همسران دلتنگ اما صبور شهدا، اگر در میدان رزم با دشمنان نیستند، در زندگی و هنگام رضایت و راهی کردن همسر خود به عرصه دفاع از اسلام و اهل بیت(ع) و آرام کردن دل کوچک و شکسته فرزندان خود جهاد اکبر میکنند. شهدا هم به قدری به زندگی و همسر خود عشق و علاقه داشتهاند که بدون رضایت آنها در این راه قدم برنداشتهاند. همان کسی که روزی وقتی عبدالله باقری وارد تیم حفاظت شد، مدام دعایش این بود که مسئولین لیاقت جانفشانی همسرش را داشته باشند، بعد از چند سال او را راهی میدان سوریه میکند و راضی به رضای خداوند میشود. هرچند دوری از همسرش، او را مردد کرده بوده و نمیتوانست بگوید برو یا نرو اما عشق به حضرت زینب(س) و اهل بیت، او را در این نبرد عشق و وابستگی دنیایی پیروز میکند و همسر را راهی دفاع از حریم عقیله بنیهاشم(س) میکند.
شهید مدافع حرم«عبدالله باقری نیارکی» متولد 29 فروردین ماه سال 61 از پاسداران سپاه انصارالمهدی(ع) و اعضای تیم حفاظت بود که داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم به سوریه رفته و در شب تاسوعای سال گذشته به دست تروریستهای تکفیری در حومه شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید والامقام، 2 فرزند دختر به نامهای محدثه 12 ساله و زینب 5 ساله به یادگار مانده است. بخش اول گفتگوی تفصیلی تسنیم با فاطمه شانجانی، همسر شهید در اینجا قابل مشاهده است و بخش دوم این گفتگو را در ادامه میخوانید:
شب شهادت همسرم، زینب تا صبح بی دلیل گریه میکرد
* آمادگی شنیدن خبری مثل خبر شهادت همسرتان در سوریه را داشتید؟
روزهای آخری که در سوریه بود، خواب میدیدم که برگشته و خیلی خوشحال بودم. چون با برادرش رفته بود، یکی دو روز آخر مامان خواب دیده بود که با آقا مجید برگشتهاند و او دراز کشیده و در عالم خواب گفته بود که از آنجا تعریف کن که گفته بود:«از عبدالله بپرس، او دارد تعریف میکند.» من که این خواب را شنیدم، بیشتر نگران شدم. محدثه گفت:«وای مامان مریم، نکند عمو مجید طوریش شود» که گفتم:«نگران نباش» در حالی که دلم آشوب بود. شبی که فردای آن روز آقا عبدالله شهید شد، زینب تا نزدیکیهای صبح گریه و بی قراری کرد و میگفت:«نمیتوانم بخوابم» در حدی گریه کرد که پدر و مادر آقا عبدالله هم که طبقه پایین هستند، نگران شده بودند.
* وصیتی هم کرده بود؟
در صحبت ها گفته بود که:«مراقب بچهها باش و آنها را خوب تربیت کن» یک مطلب هم در نامهای برای بچهها نوشته بود.
نوشته بود: بچهها گلهای زندگی من هستند، مثل خودت تربیتشان کن/ به خاطر همه نبودنهایم عذر میخواهم
* چه نامهای؟ از محتوای آن بیشتر بگویید.
برادر آقا عبدالله دو روز دیرتر از ایشان به سوریه رفت. وقتی میخواست خداحافظی کند، من سریع برای همسرم نامه نوشتم و وقتی محدثه دید، او هم سریع نامه نوشت و فقط نوشت که:«دوستت دارم» و به آقا مجید دادیم که ببرد. آقا عبدالله جواب نامه را داده بود و به برادرش گفته بود که: «نامه را بده» آقا مجید هنگامی که برگشت نامهها را آورد. یکی برای من نوشته بود و یکی هم برای بچهها. مضمون نامهای که برای من نوشته این است که: «بچهها گلهای زندگی من هستند، مراقبشان باش و مثل خودت تربیتشان کن، اگر برگشتم که ان شاالله جبران میکنم و اگر نیامدم باز هم بخشش از شماست، به خاطر همه غیبتها و نبودنهایم عذر میخواهم.» در یک برگه هم برای محدثه و پشت آن هم، برای زینب مطلب نوشته بود.
هنوز پیکر آقا عبدالله را نیاورده بودند که 2 روز جلوتر آقا مجید برگشت، چون خودش هم خبر نداشت که برادرش شهید شده، با این که در بغلش به شهادت رسیده بود، ولی به او گفته بودند که برادرت نبض داشته و او را به بیمارستان رساندهایم و به این طریق قبول کرده بود که از منطقه برگردد. همان شب که برگشت، نامهها را گرفتم. به آقا مجید گفتم:«نامههای من» که گفت:«تو از کجا خبر داری؟» گفتم:«خودش گفته بود.»
* عکسالعمل بچهها بعد از خواندن نامهها چطور بود؟
چند روز بعد از تشییع پیکر، نامه را به دخترم دادم. محدثه وقتی نامه را خواند، خیلی گریه کرد، ولی خدا را شکر خیلی خوب با این موضوع کنار آمده است. از این که پدرش برایش نامه نوشته، خوشحال بود.
* بچهها چطور متوجه شهادت پدرشان شدند؟
محدثه و زینب بالا بودند و زینب خواب بود. من که پایین بودم، فقط نگران محدثه بودم که الان صدای گریه را از پایین میشنود، چه کار میکند. به خانمهای همکارش یا هر کسی که میآمد، میگفتم:«تو را به خدا بروید بالا پیش محدثه.تنهاست و میترسد، چون متوجه میشود.» من خودم نمیتوانستم بروم. دختر همسایهمان رفته بود پیش محدثه که پرسیده بود:«چی شده؟» همسایهمان گفته بود: «خودت میدانی چه شده.» محدثه حدود سه ساعت بعد پایین آمد و بغلش کردم و گریه کردیم.
* واکنش زینب که چهار سال بیشتر نداشت، چطور بود؟
محدثه برایم تعریف کرد که پدرشوهرم آمد و نشسته بود بالای سر زینب چهار ساله که خوابیده بود و گریه میکرده است. بعد از آن هم وقتی عکسها و بنرها را میچسباندند و میگفتند شهید باقری، زینب میگفت: «عکس بابایم را زدهاند، ببینید بابایم چقدر خوشگل است، عکسش را همه جا زدهاند، دلم تنگ شده و میخواهم عکسش را نگاه کنم» گریه میکرد و میگفت:«این عبدالله باقری که میگویند بابای من را میگویند؟ ای کاش یکی دیگر باشد وای کاش بابای من نباشد»
زینب میرفت داخل کوچه و عکسهای پدرش را میبوسید/مردم با دیدن این منظره بیشتر گریه میکردند
زینب آن روز رفت منزل عمویش. شب هم که آمد و عکسها را که به دیوار زده بودند و دیده بود، دائم میرفت جلوی پنجره و نگاه میکرد و میخواست که فقط به کوچه برود. آن موقع هم هوا سرد بود. میگفت: «میخواهم بروم توی کوچه و عکس بابا را ببوسم.» داخل کوچه هم که میرفت، این حرفها را میزد و عکسها را میبوسید و مردمی که بیرون ایستاده بودند و این منظره را میدیدند، بیشتر گریه میکردند. خیلی سخت بود. آن یک هفتهای که میخواستند پیکر را بیاورند، دائم بیرون بود و طاقت نداشت در خانه بماند. چون به دلیل رفت و آمد هم در خانه باز بود، سریع بیرون میرفت و به عکسها نگاه میکرد.
زینب میگوید:بهشت تلفن ندارد تا من با بابا حرف بزنم؟
* الان چه درکی از شهادت پدرش دارد؟
وقتی همه میگویند که تیر خورده، کمی میفهمد. ما به زینب میگوییم:«بابا زنده و در بهشت است» میگوید: «نخیر شما دروغ میگویید، بابای من مرده، چرا الکی میگویید که بابایم زنده است» خیلی متوجه نمیشود و مثلا وقتی من میگویم:«بابا بهشت است» میگوید:«خب برویم بهشت یا این که ما کی بهشت میرویم؟» میگویم:«ما هر موقع کارهای خوب کنیم، بعد بهشت میرویم» میگوید:«بهشت تلفن ندارد تا من با بابا حرف بزنم؟ خب من دلم تنگ شده و میخواهم صدایش را بشنوم، چرا نمیآید، بابا دلش برای ما تنگ نمیشود؟» که من میگویم:«بابا زنده است و میتواند ما را ببیند.»
شبی که عکس پیکر پدر را دید؛ صورتش خیس خیس بود
زینب نمیخواهد بگوید که گریه میکند و همیشه وقتی گریهاش میگیرد، فقط میگوید:«چشمم میسوزد» یا سر چیزهای مختلف بهانه میگیرد و از آن طریق گریه میکند. وقتی حرف میزنیم یا فیلم و عکس میبینیم یا نشان میدهند، میگوید:«خوابم میآید.» و میرود زیر پتو گریه میکند. زیاد حرف نمیزند و خودش را تخلیه نمیکند. وقتی آقا عبدالله را در قبر گذاشتند از پیکرش عکس گرفتم واصلا به بچهها نشان ندادم، ولی وقتی گوشی من دست زینب بوده، پنهانی آن عکس را دیده بود. یک شب دیدم که دائم گریه میکند و یک مهر گذاشته بود که مثلا نماز میخواند. گفت:«دارم نماز میخوانم و با خدا حرف میزنم. به خدا میگویم که دلم برای بابایم تنگ شده، زود بیاد» دیدم که خیلی گریه کرده و به سجده رفته بود. همان شب فکر کردم که خوابیده، من داخل اتاق بودم. آمد پیش من و دیدم که صورتش خیس خیس است از بس که گریه کرده بود، گفت:«مامان عکس بابا که توی قبر هست را دوباره نشان میدهی؟»گفتم: «کدام عکس، عکسی ندارد.» گفت:«چرا من خودم توی گوشی شما دیدم.»
معراج هم که رفته بودیم زینب را داخل نبردیم که پیکر را ببیند. چون آن روز همه آمده بودند معراج و کسی داخل خانه نبود که زینب را پیش او بگذاریم، همراه خودمان بردیم، ولی بیرون نگه داشتیم که بماند و نگذاشتیم که داخل بیاید. در راه، زینب میپرسید:«کجا میرویم؟ می رویم پارک؟» و متوجه نمیشد.
* هنگام وداع آخر در معراج چه صحبتهایی با همسرتان داشتید؟
خیلی لحظه سختی بود، وقتی پیکرش را دیدم بی قرارتر شدم. تیر قناصه به صورتش خورده بود و از پشت، گردن را متلاشی کرده و بیرون آمده بود. تیر قناصه از محلی که وارد میشود، یک سوراخ کوچک ایجاد میکند ولی از جایی که خارج میشود، آنجا را باز میکند. زمانی که در معراج آقا عبدالله را دیدم، به خاطر این که آثار جراحت خیلی مشخص نباشد، کفن را تا نیمههای صورت پوشانده بودند، ولی من کمی کنار زدم که دیدم خون تازه میآید و کفنش خونی شد. با این که پنج روز از شهادتش میگذشت، در سردخانه بود و بدنش یخ بود. محدثه را با خودمان داخل معراج بردیم که خیلی گریه کرد ولی میگفت: «خیلی خوب است که دیدم، خوب شد که گذاشتید ببینم، اگر نمیدیدم تا آخر عمر حسرتش به دلم میماند که چرا بابا را ندیدم» خیلی صورت پدرش را بوسید و میگفت: «قبل از شهادت هر بار که بابا خواب بود و او را میبوسیدم، از خواب بیدار میشد. حالا هم دائم او را میبوسیدم تا شاید چشمهایش را باز کند.»
شهدا واقعا زنده هستند و من بودنش را احساس می کنم/راهی که همسرم رفت، بهترین راه بود
* چه چیزی به صبر و تحمل خانواده شهدا در این شرایط کمک میکند؟
در مورد همسر من، تنها چیزی که در نبودش ما را آرام میکند، بحث شهادت ایشان است. یعنی اگر طور دیگری از دنیا رفته بود، نمیدانستم چطور میشد تحمل کرد. شهدا واقعا زنده هستند و من بودنش را احساس میکنم. با او حرف میزنم، غذا میخورم، سلام و صبح به خیر میگویم، قربان صدقهاش میروم، حتی وقتی از خانه بیرون میروم خداحافظی میکنم و با او زندگی میکنم. راهی که همسرم رفت، بهترین راه بوده، چون برای حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) است. خیلی اصرار نمیکردم که نرود یا لحظه آخر که گفتم: «دلم تنگ میشود.» گفت: «تو جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را روز قیامت میدهی که من نروم؟»
محدثه که خدا را شکر خیلی خوب متوجه میشود و میگوید: «خدا را شکر، بابا بهترین راه را رفته، آدم کسی را دوست داشته باشد، دوست دارد جای خوب برود، پس حالا که ما بابایمان را دوست داریم، دوست داریم که بهترین جا برود» البته نبود پدرش، خیلی برایش سخت است و میگوید:«چرا زود رفت؟» ولی دوباره خودش، جواب خودش را میدهد یا من برایش توضیح میدهم که اگر اینجا هم بود، اتفاق که قرار بود بیفتد، میافتاد، پس چه بهتر که بهترین راه را رفت.
میگفت: شهادت در شب تاسوعا چقدر کیف میدهد/با رفتنش همه را عزادار کرد/ میگفت: درد برای مرد است
چون تمام مراسمهای آقا عبدالله با مراسمهای عزای امام حسین(ع) و اهل بیت(ع) یکی بود، خود ایشان هم دوست نداشت کسی لباس مشکی بپوشد و همیشه میگفت: «دوست ندارم کسی برایم مشکی بپوشد. مشکی برای امام حسین(ع) است.» مشکی پوشیدنهای ما هم با عزای امام حسین(ع) یکی شد. وقتی سوریه بوده به یکی از همرزمانش گفته بود:«چقدر کیف میدهد که آدم شب تاسوعا شهید شود.» عبدالله برای همه چیز دیگری بود و فقط ما را عزادار نکرد. همه از رفتنش عزادار شدند، چون خیلی با ادب بود و به همه احترام میگذاشت. برای همه باورنکردنی بود. من پیش خودم میگفتم که میرود و برمیگردد و همچنان دفاع میکند و فکر نمیکردم که در عرض 20 روز برود و دیگر برنگردد. خیلی باورنکردنی بود، چون خیلی قوی بود و فکر میکردم نهایت یک تیر به دست یا پایش میخورد. اصلا در مقابل درد غر نمیزد و بسیار صبور بود و میگفت: «درد برای مرد است.»