راستش، برای جلوگیری از لو رفتن تحرّکات، ماشین‌ها را مجبور کرده‌ایم که با چراغ خاموش حرکت کنند. ولی حالا موقع آمدن، دیدم یک ایفا با چراغ روشن حرکت می‌کند. رفتم به او تذکر دادم که چراغ‌هایش را خاموش کند.

به گزارش مشرق، در خاطره ای درباره شهید حجّت فتوره‌چی آمده است:

چشمش حسابی کبود شده بود.
حجّت گفت: «چه کسی تو را به این روز انداخته است؟»
- «هیچی نشده بابا، ول کنید.»
- «راستش را بگو»
- راستش، برای جلوگیری از لو رفتن تحرّکات، ماشین‌ها را مجبور کرده‌ایم که با چراغ خاموش حرکت کنند. ولی حالا موقع آمدن، دیدم یک ایفا با چراغ روشن حرکت می‌کند. رفتم به او تذکر دادم که چراغ‌هایش را خاموش کند. خیلی صریح گفت:
«به تو مربوط نیست.»
... به او علّت را توضیح دادم، عصبانی‌تر شد و گفت: «گفتم به تو مربوط نیست. اصلاً تو چه کاره‌ای؟»
می‌خواستم باز هم توضیح بدهم که طاقت نیاورد و با مشت زد تو چشمم.
حجّت برخاست.
- «من می‌روم ترابری. باید راننده را پیدا کنم. یعنی چه؟ بی‌معرفت چنان زده که گویی با شمر دعوا داشته.»
- حمید، حجّت را نشاند.
- «مگر به صدام حمله‌ور می‌شوی. تو هم که مثل او شدی.»
- «آخر تو لااقل خودت را معرفی می‌کردی. شاید می‌زد لت و پارت می‌کرد.»
- «نه برادر لازم نیست.»


کتاب گمشدگان مجنون، ص 69

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 1
  • ۱۱:۱۹ - ۱۳۹۵/۰۷/۰۷
    0 0
    از این ناشی گری ها خیلی اتفاق افتاده است
  • بارانی US ۱۵:۰۳ - ۱۳۹۹/۰۶/۲۲
    0 0
    از اخلاص های آن زمان چیزی باقی مانده است ایا؟ آن فرمانده کجا و مسئولین با کبک به و دب دبه ای امروز کجا

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس