سرویس جهاد و مقاومت مشرق - از بچهگی یادمان دادند دوری و دوستی، نمیدانم خالق این جمله کیست، چه کسی گفته دوریها دوستی میآورد، دوریها غم می آورد، درد و رنج، خستگی و دلتنگی می آورد، یک سال است که دورم، وسعت دوریام به این دنیا و آن دنیا میرسد، من این دنیا، همسرم آن دنیا، در نگاه آدمها یک سال است، آنها که عکس زیبای تو را میبینند و گاها شاید کمتر از یک سال، وقتی عکس سالگرد تو را میدیدند میگفتند چه زود گذشت، انگار همین دیروز بود که از این کوچه تشییع شد، اما برای من یک سال نه سالها نه، شاید یک قرن طول کشید، تمام این روزها را با قاب عکس زیبای کنار طاقچه اتاق صحبت کردم، گریه کردم و گفتم: ای مردم! باور کنید دوریها دوستی نمیآورد. به همه بگویید این جمله را تغییر دهند و بگویند دوریها خستگی به جان انسان میاندازد که با هیچ استراحتی از تنت در نمیآید. شادمانی و تحمل همه این سختیها وقتی زیباست که میدانم همسرم در دسته عند ربهم یرزقون است.
حسن غفاری در روزهای نزدیک پائیز که درختان چادر هزار و یک
رنگ بر سر می کنند در 25 شهریور سال 61 برای چند صباحی زندگی زیبا در این دنیا
متولد شد. در روزهای سرد زمستان سال 85 پیوند آسمانی اش را با خانم فاطمه امینی
بست و حاصل این ازدواج زیبا مهلا هفت ساله و علی کوچولو دو ساله است. خانم امینی برای مخاطبان فرهیخته مشرق گذری
مختصر از خصوصیات اخلاقی شهید و روزهای زیبای زندگی اش با شهید می گوید.
حسن فردی
بسیار رقیق القلب و با یک روحیه شاداب و فردی اجتماعی بود. در کارش بسیار جدی و پشت
کار بسیاری داشت. در همه کارهایش توکل را سرلوحه کارش قرار میداد و توسل با اهل
بیت حتما در آن کار موفق میشد. علاقه بسیار زیادی به مقام معظم رهبری داشتند و می
گفتند باید در تمامی مسائل ببینیم آقا چه میگویند نه افراط داشته باشیم و نه
تفریط، گوشمان باید به صحبت های آقا باشد. هیچ وقت صدای بلندش را نشنیدم، نماز
شبش، زیارت عاشورا و نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نشد. پدر و مادر برایشان بسیار
قابل احترام بود. هر کس به اندازهای خوبی میکرد، حتما آن خوبی را چندین برابر
جبران میکرد. بیسار دست و دلباز و مهمان دوست بود و ظاهری بسیار منظم و مرتب
داشت.
در آغاز فصل عاشقی زندگی شهید هر کسی چیزی میگفت؛ یکی میگفت دویست سکه، و دیگری میگفت کم است. بزرگ مجلس گفت: مهریه را کی گرفته و کی
داده، اما به دختر ارزش می دهد. در تمام این حرفها و چانه زنیهای مهریه من همه
حواسم به حسن بود، هر بار که صدای حضار مجلس بلند میشد و صدای دیگری بلند تر، حسن
غمگین و غمگینتر میشد، و هر لحظه ناراحتیاش بیشتر می شد، تا اینکه صبرش سرآمد و
به پدرم گفت: حاج آقا اجازه میدهید من با فاطمه خانم چند دقیقه خصوصی صحبت کنم،
وقتی به اتاق رفتیم گفت: کالا که نمیخواهم بخرم که در قبالش بخواهم یک تعداد
خاصی سکه بدهم، یک پیشنهاد میدهم، اگر شما هم راضی باشید، به حضار مجلس هم همان
را می گوییم. نظرت با هفت سفر عشق: قم، مشهد، سوریه، کربلا، نجف، مکه، مدینه چیست؟
و هر تعداد سکه که خودت مشخص کنی.
از این پیشنهاد حسن خیلی خوشحال شدم، و همه
سفرها را با هم رفتیم. آن روز که رفته بودیم آزمایش خون من رفتم آزمایش دادم و
آمدم بیرون اما دیدم حسن هر بار که نوبتش میشود می رود آخر صف میایستد، تعجب
کرده بودم و جای خالی در ذهنم باز کردم و سوالش را نگه داشتم تا بعدها بپرسم، تا
اینکه آخرین نفر رفت آزمایش داد، بعد از عقد یک روز گفتم: حسن چرا روز آزمایش
آخرین نفر رفتی آزمایش دادی؟ گفت: در اتاق آقایون باز بود، و وقتی میخواستند خون
بگیرند خانمها نگاه میکردند، من نمیخواستم آستینم را پیش زن نامحرم بالا بزنم،
رفتم آخر صف ایستادم تا بعد از من کسی نباشد و خانمی منتظر همسر آیندهاش نباشد که
بخواهد توی اتاق نگاه کند.
همیشه هر وقت میخواستیم از خیابان رد بشویم، طرفی میایستاد که ماشینها میآمدند که نکند برای من اتفاقی بیفتد، گاهی اوقات خودم جایم
را عوض میکردم، و به گونهای میایستادم که ماشین ها طرف حسن می آمدند، با خنده
میگفت: خانم دلت میآید من تصادف کنم و بمیرم، من دوست ندارم بمیرم دوست دارم
شهید شوم.
روزهای عید نوروز که می شد بچه ها را خیلی سریع آماده میکردم چون اولین
نفری بودیم که به دیدار پدر و مادر حسن میرفتیم با یک دسته گل بسیار زیبا هدیه
حسن برای مادرش. و همه خانواده در این روز
منتظر حسن با دسته گلش بودند. در طول هفت سال زندگی مشترک اصلا عادت نداشت حساب و
کتاب خرجیها را بنویسد، اعتقاد داشت برکتش کم میشود، همیشه به اندازه و با
برنامه خرج و زندگی را اداره میکرد.
یک سال آخر عمرش همیشه از شهادت و رفتن صحبت میکرد، مستند و فیلم هایی که از شهدا تلوزیون پخش میشد را پیگیر بود و از من هم میخواست که ببینم. همیشه در حال گوش دادن مداحی هایی بود که راجع به شهدا بود. اصلا حال و هوایش به کل تغییر کرده بود. در این دنیا بود اما با شهدا و دوستان شهیدش زندگی میکرد. هر وقت تنها میشدیم، می گفت : فاطمه جان راضی شو من به سوریه بروم دیگه این دنیا برایم هیچ جذابیتی ندارد. من عاشق شهادت هستم، به هر چیزی که در زندگی میخواستم رسیدهم. با همه علاقه و دلبستگی که به تو و بچههایم دارم اما صدای مظلومان شیعهای شنیده میشود که احتیاج به یاری دارند. نمی توانم آن صدا را بشنوم و بی اعتنا باشم. نمی توانم ببینم عدهای شیعه زیر شکنجه تیر و تفنگ هستند و من اینجا آرام بنشینم. تو همسر من هستی، من را بهتر و بیشتر از هر کسی می شناسی، عیبهای من را یکی یکی بگو و یادآوری کن تا من تمامی عیوبم را برطرف کنم، همیشه در زندگی تلاش کردهام که تو از من راضی باشی، میترسم نارضایتی تو باعث سلب توفیق شهادت از من بشود. من وقتی لباس پاسداری را پوشیدم، خودم را آماده شهادت کردم، حیف نیست به مرگ طبیعی بمیرم...
اما من در برابر تمامی حرفهای حسن فقط سکوت می
کردم. سکوت پشت سکوت، می ترسیدم نکند حتی کلمه ای حرف بزنم و در تصمیم حسن تزلزلی
ایجاد کنم. و یا اینکه او را از رفتن پشیمان کنم. و اگر حسن به آرزویش نرسد یک عمر
خودم را ملامت کنم که من مانع شهادتش شدم. از طرفی میدانستم مرگ هر کسی دست
خداوند است و زمانی مشخص و معین دارد، پیش خودم می گفتم چه خوب است که مرگ انسان
ختم به شهادت شود تا مرگ طبیعی. در تنهایی هایم گاهی گریه میکردم، و نگران بچههایم بعد از شهادت بودم. اما حالا حضور همیشگی و دائمی حسن را در زندگی به خوبی حس
میکنم. چون یقین دارم حسن من زنده است و نزد خداوند عند ربهم یرزقون است. با
خانواده اش هم خیلی زیاد حرف از رفتن و شهادت می زد. و همه تلاش خود را انجام می
داد که آنها را برای شهادتش آنها را آماده کند.
دو روز مانده بود به ماه رمضان سال گذشته روز اعزامش بود،
همه مایحتاج منزل را خرید به غیر از خرما، گفتم: حسن جان فقط خرما نخریدی که آن
را هم خودم میخرم، با هم خداحافظی کردیم و رفت، چند دقیقه بعد دیدم برگشت، دو تا
جعبه خرما خریده بود آورد خانه و گفت: فاطمه خانم بیا این هم آخرین خرید من برای
شما و بچههایم. رفتم سریع قرآن را آوردم و گفتم: حالا که برگشتی بیا از زیر قرآن
رد شو، گفت: اول شما و بچه ها رد شوید، رد شدیم و گفتم: حالا نوبت شماست، گفت: میترسم، میترسم نکند خداوند حاجت دل من را ندهد، گفتم: به خاطر دل من که راضی شود از
زیر قرآن رد شو، و از زیر قرآن ردش کردم و همسفر زندگی ام را به خداوند سپردم و
گفتم: خدایا هرچه خیر است برای من بفرست.
همیشه میگفت دوست دارم با زبان روزه و
تشنه لب مثل آقا اباعبدالله شهید شوم و اگر فرصتی باشد با خون خودم بنویسم "قائدنا خامنهای" و از طرفی میگفت: دوست دارم چهره من را غیر از این که
حالا هستم ببینید، و سفارش می کرد اگر من شهید شدم نگذار بچهها صورت من را
ببینند. همان شد که حسن میخواست، با زبان روزه، و بر اثر خمپاره شهید شدند که از
صورتش چیزی باقی نمانده بود. شش روز بعد از اعزام شهید شد، پنجم رمضان سال 94، در
این مدت دو مرتبه تماس گرفت، دفعه اول سلام و احوالپرسی کرد، اما مرتبه دوم، خانه
خواهرش افطاری بودیم، بدجور دلم هوایش را کرده بود و منتظر تماسش بودم، مدام تلفنم
را نگاه می کردم، نگرانی، ترس، اضطراب، نمی دانم چه حسی همه وجودم را گرفته بود،
یک مرتبه تماس گرفته بود من متوجه نشده بودم، دفعه دوم که تماس گرفت، خیلی خوشحال
بود، فقط می گفت : خانم برایم دعا کن، دعا کن به آرزویم برسم، و دو روز بعد به
آرزوی چندین و چند ساله اش، به شهادت رسید.
اول تیر سال 94، به همراه شهید علی
امرایی و شهید حمیدی خمپاره به خودروشان اصابت میکند و هر سه آسمانی میشوند. جای مزارش
را در خواب دیده بود و قبل از رفتن به من گفته بود، و در وصیتنامه هم ذکر
کرده بودند، اول قرار بود حرم حضرت عبدالعظیم دفن شوند اما بدون اینکه من بگویم
مزارشان قطعه 26 شد، دقیقا همان جایی که خودش میخواست.