سر دبير سابق مجله کايه دو سينما بعد از ده دقيقه سالن سينما را ترک کرد و گفت: تمام جهان سومي ها يک هامون دارند و ديگر ديدن اينگونه کارها کسالت آور شده است.

بهترين چيزي که درباره فيلم « هامون » مي توان گفت بعدها از قول يک فرنگي به اسم « سرژ دني»، سر دبير سابق مجله «کايه دو سينما» در مجله سروش خواندم و ديدم آنچه که من نوشته ام، في الواقع مي تواند شرحي باشد و حاشيه اي بر سخن اين فرنگي صاحب نظر فرنگي در باب سينما. مطلبي که در مجله مذکور آمده بود اين بود:

در نظر در داشتيم عقيده سردني ( سر دبير سابق مجله کايه دو سينما و يکي از بهترين منتقدان فرانسه در حال حاضر ) را پس از اينکه وي فيلم سنگين هامون را ديد جويا شويم. بيست دقيقه از فيلم نگذشته بود که وي از سالن خارج شد ـ مثل اينکه نتوانست سنگيني فيلم را تحمل کند. با کمال تعجب علت را جويا شديم:

بنظرم تمام جهان سومي ها يک هامون دارند و براي من هم که در اطراف و اکناف دنيا زياد مي بينم، ديگر ديدن اينگونه کارها کسالت آور شده است. من تا امروز هامون ترکي، هندي، پاکستاني، تايلندي، تايواني و... ديده ام و بالاخره امروز هم چشمم به هامون ايراني روشن شد. شرط مي بندم اين که يکي هم مانند ساير هم قطارانش با آب تمام مي شود. آب هم که سمبل پاک شدن است. مگر نه؟!

اين آقا حق مطلب را ادا کرده است و کاش قبل از آنکه اين دسته گل به آب داده شود و « هامون » به اعتبار آنچه که اصلاً نداشت جايزه بگيرد، آقاي سرژ دني با داوران محترم جشنواره هشتم نيز جلسه اي مي گذاشت و مفاهيم بسيار سنگين (!) فيلم را براي آنها تفسير مي کرد... خوب، حالا که ديگر کار از کار گذشته است. اما چرا جهان سومي ها « هامون » مي سازند؟ بايد درباره اين سؤال خوب فکر کرد، چرا که سرنوشت ما به اين جواب بستگي مستقيم دارد.
جواب را بايد درگذشته تاريخي ملت هاي اين طرف کره زمين جست وجو کرد و وضع کنوني آنها در برابر اين تمدن اروپايي، که مي خواهد فرهنگ و تاريخ همه ملت هاي ديگر را مثل مرباي هويج روي کره پاستوريزه و نان تست شده بمالدوبخورد...وخوب،درخيلي جاها،مثل ترکيه موفق هم شده است. فرهنگ و نظام اجتماعي اين ملت ها يا مثل چين و ژاپن گرايش به يک « باطن گرايي محض داشته و يا مثل غالب ملت هاي شرق ميانه بر « اديان توحيدي » بنا شده است و در هر دو صورت، تمدن اروپايي براي مصادره فرهنگ و تاريخ اين ملت ها مي بايست راهي را در پيش مي گرفته که کار به مقابله هايي جدي، از آن نوع که ما در اين سال ها با آنها داشته ايم، نينجامد. « کپسول عرفان‌ » ـ و بهتر بگوييم « کپسول تصوف » ـ راه حل خيلي خوبي است، چرا که ظاهر و باطن و صورت و معنا را در يک کپسول واحد جمع مي کند که کاملاً « بي خطر » است، نه مثل کبريت هاي ايراني! از همين جاست که انواع و اقسام عرفان ها منشأ گرفته اند، مناسب براي همه انواع سليقه ها. و براي ما هم عرفان « درويش جاويدان » که مريداني خوش آب و رنگ مثل خانم گوگوش داشت و يا عرفان آن خانم پريسا که خيلي از ديندارها را هم دچار شک کرده بود که: « نکند دنيا و آخرت را واقعاً مي شود جمع کرد و ما غافليم! » عرفان هاي متنوع ديگري هم در شعر نو و سپيد و نقاشي مدرن و موسيقي اصيل و سينما و غيره ظهور کرده بودند که حتي شاه و شهبانو و وليعهد هم از آن بي نصيب نمانده بودند!

اگر مگس بهترين ناقل ميکروب است، تروريست ها بهترين ناقل اين عرفان زدگي بودند؛ آنها چهره اي مسخ شده از باطن گرايي شرقي ها را به اروپا و آمريکا مي بردند و هر روز پيغمبري را از يک گوشه مبعوث مي کردند و مذاهبي چون « اکيسم » مي آوردند که سالاد رنگارنگي است از بوديسم و ذن و هندوييسم وآيين کنفوسيوس و... منتها از نوع وسترن ـ يعني غربي ـ که از يک طرف ظاهراً « نياز به معنويت » را که در همه انسانها هست ارضا مي کند، اما از طرف ديگر، کاملاً « بي خطر » است و معارضه اي جدي با غرب ندارد... و باز هم اين مذاهب عرفاني جديد توسط « مگس توريسم » و « پشه آنوفل انتشارات »‌ به همان کشورها وارد مي شد و جوانان سرگردان از همه جا بي خبر را که از همان آغاز زير « سرپوش نامرئي فرهنگ غربي » ـ که توسط شبکه هاي جهاني ارتباطات و تبليغات ايجاد شده اند ـ به دنيا مي آيند و در زير همان سرپوش به بلوغ مي رسند، مي فريفت. عرفان سرخپوستي آقاي « کارلوس کاستاندا » هم از همان مرض هاست که توسط پشه هاي آنوفل انتقال مي يابد. در اين انواع عرفان ها هميشه يک اصل مشترک است و آن اين است که « تقدس » به نفع « دنيا »، و به عبارت بهتر، به نفع « سلطه جهاني غرب‌ » مصادره مي شود و آن پس ديگر براي رسيدن به تقدس، آدم لازم نيست که حتماً ملتزم به دين احکام آن باشد. اين نوع تقدس و عرفان را بايد در واقع وارونه تقدس دانست؛ يک معنويت وارونه که با هر نوع زندگي جمع مي شود.

در غرب، دين يک امر کاملاً وجداني و شخصي است و به تعداد انسان ها مي تواند خداي شخصي وجود داشته باشد و اين نوع اعتقاد به خدا، از آنجا که با هيچ التزام و تعهدي هم همراه نيست، طرفداران بسياري دارد. تمدن اروپايي در طول اين دو قرن اخير، با همين شيوه اي که عرض شد، همه اديان و مذاهب را به نفع خود مصادره کرده است و اسلام آمريکايي هم به همين معنا، ظاهر و نفع خود مصادره کرده است و اسلام آمريکايي هم به همين معنا، ظاهر و پوسته اي بي مغز از اسلام است که دست بيعت به آمريکا داده است. اسلامي اينچنين، اهل نفي و انکار و مخالفت و مبارزه نيست و اگر هم دست بر قضا گرفتار دشمناني شود که او را به حال خويش رها نکنند، براي مقابله با آنها روي به مبارزه منفي مي آورد.

در ميان روشنفکران جهان سوم، هستند کساني هم که مثل مرحوم جلال آل احمد خود را باز يافته اند و از دور باطل اسب عصاري بيرون آمده اند. اينها از روشنفکر جماعت قطع اميد کرده اند و به نوعي، کم و بيش دريافته اند: « کسي بايد بيايد گردنش گير افسار تمدن اروپايي نيست و ريش پرفسور بزي(!) و يا سبيل نيچه اي هم ندارد و در ميان حرف هايش هم، بي مناسبت يا با مناسبت، کلمات فرنگي بلغور نمي کند؛ او کسي است که وقتي مي آيد مردم جلوي پايش بلند مي شوند وصلوات مي فرستند. آنها مي گويند روشنفکران يک وصله ناجور است که به عباي کهنه ما جور نمي آيد. قبله نماي روشنفکر « اينترنت »، دانشگاه « ژوسيو » و يا بنياد فرهنگي ـ هنري « فراهوله » در هلند را نشان مي دهد و قبله نماي ما خانه اي سنگي در حجاز را.

از ميان اين آقايان روشنفکران، هستند کساني که هميشه خيال مي کنند دعوا سر لحاف ملاست و بنابراين، همه اش دنبال يک اينترنت مينترنت و يا بنيادهايي چون فرهوله مي گردند که شکايت ما را بدانجا ببرند که « اي هوار! در ايران روشنفکران را به هيچ نمي گيرند وبراي آنها تره هم خرد نمي کنند! » و ممکن است همين مقاله را نيز به عنوان مدرک با خود ببرند و کسي هم نيست که به آن اجنبي ها بفهماند که در اين طرف کره زمين، و بخصوص در اين منطقه شرق ميانه، اصلاً روشنفکرانه در تقدير تاريخي ملت نقشي ندارند؛ نه آنها مردم را مي فهمند و نه مردم آنها را، برخلاف مغرب زمين که در آنجا روشنفکري يک جريان تاريخي است که بد يا خوب، پيوند فعالي بين آنها و مردم وجود دارد، اما در اينجا روشنفکر آدم منفعلي است که اصلاً محلي از اعراب ندارد. کسي نيست به آن اجنبي ها بفهماند که در اينجا آنچه هنوز در ميان مردم زنده است اشعار رثايي محتشم کاشاني است نه معرهاي آقاي احمد شاملو؛ در اينجا کتاب « طوبا و معناي شب » سه بار تجديد چاپ مي شود، اما يک نسخه از آن در خانه هاي مردم نيست و جز مشتي خانم ها و آقايان اشراف مترف غرب زده و بوالفضول، کسي به سراغ اين چيزها نمي رود. کسي نيست به آن اجنبي ها بفهماند که در اينجا سرنوشت روشنفکر به مرگي تدريجي ختم مي شود حتي « علي جوني آقاي مهرجويي » هم از عهده نجات از بر نمي آيد.

فيلم « هامون » هم مخاطبي در ميان مردم ندارد و جز در ميان افرادي که هر يک به نوعي و تا حدي اين زبان تفهيم و تفاهم روشنفکري را مي فهمند اعتلاي عرفان و حتي اداي عشق و ايمان. در وجود اين افراد فقط شهوت و حسد و کبر و نخوت و طاووس مسلکي، واقعي است و بقيه چيزها اداست و دلشان هم به همين ادا و اطوار خوش است؛ درست مثل « حميد هامون » که در اولين ملاقاتش با « مهشيد» در کتابسراي کذايي، هم « آسيا در برابر غرب » را به او مي دهد و هم « ابراهيم در آتش » و چند کتاب ديگر از جمله کتاب « فراني و زويي » جي. دي. سالينجر را که نماينده نسل جديد نويسنده هاي آمريکاست... و اين کتاب ها هيچ ربطي به هم ندارند.

اما اين فقط بيماري آقاي هامون نيست؛ آقاي مهرجويي هم به همين بيماري مبتلاست، آن روشنفکر وازده ديگر « علي عابديني » هم، که از عرفان و درويش مسلکي آش شلغم شوربايي ساخته است که در آن تار و و تنبور و لائوتسه و ذن و بودا و قرآن و يوگا و « حق حق و هوهو » و آرشيتکتور و کي يرکگارد، در کمال صلح و سلم، کنار هم در پختن يک آش واحد شرکت دارند. همه چيز وهمي است و در حد ادا و اطوار، و اگر آقاي مهرجويي کتاب خوب « آسيا در برابر غرب » را خوانده و فهميده بود، هرگز به اينجا نمي رسيد که بخواهد باطن گرايي شرقي و تکنولوژي مدرن را با هم جمع کند و پيام را در کتاب « ذن و روش نگهداري موتور سيکلت » ـ که علي جوني به هامون مي دهد ـ القا کند. اين تلقي از عرفان(!) براي روشنفکران ما بسيار آشنا و ملموس است و بگذاريد يک بار ديگر و در کمال صراحت عرض کنم که « ادا » ست و غير از ادا، هيچ.

خود آقاي مهرجويي در مصاحبه اش با نشريه روزانه جشنواره فجر گفته است:

عارف فيلم « علي جوني خودش هاموني بوده و دوراني مشابه را گذارنده، معلق بوده و حالا به آرامش و ثبات رسيده. کليشه اي از يک مد مرسوم اين روزها به عنوان نمونه اي از يک عرفان زده جديد نيست. سعي شده که واقعي تر و ملموس تر و تازه تر باشد...

آقاي علي حاتمي هم در فيلم « مادر »، خوش باورانه،‌خارج از باغ هذيان هاي اگزيستانسياليستي سوبژکتيويستي آقاي هامون، تمدن اروپاييو عرفان را در وجودشخصيتي به نام « جلال الدين » جمع کرده که يک صندوقدار بانک است. کشک خانگي عرفان و سوپ قارچ يک زندگي غرب زده! نام اين آقا هم « جلال الدين » انتخاب شده تا نشان دهد که « مولوي » هاي اين عصر يک چنين کساني هستند. خود آقاي حاتمي هم در مصاحبه گفته است:

پرسوناژها همه آشنايند. اما هيچکدام سنتي و کليشه نيستند. يک عارف داريم، عارف امروزي تر، اما اين عارف به شکل عرفاي رسم روز انگشتر عقيق به دست ندارد، يا پيراهن سفيد بي يقه به تن ندارد، بلکه برعکس يک صندوقدار بانک است که مرتب هم با و کتاب و پول سر و کار دارد.

... و هيچ کدام، نه آقاي حاتمي و نه آقاي مهرجويي، به اين موضوع فکر نکرده اند که شايد عرفان گل ارکيده اي نباشد که هر هويدايي بتواند به سينه اش نصب کند! روشنفکر جماعت آدم هايي سطحي هستند و به جلد کتاب ها و نامشان بيش تر از خود کتاب ها اهميت مي دهند. آنها معتاد به سطح هستند و هر چه سطحي است و با سطحي نگري روشنفکري مناسبت دارد، مثل ظاهر، ماده، رنگ، اسم، شهرت، قيافه، پز، مد... « اسم » کتاب ها را با يکديگر رد و بدل مي کنند يه خود کتاب ها را. اين همه که اين آقايان سعي در مصادره عرفان به نفع خودشان دارند براي آن است که اين تنها طريقي را که ملل اين طرف کره زمين براي زنده ماندن و حفظ استقلال و مبارزه با تاراجگران اَزْرَق چشم و موطلايي دارند از آنها بگيرند. عرفان روح و حقيقت دين است و بدون آن، « شريعت » همان چيزي مي شود که اکنون در عربستان سعودي به اسم اسلام حاکميت دارد، يعني اسلام آمريکايي: ظاهري از شريعت که با همه چيز جمع مي شود جز با شريعت حقيقي.

در بحبوحه روي آوردن انسان هاي سراسر جهان به مذهب، در برابر اين مذهبي که راه خود را با شمشير مي گشايد، غرب در جست و جوي کوچه معنويتي است که به يک هيچ آباد بي ضرر و بي خطر ختم شود و از اين لحاظ، هم فيلم « هامون » و هم فيلم « مادر » ـ و مخصوصاً « هامون » ـ مسيري را طي کرده اند که فرهنگ جهاني برايشان ترسيم کرده است: يک عرفان منفعل در برابر عرفان ستيهنده کساني که انگشتر عقيق به دست مي کنند و پيراهن سفيد بي يقه مي پوشند. و بسيار جالب است که اين آقايان در هنگام اشاره به دينداران باز هم به تفاوت هاي ظاهري آنها با ديگران توجه دارند: انگشتر عقيق و پيراهن سفيد بي يقه؛ اخر اين پيراهن هاي بي يقه جايي براي بند کردن کراوات ندارد! « عرفان علي جوني » مشابه ژنريک عرفان خودماني است که اروپايي ها براي روشنفکران جهان سوم ساخته اند.

روشنفکر جماعت هيچ تعلقي به شرق وساحت عارفانه آن ندارند و اگر هم قرار است روزي اين « مرض وابستگي و غرب زدگي فلاکت بار » ما حل شود، نسخه اي را بايد آقاي « پل توييچل » و يا کارلوس کاستاندا بنويسد. سر اينکه جناب « هوشي مين » اين قدر در ميان روشنفکران جهان سوم محبوب بود نيز همين است که عمو « هو »، هم عارف بود و هم کمونيست(!)... و خوب، از عجايب مشايخ طريقت روشنفکري يکي هم آن است که مي توانند چيزهاي متناقض را با هم جمع کنند(!) و البته اين ديگر جمع نيست، تفريق است و همان طور که گفتم، وقتي باطن عرفان را از دين تفريق کنيم چيزي که بر جاي مي ماند يک جور مذهب خانقاهي است که با چلوي چرب و چيلي و کباب برگ و سيگار وينستون و کنياک سه ستاره و « دن خوان » و جي. دي. سالينجر و « تفسير عتيق نيشابوري » و امامزاده ابراهيم و تار و تنبور و ... حتي ريش(!) جمع مي شود . اين همان « کپسول » ژنريک عرفاني » است که آقاي مهرجويي يا هامون از ترس و لرز شريعت سنتي و روضه خواني و قرباني کردن و خون و کفن و حسين حسين... بدان پناه مي آورد: « علي جوني » کنار سقاخانه ايستاده است و وقتي هامون کوچولو از ميان جماعت عزاداران فرار مي کند او را بغل مي کند و پناهش مي دهد. « بغل علي جوني » سمبل همان برزخي است که تاراجگران ازرق چشم موطلايي مي خواهند ما را به درون آن برانند با دست از اين عرفان ستيهنده پرشور و شمشير بسته برداريم.

« مهشيد »، زن هامون، از آن « روشنفکرهاي شاملويي » است که خود را در مجلات « آدينه » و « دنياي سخن » پيدا کرده اند؛ از « کتابسرا » خريد مي کنند و پاتوقشان « گالري سيحون » است و اولين راندووي آنها هم در کتابسراست... نماينده تمام عيار اينها در زمان آن ملعون، کيوان خسرواني و کامران ديبا بودند که تا خرخره در يک اشرافيت فاسد لجن غرق بودند، اما قصرهايشان را با کاهگل و آب نما و بادگير و طاق هاي گنبدي شکل و کاشي... مي ساختند م وثل هامون و مهشيد در جست و جوي احساس نوستالژي، به شاه عبدالعظيم و امامزاده ابراهيم و امامزاده يحيي مي رفتند و حتي با لبان خمرآشنا و گناه آلوده خويش ضريح مقدس مردان خدا را هم مي آلودند، اما در عين حال، با يکديگر رسماً ازدواج مي کردند و خانواده اي کاملاً مردانه(!) تشکيل مي دادند.

اما عرفان نوع علي جوني(!) ظاهري آراسته تر و ضد عفوني دارد با اين وصله ها هم به آن نچسبد و امروز اگرچه ممکن است آقاي مهرجويي در شب نشيني هاي از ما بهتران توسط آقاي شاملو و جناب براهني و ديگران لعن و تکفير شوند، اما چند ماه ديگر همه خواهند فهميد که فيلم « هامون » چه خدمتي به جامعه روشنفکري ايران کرده است و آنگاه او را تحسين خواهند کرد؛ مهم اين است که هامون زنده بماند، که مي ماند.

کامو خودکشي و مرد و اين آخر و عاقبت همه نيهيليست هايي است که « پوچ بازي » با هنگامي خوب است که همه با علم به اينکه « بازي » است وارد آن شوند، اما اگر کساني مثل صادق هدايت آن را باور کنند، آنجا خواهند رفت که عرب ني انداخت. اما معمولاً کار بدينجا نمي کشد و روشنفکراني مثل مهشيد و حتي علي جوني يک سيستم عکسي دست و پا شکسته و التقاطي، اما با ظاهري موجه براي خود گير مي آورند و به آن آويزان مي شوند تا از عاقبت « نيهيليسم مزمن » در امان بمانند... آقاي هامون بايد به علي جوني آويزان شود وکسي نيست به او بگويد: « ثبات ناپايدار» است که بالاخره تقش در مي آيد؛ مگر چهارپايه را تا کي مي شود روي سه پايه نگه داشت؟ » عجيب است که آقاي سرودي هم که در « اي ايران » نماينده روشنفکران و هنرمندان است کارش بالأخره به سقاخانه و زيارتگاه و شمع نذري و تمثال هاي قهوه خانه اي مي کشد؛ همه آقايان به راه حل هاي مشترکي رسيده اند و بايد تطهير شوند! آقاي مهرجويي هم مثل هامون در اين شب تيره نيهيليسم رخت آويزي ندارد تا ژنده و کپک زده خود را بياويزد ـ به شب که نمي توان چيزي آويزان کرد! ـ و به همين علت « هذيان » مي گويد، هذيان هاي هاموني؛ و هذيان هم براي آنان که تشخيص نمي دهند شبيه فلسفه بافي است. باور کنيد که روشنفکران وامانده فقط جلد و اسم کتاب ها را مي خوانند و به يکديگر کادو مي دهند، نه خود کتاب ها را.

آقاي هامون مثلاً در حال نوشتن رساله اي در باب « عشق و ايمان » است و فيلم هم مي خواهد وانمود کند که او به همان « ترديدي » که در کتاب « ترس و لرز »‌ کي ير کگارد وجود دارد رسيده است و حال آنکه آقاي هامون اصلاً کتاب را نخوانده و فقط پز خواندن مي دهد. کسي که روشنفکري را بشناسد، مي داند که روشنفکري فقط يک « ژست » متفکرانه. کي يرکگارد يک متفکر مؤمن مسيحي است که از فلسفه « عبور » کرده وبه مسيحيت رسيده است؛ به عمق و روح مسيحيت، نه ظاهر آن. کتاب « ترس و لرز »، که مثلاً محور فيلم « هامون » است، کتابي است درباره حضرت ابراهيم. در اين کتاب مسئله قرباني کردن اسماعيل به دست حضرت ابراهيم، با عقل فلسفي مورد بررسي قرار مي گيرد و به جواب نمي رسد. کي يرکگارد مي خواهد بگويد که عقل فلسفي راهي به سوي نجات ندارد و آنچه درباره ابراهيم مي توان گفت فقط اين است که يک « جهش ايماني » برايش رخ داده است... اما آقاي هامون ـ مهرجويي ـ درنيافته اند است که اولين قدم براي رسيدن به اين جهش ايماني، ايمان آوردن به خداست. اين ريسماني است که همه اعمال ابراهيم را به يکديگر پيوند مي دهد و اگر ناديده انگاشته شود، اصلاً عمل حضرت ابراهيم در قرباني کردن اسماعيل قبل توجيه عقلاني و عقلايي نيست که نيست. عقل فلسفي چرتکه اي است که فقط بلد است دودوتا چهارتا کند؛ اين عقل « اقتصاد » را خوب مي فهمد اما با « ايمان » ميانه اي ندارد. ولي آقاي هامون که با اين همه ناآشناست و حتي اسلام را هم در هيئت يک « سامورايي » مي بيند که گردن سامورايي ژاپني را با شمشير مي زند، از کجا بداند که کليد همه ماجرا در ايمان به خداست؟ ابراهيم مي خواهد امر خدا را درباره قرباني کردن اسماعيل اطاعت کند. هر چند احتمالاً با عقل خودش هم اين کار چندان موجه نيست. اما همه راز جيش ايماني ابراهيم در همين « اطاعت از سر عشق و ايمان به خدا » ست و خلاف توهم آقاي مهرجويي، اسماعيل هم مخالفتي ندارد و در برابر پدر خود تسليم است. اما هامون به اين نتيجه مي رسد که ابراهيم اين کار را انجام داده است تا « معشوق خود را تسخير کند و او را به دست بياورد و... » همين توهم است که او را در جست و جوي تفنگ شکاري پدربزرگ به خانه قديميشان مي کشاند تا با کشتن مهشيد، او را از آن خود کند. ولي در انجام اين کار هم در مي ماند و کارش به دريا مي کشد و بقيه ماجرا...

اما پيش از آن، در مواجهه اي بين هامون و مادربزرگش، اقاي مهرجويي مي خواهد « برديد هاموني » را با شک آن پيرزن درمانده مقايسه کند؛ پيرزني که وسواس وضو گرفتن دارد، اما نماز نمي خواند و در وجود خدا و بهشت و جهنم شک کرده است و خوب... مقصود اين است که « دينداري سنتي » هم از اين نيش روشنفکري بي نصيب نماند. اما باز هم موضوع همان است که از قول سرژ دني نقل شد: هذيان هاي هاموني. رؤياي روشنفکران جهان سوم را تسخير کرده است. و بالأخره هم کار به دريا ختم مي شود تا هامون تطهير شود.

ولي زندگي هاموني تطهيرشدني نيست. از چشم ما، علي جوني همان هاموني است که ضد عفوني شده است، چادر چاقچور سرش کرده اند و آب توبه ظاهري بر سرش ريخته اند که ما را فريب بدهد و انصافاً اگر ما را نتوانست بفريبد، داوران جشنواره هشتم را که توانست! و حتي جايزه ويژه هيئت داوران را نيز به خود اختصاص داد. جايزه بهترين کارگرداني مي تواند فقط مسائل تکنيکي فيلم را در نظر داشته باشد، اما جايزه ويژه هيئت داوران نمي تواند مسائل ارزشي را در نظر نداشته باشد.

بعضي ها مي گويند که مهرجويي « شک » خود را تصوير کرده است و اين را بايد مغتنم دانست، حال آنکه از خصوصيات شک واقعي يکي هم آن است که آدم از شک خود فيلم نمي سازد و مثل مخملباف مي رود سراغ خانه تکاني. البته در عمق فيلم، همان سرگرداني روشنفکران جهان سوم، و بخصوص شرق ميانه، که ناشي از دوگانگي غيرقابل حلي است که ميان فرهنگ جهان سوم و فرهنگ و تمدن اروپايي وجود دارد نهفته است، اما فيلم در اين ترديد و دوگانگي توقف ندارد. هامون را « علي جوني » از دريا نجات مي دهد و زندگي علي جوني در نهايت، مجسمه همان نسخه اي است که تاراجگران چشم آبي موطلايي در نقش پزشک براي ما پيچيده اند: يک عرفان منفعل التقاطي، يک مذهب خانقاهي توريستي مختلط تصوف و بوديسم و ذن و لائوتسه و تله پاتي و يوگا و دن خوان و اکنکار و يک کوچه پس کوچه معنوي، اما بي خطر و مهار شده. مبارک است!

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 1
  • غیر قابل انتشار: 0
  • مهدی ۰۳:۳۲ - ۱۳۹۳/۰۴/۲۳
    0 0
    این مقاله بالاخره از کیست؟ مشهور است که نویسنده اش، شهید آوینی است، ولی در یکی از مجلات (سوره ی اندیشه، دی 1369، شماره 22) به نام "فرهاد گلزار" چاپ شده است.

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس