول می‌شد؛ سپس به ایران باز می‌گشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش می‌کرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده می‌ماند.

در زمانی که جریان‌های تکفیری و وهابی، تروریست‌های داعشی را سازماندهی کردند تا استان‌ها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقه‌ای که بعد از آزادسازی به نام "جرف النصر" معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.

در ۶ دی ماه۱۳۹۳پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز می‌شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک‌تیرانداز داعشی قرار می‌گیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینه‌اش می‌رسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.

«صادق آهنگران» و «حسین پناهی» در عروسی‌ام تئاتر اجرا کردند

**: ما اصالتاً کاشانی هستیم. مادرم همیشه می‌گوید در خواستگاری‌ها همیشه مادر را ببین؛ دختر را بگیر. حاج حمید احتمالاً مادر را دیده و دختر را گرفته است!

همسر شهید: احتمالاً. ما که البته به مادرمان نرسیده‌ایم و همین‌قدر بتوانیم یک ماه رمضان را به زور روزه بگیریم خیلی است، ولی مادرم بسیار مقید بود. مذهب سنتی داشت و روی خواندن قرآن بعد از نماز فوق‌العاده مقید بود و از همان بچگی یادم هست همین که نمازش را می‌خواند قرآنش را باز می‌کرد و حتماً بایستی حتی یکی دو صفحه هم که شده قرآن را بخواند. یکی دو سال قبل از شهادت حاج حمید با او مصاحبه کردند و از او پرسیدند رفت و آمد شما بیشتر با کیست؟ و حاج حمید گفت بیشتر با خاله بزرگم که بیشتر ایام سال را روزه بود. برایش خیلی مهم بود و در صحبت‌هایش به این مسئله اشاره کرد.

**: واقعاً هم اگر کسی چنین مادری داشته باشد خود به خود از شیر او و رفتارهایش چیزهایی را می‌گیرد. نگاه بلند حاج حمید از همین جا معلوم می‌شود که مهم نیست چند سال دارد و حالا کیفش را بیندازد و برود. مهم این است که در دامن چنین مادری بزرگ شده است.

همسر شهید: مادرم که خدا رحمتشان کند در سال‌های پایان عمر دائماً روزه بود و فقط چند روزی که برادرم از تهران می‌آمد روزه نمی‌گرفت و می‌گفت اسفندیار وقتی ببیند ما اشتها داریم غذا می‌خورد و ایام عید را به خاطر او روزه نمی‌گرفت و یا در ایام سال که گاهی می‌آمد. برادرم در شهرداری تهران، پارک شهر، خیابان بهشت کار می‌کردند و مرخصی‌شان کمتر بود. بعد از ازدواج نتوانستند دانشگاه را ادامه بدهند و چسبیدند به زندگی و سرشان شلوغ شد و کمتر به اهواز می‌رفتند، ولی همان مواقعی که می‌رفت، مادرم به شوقش روزه نمی‌گرفت. این خیلی برای حاج حمید جالب بود که می‌دید مادرم این‌طور اهل قرآن و نماز است.

**: اسم مادرتان چه بود؟

همسر شهید: شهربانو.

**: خانواده مادری‌تان چند تا بچه بودند؟

همسر شهید: چهار دختر و دو پسر.

**: که مادر شما فرزند بزرگ بود و مادر حاج حمید یکی مانده به آخر.

همسر شهید: از دخترها یکی مانده به آخر بود. همه غیر از مادر حاج حمید و خاله کوچکم به رحمت خدا رفته‌اند. ازدواج ما به این صورت بود که ما به محضر رفتیم و عقد کردیم.

**: در اهواز؟

همسر شهید: بله، بعد از عقد رفتیم تبلیغات سپاه در خیابان ۲۴ متری که آن موقع به آن می‌گفتند باغ معین. آن موقع فرمانده سپاه آقای شمخانی بود که آمد و در مورد زندگی حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) کمی صحبت کرد. مهمان‌ها هم خواهرها و برادرهای سپاه و پذیرایی هم در حد میوه و شیرینی بود. یک تئاتر طنز به اسم مرشد و بچه مرشد را بازی کردند. حاج صادق آهنگران نقش مرشد را بازی می‌کرد و حسین پناهی نقش بچه مرشد را. بعد هم ما رفتیم روستا.

آن زمان رسم نبود عروس بیاید جلوی ماشین و کنار همسرش بنشیند. یادم هست پیکان سفیدرنگی بود که سپاه به حاج حمید قرض داده بود که خانمت را به خانه ببر. حاج حمید خودش رانندگی می‌کرد. برادرم قبل از من ازدواج کرده بود و مراسم عروسی را دیده بودم و تا حدودی با رسوم آشنایی داشتم. آمدم در را باز کنم و جلو بنشینم. پدر حاج حمید مرد بسیار مقتدری بود و برعکس خانه ما که مادرسالاری بود، خانه حاج حمید پدرسالاری بود و پدرش هم خیلی رک بود، ولی پدر من درست عکس او بود.

«صادق آهنگران» و «حسین پناهی» در عروسی‌ام تئاتر اجرا کردند

**: پدر شما استثنا بود. قدیم همه پدرها مثل پدر حاج حمید بودند.

همسر شهید: یادم هست وقتی پدرم خانه خرید، خانه خیلی بزرگی بود و آشپزخانه بزرگی هم داشت. به مادرم گفت بگذارید یخچال را ببریم در آشپزخانه. مادرم گفت نه در هال باشد. من گفتم آخر چه کسی یخچالش را در هال می‌گذارد؟ آشپزخانه هم که بزرگ است. پدرم آمد و پرسید جریان چیست؟ گفتم من به مادر می‌گویم یخچال را در آشپزخانه بگذارید و او قبول نمی‌کند. پدرم گفت عزیز من! شما برای خانه خودت تصمیم بگیر. اینجا مادرت باید راحت باشد. یادم هست پدرم همیشه می‌گفت تصمیم، تصمیم مادرتان است و همیشه سریع از پشت مادرم درمی‌آمد.

**: احتمالاً خیلی دوستش داشت.

همسر شهید: قطعاً همین‌طور بود. آن موقع چون حجب و حیا وجود داشت، همیشه به‌جای اینکه از ما دفاع کند از مادرم دفاع می‌کرد، اما در خانه حاج حمید برعکس بود و پدرسالاری وجود داشت و هر چه پدر می‌گفت همان بود. این در خاطرم ماند که طبق فرهنگی که بزرگ شده بودم رفتم جلو بنشینم، ولی حاج حمید در فرهنگ روستایی بزرگ شده بود که با فرهنگ ما فرق می‌کرد. یکمرتبه پدر حاج حمید زودتر درِ ماشین عروس را باز کرد و رفت نشست. من هم رفتم و عقب نشستم. اگر اشتباه نکنم در ماشین را که باز کرد به من گفت شما بنشین عقب. چشمم در آئینه ماشین به حاج حمید افتاد و دیدم به من چشمک زد. وقتی دیدم حاج حمید حواسش به من هست و دارد لبخند می‌زند، دلخوری را فراموش کردم.

**: با چشمک به شما فهماند که با تو هستم، ولی چاره‌ای ندارم!

همسر شهید: سعی کرد یک‌جوری با من ارتباط برقرار کند که یک وقت دلخور نشوم که می‌خواستم جلو بنشینم و بابا آمد نشست. این قصه را چند بار برای بچه‌ها تعریف کرده‌ام و بچه‌ها غش‌غش خندیده‌اند. یک بار هم حاج حمید برایشان تعریف کرد و گفت مامانتان با چادر و مقنعه نشسته بود. ما وقتی به خانه حاج حمید رسیدیم و به اتاق مهمانخانه رفتیم، من با چادر و مقنعه نشستم. حاج حمید پرسید، «جایی می‌خواهی بروی؟ قراری داری؟» گفتم: «نه.» گفت: «پس چرا با چادر و مقنعه نشسته‌ای؟ » قبل از انقلاب حجاب نداشتم و زیاد به این مسائل وارد نبودم. انقلاب که شد روسری سر کردیم و چادری شدیم، ولی دیگر از آن طرف بام افتاده بودم و چادر را هیچ جا در نمی‌آوردیم. انگار که حاج حمید نامحرم است من با چادر و مقنعه نشسته بودم.

**: چه ماه و چه روزی ازدواج کردید؟

همسر شهید: ۱۷ آبان سال ۵۸.

**: یعنی قبل از شروع جنگ؟

همسر شهید: بله، موقعی که برای خرید عروسی رفتیم، هر چه حاج حمید برایم انتخاب می‌کرد سبز بود. بلوزی دارم که دلم نیامده است آن را دور بیندازم. آخرین بار با هم به بندرگناوه رفتیم و باز برایم یک بلوز سبز خرید، منتهی این دفعه سبز تیره بود. تازه که ازدواج کرده بودیم همیشه برایم سبز مغز پسته‌ای انتخاب می‌کرد. تا همین اواخر هم که بیرون می‌رفتیم می‌گفت: «چرا این‌قدر مشکی می‌پوشید؟ » اصلاً از رنگ مشکی خوشش نمی‌آمد، ولی من می‌گفتم نمی‌شود. آخرین سفری که در شهریور سال ۱۳۹۳ از اهواز به بندرگناوه رفتیم و برای بچه‌ها و من لباس گرفت، برای من یک تونیک مغز پسته‌ای، یک شلوار کبریتی کرم رنگ، یک جفت کفش کرم، روسری کرم و یک چادر مشکی گرفت. حاج حمید معتقد بود فقط باید برای عزای امام حسین(ع) مشکی پوشید.

یادم هست وقتی پدرشان شهید شد، مشکی نپوشید. برادرشان شهید شد، حتی یک روز هم مشکی نپوشید. فقط برای امام حسین(ع) مشکی می‌پوشید و زمانی که خبر ارتحال امام را شنید. لباسش همیشه سفید، کرم یا آبی روشن بود. چند سال آخر یک لباس آبی تیره راه‌راه از مشهد برایش گرفتم که آن را هم دوست داشت و می‌پوشید. می‌گفت چون شما خریدی می‌پوشم. کمی هم گران بود که ناراحت هم شد و گفت: «چرا رفتی و برایم لباس گران خریدی؟»

من به مناسبت‌هایی مثل تولدش یا روز پاسدار و امثالهم برایش هدیه می‌خریدم. می‌دیدم چند روزی هست و بعد نیست. می‌پرسیدم چه شد؟ می‌گفت فلانی گفت چقدر قشنگ است. من هم دیدم چشمش دنبال این لباس هست، دلم نیامد و به او دادم. مدتی لباس خریدن را ترک کردم و گفتم یعنی چه؟ من می‌روم می‌گردم و یک چیز (top) برای تو پیدا می‌کنم و تو می‌روی می‌بخشی؟ پس من برای مردم لباس می‌خرم!؟

یک بار می‌خواستم خانم‌های پایگاه را به مشهد ببرم، چون هشت سال مسئولیت پایگاه را داشتم. قبل از سفر گفت: «برای من سوغاتی نمی‌آوری؟ » گفتم: «بیاورم که دوباره ببخشی؟ » گفت: «نه دیگر قول می‌دهم که نبخشم. » وقتی رفتیم مشهد، روز آخر به خانم‌ها گفتم می‌توانند برای خرید بروند. یادم هست رفتیم جایی که لباس‌هایی را حراج کرده بودند و پیراهن مردانه را سه هزار تومان می‌دادند. لباس‌های دیگری هم بودند که وقتی پرسیدم گفت آنها گران هستند. گمانم دانه‌ای دوازده هزار تومان بود.

حاج حمید حتی وقتی از بیرون هم غذا می‌آوردند یا غذا می‌خریدیم می‌پرسید از کجاست و هیچ وقت بدون اینکه بداند غذا را مصرف نمی‌کرد. پرسید، «این لباس از کجاست؟ » گفتم: «همان سوغاتی است که خواستی. » پرسید، «چند خریدی؟» گفتم: «چه کار داری؟ مگر قیمت سوغاتی را می‌پرسند؟ » گفت: «نه، جان پری بگو چند گرفتی؟ » گفتم قضیه‌اش از این قرار است. گفت: «چرا از همان سه تومانی‌هایی که خانم‌ها خریدند برنداشتی؟ » گفتم: «دوست داشتم. مگر به عهده من نگذاشتی؟ خودم دوست داشتم این را بخرم. » گفت: «چون به تو قول داده‌ام که دیگر نبخشم این را می‌پوشم. خیلی گران خریدی. از این به بعد دنبال جنس گران نرو. » بعد باز کرد و پیراهن را پوشید.

«صادق آهنگران» و «حسین پناهی» در عروسی‌ام تئاتر اجرا کردند

**: شما هم قول دادید دیگر جنس گران نخرید؟

همسر شهید: بله، برای خرید عروسی که رفتیم رنگ روشن دوست داشت. یک حلقه هم برایم خرید. حاج حمید هر وقت می‌رفت مأموریت، موقعی که برمی‌گشت با همه ما دست می‌داد و صورتمان را می‌بوسید. می‌گفتم حاج حمید! جلوی بچه‌ها درست نیست صورت مرا ببوسی. می‌گفت چرا؟ دل همه گل است، دل من کاهگل است؟ خیلی شوخ بود. می‌گفت مگر چه اشکال دارد؟ کار غیر شرعی است؟ فقط شرع برایش مهم بود.

**: همسر من هم معتقد است بچه باید محبت پدر و مادر را به هم ببیند و یاد بگیرد.

همسر شهید: درست است. همان شلوار مخمل کبریتی کرم، تونیک سبز و روسری و کفش‌های کرم لباس عروسی من بود و با همان رفتیم و عقد کردیم و بعد هم به سپاه رفتیم. جلسه عروسی و رفتن به روستا را گفتم.

حدود دو هفته یا ۲۰ روز در روستا بودیم که یک خانه ۵۰۰ متری در کیان‌پارس اهواز به ما دادند. در خانه با پاسدار دیگری به اسم آقای یعقوب عباسی که با دخترعمویش مینا عباسی ازدواج کرده بود زندگی می‌کردیم. زمانی که از روستا وارد کیان‌پارس شدیم، حاج حمید گفت من می‌خواستم در روستا فعالیت فرهنگی کنم که نشد. فعلاً بحث انقلاب و دفاع از انقلاب هست. آن موقع می‌گفت مدافع انقلاب و سرانجام مدافع حرم شد. همیشه بحثش مدافعه بود.

**: همیشه بحث دفاع از آرمان برایشان مهم بود.

همسر شهید: بله، آن زمان می‌گفت باید مدافع انقلاب باشیم. الان فرصت نمی‌کنم، ولی ان‌شاءالله در فکرم هست. همان حرفی که خسرو می‌زد که حمید حرفی را نمی‌زند، مگر اینکه آن را انجام بدهد و قبل از شهادتش این کار را انجام داد و فکری را که برای خانم‌های روستا در ذهنش بود بعداً پیاده کرد.

موقعی که ما وارد کیان‌پارس شدیم، یک روز حاج حمید گفت راه بیفت که با هم به سپاه برویم. رفتیم باغ معین، یعنی همان جایی که با هم ازدواج کرده بودیم. مرا به قسمت تبلیغات پیش آقای محمد جمال‌پور برد. ایشان آن موقع کارهای هنری فرهنگی می‌کردند. یک اتاق دوازده متری بود که آقای جمال‌پور و مرحوم حسین پناهی بودند. مشغول بودند و فیلمنامه و سناریو می‌نوشتند. حاج حمید به آقای جمال‌پور گفت که همسر من ذوق هنری دارد و آدم خلاقی است و می‌تواند با شما همکاری کند. بعدها آقای جمال‌پور می‌گفت خیلی تعجب کردم که حاج حمید زن جوان پانزده ساله‌اش را به اتاقی آورد که دو مرد جوان در آن کار می‌کردند. آنها هر دو هنوز مجرد بودند. از حاج حمید بزرگ‌تر بودند، ولی هنوز ازدواج نکرده بودند. خود من از همه خواهرهای بسیج ستاد مقاومت کوچک‌تر بودم، ولی متأهل بودم و آنها مجرد بودند.

**: شما متولد چه سالی هستید؟

همسر شهید: سال ۱۳۴۴، ولی متأسفانه ثبت احوال سال تولدم را سال ۱۳۴۲ نوشته است و فامیلم را هم که مرادی است نوشته است نرادی!

**: چرا؟

همسر شهید: باید دنبالش بروم و هنوز هم نرفته‌ام. همه خواهر و برادرهایم مرادی هستند و من نرادی.

بندگان خدا از شهرستان دعوتم می‌کنند و طبقه گفته من به اسم مرادی برایم بلیط می‌گیرند و وقتی به فرودگاه می‌روم می‌گویند کارت ملی شما نرادی است. چقدر هم حاج حمید گفت برو و این را درست کن، ولی نرفته‌ام. من متولد رامهرمز هستم و چون پدرم به شهرهای مختلف خوزستان برای مأموریت می‌رفتند، هر کدام از بچه‌ها متولد یک شهر هستیم. این فامیل برایم خیلی دردسر شده است. خیلی هم اذیت می‌شوم، ولی تنبلی می‌کنم و نمی‌روم.

خلاصه محمد آقا جمال‌پور خیلی تعجب کرد که حاج حمید با چه اطمینانی عروس جوانش را آورده است که با دو مرد مجرد کار کند.

خلاصه رفتم و به کار هنری مشغول و بازیگر تئاتر شدم. حاج حمید هم که گرفتار کار سپاه بود. یک وقت می‌دیدی دو سه روز نمی‌آمد، ولی خیلی خوب شده بود. در ۲۰ روزی که در روستا بودم یک بار رفت و چهار پنج روز نیامد. یک بار هم سه روز نیامد.

**: از ۲۰ روز بیشترش را که نبود.

همسر شهید: نمی‌رسید بیاید. می‌گفت وقت نمی‌کنم و همین را هم خودم را کشته‌ام تا توانسته‌ام بیایم. آخر شب که همه خواب بودند می‌آمد و صبح زود بعد از نماز راه می‌افتاد می‌رفت. می‌گفتم کمی دیرتر برو. می‌گفت تا بخواهم خودم را به محل کارم برسانم می‌دانی چقدر زمان می‌برد؟

**: پس خوب شد شما را نزدیک خودش برد.

همسر شهید: اوایل نزدیک بود، ولی طولی نکشید که به منطقه‌ای به اسم چهارشیر رفت و سپاه رفت و در آنجا مستقر شد، اما بخش تبلیغات همان جا ماند. اول کل تشکیلات سپاه در همان باغ معین بود، ولی بعد به‌تدریج گسترده شد و قسمت‌های مختلف را اضافه کرد.

من در آنجا بودم و یک‌سری تئاتر با مرحوم حسین پناهی که خودش متن آنها را می‌نوشت بازی کردم. اسم چند تا از تئاترها یادم هست. یکی «وقتی کلاغ‌ها قارقار می‌کنند»، «ننه انسی»، «آب» و... تئاتر زیاد بازی می‌کردیم. یک‌سری را در دوران جنگ و یک‌سری را قبل از جنگ بازی کردیم. معمولاً یک هفته تا ده روز روی صحنه بود. حاج حمید هم هر وقت فرصت می‌کرد می‌آمد و می‌دید. گاهی در تمرینات ما هم می‌آمد. آقای جمال‌پور و مرحوم حسین پناهی هم بازی می‌کردند هم کارگردان بودند. خاطره جالبی از آن دوران که حاج حمید تا همین اواخر هم سر به سرم می‌گذاشت و تعریف می‌کرد این بود که آقایان موقع تمرین نمایش به ما گفتند وقتی من می‌گویم، «صحنه عکس می‌شود» شما در هر حالتی که هستید باید بایستید و ابداً حرکت نکنید. این اصطلاحی بود که موقع کارگردانی می‌گفتند.

*سمیه عظیمی ستوده کاشانی

ادامه دارد...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 5
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • اقبال مهدوی IR ۱۴:۱۳ - ۱۴۰۱/۱۰/۱۳
    0 3
    با سلام بنده بعنوان اقوام این خانواده درخواست تصحیح(( اهل کاشان هستیم)) لطفا اصلاح بفرمائید شهید و همسرشون دخترخاله و پسر خاله و بختیاری واهل خوزستان هستند نه کاشان
    • IR ۱۸:۴۹ - ۱۴۰۱/۱۰/۱۳
      1 0
      برادر من درست نخوندیا اون بخش «اهل کاشان هستم » رو خانم مصاحبه گر پرسیده که اسمش در آخر متن اومده (سمیه عظیمی ستوده کاشانی) یعنی اینکه به عنوان یک نفر با اصالت کاشانی از خانم شهید تقوی فر در مورد رسومات خواستگاری در خوزستان سوال کرده
    • IR ۲۱:۵۴ - ۱۴۰۱/۱۰/۱۳
      0 0
      درست نخوندید. مصاحبه کننده میگن من اهل کاشانم
    • مسعودی IR ۰۹:۰۲ - ۱۴۰۱/۱۰/۱۴
      0 0
      اهل کاشان هستیم را مصاحبه کننده نوشته است فکر کنم
    • IR ۰۵:۳۳ - ۱۴۰۲/۰۱/۰۸
      0 0
      بنظرم شهید تقوی عرب خوزستان باشند

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس