مدافع حرم شهید عباس آبیاری

خودش رو آماده می‌کرد که اگه یه موقع جنگ شد، بدنش آماده باشه. باباش می‌گفت که زمان جنگ یه موقع غذا هم نیست باید گشنه باشی به خاطر همین خودش رو آماده می‌کرد که اگر همچین زمانی پیش اومد، آماده باشه.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید مدافع حرم عباس آبیاری متولد هشت دی‌ماه هزار و سیصد و هفتاد بود و در منطقه عباس‌آباد شهریان ز توابع استان تهران زندگی می‌کرد. او در بیست و یک دی ماه نود و چهار در منطقه عملیاتی خان طومان در حوالی شهر حلب،‌ در سن بیست و چهار سالگی به شهادت رسید.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم بخوانید؛

«عباس» زیبا بود و مدام بلا می‌دید! +‌ عکس

«عباس» از فوتبال و ژیمناستیک فراری بود! + عکس

پیکر او حدود پنج ماه بعد در هفتم تیرماه ۱۳۹۵ از طریق آزمایش DNA شناسایی شد و به دست خانواده رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید، اولین قسمت از گفتگوی خبرنگار ما با خانم شهناز فریادرس،‌ مادر این شهید است که جزئیاتی جالب و خواندنی دارد و بستر رشد و تربیت یک شهید را برایمان ترسیم می‌کند.

**: تا اینجا گفتید که عباس‌آقا علاقه‌مند ورزش رزمی شد و فوتبال و ژیمناستیک رو رها کرد...

مادر شهید: بله؛ توی مسابقات شرکت کرده بود؛ تمام حکم و مدال‌هاش هم هست؛ مدرک مربی‌گری‌اش رو هم از کره گرفته بود. برای مربی‌گری هم آماده شده بود.

فنون رزمی را به خواهر و مادرش یاد می‌داد! + عکس

**: چه سالی بود؟

مادر شهید: سالی که آزمون داد، توی حکم ها نوشته شده؛ من یادم نیست.  برای داوری هم آماده شد؛ مقام آورد و داور بین المللی از کره شد.

**: مسابقات ملی هم شرکت کرده بودند؟

مادر شهید: بله؛ در مسابقات ملی هم شرکت کرده بود و مدال طلا آورده بود.

قبل از شهادت یک حرکت قیچی گردن زده بود که ۱۵ سال یک کره ای (که اسمش رو نمی دونم، چون اسم کره‌ای‌ها سخته) رکوردش رو زده بود و هیچ کس نتونسته بود زمان او رکورد رو بشکونه. فکر کنم حدود ۴ ثانیه و ۸ دهم ثانیه بوده که عباس اون رکورد رو حدود ۳ ثانیه به دست آورد. قیچی و زد و بعد از شهادت عباس، فیلم و بردنش رو نشان دادند و گفتند که این رکورد رو شکونده و باید مقام قهرمانی نه تنها در ایران بلکه دنیا رو بهش بدید. بعد از این که فیلم رو دیدند، گفتند خودش رو بیارید و اینها هم جواب دادند که عباس، شهید شده!

گفتند: بعد از شهادتش بیارید که ما چهره‌ش رو تشخیص بدیم که گفتند جاوید الاثره. خیلی داوری کردند که ببینند فتوشاپ نیست؛ خودش هست یا نه؛ که با عکس و فیلم های قبلی که در مسابقات شرکت کرده بود تطبیق دادند که دیدند نه خود عباس است. بعد از تحقیقات، رکورد رو به اسم عباس ثبت جهانی کردند. رکورد عباس توی دنیا الان هست. هنوز هیچ کسی نتونسته رکورد عباس رو بزنه. حکمش هم قرار بود یک سال بعد از ثبت بیاد که خورد به گرونی دلار و گفتند دلار بیاد پایین چون هزینه ها خیلی بالا بود. دلار رفت بالا و کرونا اومد و هنوز مدال و حکمش نیومده ولی رکورد ثبت شده و معلوم نیست که چند سال بشه تا رکورد عباس رو بشکونند و ثبت کنند. باید یکی کمتر از عباس رکورد رو بشکونه.

**: تکنیک یاد می گرفت چی کار می کرد؟

مادر شهید: وقتی تکنیکی یاد می‌گرفت، می‌اومد توی خونه روی من و خواهرش انجام می‌داد! سعی می‌کرد نخوره به ما ولی عصب گیری خیلی سخت بود و درد داشت؛ باید هم انجام می‌داد؛ بعضی وقت ها می‌گفتیم بسه دیگه، نمی خوایم. می‌گفتیم نمی خوایم انجام بدی. روی من انجام می‌داد و به ابجی‌ش می‌گفت عکس بگیر کارم رو ببینم. یا با خواهرش تمرین می‌کرد و من عکس می گرفتم. رخت‌خواب‌ها رو می ریخت زمین که افت بزنه (اصطلاحات خودشون) می‌گفت خب مامان می‌ریزم و جمع می‌کنم. زیرش رو تمیز کن خودم می‌ذارم سر جاش.

**: فعالیت بسیج رو از کی شروع کرد؟

مادر شهید: غیر از ورزش که نمونه و فعال بود، توی بسیج هم فعال بود. از هر نظر خوش درخشید. در بسیج دانش‌آموزی هم بود.

 از ۱۳ سالگی رفت بسیج مسجد امام جعفر صادق (ع) فاز ۱ اندیشه. حکم های متعددی داشت که واقعا خوش درخشید.

فنون رزمی را به خواهر و مادرش یاد می‌داد! + عکس

بسیج مدرسه بود، بعد اومد بسیج مسجد امام جعفر صادق اندیشه، دور میدان هشتم، وقتی هم که اومدیم شهریار،  باز هم می‌رفت بسیج اندیشه.

ما زمانی که از تهران اومدیم به خاطر شیمیایی بودن آقا آبیاری اومدیم اندیشه، بعدش اومدیم شهریار. زمانی که اومدیم شهریار هم عباس میرفت بسیج قبلی‌اش در اندیشه؛ دید من خیلی نگران می‌شم. خب زمستون بود و تاریکی هوا بود. مسیر هم دور بود؛ وقتی می‌اومد خونه دیر میشد. پسر ها هم که کاراشون معمولا شب هست؛ وقتی دید نگران می‌شم پرونده‌ش رو گرفت و اومد اینجا.

**: عضو کدام بسیج شهریار شد؟

 مادر شهید: سمت امامزاده اسماعیل، گردان بسیج هست، رفت اونجا و یه مدت اونجا بود؛ و بعد مستقیم به سپاه رفت و توی گردان امام حسین در میدان فرمانداری شهریار بود. از اونجا هم رفت برای اعزام.

به من می‌گفت من شهید می‌شم. خواب دیده بود. دوست داشت شهید بشه، درست ولی من می‌گفتم جنگ کجا بود که عباس شهید بشه؟! خواب دیده درست؛ حرفش ‌رو قبول دارم، درست، ولی جنگ که نیست بخواد شهید بشه.

**: از اردوهایی که می‌رفت از طرف بسیج تعریف می‌کرد؟

مادر شهید: اردوهایی که می‌رفتند از بسیج یا گردان دو روز یا سه روز؛ وقتی می‌اومد ریز به ریز رو برای من تعریف می کرد. کلا وقتی از خونه بیرون می رفت همه چیز رو برام تعریف می‌کرد که رفتم این طوری شد و... الان حدودا حافظه من ۱۰ سالی می‌شه که ضعیف شده. سریع پاک می‌شه. برای همین، حرفهایی که بهم می‌زد زیاد یادم نمونده.

یک بار تعریف می‌کرد؛ آموزشی که رفته بود، پتو کم اومده بود؛ اردو بود؛ بعد هوا سرد هم بوده؛ می‌گفت کنار هم خوابیدیم؛ به همه گفتم شما بخوابید من گوشه کنار می‌خوابم. گفتم من کنار بخوابم که اگه پتو از روی من کشیده بشه بقیه سردشون نشه. گفت پتوم کم بود و تا صبح لرزیدم ولی چون گفتم من ورزشکارم بدنم عادت داره و بدن من قوی تر از اونهاس.

یا غذا که می‌دادن، می‌گفت مامان غذا رو می‌گرفتم و به همه پخش می‌کردم که اگه نرسید، به من نرسه. عباس روی خودش خیلی کار می‌کرد؛ روی گشنگی، روی تشنگی، گرما، سرما کار زیاد می‌کرد روی خودش. می‌گفت غذا رو به همه می‌دادم. اگر رسید من می خورم اگر نرسید من نمی خورم، ایراد نداره. آخر که مطمئن میشد همه دارن، بعد خودش می خورد.

فنون رزمی را به خواهر و مادرش یاد می‌داد! + عکس

**: گویا برای مراسم های رحلت حضرت امام هم از طرف بسیج رفته بود...

مادر شهید: برای رحلت امام همیشه سه چهار روز در بهشت زهرا آماده باش بودن. همین طور اونجا بود. وقتی می‌رفتن می گفت شبها که می‌دیدم بعضی‌ها خوابشون میاد، من جاشون می‌ایستادم. می گفتم به جای تو من می‌ایستم. می‌گفتم اونا برن بخوابن؛ می‌گفتم من به جای تو بیدار می‌مونم، من تحملم بیشتره، خودش رو آماده می‌کرد که اگه یه موقع جنگ شد، بدنش آماده باشه. باباش می‌گفت که زمان جنگ یه موقع غذا هم نیست باید گشنه باشی به خاطر همین خودش رو آماده می‌کرد که اگر همچین زمانی پیش اومد، آماده باشه. تو همه کارا سعی می‌کرد باشه و جای دیگران هم کار انجام می‌داد تا استقامت بدن خودش رو بالا ببره.

تو بسیج هم همین طور بود. حکم های زیادی داشت، توی امر به معروف و گشت و کارهای مختلف همه حکم‌هاش هست؛ عکس‌هاش هست.

توی همه مراحل خوب بود؛ واقعا چشم پاک بود؛ به هیچ عنوان به هیچ عنوان وقتی با کسی صحبت می‌کرد مستقیم حرف نمی‌زد؛ امکان نداشت با کسی چشم تو چشم بشه. چه غریبه و چه فامیل اصلا فرقی نداشت؛ نگاه نمی کرد تو صورتشون و حرف بزنه.

حتی به صورت عمه و خاله نگاه نمی کرد؛ خواهر من خیلی گیر می‌داد به عباس و می گفت عباس! جونِ بابات، جونِ مامانت، جون من، تو رو قرآن سرت رو بگیر بالا، من ببینم چشمات رو... چون قسم می‌داد یک لحظه سرش و بالا می‌آورد و دوباره می‌انداخت پایین و می‌گفت خاله بذار سرم پایین باشه چشمام پایینه باشه من این طوری راحتم. خودشو خیلی معذب می‌دونست که نگاه نکنه. با مردها این طوری نبود.

**: اهل دوست و رفیق هم بود؟

مادر شهید: بیشتر دوستاش برای بسیج و باشگاه بودند. اصلا اهل دوست و رفیق توی کوچه نبود. مثل اینهایی که می‌بینی سر کوچه جمع میشن، نه اصلا این طوری نبود؛ زمانی از خونه می‌رفت بیرون که بره بسیج و مدرسه و باشگاه، غیر از اون اصلا بیرون نمی‌رفت. وقتی هم که شهید شد همه می‌گفتن ما همچین آدمی داشتیم و نمی‌دونستیم؟! این طوری راحت از کنارش رد می‌شدیم؟ افسوس می خوردن که چرا باهاش معاشرت و دوستی نکردن. عباس، دوستی نداشت. عباس، آدم تو داری بود. فقط در حد باشگاه و اینا بود. صحبت با دوستاشم در همین حد بود.

**: اهل امر به معروف هم بود؟ مثلا کسی کاری کنه و بره تذکر بده؟

مادر شهید: خیلی دخترا بدشون میاد این که کسی مزاحمشون بشه. یک خصوصیتی که داشت، وقتی می‌دید پسری مزاحم دختری می‌شه اگه می‌دید دختره از این مزاحمت بدش میاد، فوری می‌رفت مداخله می کرد و شاید کار به برخورد هم کشیده می‌شد. پسره می گفت به تو چه ربطی داره؟ و دعوا می‌شد. ولی وقتی می‌دید دختره داره کار خودش رو انجام میده و دوست داره پسره تیکه بندازه و مایل هست به این کار، چیزی نمی گفت؛ می‌گفت دختره تمایل داره. خودش زیاد اهل امر به معروف بود.

در مقابل، جایی که می‌دید دارن ظلم می‌کنن نمی‌ایستاد؛ می‌رفت جلو و طرفداری می‌کرد. هیچ موقع تنها بیرون نمی‌رفت؛ با من و خواهرش می‌رفت؛ همیشه با خانواده بود، صلا تنها نمی رفت جایی؛ می‌گفت مامان! بیرون می‌ری سه تا چشم باید داشته باشی، غیر رو به‌رو، پشت و بغل و راست و چپت را هم ببین. باید حس کنی که از پشت سر شاید یکی کیفتو بقاپه؛ همیشه حواست باشه.

فنون رزمی را به خواهر و مادرش یاد می‌داد! + عکس

همیشه راه می‌رفت حواسش به دور و برش بود که چی می‌گذره. من می‌گفتم عباس! پشت سرت چشم داری؟ می‌گفت آنقدر باید روی خودت کار کنی تا قوی باشی؛ و همه چیز رو حس کنی. می‌گفت تو خیلی زرنگی و حواست هست. می‌گفت حواست باید باشه. وقتی از باشگاه می‌اومد چیزهایی که یاد می‌گرفت به خواهرش هم یاد می‌داد. می‌گفت تو دختری؛ باید یاد بگیری که توی خیابون از خودت دفاع کنی. می‌دید من نمی تونم به خاطر کمر و قلبم، اون تمرین‌ها رو انجام بدهم ولی به خواهرش می‌فگت تو باید با این وضع جامعه، یاد بگیری و ازخودت دفاع کنی، چون جامعه روز به روز داره بدتر می‌شه؛ باید یاد بگیری.

 از لحاظ گوش سعی می‌کرد همه چیز رو نشنوه ولی شنونده خوبی بود. توی جمع گوش می‌داد و یاد می‌گرفت توی جمع، کم حرف می‌زد؛ کم حرف بود، کم گویی و گزیده گویی داشت. کم حرف می‌زد ولی سنجیده و خوب حرف می‌زد.

**: در خونه چه‌طوری بود؟

مادر شهید: ولی تو خونه ماشاالله خیلی حرف می‌زد. آنقدر با من حرف می‌زد که آبجی‌ش می‌گفت سرمون رفت؛ عباس کم حرف بزن! می‌گفتم برو بشین پای کامپیوتر، کمتر حرف بزن. توی خونه، برعکس بیرون بود. بیرون هم هر چی می‌شد می‌اومد تعریف می‌کرد؛ شوخ بود ولی بیرون از خونه جذبه داشت. نسبت به سنش جذبه‌اش زیاد بود. هرچی حرف خنده‌دار هم میزدند در بیرون، فقط یه لبخند می‌زد. ولی توی خونه قهقهه می‌زد و من رو صدا می‌زد. می‌گفت مامان!... من  روکاری نداشت؛ فقط من رو صدا می‌زد. می‌گفتم بله؛ می‌گفت هیچی؛ دوباره صدا می‌زد. میگفت مامان! می‌گفتم جانم؟ کاری داری؟ می گفت نه؛ می خواستم صدات رو بشنوم. من روی صدا زدن زیاد حساس بودم؛ به‌هم می‌ریزم. بار سوم صدا می‌زد و می گفت مامان! می‌گفتم «یامان». می گفت همین رو می خواستم بشنوم ازت... کلا پسر شوخی بود.

**: وقتی اوج درگیری سوریه شد چی کار می کرد حرفی میزد از جنگ سوریه و داعش ؟

مادر شهید: پای کامپیوتر می‌نشست؛ داعشی‌ها رو زیاد می‌دید. جنگ داعش شروع شده بود توی سوریه و عراق؛ داعشی ها فیلم منتشر می کردند؛ می‌نشست می‌دید؛ به من هم نشون می‌داد؛ می‌گفت ببین، ممکنه منم این طوری بشم. می گفتم خدا نکنه! می گفت مامان! این رو قبول کن؛ من شهید می شم؛ می‌دونم که شهید می‌شم؛ تو هم قبول کن ولی امکان داره من رو اسیر بگیرن و این بلاها رو سرم بیارن؛ ببین و قوی باش!

ولی من نمی‌تونم فیلم‌های خشن ببینم. از قبلا اینطور بودم. نه این که الان عباس شهید شده،‌ این رو بگم؛ نه کلا قدیم هم وقتی فیلم خشونت آمیز می‌دیدم،  به هم می ریختم؛ می‌گفتم تو هم نبین؛ روی اعصابت تاثیر میذاره. می گفت نه، می خوام ببینم تا استقامتم بره بالا. روحیه‌م رو قوی کنم؛ ترسم بریزه؛ می خوام رو خودم کار کنم؛ که این طوری شدم، نترسم. می گفتم تو که نمی ترسی... آخه خیلی شجاع و نترس بود.

* محدثه نیشابوری

ادامه دارد...

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 11
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 7
  • ستواندوم ناجا سعید رضایی IR ۰۹:۱۲ - ۱۴۰۱/۰۲/۰۵
    26 1
    روحش شاد و یادش گرامی باد
  • شرافت IR ۱۰:۲۹ - ۱۴۰۱/۰۲/۰۵
    14 1
    روحش شاد و یادش گرامی باد. شهدا شرمنده ایم.
  • دختر مردم IR ۱۰:۳۴ - ۱۴۰۱/۰۲/۰۵
    6 1
    من باید باشم اون وقت همچنین ادمی بره. دقیقا چرا
    • محمد IR ۱۲:۴۹ - ۱۴۰۱/۰۲/۰۵
      6 3
      دعا می کنم زودتر بری
  • IR ۱۰:۵۱ - ۱۴۰۱/۰۲/۰۵
    13 2
    شهید بزرگوار برای ما دعا کن
  • IR ۱۰:۵۲ - ۱۴۰۱/۰۲/۰۵
    15 0
    اللهم العجل لولیک الفرج
  • IR ۱۱:۳۲ - ۱۴۰۱/۰۲/۰۵
    6 0
    کجاید ای شهیدان خدای سبک بالان دلاور وقهرمان.... .روحش شاد...و راهشان جاودانه اثر بادتا قیامت ..............
  • IR ۱۲:۴۶ - ۱۴۰۱/۰۲/۰۵
    6 1
    روحش شاد این قهرمان وطن
  • فردین FR ۱۲:۵۶ - ۱۴۰۱/۰۲/۰۵
    6 0
    روحت شاد قهرمان ایران زمین شهید سرافراز عباس آبیاری و با سید شباب اهل جنت آقا ابا عبدالله الحسین علیه السلام محشور باد. فاتحه مع الصلوات.
  • IR ۱۵:۲۰ - ۱۴۰۱/۰۲/۰۵
    1 11
    تبلیغ خشونت نکنید. به جای این ها دو تا هنرمند و دانشمند رو معرفی کنید
    • عبدالله IR ۰۷:۱۶ - ۱۴۰۱/۰۲/۰۶
      3 0
      آنکه پروردگارش را بشناسد و هنر کسب رضای خدا داشته باشد البته دانشمند و هنرمند است چشمها را باید شست! جور دیگر باید دید

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس