کد خبر 985667
تاریخ انتشار: ۳۰ مرداد ۱۳۹۸ - ۰۹:۱۹
سرهنگ علیرضا پوربزرگ وافی - کراپ‌شده

در هر صورت ما با هم به دفتر آقای صفائی رفتیم و آقای صفائی از من خواست که فورا شعری به این مناسبت بنویسم که آنها تا شب ترانه و سرودش بکنند و فردا در مرز غربی کشور اجرا شود.

به گزارش مشرق، آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از خاطرات سرهنگ بازنشسته، علیرضا پوربزرگ وافی، شاعر و از نویسندگان دفاع مقدس درباره اولین روز بازگشت آزادگان به وطن است.

آن روزها من مامور به سازمان عقیدتی سیاسی بودم و کتاب خاطرات شهدای ارتش را می نوشتم. به یکباره زمزمه ای در سازمان پیچید که فردا (منظور ۲۶ مرداد ۱۳۶۹) اولین گروه از آزادگان وارد کشور می شوند. من خودم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم اما در بخش اداری سازمان رفت و آمدهای غیر معمولی آغاز شد. من از اتاقم بیرون آمدم و از یکی از پرسنلی که دوست من بود جریان را پرسیدم. او که مسئول اداری سازمان بود گفت که دنبال شاعری می گردند که شعری برای بازگشت آزادگان بنویسد.

من اهمیتی به موضوع ندادم چون که مرا به حساب نیاورده بودند. تا اینکه آقای لشینی مدیر انتشارات به اتاق من که موکت شده بود و من معمولا روی زمین می نشستم و می نوشتم آمد و بی آنکه کفشهایش را دربیاورد در روی گوشۀ موکت ایستاد و گفت که سریع بلند شوم و با او خدمت حاج آقا صفائی رییس سازمان عقیدتی سیاسی ارتش برویم.
وقتی دلیلش را پرسیدم گفت که حاج آقا می خواهد شما شعری برای بازگشت آزادگان بنویسید.

من گفتم چرا من کاندیدا شده ام؟! آقای لشینی گفت که بعضی از شعرا پول کلان خواسته اند و بعضی ها هم گفتند که فرصت بیشتری می خواهند.

در هر صورت ما با هم به دفتر آقای صفائی رفتیم و آقای صفائی از من خواست که فورا شعری به این مناسبت بنویسم که آنها تا شب ترانه و سرودش بکنند و فردا در مرز غربی کشور اجرا شود.
وجه مشترکی که در آن لحظه من و صفائی داشتیم این بود که نه او از من خوشش می آمد نه من از او ولی در آن لحظه به همدیگر احتیاج داشتیم. او می خواست شعر و سرودی از طرف ارتش برای ورود آزادگان ارائه بشود و من هم مایل بودم که قدرت شعری ام را به رخ او و حتی مدعیان شاعری بکشم به همین دلیل موافقت خود را اعلام کردم و صفائی با نگرانی پرسید: شعرت کی آماده می شود؟

من وقتی گفتم تا یکساعت دیگر... او فقط با تعجب به من نگاه کرد و پیشاپیش تشکر خود را اعلام نمود.

من به اتاق خودم آمدم و این شعر را نوشتم:

آمدند آن اسوه های عشق و ایمان آمدند
آمدند آزادگان ملک ایران آمدند
نوگلان منتظر را این بشارت می دهیم
بلبلان نغمه پرداز گلستان آمدند
سخت کوشان سرفرازان قهرمانان عارفان
پهلوانان جان نثاران سربداران آمدند
تا طلسم وحشت زندان اسکندر شکست
این عزیزان باز بر ملک سلیمان آمدند
چشم گریان از غم هجران یوسف نور یافت
زانکه گل پیراهنان پیر کنعان آمدند
قلۀ توحید را جستند با پای طلب
سالکان هفت شهر عشق و ایمان آمدند
کوچه ها را با سرشک شوق باید آب داد
نغمه شاید خواند کاین گلهای خندان آمدند
مادران گلبوته های صبرتان بر گل نشست
گل برافشانید آنک گلعذاران آمدند
با دلی لبریز از شوق و شعف وافی سرود
قهرمانان غیور ملک ایران آمدند

من این شعر را نوشتم و به دفتر جناب لشینی رفتم. لشینی در دفترش نبود. به دفتر خود صفائی رفتم. دفتری که برای رفتن به داخلش باید از هفت خوان عبور می کردیم.
آجودان با دیدن من فورا بلند شد و بدون معطلی مرا به داخل راهنمائی کرد.

صفائی با حیرت به من نگاه می کرد. چون نمی دانست شعر را نوشته ام یا برای سؤالی به دفترش رفته ام. در هر صورت وقتی گفتم که شعر را نوشتم و آماده است، گفت: بخوان.
قبل از شروع شعر خوانی من، لشینی هم وارد شد. من شعر را خواندم. هر بیت را می خواندم به به و چه چه صفائی و لشینی بلند می شد.آجودان هم در کنار در نشسته بود و گوش می کرد.
من دو دور شعر را برای حضرات خواندم. در نهایت صفائی با سپاس و قدردانی تمام و ملتمسانه از من خواست که بیتی هم بنویسم که نام امام خمینی هم باشد. من در گوشه ی سفید کاغذ این بیت را اضافه کردم؛

آمدند آزادگان قهرمان اما دریغ
بعد داغ ماتم پیر جماران آمدند

صفائی بعد از شنیدن این بیت شروع به گریه کرد و های های گریست. در نهایت از من خواستند که شعر را به ماشین نویس بدهم تا تایپ کند. در همانجا صفائی به لشینی دستور داد یک تمام سکه به من بدهند.

روز بعد در لب مرز تنها شعر من بود که تقدیم آزادگان می شد. گویا نتوانسته بودند سرود را هم برای آنروز آماده کنند ولی چند روز بعد سرودش را آماده کردند و مرتب اجرا می شد و چون مال ارتش بود حقی برای شاعرش منظور نکرده بودند. و اما در مورد سکه باید بگویم که تا امروز منتظرم سکه ای را که قول داده بودند به من بدهند و هنوز نداده اند.

اما من به خاطر ارادتی که به همرزمان اسیرم داشتم ۱۹ جلد کتاب خاطرات آزادگان نوشتم که دو جلد آن کتاب سال شد. اولین کتاب خاطرات آزادگان هم در کل کشور کتاب «صبر و ظفر» بود که من نوشته بودم ولی می گفتند چون کتاب مال ارتش است نوشتن اسم نویسنده ممنوع است. البته غیر از صبر و ظفر کتابهای دیگری هم برای ارتش نوشته ام که اسم نویسنده در آن نیست. مثل کتاب صحیفۀ پرواز برای شهدای هوانیروز.

در مورد کتاب صبر و ظفر این را هم توضیح بدهم که در نهایت رییس سازمان عقیدتی دستور داد که ۱۵۰ هزار تومان به من حق تالیف بدهند ولی فقط ۷۵ هزار تومن به من دادند. وقتی دلیلش را پرسیدم جناب لشینی فرمودند که بقیه اش را بین افرادی که کارهای چاپ کتاب را انجام داده اند تقسم کرده اند و من هم چیزی نگفتم.

شعری که من به صورت بدیهه برای بازگشت آزادگان نوشته بودم مورد توجه پنهان و آشکار بعضی از مسئولین امر قرار گرفت. از طرف صدا و سیمای اصفهان هم به من پیشنهاد شد که برای کنگرۀ موسیقی دفاع مقدس شعر و سرودی آماده کنم. از سوی دیگر کتاب صبر و ظفر من هم خیلی مورد توجه قرار گرفت و نیروی هوائی و نیروی زمینی و نیروی دریائی به من پیشنهاد کار و نوشتن خاطرات آزادگانشان را دادند.

من برای نیروی هوائی کتاب خاطرات تیمسار هوشنگ شیروین را نوشتم. متاسفانه در مرحلۀ چاپ کار به مشکل برخورد و من مجبور شدم که کتاب را به حوزۀ هنری ببرم. حوزۀ هنری با کمال میل پذیرفت و کتاب را از من تحویل گرفت. پس از مدتی من به دفتر مرتضی سرهنگی رییس قسمت خاطرات حوزه مراجعه کردم و به تعلل در چاپ کتاب اعتراض کردم. مرتضی سرهنگی وقتی سماجت مرا دید کتابم را به من برگرداند و من کتاب را توسط قاسمعلی فروغی چاپ کردم که همان کتاب، کتاب سال شد.

مرتضی سرهنگی بعدها از من خواست که خاطرات تیمسار آذرفر بزرگمرد تاریخ ارتش ایران را بنویسم و حتی پیش پرداخت تالیف را به من داد. من با سختی و انجام مصاحبه هائی که همراه با رنج روحی و جسمی تیمسار آذرفر بود کتاب را نوشتم و تحویل دادم ولی تا امروز حوزه ی هنری آنرا چاپ نکرده است.

این عکس را همراه با یکی از آزادگان هوانیروز به نام میرزائی انداختیم. این عکس ورزشی در زمان اسیر شدن میرزائی در جیبش بود و مسئولین عراقی این عکس را در روزنامه های عراق چاپ کرده بودند و چون من هم در آن عکس بودم خیلی از افرادی که آن روزنامه ی عراقی را دیده بودند فکر می کردند من هم اسیر شده ام

وقتی کتاب «دریادلان خاکی» را برای تکاوران نیروی دریائی نوشتم و پس از دریافت مجوز چاپ و تعهد ستاد کل مبنی برخرید کتاب بعد از چاپ؛ انتشارات خورشید باران با مدیریت خانم زهرا یزدی نژاد کتاب را برای چاپ تحویل گرفت و قرار شد که یک ماهه کتاب چاپ شده را تحویل بدهد. این ناشر هم به تعهدش عمل نکرد و من مجبور شدم از ایشان شکایت کنم.من ابتدا باور نمی کردم چرا که اتحادیه به نفع من رای داد ولی چند روز بعد وقتی به اتحادیه ی ناشران مراجعه کردم فهمیدم که رای عوض شده و من دست از پا درازتر برگشتم.و صد البته تا امروز کتاب دریادلان خاکی من چاپ نشده و خانم زهرا یزدی نژاد هم حاضر نیست کتاب را به من برگرداند.

برای جمع بندی مطلب آزادگان به اطلاع می رسانم که من پیوندی روحانی با خاطرات اسرا دارم و شاید خودم هم در همین ایام طعم تلخی های اسارت را در این غربت بلاتکلیفی طی می کنم.

ابیاتی از سرودی که برای کنگرۀ موسیقی دفاع مقدس نوشته بودم و توسط آنگسازان و نوازندگان چیره دست اصفهان تنظیم و با صدای استاد طباطبائی اجرا شده بود را تقدیم دوستان می کنم.
یارآمده روشن بکند خانه ی مارا
گرمی بدهد خانه و کاشانۀ مارا
زنجیر جفا پاره شد از پای عزیزان
دیگر نبود غم دل دیوانۀ ما را
با زهره بگوئید که درگوش سماوات
پژواک دهد نعرۀ مستانۀ ما را

بقیه را به یاد ندارم و کل شعر در دسترس بنده نیست
با سلام و درود به آزادگان وطن.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 3
  • IR ۱۰:۰۹ - ۱۳۹۸/۰۵/۳۰
    2 0
    ارتش یک نیروی مظلومی است
  • علی وافی TR ۱۰:۴۲ - ۱۳۹۸/۰۵/۳۰
    1 0
    دست شما درد نکند

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس