کد خبر 1063388
تاریخ انتشار: ۳۱ فروردین ۱۳۹۹ - ۱۵:۲۵
غول بزرگ مهربان

از مدرسه خارج شدیم. مامان مهدیه یک رنو پی‌کی نقره‌ای رنگ داشت که اسمش را «جیمبو» گذاشته بودند. جیمبو اگرچه گلگیرش خوردگی داشت، ولی مثل یک غزال چابک توی اتوبان ویراژ می‌داد.

به گزارش مشرق، نمایشگاه کتاب مدرسه به روز آخر خودش رسیده بود و مادرها آخرین بازدیدکنندگان بودند. عده‌ای از مادرها کتاب بود که تند و تند توی سبد خریدشان می‌گذاشتند و عده‌ای دیگر هم با جدیت مقابل تقاضاهای بی‌شمار بچه‌ها مقاومت می‌کردند.

من هم خسته و کوفته بعد از یک هفته کار سخت و سر و کله زدن با بچه‌ها یک گوشه سالن کتابخانه روی یک صندلی چوبی زهوار دررفته نشسته بودم و گاه گاهی هم بی‌هوا و ناخواسته پلک‌هایم روی هم می‌افتاد. در همین حال خواب و بیداری بودم که مادر مهدیه را مقابلم دیدم. با یک لبخند گرم و کشدار گفت: خسته‌ای ها!!! من هم لبخند بی‌رمقی تحویلش دادم و گفتم: خیلی زیاد! تعارف کرد تا با ماشین او به خانه برویم. خانه‌های ما دو تا کوچه با هم فاصله داشت. من هم که از خستگی دیگر توانی برایم نمانده بود بی‌درنگ پذیرفتم! به قول معروف تا تنور داغ بود چسباندم.

از مدرسه خارج شدیم. مامان مهدیه یک رنو پی‌کی نقره‌ای رنگ داشت که اسمش را «جیمبو» گذاشته بودند. جیمبو اگرچه گلگیرش خوردگی داشت، ولی مثل یک غزال چابک توی اتوبان ویراژ می‌داد. سوار جیمبو شدیم و به سمت خانه راه افتادیم. هنوز از خیابان مدرسه خارج نشده بودیم که مادر مهدیه سر صحبت را باز کرد. می‌گفت در جوانی خیلی اهل کتاب‌خوانی بوده و شب‌ها بدون کتاب خوابش نمی‌برده. از کتاب‌هایش گفت و از این‌که «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» چقدر برایش محبوب بوده است. می‌گفت اگر دردسرهای بچه‌داری اجازه دهد دوست دارد به روزهای اوجش بازگردد.

برای این‌که مهدیه را هم در صحبت‌ها مشارکت دهم از او خواستم تا کیسه کتاب‌های خریداری شده را باز کند و یکی یکی عنوان‌ها را برایم بخواند. سه کتاب اول مجموعه داستان بودند. کتاب‌هایی که معلوم بود سلیقه مادر در انتخابشان سهم بیشتری داشته. کتاب آخر اما با بقیه کتاب‌ها متفاوت بود. «غول بزرگ مهربان» نوشته رولد دال. با شنیدن اسم کتاب لب‌هایم مثل آدامس کش آمد و شروع کردم به خندیدن.

مادر مهدیه که من را لبخند زنان می‌دید گفت: «این کتاب رو به اصرار مهدیه جون خریدیم! از اسمش خوشش اومده! من هم موافقت کردم. چون یه زمانی عاشق این کتاب بودم. خصوصا آنجایی که غول‌ها فرابس‌کاتل‌ها را سر می‌کشیدند! من؟ من پرت شده بودم به پانزده سال پیش وقتی اولین کلمه‌ای را که نمی‌توانستم از روی آن بخوانم پیدا کرده بودم. «فرابس‌کاتل». نوشابه محبوب غول‌ها.

مهدیه را بخاطر انتخابش تحسین کردم. به خاطر این‌که محبوب‌ترین کتاب دوران نوجوانی من را برای خواندن خریده بود. من و مادر مهدیه و مهدیه خیلی خوشبخت بودیم. ما نوجوان‌هایی بودیم که غول بزرگ مهربان را داشتیم. ما می‌توانستیم در سرزمینی که وجود نداشت گشت بزنیم و با غول‌هایی که وجود نداشتند دوست شویم و با مهربان‌ترین‌شان فرابس‌کاتل بخوریم. شاید هم دارم اشتباه می‌کنم و آنها وجود داشتند. یک جایی درست گوشه قلبمان، همان‌جایی که طعم وانیل و خامه و تمشک می‌داد.

*هدی برهانی / آموزگار / ویژه‌نامه قفسه / جام جم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس