
پيله انقلاب معجزه کرد؛ چه بسيار کرم که پروانه شدند. غصه نخور مادرم. بچه پروانه هم پروانه مي شود. فرزند ستاره، نور و از دامن تو همت به معراج رفت. مادرم! ما تو را به محمد ابراهيم نمي شناسيم. همت را به تو مي شناسيم. همت گُلي بود که باغبانش تو بودي. باغبان از گل، خوشبوتر است. همت ريشه در چشمان تو دارد. خانواده همت يعني، اشک تو. همت از سلاله باران است. ادامه نسل گل را بايد در دستان پينه بسته باغبان جست و جو کرد.
بوي پيراهن همت مي دهد دست تو. خوب مادري کردي براي سردار. اجازه بدهي ما هم تو را مادر صدا کنيم. پدران ما در دوکوهه به محمد ابراهيم تو مي گفتند “برادر همت”. محبوب ترين فرمانده ما همت است. مزار حاج همت در شهرضاي اصفهان نيست. مزار همت در شهرضاي چشمان توست.
ضربان قلب تو يعني صداي حاج همت. قلعه قلب آويني را تو فتح کرده اي مادرم. چه چشمان قشنگي داشت محمد ابراهيم تو. يادت هست؟ سرمه ولايت علي کشيده بودي بر چشمانش. با وضو به او شير مي دادي. مگر نه؟ اذان علي در گوش محمد ابراهيم خواندي. مگر نه؟ تو را زياد دوست داشت از همان بچگي. مگر نه؟ عصاي دستت بود. مگر نه؟
يادت هست چشمانش هميشه خون مي بست؟ يادت هست بسيجي ها را عاشق بود؟ يادت هست بچه ها تا محمد ابراهيم تو را مي ديدند، دوره اش مي کردند؟ روزي از روزهاي ارديبهشت سال 1334 يادت هست؟ دوازدهمين روز ماه دوم فصل بهار، پرستويي ديده به جهان گشود که در دامن تو پرواز را ياد گرفت. 22 اسفند 61? هم در خيبر به شهادت رسيد. کمتر از 30 سال عمرش به قفس بود. مرغ باغ ملکوت پرورش داده بودي محمد ابراهيم خود را.
برايش از کربلاي حسين قصه مي گفتي. يادت هست؟ سردار سر جداي طلائيه، سيدالشهداي جنگ ما بود و اين همه را همت مديون توست.
مادرم! اين روزها دل تو از “مجنون”، عاشق تر است. “هور” همين قطرات اشک توست که جاري مي شود در نيستان گونه ات. “جزيره” مقدس تر از چشم تو نيست. نگاه تو از “طلائيه” آسماني تر است. ما همت را به تو مي شناسيم و گل را به باغبان و ستاره را به آسمان و نور را به ماه و مهتاب را به خورشيد و عشق را به خون و خاک را به بسيجي ها.
با وجود بسيجي ها هيچ جايي آسماني تر از زمين نيست که اينجا زمين نيست؛ معراج پرستوست. مادرم! ببخش بي معرفتي ما را. عمري از تو گذشت و نيامديم براي يک بار دق الباب کنيم خانه ات را و حالي بپرسيم از مادر حاج همت. ببخش ما را. ما گمان کرده بوديم نسل گل را بايد در خار جست و جو کرد. ببخش ما را. نسل همت نماز نشسته توست.
نسل گل را در ريشه بايد يافت. غنچه اگر بد باز مي شود، اگر شکفته نشده پرپر مي شود، اگر دخيل مي بندد به نعلين شريح قاضي، اگر عکس مي گيرد با خفاش، اگر با شب پرستان مي نشيند در يک قاب، اگر خون فروشي مي کند، اگر همدست مي شود با ضد انقلاب، تو بي گناهي مادرم.
آن گلي که تو باغبانش بودي، همت بود که رفت و فداي راه ماه شد. ما فقط چشمان همت، آن سر جداي از بدن را به پاي تو مي نويسيم. شان تو پرورش همت، تربيت محمد ابراهيم بود. شان تو آسماني است. همت نام شناسنامه هيچ کسي نيست. مالک اين اسم، اشک مقدس چشمان توست. کوسه ها عروس دريايي را خريده اند. نام خانوادگي اين عروس، ديگر “دريايي” نيست. ما با چشم همت پيمان اخوت بسته بوديم نه با اشک تمساح. غصه نخور مادرم! يکي چون تو لاله پرورش مي دهد و يکي خار.
باکري هم يعني مادر حميد. اين شهيد يک چيزي مي دانست که دوست نداشت بعد از جنگ زنده بماند. دوست نداشت باشد و ببيند اين روزها را. که ببيند از ريشه اش، تيشه درست کرده اند، خار مهيا کرده اند براي چشم شيدا. ليلاي همت و باکري ولايت فقيه است. هر لاله اي مجنون عشق است. سايه باغبان را دور ديدند از سر آلاله ها و کمر بستند به انقطاع نسل لاله ها.
نسل لاله را ما در چشم تو مي جوييم مادرم. بيستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد. محمد ابراهيم را تو همت کردي و نانش را دارند بعضي ها مي خورند. چه زجري کشيدي که از آب و گل درآوردي محمد ابراهيم را. يادت هست؟ بايد به نام تو زد گل را. ما کام خار را تلخ مي کنيم. کسي که با خفاش در يک قاب مي گنجد، نامش هر چه باشد همت نيست.
وصيت همت اطاعت محض از ولايت فقيه بود. نسل همت، يعني لشکر سپاه خامنه اي. هر کسي در اين ديار بسيجي باشد، فرزند همت است. شناسنامه ها زياد دروغ مي گويند. به مرامنامه ها بايد توجه کرد. ما فريب شناسنامه ها را نمي خوريم. همت بايد در قلب ما باشد، نه در شناسنامه ما و الا نام خانوادگي قابيل هم “آدم” بود اما آنکس که “آدم” بود هابيل بود.
مادرم! ز چه غمگين نشسته اي؟ قلب هر بسيجي به عشق محمد ابراهيم تو مي زند. ما از جنس ريشه ايم؛ تعصب داريم به سردار خيبر. همت، شناسنامه احدي نيست؛ مرامنامه ماست. مادرم! نسل 9دي همه فرزندان محمد ابراهيم تو هستند؛ ما همه نوه هاي تو هستيم. فرزندان همت. اگر مرد باشيم، پسر سردار خيبريم و اگر خانم، دختر باکري. محمد ابراهيم در دامن تو پرورش يافت که حاضر بود آب بخورد در پوتين بچه بسيجي ها. هر آنکس که گُل پرورشش مي دهد عطر لاله مي گيرد. کاش همه ما را تو بزرگ کرده بودي. دلت نگيرد مادرم از اين روزگار.
ادامه نسل همت را در قطرات اشک چشمت جست و جو کن و گاهي که پاک مي کني، چشمت را و نگاهت به ما مي افتد، خدا را شکر کن که از همت، يک نسل عاشورايي به جاي مانده است. نسل همت يعني ستاره هاي حضرت ماه. آه نکش مادرم. دلم کباب مي شود. بچه پروانه هم پروانه مي شود. نسل نور ابتر نيست.
? دي از سرچشمه کوثر حاج همت بود. بچه پروانه هم پروانه مي شود. تو چرا غصه مي خوري؟ تو بايد جواب آن کسي را بدهي، که خودت باغباني کردي برايش. کساني که تو بزرگ شان نکردي، گناه شان را پاي تو نمي نويسند. پاي تو ثواب مي نويسند، چون در دامن تو همت پرورش يافت. بچه پروانه هم پروانه مي شود. فتنه را مادرم، بشوي با زلال اشک خود که گل بوي دست باغبان مي دهد. همت معطر به قلب نازنين توست. ما همت را به تو مي شناسيم. از همه کمتر تو از همت حرف مي زني.
از همه کمتر، مادر باکري از حميد. اصلا زنده است، نيست، چه مي کند؛ بر ما معلوم نيست. ببخش ما را اي مادر خوبي ها. اينجا خار بيشتر از ريشه بوي گل مي دهد. همه از خانواده گل شده اند، الا باغبان. مي بيني مادرم! با استعاره بايد حرف زد. هر چيزي را نمي شود گفت. به اسم همسر گل، نامه مي نويسند به فرمانده سپاه که؛ تو خيانت در امانت شهدا کرده اي! کدام خيانت را کرده اي در امانت شهدا “آقا عزيز”؟ ايستادن پاي ولايت، وصيت همت بود. اين ديگر به شما ربطي ندارد که بعضي ها دقيقا دارند نقش بعثي ها را بازي مي کنند. کسي که با جرج سوروس مذاکره مي کند، از بعثي ها پست تر است. بعثي ها لااقل منافق نبودند.
کساني که نان همت و باکري را مي خورند و عليه وصيت پدران و همسران شان شمشير مي کشند، بگذار به تو بگويند؛ خيانت کرده اي در امانت شهدا. خيانت تو به جان خودت بود، نه به امانت شهدا. تو بعد از جنگ، زيادي زنده بودي. حالا تحمل کن اين نهروان را. اين جمل را. چه کار از دستت برمي آيد جز غم و غصه. تو هم داغداري مثل مادر همت. مي دانم. تو وقتي اي سردار عاشورايي، زلال تر مي شوي، که به اسم همت، به نام باکري، بکوبانندت. چه جوابي مي خواهي به اين نامه بدهي؟ سکوت کن. سر فرو کن در چاه دلت. ديدي “ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه” اشتباه بود؟ غريبانه، ماندن توست در اين خانه. تحمل کن.
به همت هم زياد انگ مي زدند اما به همت، فرزند مسيح کردستان نمي گفت؛ “خائن در امانت شهدا”. تو خيانت کردي در جان خود. تحمل کن. بزن پشت دستت که کاش تو هم با پرستوها رهسپار بهار مي شدي. “آقا عزيز”! سپاه، پاسدار انقلاب اسلامي است. دشمن سپاه، آمريکا و اسرائيل است. ما حتي سران فتنه را هم وقتي دشمن مي خوانيم، کلاس کار جمهوري اسلامي پائين مي آيد. نامه هايي هست که فقط بايد خواند و خون دل خورد. باورت مي شد اين روزها را؟ تو کداميک از آن 3دسته وصيت نامه حميد باکري هستي؟
اولي به گمانم شهدا بودند که شما اي فرمانده ما، سنگ قبري نداري و هيچ کس برايت فاتحه نمي خواند. دومي انگار راه برگشتگان بود. کساني که خون فروشي مي کنند. تو منصوب ولي امر مايي در سپاه حق عليه باطل. بغض دشمن، کينه عدو، حمله منافق، نامه خصم و ناله خار که استخوان شده در گلوي تو، حکايت از آن دارد که تو در راهي. چه مي گويم؛ که تو فرمانده سپاه ماهي. اما دسته سوم. سکوت اين روزهاي تو، مگر ترجماني غير از خون دل خوردن و دق کردن است؟ گذشت جنگ خون. بايد الان خون دل خورد. يادت بياور گاه گاهي علي را پاي پيکر طلحه. جمل است اين روزگار ما سراسر. هر آن کس که عليه تو به جنگ ايستاده، بي نسبت با خوبي ها نيست. عده اي از گذشته ها، از تصاوير، از عکس ها، از شناسنامه ها، از نام ها، چماق ساخته اند بر فرق حال فعلي افراد. عمار بودن سخت است، نه؟ مي خواست عمار در همان احد، در همان بدر، با حمزه به شهادت برسد و تو هم مي خواستي زنده نماني بعد از آن جنگ دوست داشتني. با علي در بدر بودن شرط نيست، اي برادر نهروان در پيش روست. در نهروان، نه خبري از آويني هست و نه حاج صادق تو را به جهاد مي خواند. چه غريبانه است اين جهاد. دشمن داري اما در لباس دوست و جنگ هست اما سنگري نمي بيني. “سنگر خوب و قشنگي داشتيم” دوره اش گذشت. سنگر امروز تو دل توست. دشمن تو اين بار با ماهواره آمده، نه با ترکش و خمپاره. گاهي حتي بايد دست دشمن را بيرون آمده از آستين کساني ببيني که زياد عکس داشتند با امام و زياد خواب امام را مي بينند.
اين اما در باورت نمي گنجيد که؛ عمار باشي و کسي از نسل حمزه، از نسل آن سفرکردگان، خائن خطابت کند! فکر اين يکي را نمي کردي سردار. غريبانه مانده اي. در باغ شهادت که باز بود، بايد مي رفتي. کار دستت داد اين زنده ماندت. هزاري هم خون دل بخوري، کسي تو را شهيد نمي خواند. خائن به امانت شهدا مي خواند اما شهيد نمي خواند.
گاهي با خود زمزمه کن؛ همت کجاست؟ باکري کجاست؟ چمران کجاست؟ کجا هستند برادران دستواره؟ قوجه اي؟ وزوايي؟ وراميني؟ حاج عباس کريمي؟ آن شهيد روستايي؟ آن شهيده ايام مقاومت خرمشهر؟ گاهي با خود دوکوهه را زمزمه کن. وضويي بساز در حوض جلوي حسينيه حاج همت. بايست به نماز. شکوه نکن از دست روزگار. تقصير خود توست. نامه ها در راه است. ناله ها بايد سر دهي. باورت نبود، روزگار اين همه تلخ بگذرد. مالک باش براي علي. دعا کن اصحاب نام را. نبين زخم زبان را. دعا کن شايد باران بگيرد در اين پهن دشت حدوث. جواب چه کسي را مي خواهي بدهي؟ همسر باکري يا پسر همت؟ اين “همت” نامش هم آتش مي زند دلت را.
تا کجاها که نرفته بودي با باکري. با مهدي با حميد. يادت هست آن؟ لهجه شيرين آذري را؟ ورق بزن آلبوم جنگ را. تورق کن خاطرات پر مخاطره را. جوابي اگر لازم است ما مي دهيم. تو خراب نکن رابطه ات را حتي با اسم همت. مگر عاشقش نبودي؟ پاوه را يادت هست؟ همت در پاوه و متوسليان در مريوان و باقري در فکه و باکري در بدر و خرازي در کربلاي ? و حاج اميني در سه راه شهادت و حاجي باشي در شرق ابوالخصيب، هر کجا که جنگ بود، تو هم بودي. زياد از جنگ، زخم برداشتي اما بگذار ترکش اين نامه ها، تو را زلال تر کند.
مالک باش اي فرمانده سپاه علي. مباد گلايه کني از اين روزگار، نزد همت و باکري. از دوست هر چه رسد نيکوست. مي بيني! لحن سخن من، همين که شما مخاطبش مي شوي، تغيير مي کند. اينجا ديگر اين جمله کنايه نيست؛ “بچه پروانه هم پروانه است”.
اين وسط مهمترين رسالت شما شمع بودن است. امانت نور دست شماست. آن فرزند شهيد بي ادعاي يکي از چند دهات اطراف تنکابن، شما را فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مي داند. تو اگر امانت دار خوبي براي نور نبودي، هنوز بوي هور نمي دادي. عَلَم خيبر، اين روزها دست توست و ما هر روز داريم خبر شهادتت را مي شنويم. تو روزي هزار بار شهيد مي شوي. شهيدي که سنگ صبور آلاله هاست و سنگ قبر ندارد مثل لاله ها، به تو مي گويند. شهيد بي تابوت به تو مي گويند. زنده ماندنت را بعد از جنگ، اين شهادت مستمر و هر روزه ات را، تبريک که نه، فقط بايد تسليت گفت. تسلاي تو نجواي با پرستو هاست. محکم بايست.
چشم اميد ما تو هستي. سپاه، پاسدار انقلاب اسلامي است و آرم روي پيراهن لباس غرق در خون همت. خيانت را در امانت شهدا، خون فروشان مي کنند. تو بي گناهي. اين بار واقعا تقصير روزگار است. آزگار است اين روزگار. آموزگاران شهادت جملگي کوچ کرده اند به کوچه بهار و تو را تنها رها کرده اند. بعد از جنگ، “آقا عزيز” راستش را بگو؛ چند بار به شهادت رسيده اي؟ آخر مي داني، شما فرمانده اي داري که چفيه اش را مناسبتي نمي بندد. يا ظافر!