گروه فرهنگی مشرق-امیر قادری در یادداشتی در کافه سینما نوشت :
گشت ارشاد تا به امروز تنها فیلم جشنواره بوده که میشد تماشایش کرد. همه عیبهایش را میدانم و باز دوستاش دارم. همین که فیلم خنثی و بشین سر جایت نبود. همین که فیلمسازش حرف داشت و میخواست حرفاش را هر طور که شده (گاهی الکن، و گاهی با موفقیت) به تماشاگرش منتقل کند. همین که سازندهاش شخصیت ساخت و این شخصیتها را دوست داشت. همین که میشد داستاناش را دنبال کرد. همین که یک فیلم در سینمای ایران، میگفت گرگ باش نه گوسفند. همین که بعد مدتها یک گروه سه نفره خوب (با بازی دلپذیر حمید فرخنژاد، پولاد کیمیایی و حضور غافلگیر کننده ساعد سهیلی، فرزند فیلمساز) ساخته بود. همین که میدانست کجای جهان ایستاده و داشت دشنهاش را تیز میکرد. همین که آدم بد و آدم خوب فیلماش را میشناخت. همین که با ارزشها یا ضد ارزشها کاسبی نمیکرد. همین که فراتر از ایدئولوژی و سیستم ارزشی دیکته شدهی خوب و بد، مردم را برای مردم میخواست. این فیلمی است که شخصیتهایش مدام دنبال فرصتی میگردند تا بالای بلندی، ستونی، خرپشتهای جایی بروند و برای گرفتن حقشان و در طلب عدالت سخنرانی کنند! با این وجود اما آن قدر شخصیتهای دوست داشتنی دارد و آن قدر حرفهایی که میزند؛ حرف دل کارگردان هست؛ و گفته شدنشان در سینمای ایران لازم است؛ که ایناش هم دلچسب است.

فیلم اشتباه زیاد دارد. خیلی از سکانسها خوب شروع و تمام نمیشوند. فیلمنامهاش با دقت نوشته نشده و شخصیت اضافه زیاد دارد. چند پایانه بودن به قوت دراماتیکاش لطمه زده، و اجرای سکانسهای پرجمعیت، و سکانسهای دیگری از جمله تلکه جوانهای به صف شده، پیش پا افتاده و با عجله اجرا شده. اما سهیلی در ایده اولیهاش نمیماند، تا قرار است تکراری شود، شخصیتهایش به فاز بعدی و انتقام از آدمهای اصلی میروند و فیلمساز تا به انتها از محافظت از شخصیتهای اصلیاش پا پس نمیکشد. فکرش را بکنید یک "حرامزادههای ناکس" (اینگلوریوس بستردز، ساخته کوئنتین تارانتینو، 2009) ایرانی داشته باشیم! داستان مردی که قمهاش را تیز میکند و برای بچههای امروز تعریف میکند گرگ بودن خوب است نه گوسفند بودن. در کشور فیلمسازهایی که آرمانشان نمایش خیانت در آپارتمان، و گوشه نشینی و تلاش برای سرایت مرضشان به تماشاگران احتمالی است.
***
فیلم بعدی این روز یعنی میگرن هم از یکی از همین فیلمهاست. از همان سری فیلمهایی که رضا کیانیان در نقش روشنفکر ماگ به دست، با شال گردن آویزان، از غم قدیمی عشق میگوید. و شهروندهایی که در دل آپارتمانهای تاریکشان میلولند و به جایی نمیرسند. مانلی شجاعیفر البته نگاه مهربانانهتری به آدمهایش، نسبت به دیگر فیلمهای این طوری سینمای ایران دارد. اما همچنان آن چه را که به عنوان روشنفکری و سواد مطرح میکند، به نظرم شکل دیگری از تحجر است. این که آدم حساساش نمیتواند تاکسی بگیرد و مردم هجوم میآورند و به او تنه میزنند. این که بلد است تایپ کند و ترجمه میکند. این که پاشنه کفشاش خراب است و ملت میخواهند بهاش تجاوز کنند. همان تصویر آشنای همیشگی از مرد عامی زیرپوش به تن که تخمه میشکند، و زن روشنفکر که خاطرات مینویسد و پایش درد میکند. در دنیایی که مرزها از میان رفتهاند و دانش و آگاهی، به تجربه عملیتری در دل دنیای روزمره تبدیل شده (حالا که اصلا از این هم فراتر رفته به دنیای بدون مرز اینترنت نقل مکان کرده)؛ روشنفکر ایرانی، همچنان میخواهد مرزهایش را بچسبد، حصارها را سفت کند، توهمی از شمایل یک آدم فهمیده را به جای فهمیدگی جا بزند و بقیه را متهم به تلاش برای لجنمال کردن حریماش کند.

روز دوم جشنواره فیلم فجر امسال روز مهمی بود. وقتی دو نگاه در برابر هم ایستادند. گروهی که میخواهند مرزها را از میان بردارند و به حوزههای تازهتر برسند (در صحنهای از گشت ارشاد، یکی میرود بالای پلهها و داد میزند؛ همه حق زندگی داریم. همه باید آن طور که دلمان میخواهد زندگی کنیم. با هر کسی که میخواهیم و هر طور که میلمان است راه برویم) و گوسفند بودن و ماندن را یک فحش میدانند، و گروه دیگری که به اسم روشنفکر دارند تلاش میکنند تا حصارهای قدیمی را بلند کنند، که مرزها را در یک جهان عدالت طلب بیمرز هر جور هست حفظ کنند؛ که به گوسفند ماندنشان از سر ناچاری هم که شده، شکلی از مقدس بودن ببخشند.
***
فکرش را بکنید کدام پیش میبرد. آن که مرز میکشد و آن که مرزها را برمیدارد. آن که مردماش را متهم میکند و آن که سراغ آنهایی میرود که مرز میکشند. به جشنواره فجر بیایید و ایران امروز را بشناسید.
گشت ارشاد تا به امروز تنها فیلم جشنواره بوده که میشد تماشایش کرد. همه عیبهایش را میدانم و باز دوستاش دارم. همین که فیلم خنثی و بشین سر جایت نبود. همین که فیلمسازش حرف داشت و میخواست حرفاش را هر طور که شده (گاهی الکن، و گاهی با موفقیت) به تماشاگرش منتقل کند. همین که سازندهاش شخصیت ساخت و این شخصیتها را دوست داشت. همین که میشد داستاناش را دنبال کرد. همین که یک فیلم در سینمای ایران، میگفت گرگ باش نه گوسفند. همین که بعد مدتها یک گروه سه نفره خوب (با بازی دلپذیر حمید فرخنژاد، پولاد کیمیایی و حضور غافلگیر کننده ساعد سهیلی، فرزند فیلمساز) ساخته بود. همین که میدانست کجای جهان ایستاده و داشت دشنهاش را تیز میکرد. همین که آدم بد و آدم خوب فیلماش را میشناخت. همین که با ارزشها یا ضد ارزشها کاسبی نمیکرد. همین که فراتر از ایدئولوژی و سیستم ارزشی دیکته شدهی خوب و بد، مردم را برای مردم میخواست. این فیلمی است که شخصیتهایش مدام دنبال فرصتی میگردند تا بالای بلندی، ستونی، خرپشتهای جایی بروند و برای گرفتن حقشان و در طلب عدالت سخنرانی کنند! با این وجود اما آن قدر شخصیتهای دوست داشتنی دارد و آن قدر حرفهایی که میزند؛ حرف دل کارگردان هست؛ و گفته شدنشان در سینمای ایران لازم است؛ که ایناش هم دلچسب است.

فیلم اشتباه زیاد دارد. خیلی از سکانسها خوب شروع و تمام نمیشوند. فیلمنامهاش با دقت نوشته نشده و شخصیت اضافه زیاد دارد. چند پایانه بودن به قوت دراماتیکاش لطمه زده، و اجرای سکانسهای پرجمعیت، و سکانسهای دیگری از جمله تلکه جوانهای به صف شده، پیش پا افتاده و با عجله اجرا شده. اما سهیلی در ایده اولیهاش نمیماند، تا قرار است تکراری شود، شخصیتهایش به فاز بعدی و انتقام از آدمهای اصلی میروند و فیلمساز تا به انتها از محافظت از شخصیتهای اصلیاش پا پس نمیکشد. فکرش را بکنید یک "حرامزادههای ناکس" (اینگلوریوس بستردز، ساخته کوئنتین تارانتینو، 2009) ایرانی داشته باشیم! داستان مردی که قمهاش را تیز میکند و برای بچههای امروز تعریف میکند گرگ بودن خوب است نه گوسفند بودن. در کشور فیلمسازهایی که آرمانشان نمایش خیانت در آپارتمان، و گوشه نشینی و تلاش برای سرایت مرضشان به تماشاگران احتمالی است.
***
فیلم بعدی این روز یعنی میگرن هم از یکی از همین فیلمهاست. از همان سری فیلمهایی که رضا کیانیان در نقش روشنفکر ماگ به دست، با شال گردن آویزان، از غم قدیمی عشق میگوید. و شهروندهایی که در دل آپارتمانهای تاریکشان میلولند و به جایی نمیرسند. مانلی شجاعیفر البته نگاه مهربانانهتری به آدمهایش، نسبت به دیگر فیلمهای این طوری سینمای ایران دارد. اما همچنان آن چه را که به عنوان روشنفکری و سواد مطرح میکند، به نظرم شکل دیگری از تحجر است. این که آدم حساساش نمیتواند تاکسی بگیرد و مردم هجوم میآورند و به او تنه میزنند. این که بلد است تایپ کند و ترجمه میکند. این که پاشنه کفشاش خراب است و ملت میخواهند بهاش تجاوز کنند. همان تصویر آشنای همیشگی از مرد عامی زیرپوش به تن که تخمه میشکند، و زن روشنفکر که خاطرات مینویسد و پایش درد میکند. در دنیایی که مرزها از میان رفتهاند و دانش و آگاهی، به تجربه عملیتری در دل دنیای روزمره تبدیل شده (حالا که اصلا از این هم فراتر رفته به دنیای بدون مرز اینترنت نقل مکان کرده)؛ روشنفکر ایرانی، همچنان میخواهد مرزهایش را بچسبد، حصارها را سفت کند، توهمی از شمایل یک آدم فهمیده را به جای فهمیدگی جا بزند و بقیه را متهم به تلاش برای لجنمال کردن حریماش کند.

روز دوم جشنواره فیلم فجر امسال روز مهمی بود. وقتی دو نگاه در برابر هم ایستادند. گروهی که میخواهند مرزها را از میان بردارند و به حوزههای تازهتر برسند (در صحنهای از گشت ارشاد، یکی میرود بالای پلهها و داد میزند؛ همه حق زندگی داریم. همه باید آن طور که دلمان میخواهد زندگی کنیم. با هر کسی که میخواهیم و هر طور که میلمان است راه برویم) و گوسفند بودن و ماندن را یک فحش میدانند، و گروه دیگری که به اسم روشنفکر دارند تلاش میکنند تا حصارهای قدیمی را بلند کنند، که مرزها را در یک جهان عدالت طلب بیمرز هر جور هست حفظ کنند؛ که به گوسفند ماندنشان از سر ناچاری هم که شده، شکلی از مقدس بودن ببخشند.
***
فکرش را بکنید کدام پیش میبرد. آن که مرز میکشد و آن که مرزها را برمیدارد. آن که مردماش را متهم میکند و آن که سراغ آنهایی میرود که مرز میکشند. به جشنواره فجر بیایید و ایران امروز را بشناسید.