به گزارش مشرق، کتاب «اتاقی روبه قبله» مجموعه داستانهایی درباره امام خمینی (ره) است که برای نوجوانان نوشته شده است. این کتاب توسط موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره) منتشر شده است.
«اتاقی رو به قبله» یکی از داستانهایی این مجموعه است که نام اصلی کتاب نیز از آن گرفته شده است. متن این داستان را با اندکی تلخیص در ادامه میخوانید:
نماز حاج آقا
«سایهای را میبینم. آرام روی دیوار اتاق حرکت میکند. نور کمرمق مهتاب، قامت سایه را نامشخص کرده است. دلهره به جانم رخنه میکند؛ دلم را چنگ میزند؛ گویی به قلبم فرمان تپش پرشتاب میدهد. نمیتوانم از جایم بلند شوم. سکوت عجیبی است. نیمههای شب است و هنوز بیدارم. انگار خواب با من قهر کرده است. هر زمان خواستم بخوابم، به نظر میرسید کسی میگفت نخواب، چشم از دیوار برنمیدارم، شاید خیالات بیخوابی است؛ توهم است. شاید سایه هیچکس نیست.
شاید سایه شاخههای درخت گوشۀ حیاط است که نور مهتاب را سد کرده و حضور تاریک خودش را روی دیوار به نمایش گذاشته است. آرزو میکنم توهم باشد؛ فقط یک خیال باشد همه جور فکر و خیال بر فکر و ذهنم هجوم میآورد. این سایه کیست؟ سایه چیست؟ اگر...، اگر ساواکیها باشند چی؟ اگر توی خانه ریخته باشند چی؟
درست مثل دفعه قبل، آن شب تاریک و دمکرده از دیوار خانه بالا آمدند و به داخل حیاط خزیدند؛ اما آن شب صدای قدمهایشان بلندتر بود؛ آنقدر که از توی اتاق هم میشنیدم. امّا امشب این سایه چقدر بیصدا حرکت میکند درست مثل یک سایه، نرم و آرام و بیصدا، بدون اینکه سکوت را بشکند.
دلم آرام نمیشود. آیهالکرسی میخوانم کمی آرام میشوم. دوباره میخوانم. آرامتر میشوم ادامه میدهم چقدر به آرامش نیاز دارم.
باید بلند شوم. باید بفهمم این سایه و این صدا از چیست؟ امّا، امّا اگر باز ساواکیها باشند چی؟ آنها تفنگ دارند و خیلی بیرحماند. آن شب که آقاجان را بردند، دیدمشان، چشمانشان سرخ بود. مثل آتش. چقدر هیکلهایشان بزرگ بود. تعدادشان هم زیاد بود. خیلی بیشتر از ما که توی اتاقها خوابیده بودیم، ساواکیها ترسیده بودند، آرام نبودند. گویی بر خود میلرزیدند؛ آقاجان همراهشان رفت. امّا چقدر آرام بود. آرامآرام، مثل همیشه.
صدای در! این دیگر صدای در اتاقمان بود. اتاق روبهقبله، با پنجرههای چوبی و شیشههای شفاف. این صدا را هم میشناسم، همیشه موقع باز شدن در صدای لرزش شیشههایش بلند میشود. شیشههایی که گوشۀ یکی از آنها شکسته است. ساواکیها، همان شب این شیشه را شکستند، تکۀ شکسته شده، آنقدر است که میشود از توی راهرو، داخل اتاق را دید، امّا این بار، چرا صدای لرزش شیشهها اینقدر آرام بود؟ نه! نه! اشتباه نمیکنم، در بسته شد! خدایا! در آن اتاق که چیزی نیست، خالی خالی است. فقط یکتکه زیلو کف آن افتاده است. چه کسی داخل رفت و در را بست؟ آنجا چکار دارد؟ خدایا!...
باید بلند شوم و میشوم. اگر سایه...، دزد باشد، اگر ساواکیها باشند، خوب باشند! نمیتوانند کاری بکنند. چراغها را که روشن کنم، فرار میکنند. باید آقاجان و آقاداداشها را خبر کنم امّا، اول باید مطمئن شوم، شاید باد درها را تکان میدهد. امّا، امّا امشب که هیچ بادی نمیوزد، همهچیز آرام است.
آرام، پاورچین پاورچین بهطرف در اتاق میروم. مواظبم به چیزی برخورد نکنم. تا هیچ صدایی ایجاد نشود. مبادا کسی بفهمد که من بیدارم. پا به راهرو میگذارم و به دیوار تکیه میدهم. باید بهطرف اتاق بروم. بهطرف اتاق روبهقبله.
از پیچ راهرو میپیچم. دیگر تا اتاق، چند قدم بیشتر نمانده، نزدیک میشوم، نزدیکتر. چه بوی خوبی میآید! بوی یاس. بوی عطر جانماز آقاجان؛ یعنی آقاجان توی اتاق است؟ نصف شب!
قلبم هنوز تند تند میزند. مثل سایه، آرام و بیصدا قدم برمیدارم به اطرافم نگاه میکنم. هیچ خبری نیست. همهجا در آغوش سکوت فرورفته است. نور مهتاب از پشت شیشه، کف راهرو و دیوارش را روشن کرده است. به سایهام نگاه میکنم، چقدر سایهام ترسناک شده است! سایهای کمرنگ و کوتاه. آرام، آرام نزدیکتر میشوم.
به در اتاق نزدیک میشوم. نکند سایهام روی شیشه قدی دربیفتد. روی پنجه پا مینشینم. آرامآرام به در نزدیک میشوم. بوی یاس را بیشتر احساس میکنم. یکچشمم را میبندم. از روزنۀ شکستۀ شیشه، به داخل اتاق نگاه میکنم. مهتاب، انگار هر چه نور داشته، همه را داخل این اتاق ریخته است! چقدر روشن است. چشمم را به روزنه نزدیکتر میکنم. دقت میکنم صدای گریه میآید. قامتی بلند روبهقبله ایستاده است. چند بار پلک میزنم. مثلاینکه آقاجان است قنوت گرفته این صدای گریه اوست. آقاجان دارد گریه میکند. شانههایش میلرزند، ناله میکند. انگار دعا میکند! دارد نماز میخواند، نماز شب! در سکوت و در زیر نور مهربان مهتاب داخل اتاق.
کنار در مینشینم. آرامگرفتهام؛ چه آرامش خوبی! دلم میخواهد داخل اتاق بروم و کنار آقاجان بایستم. خوب تماشایش کنم. حتماً زیر نور مهتاب، صورتش خیلی مهربانتر شده است. امّا نه نباید بروم. آقاجان باید تنها باشد.
دلم میخواهد تا اذان صبح همانجا بنشینم، باید بنشینم و انتظار بکشم تا صدای اذان صبح از گلدستههای مسجد سر خیابان بلند شود. باید صبر کنم تا نماز صبح را با آقاجان بخوانم صبر میکنم و انتظار میکشم، چیزی در گلویم گره میخورد. انگار شوق انتظار است. انتظار لحظه قشنگی که پشت سر آقاجان بایستم و در دلم بگویم: دو رکعت نماز صبح اقتدا میکنم به پیشنماز حاضر، حاجآقا روحالله خمینی... اللهاکبر!»