نويسنده وبلاگ "زهرا" در جديدترين مطلب خود يک روايت ساده و البته جذاب از دغدغه هاي والدين، خصوصا مادران روايت کرد و نوشت: نديکيهاي خونه مون يه پارکه که اغلب خلوته. چند روز پيش عصر وقتي رسيدم اونورا ديدم ترافيک دم غروبي وحشتناکي هست. حوصله رانندگي نداشتم وايستادم و رفتم توي پارک که يه کم بشينم. سمت چپم حدودا 7 تا پيرمرد نشسته بودن. 2 تا شون داشتن شطرنج بازي ميکردن و بقيه هم در نقش تماشاچي بودن. يکي شونم با ابهت خاصي داشت پيپ مي کشيد. اون بقيه بيشتر داشتن راهنمايي ميدادن به 2تا بازيکنه. دقيقا کنار من يه کم اونورتر 3 تا پيره زن تپل مپل نشسته بودن. يکي شون دستش قلاب بود و داشت يه چيزي رو قلاب بافي مي کرد که نفهميدم چيه. اوني که آخرتر از همه نشسته بود، يه عصا دستش بود و به يه جايي تو دور دستها خيره شده بود.
* پيره زن سمت راستي خيلي ساکت بود، انگار که حوصله اش از حرفاي دوستاش سر اومده باشه، هرزچندگاهي ميگفت من برم دورم رو بزنم. حالا دورش مگه چقدر بود:) يه چند متري راه مي رفت و بدون اينکه دور بشه، دوباره مي نشست سرجاش و هر چند دقيقه يه بار بلند ميشد و جالب اينجا بود که هربار قبل بلند شدن، شده وسط حرف دوستاش ميپريد، اينکارو ميکرد و اجازه ميگرفت. همون وسطيه که داشت قلاب بافي مي کرد از پيرزن متفکره پرسيد که با نوه اش چيکار کردن؟
* پيرزنه آه بلندي کشيد و گفت که ديروز پسرش رفته شکايت کرده از نوه اش و انداخته اش زندان. گفت که اخيرا پسره علاوه بر دزدي از ديگران و خانواده اش، بابا و مامانش رو به باد کتک هم ميگرفته. پيرزني که داشت قلاب بافي ميکرد، يک دفعه انگار همه دنيا براش وايسته، يه همچو حالتي داشت. بدون اينکه سرش رو بلند کنه، يا کار ديگه اي بکنه، فقط قلاب بافي اش رو ول کرد و گفت: خدا سر هيچ مسلموني نياره که بچه اش کراکي بشه. يادته صحرا؟ (ظاهرا اسم پيرزن متفکره صحرا بود) همون روز اول که اين با پسر آقاي… دوست شد، گفتم اين رابطه رو قطع کنيد؟ الان کار به اينجاها نمي کشيد که براي 2 زار مواد خريدن دروغ بگه و دزدي کنه. پيرزن متفکره گفت آره. همون موقع که هي مي اومد از من پول ميگرفت و ميگفت خواهرم مريضه يا فلان چيز شده و بعدا ميفهميدم دروغ ميگه، بايد به خانواده اش هشدار ميدادم. بچه بود من ترسيدم.
* پيرزني که هي بلند ميشد، برگشت گفت: برو به پسرت بگو رضايت بده. بچه رو در بيارين. تو زندان که نجات پيدا نميکنه. فقط عمرش تلف ميشه و سابقه دار ميشه. ? روز ديگه که در بياد نميتونه جايي کار کنه. اين بچه رو ببرين يه مرکز بازپروري که ترکش بدين. براش کار دست و پا کنين و همينطوري راهکار ميداد. پيرزن متفکره انگار اشکش در اومده بود. دلم بدجوري سوخت.
* دوباره نگاه کردم سمت پيرمردهايي که شطرنج بازي مي کردن. فکر ميکردم چند تاشون مثلا نوه ها يا بچه هاشون مشکل بزرگ دارن؟ به اوني که پيپ مي کشيد يه کم مي اومد. ولي فکر ميکردم عمرا از اين مردهايي باشه که جايي درددل کنن. اصلا فکر کنم مردها بيشتر بريزن توي خودشون و درددل نکنن. اما زنهايي که مادر شدن، هرجا که بشينن، تو هر سني که باشن بازم مادرن و عين همه مادرها رفتار ميکنن.
فکر کنم مردها بيشتر بريزن توي خودشون و درددل نکنن. اما زنهايي که مادر شدن، هرجا که بشينن، تو هر سني که باشن بازم مادرن و عين همه مادرها رفتار ميکنن.