کپر نشینان

«الان دیگر متوجه شده‌ایم بچه‌ها چه کتاب‌هایی دوست دارند؛ مثلا کتاب‌های طبقه‌بندی مشاغل را خیلی دوست دارند؛ چون قبلا وقتی می‌پرسیدیم دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟ اکثریت می‌گفتند: «معلم».

گروه فرهنگ و هنر مشرق - می‌گوید: «بچه‌ها خیلی خوشحال هستند، همیشه منتظرند تا کتاب‌ها برسد. قبلا شاید برای‌شان مهم نبود که کتاب بخوانند یا نه. اما الان کتاب‌ها برای‌شان اهمیت دارد. محدودیت سنی هم ندارد. حتی اگر هنوز سواد نداشته باشند باز هم این کتاب‌ها برای‌شان جذاب است و منتظرند که کتاب‌های جدید را دریافت کنند.» این حرف‌ها را می‌زند و با هم می‌نشینیم روی زمین. خسته شده اما باز هم لبخند از روی صورتش نمی‌رود، چون معتقد است: «باید به این بچه‌ها روحیه داد هر چقدر هم که خسته باشم باز هم وقتی می‌بینم خوشحال هستند برایم کافی است.»  گلاره جباری، فعال اجتماعی و مدیر روابط ‌عمومی ماهنامه قلک است؛ در کنار فعالیت‌هایی که انجام می‌دهد با کمک «انجمن حامی» برای بچه‌های کپرنشین کتاب می‌برد.

می‌گوید: «برای اینکه بتوانیم کتاب‌ها را به بچه‌ها برسانیم، انجمن حامی کمک‌های زیادی کرده است. انجمن حامی، سازمانی مردم‌نهاد و داوطلبانه است که بر پایه اعتماد عمومی و جذب کمک‌های نقدی، معنوی و بشردوستانه نیکوکاران و حمایت نیروهای متخصص با تکیه بر همراهان بومی تلاش می‌کند تا ضمن ساخت، بازسازی، توسعه و تجهیز فضاهای آموزشی و فرهنگی و همچنین نظارت و پشتیبانی و ارتقای دائم آنها در مناطق بسیار دورافتاده و محروم امکان تحصیل، رشد فرهنگی و ارتقای سطح کیفی آموزش را برای کودکان و نوجوانان این مناطق فراهم آورد و دسترسی آنها را به فرصت‌های مناسب برای رشد آموزشی و فرهنگی و بروز توانایی‌های شخصی میسر ساخته و از استعدادهای این مناطق در جهت ارتقای فرهنگ و ایجاد زیرساخت جامعه‌ای سالم و کارآمد استفاده کند. عمده فعالیت‌های انجمن حامی در استان سیستان و بلوچستان است و ما هم برای پروژه کتاب‌های‌مان مهرستان را انتخاب کردیم.»

بین صحبت‌هایش بچه‌ها می‌آیند و نگاه می‌کنند و از دور دستی تکان می‌دهند و گلاره هم برای‌شان دست تکان می‌دهد و اشاره می‌کند که کنار ما بیایند. بچه‌ها که از این اتفاق خوشحال شده‌اند با سرعت به سمت ما می‌دوند و هر کدام با کتابی که در دست‌شان است کنارمان می‌نشینند.

گلاره یکی از دخترها را بغل می‌کند و صحبت‌هایش را ادامه می‌دهد و می‌گوید: «پروژه ما «با کتاب تا کپر» است. برای اینکه توانستیم حدود 20 میلیون تومان کمک مردمی جمع‌آوری  و با کمک همین پول‌ها کتاب‌ها را خریداری کنیم.»

می‌پرسم: «چرا اسم پروژه را «با کتاب تا کپر» انتخاب کردید؟»

می‌گوید: «در مهرستان که نام قدیمش زابلی بوده است، اکثریت مدرسه‌ها کپرنشین هستند، برای همین نام پروژه را کپر گذاشتیم. اول مناطق خیلی محروم را شناسایی کردیم که «دشتیاری» و «مهرستان» دو منطقه‌ای بودند که بسیار محروم بود و اکثرا در کپر زندگی می‌کردند. بعد از تحقیق‌هایی که انجام دادیم متوجه شدیم 60 مدرسه کپری وجود دارد که باید به آنها رسیدگی کنیم.»

دختری که در آغوش گلاره نشسته است کتابش را باز کرده و عکس‌هایش را نگاه می‌کند. می‌پرسم: «چه تعداد کتاب تا به حال برای این پروژه جمع‌آوری شده است؟»

می‌گوید: «این کمپین تا به حال موفق به تهیه ٣۵١١ جلد کتاب برای گروه سنی کودک و نوجوان شده است و علاوه‌بر اهدای کتاب به کودکان، بخشی از آن نیز به صورت «کوله کتاب» و بخشی دیگر به صورت کتابخانه کلاسی در اختیار دانش‌آموزان قرار خواهد گرفت.»

ذهنم در کلمه‌ای که گفته است می‌ماند و می‌گویم: کوله کتاب؟

می‌خندد و می‌گوید: «برای همه این اسم عجیب است. کوله‌ کتاب، کوله‌های قرمز رنگی است که برای مکان‌های صعب‌العبوری که نمی‌شود کتابخانه ساخت استفاده می‌شود. ما 10 کوله قرمز داریم که این کوله‌ها هر کدام حاوی صد عنوان کتاب است. کوله به روستاهای مختلف می‌رود و یک نفر همراه با کوله، کتاب‌ها را بین بچه‌های روستا پخش می‌کند، بعد از پخش کتاب‌ها و وقتی همه بچه‌های روستا کتاب‌ها را خواندند، کوله به روستای بعدی می‌رود و همین جور کوله‌ها در روستاها می‌چرخند تا همه کتاب‌ها خوانده شوند.»

وقتی از استقبال مردم منطقه می‌پرسم لبخندی روی صورتش می‌نشیند و می‌گوید: «وقتی در صفحه اینستاگرامم مطالب مربوط به این فعالیت‌ها را منتشر می‌کنم، تعداد زیادی از مردم منطقه یا بلوچ‌هایی که در استان زندگی نمی‌کنند از این مساله استقبال ‌کرده‌اند و می‌خواهند هر جور که شده کمک کنند. مدیرکل آموزش و پرورش منطقه هم خیلی به ما کمک کرده است، از زمانی که به این استان پا گذاشتیم، همراه‌مان بوده‌اند؛ یا برای‌تان از مردم روستاهای مختلف استان که می‌خواهند به آنها هم سر بزنیم بگویم. «با کتاب تا کپر» الان دیگر نامی شناخته شده است و من برای همه اینها خدا را شاکرم، چون توانستم قدمی برای هموطنانم بردارم.»

صحبت‌هایش که به اینجا می‌رسد، دختری که در کنارش نشسته است، صورتش را می‌بوسد. با هم دستی به صورت دخترک می‌کشیم و می‌خندیم. دختر که اسمش ناهید است خجالت‌زده می‌گوید: «خاله خیلی به ما کمک کرده، آنقدر که الان کتاب‌های زیادی دارم، قبل از آمدن او هیچ کتاب داستانی نداشتم و فقط کتاب‌های مدرسه‌مان بود که آن هم باید نوبتی می‌خواندیم.»

حرف‌هایش اشک به چشمان من و گلاره می‌آورد و می‌گوید: «همین حرف‌ها برای من بس است. این نشان می‌دهد راه‌مان درست بوده. وقتی کتاب برای‌شان می‌خوانم انگار تازه دارند با رویاهای‌شان آشنا می‌شوند. همین باعث شده به دنیای داستان علاقه‌مند شوند.»

می‌پرسم: «کتاب‌ها طبقه‌بندی خاصی دارند؟»

می‌گوید:  «الان دیگر متوجه شده‌ایم بچه‌ها چه کتاب‌هایی دوست دارند؛ مثلا کتاب‌های طبقه‌بندی مشاغل را خیلی دوست دارند؛ چون قبلا وقتی می‌پرسیدیم دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟ اکثریت می‌گفتند: «معلم». اما الان با شغل‌های مختلفی آشنا شده‌اند. البته تقصیر ندارند چون فقط معلم‌های‌شان را دیده‌اند برای همین  شغل‌های دیگر را نمی‌شناسند. حالا که کتاب‌های مشاغل را برای‌شان آورده‌ایم می‌دانند چه شغل‌هایی وجود دارد و حتی گاهی برای آینده‌شان برنامه‌ریزی می‌کنند.»

می‌گویم: «چه خاطره‌ای از این همه رفت‌وآمد به این روستاها داری؟»

در حالی که به بچه‌ها نگاه می‌کند و چشم‌هایش پر از اشک می‌شود، می‌گوید: «خب همین بودن با بچه‌ها خودش خاطره است. شاید باورتان نشود چقدر این بچه‌ها زلال و پاک هستند. یادم می‌آید یک بار با یکی از این بچه‌ها صحبت می‌کردم و از او پرسیدم: «دلت می‌خواهد در آینده چه کاره شوی؟»، خندان فکر کرد و گفت: «دکتر، می‌خواهم دکتر بشوم تا بتوانم پولدار بشم؛ بعد اگه پولدار بشم دیگه به شهر خودم برنمی‌گردم. اما پول می‌دهم تا شهرم ساخته شود.» همه این بچه‌ها برای من رفتارهای‌شان و ذوق‌کردنشان خاطره‌ای دوست‌داشتنی است.

گلاره می‌خواهد به حرف‌هایش ادامه دهد که یکی از پسربچه‌ها صدایش می‌کند و می‌گوید: «خانم امروز یک میهمان داریم؛ عبدالماجد امروز برای اولین‌ بار به جمع ما آمده، خیلی هم کتاب دوست دارد.»

گلاره، عبدالماجد را بغل می‌کند و به او خوش‌آمد می‌گوید و دوباره حرف‌هایش را ادامه می‌دهد: «نکته بسیار مهم این است که این بچه‌ها زبان فارسی را به سختی صحبت می‌کنند. البته الان خیلی اوضاع بهتر است چون معلم‌هایی که می‌آیند زحمت زیادی می‌کشند. چند وقت پیش با یکی از معلم‌ها صحبت می‌کردم، او تعریف می‌کرد دو سال پیش زمانی که امریه آموزش‌وپرورش بودم و در روستاهایی که نه آبی بود، نه برقی و نه راهی برای تردد وسایل نقلیه، فرصت خدمت به بچه‌هایی داشتم که تمام دلخوشی آنها بازی‌های ساده و دست ساخت‌های خودشان بود، وقتی هر دو هفته یک بار به دهستان برمی‌گشتم تا مایحتاج کلاس را تهیه کنم هر کدام از آنها چیزی از من می‌خواستند؛ یکی می‌گفت آقا معلم اگر توی شهر شما تایر کهنه پیدا می شه، برای‌مان بیار تا با استفاده از آنها بتوانیم دوچرخه درست کنیم؛ به طوری که چند تکه چوب را همراه تایر کهنه به هم می‌بستند... با شور و شوق آنها، وقتی من را از دور می‌دیدند و از بالای تپه‌ها به طرفم  می‌دویدند، هم احساس خوبی داشتم که سهمی درخوشحال کردن این کودکان دارم و هم حس پوچی، کودکان در شهرها با چه وسایل سرگرم‌کننده‌ای مشغول بازی‌اند، حس عجیبی بود؛ دیدن کودکان در چنان شرایط سخت و گذران زندگی آنها به دور از امکانات...

چندین‌بار با صحنه‌هایی روبه‌رو شدم که به زور خودم را کنترل‌ کرده‌ام، یکی از آنها که هیچ‌ وقت از یادم نخواهد رفت، کودکی بود که با پای برهنه به کلاس درس آمده بود، تعجب کردم و گفتم: پسرم کفش‌هایت کجاست؟ جوابی نداد. چندین‌بار سوالم را تکرارکردم؛ گفت آقا معلم ما سه  برادریم، گوسفندها را نوبتی به دشت می‌بریم. من کفش‌هایم را به برادر کوچک‌ترم دادم که در صحرا پاهایش زخم نشود. درکلاس، زمین زیر پایم صاف است. جوابی نداشتم جز سکوتی که کل کلاس را فرا گرفته بود. برایم سوال بود چگونه در آن وضعیت پوشاک‌ و مسکن خود را تهیه می‌کنند که حتی کفش‌های پای‌شان هم نوبتی است. از بزرگ‌ترها سوال کردم، می‌گفتند هر ماه یک نفر تمام پول‌ها را جمع می‌کند و با پای پیاده یا هر وسیله‌ای تا آبادی می‌رود و تمام خریدها را انجام می‌دهد... نه یخچالی، نه آب سردی، و نه...»

دوباره با روایت‌کردن حرف‌های آن معلم ناراحت می‌شود اما باز لبخندش را حفظ می‌کند تا بچه‌ها ناراحت نشوند.  بچه‌ها با کتاب‌های‌شان روی زمین دراز کشیده‌اند آنها که سواد خواندن دارند در حال خواندن کتاب هستند و بقیه هم فقط عکس‌ها را می‌بینند. گلاره که حرف‌هایش تمام شده است، صدای‌شان می‌کند تا کتاب مورد علاقه‌شان را برای‌شان بخواند.

اینجا روستای مهرستان است؛ روستایی در سیستان و بلوچستان. منطقه‌ای محروم که روزی داشتن یک کتاب برای  بچه‌ای آرزو بود اما حالا بچه‌ها کتاب می‌خوانند و به دنبال آرزوهای‌شان در کتاب‌ها می‌گردند.

*روزنامه فرهیختگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس