صدای قدم زدن دو نفر را شنیدم که به سمت من می‌آمدند. نمی‌دانستم کجا هستم. یکی به دیگری گفت سمت او نرو، از دنیا رفته است. اما دیگری گفت نه هنوز زنده است. این جمله را که گفت من چشم‌هایم باز شد. دکتر به بالای سرم آمد و دو بار در صورتم زد و گفت: حالت خوب است؟ رفتی و برگشتی.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، پرچمی زرد رنگ با شعار "کلنا عباسک یا زینب(س)" بر روی دیوار خانه‌ای کوچک و اجاره‌ای جا خوش کرده است. حسین می‌گوید: این پرچم را از حرم حضرت زینب(س) هدیه گرفتم. زردی رنگ پرچم با طراحی خانه و خُنکای منزل در بعد از ظهری گرم بدجور به دل می‌نشیند. رنگ پرچم زرد و گرم است اما نسیمی خُنک به درون انسان وُل می‌دهد.

اینجا خانه جانباز مدافع حرم "حسین رضایی" است. او سال گذشته در خان طومان از ناحیه شکم به شدت مجروح شد به طوری که پزشک معالج در بیمارستان صحرایی در حاشیه حلب از وی قطع امید کرده و جسم او را در جمع شهدا گذاشته تا به معراج برده شود. حسین پس از ماه‌ها درمان و استراحت و با ترکشی یادگاری که قرار است تا پایان همراه با او و در بدنش باشد، آماده‌ی اعزام مجدد به سوریه است. او می‌گوید: دوست ندارم از جمع مدافعان حرم دور شوم. بی قرار رفتنم.

چگونه کمین خوردید و با دشمن درگیر شدید؟

رضایی: قرار بود به عنوان نیروی احتیاط وارد منطقه شویم. در مسیر ورود به منطقه نیروهایی را دیدیم که با طرف مقابل درگیر بودند. نمی‌دانستیم آن‌ها چه کسانی هستند و با چه گروهی در حال جنگند. با ورود ما به منطقه به ناگاه درگیری کوچکی بین ما و آن‌ها رخ داد. من و تعدادی از همرزمانم فریاد زدیم: "انا ایرانی". آنان نیز گفتند که ما سوری و پاکستانی هستیم. با اعلام وضعیت آن‌ها منطقه را ترک کردند و ما تنها ماندیم و با تکفیری‌ها درگیر شدیم و وقتی به خودمان آمدیم متوجه شدیم که محاصره هستیم.

شما چند نفر بودید؟

رضایی: ما یک گروهان بودیم که فرمانده‌اش مرتضی کریمی بود.

به محاصره نیروهای جبهه النصره در آمده بودیم. وقتی یک گروهان کمین می‌خورد و در محاصره گیر می‌کند، فاتحه آن را باید خواند. آن‌ها به موانع و محیط مسلط بودند و تک تیراندازهایشان مواضع ما را زیرنظر داشتند. وضعیت سختی پیش آمده بود.

شما جان پناهی نداشتید؟

رضایی: زمینی که ما در آن قرار داشتیم شیب دار بود و در آن شیب و دور و اطراف آن درخت و چند سنگر بود. اگر بلند می‌شدیم و حرکت می‌کردیم، تیر می‌خوردیم. باید در همان حالت، مقاومت می‌کردیم. مصطفی چگینی در همان چند دقیقه نخست درگیری شهید شد و او اولین شهید ما بود. من و 4 نفر دیگر جلودار نیروها بودیم که یکی از آن‌ها مصطفی بود. علاوه بر مصطفی، مهدی حیدری و مجید قربانخانی نیز جلوی چشمان خودم به شهادت رسیدند. مصطفی را تک تیرانداز زد. هر بار که خواستم بروم سوی مصطفی و پیکرش را به عقب بیاورم، تیری به سویم شلیک می‌شد. در آن میانه‌ی میدان جنگ، بالاخره سنگری پیدا کردم. دو نفر از دوستانم نیز آمدند. بیشتر بچه‌ها پشت درخت، سنگی و یا صخره‌ای پناه گرفته بودند و هر لحظه تیری به آن‌ها اصابت می‌کرد.

دفاع پرس: در آن منطقه‌ای که شما بودید تله‌های انفجاری نیز بود؟

رضایی: خیر. تله‌های انفجاری جلوتر از محل حضور نیروها بود. مجید قربانخانی و دو نفر از دوستان هم یک گودی پیدا کردند و در آن دراز کشیدند. آن گودی تنها پناهی برای سرشان بود و دست و پایشان هر لحظه ممکن بود مورد اصابت تیری قرار گیرد و مجید در آنجا تیری به پهلویش خورد. مجید همان شهیدی‌ست که خالکوبی بر روی دستش داشت.

مهدی حیدری تیربارچی ما بود. او انسان تنومندی بود. به فرمانده گفته بودم که یک تیربار به ما برسان تا بتوانیم با این حرامی‌ها مقابله کنیم و او مهدی را فرستاد. وقتی که آمد گفتم تخته سنگی سمت راست من است و برو تیربار را روی آن قرار بده و آتش را به سمتشان هدایت کن. مهدی به پشت آن تخته سنگ رفت. او به سمت دشمن تیر می‌انداخت و من با او حرف می‌زدم که چکار بکند که به یکباره تیری به سرش خورد و به زمین افتاد.

ناراحت بودم که یکی یکی دوستانم از کنارم پر می‌کشند. صدا زدم مهدی جان اگر صدای من را میشنوی پایت را تکان بده. دیدم پایش تکان می‌خورد اما چند لحظه بعد به شهادت رسید.

صحنه غریبی بود. هر کدام از نیروها تیر می‌خوردند و بر زمین می‌افتادند. تعدادی از شهدای ما هنوز پیکرشان بازنگشته است و از آن تعداد چند نفری اصلا پیکری ندارند که بازگردند چرا که با اصابت موشک کورنت به ماشین مرتضی کریمی، آن‌ها بدنشان متلاشی شد.

درگیری ما با تکفیری‌ها از 9 صبح شروع شد و تا 5 بعد از ظهر ادامه داشت. برخی از دوستانم شهید و برخی نیز مجروح شده بودند و فشنگ‌های کمی برای من مانده بود. فریاد زدم: فشنگ، تیربار و آر پی جی به من برسونید. آرپی جی را رساندند اما دو سه بار بلند شدم که شلیک کنم، اسلحه عمل نکرد. شب قبل باران آمده بود و مهماتمان خیس شده بود. مشغول شدم که فشنگ در اسلحه‌ام بگذارم. در سنگر نشستم، همین که مشغول شدم، صدای چند نفر را شنیدم که به عربی سخن می‌گویند و هر لحظه به من نزدیک‌تر می‌شوند. نارنجکم را به آن طرفی که صدا از آنجا می‌شنیدم پرتاب کردم و بعد دیگر صدایی نشنیدم. گرچه ما در آن صحنه‌ی نبرد 13 شهید دادیم اما تکفیری‌ها در آنجا خیلی بیشتر تلفات دادند و طبق آمار خودشان حدود 160 نفر به هلاکت رسیدند.

تا دم شهادت رفتم و برگشتم!
تصویر هوایی از منطقه درگیری در خان طومان و پیکرهایی که در منطقه به جای مانده‌اند

آتش روی سنگر من لحظه به لحظه زیادتر می‌شد و هر لحظه تیری به سنگرم برخورد می‌کرد. سنگرم، سنگ چین شده بود. فضای خالی بین سنگ‌ها را با سنگ‌ها ریزتر پُر کردم اما همین که نشستم تا نارنجک دیگری به سوی آن‌ها پرتاب کنم تیری به شکمم اصابت کرد. اولش متوجه نشدم که تیر خورده‌ام، بدنم بی حس و حال شده بود. احمد صفری کنارم بود. گفتم فکر کنم تیر خوردم. و سپس بر زمین افتادم. من که به زمین افتادم، فرمانده‌مان گفت: ای وای! در همان حال به ذهنم رسید که در آن سراشیبی غلت بخورم و خودم را به پایین بیندازم. خون زیادی از بدنم می‌رفت. یکی از بچه‌ها به کنار من آمد، پیراهنم را بالا زد. نگاهی به چهره‌اش انداختم که چشم‌هایش از تعجب وا شده بود. خواستم خودم نیز نگاهی بیندازم که دست روی  صورتم گذاشت و گفت: حسین چیزی نشده. بعدها به من گفت که فکر نمی‌کردم زنده بمانی چرا که روده‌هایت بیرون آمده بود.

در آن حال یکی از دوستان را صدا زدم و گفتم اسلحه‌ام را بده. گفت تو در این حال اسلحه برای چه می‌خواهی؟ گفتم: من داعشی‌ها را می‌بینم که دارند حلقه محاصره را تنگ‌تر می‌کنند و به ما نزدیک می‌شوند. من باید آن‌ها را بزنم. اما آن‌ها بی خیالم شده بودند. حجم درگیری هم هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. از شدت انفجار و ضعف گوش‌هایم سوت می‌کشید، در آن حال به خودم گفتم حسین یعنی داری شهید می‌شوی. هر چه زمان بیشتر می‌گذشت، کمتر متوجه صداها می‌شدم. چشم‌هایم نیز کم سو شده بود. تا این که ماشینی به کنار ما آمد و تعدادی از مجروحان را برد. چند دقیقه‌ای گذشت و دوباره ماشین آمد و این بار دوستانم من را بلند کردند و در آن ماشین گذاشتند. علیرضا شهسواری و حمیدرضا امیدواری را هم در تویوتا گذاشتند. ماشین با سرعت زیاد شروع به حرکت کرد که می‌ترسیدم هر لحظه از ماشین به بیرون پرتاب شوم.

دفعه‌ی بعد که ماشین وارد خط می‌شود، تکفیری‌ها متوجه می‌شوند که این ماشین مجروحان و شهدا را تخلیه می‌کند لذا مصمم می‌شوند که آن را بزنند. موشک حرارتی کورنت که گران قمیت و مخصوص انهدام ادوات زرهی بزرگ است را آماده می‌کنند.

مرتضی کریمی به بازویش تیر خورده بود. بچه‌ها گفتند مرتضی بازویت تیر خورده اما او گفته بود من اصلا متوجه نیستم. کار خودتان را بکنید. او با آن دستش مجروحان را در تویوتا گذاشت و در آن لحظه موشک به تویوتا اصابت کرد که حدود 10 نفر در آن ماشین و در کنارش بودند. موج انفجار آن ماشین خیلی‌ها را مجروح کرده است و ترکش‌های بسیاری را در بدن مدافعان حرم بر جای گذاشته است. حبیب عبدالهی کنار تویوتا بود که صورتش سوخت و مجروح شد.

وقتی مجروح شدید شما را به کجا بردند؟

رضایی: به بیمارستان صحرایی در نزدیکی حلب بردند. پزشک تا من را دید گفت اتاق عمل را آماده کنید. همه چیز را گنگ می‌شنیدم و بیشتر از برخوردها متوجه می‌شدم که چه می‌گویند و چه می‌شود. درد بسیاری هم در بدن داشتم و بسیار احساس سرما می‌کردم. من را عمل کردند و در حال به هوش آمدن بودم که صدای قدم زدن دو نفر را شنیدم که به سمت من می‌آمدند. نمی‌دانستم کجا هستم. یکی به دیگری گفت سمت او نرو، از دنیا رفته است. اما دیگری گفت نه هنوز زنده است. این جمله را که گفت من چشم‌هایم باز شد. دکتر به بالای سرم آمد و دو بار در صورتم زد و گفت حالت خوب است؟ رفتی و برگشتی. متوجه نشدم که چه می‌گوید. وقتی خوب چشمانم را باز کردم، دوستانم را بالای سر خود دیدم و گفتند که تو از این دنیا رفته بودی و برگشتی. آمده بودیم تو را به معراج ببریم. سراغ دیگر بچه‌ها را گرفتم و خبر شهادت مرتضی و دیگران را به من دادند. اشک‌هایم سرازیر شد و سپس من را به بیمارستان حلب فرستادند. حدود 10 روز در بیمارستان حلب بودم که در آنجا مجدد عمل شدم. حال روحیم اصلا خوب نبود. نمی‌دانستم چه شده که من مانده‌ام و دوستانم رفته‌اند تا اینکه به ایران عازم شدم.

روی ویلچر بودید؟

رضایی: خیر. من اصلا نمی‌توانستم تکان بخورم و روی تخت برانکادر بودم.

اولین بار کی خانم‌تان را دیدید؟

رضایی: شب قبل از عملیات با همسرم تماس گرفتم و گفتم من عازم ماموریتی هستم و چند روزی نمی‌توانم با شما تماس بگیرم. قبل از اعزام به ایران، در فرودگاه یک پاکستانی با ما بود. دیدم گوشی در دست دارد و پیام می‌دهد، پرسیدم تلگرام داری؟ گفت: بلی. گفتم پس لطفا یک پیام می‌خواهم به همسرم بدهم. یک عکس از من بگیر و بنویس: من حسینم، حالم خوبه. تونستم با شما تماس می‌گیرم. اما همسرم از آن حالت عکس گرفتن و پیراهنم متوجه قضیه شده بود.

یک روز پس از بازگشت به ایران و بستری شدن در بیمارستان به پرسنل آنجا گفتم لطفا یک تلفن در اختیار من بگذارید تا به خانواده‌ام خبر بدهم که ایران هستم. به همسرم زنگ زدم و گفتم: من تیر خوردم اما حالم خوبه و ایران هستم. اگر می‌خواهی من رو ببینی بیا به این بیمارستانی که من در آن بستری هستم.

چند مدت در بیمارستان بستری بودید؟

رضایی: ابتدا 10 روز بستری بودم و سپس به صورت متناوب برای درمان به آنجا می‌رفتم و باقی روزها را در منزل بودم. حدود یک ماه در منزل بودم که نمی‌توانستم راه بروم. چون علاوه بر شکم از ناحیه پا نیز مجروح بودم.

خیلی به شما سخت گذشت؟


رضایی: بله ولی تمام لحظاتش برای من عبادت بود و به فکر آنجا و دوستانم بودم. دو سه ماه نخست، فقط اشک می‌ریختم.

اولین باری که توانستید سرپا بایستید و می‌توانستید خودتان بیرون بروید، کجا رفتید؟

رضایی: (با خنده) رفتم جگرکی. یک ماه از طریق سرم تغذیه می‌شدم و چند ماهی خوراک درستی نخورده بودم و ولع خوردن داشتم. در بیمارستان حلب آرزو می‌کردم بتوانم نصف نان باگت بخورم. برای اتاق‌های دیگر که غذا می‌بردند، وقتی بوی آن را می‌شنیدم از خود بی خود می‌شدم. این محرومیت‌ها، عقده‌ای برایم شده بود تا یک غذای بسیار خوب بخورم. آن شب رفتم 10 سیخ جگر خوردم. جگری که برای من سم بود. آن شب با یکی از دوستانم که مجروح خان طومان بود، بیرون رفتیم. گفتم میثم دوست دارم امشب بریم بیرون. گفت: کجا؟ گفتم: بریم جگرکی. رفتم، خوردم، بعد هم انسداد روده گرفتم و در بیمارستان بستری شدم.(خنده) وقتی به دکترم گفتم، دکتر کلی دعوایم کرد. من هم با خونسردی گفتم: دیگه خوردم.

بعد هم به اتفاق همین دوستان به بهشت زهرا رفتم. روزی که به آنجا رفتم خیلی برایم سخت بود. سر قبر دو تا از دوست‌هایم که پیکرهایشان بازگشته بود رفتم و فقط به مقام و جایگاه‌شان حسرت خوردم. من با مصطفی چگینی خیلی دوست بودم. او هم محله‌ای ما در تهرانسر بود. به او می‌گفتم: مصطفی تو شهید می‌شوی و من را از یاد می‌بری. او هم می‌گفت: حسین من هنوز خانواده‌ام خبر ندارند. خانواده مصطفی مخالف نبودند، اما برایشان سخت بود که فرزندشان از میانشان برود. هنوز هم قبول ندارند که مصطفی شهید شده است. امید دارند روزی برگردد. مصطفی به آن چیزی که می‌خواست و من گفتم رسید ولی من یه گله کوچکی از او دارم. یاد ما هم باشد.

جانباز مدافع حرم حسین رضایی و دوستانش که هر هفته در قطعه 50 بهشت زهرا و در کنار قبور شهدای مدافع حرم ایستگاه صلواتی برپا می‌کنند.

شما تا دم شهادت رفتید. به نظرتان دلیلش چه بود که حیات مادی مجدد پیدا کردید؟

رضایی: پیش خودم می‌گویم شاید کار نیمه تمام باقی مانده که باید انجام بدهم. نمی‌دانم. شاید حق الناسی بر گردنم بوده است و شاید کار دیگری در زندگی باید انجام بدهم. اگر کسی از من دلگیری دارد خواهش می‌کنم به من بگوید تا حق الناسی بر گردنم نباشد. تمام این روزها ذهنم درگیر است که چرا من جا ماندم. البته من دوست دارم سال‌ها زنده بمانم و از اسلام دفاع کنم و عاقبتم شهادت باشد. ان شاءالله چند روز دیگر عازم سوریه خواهم بود.

با دوستانتان در سوریه ارتباط دارید؟

رضایی: بله. اما یکی از دوستان صمیمی‌ام چند روز است که با من تماس نگرفته است. آخرین باری که زنگ زد خداحافظی کرد.

در پایان اگر سخنی دارید، بفرمایید.

رضایی: اردیبهشت ماه سالگرد تولد دختر شش ساله‌ام بود. خانمم پیشنهاد داد برای مهدیه جشن تولد برگزار کنیم. گفتم هسمرم من چگونه بتونم برای دخترم جشن تولد بگیرم در حالی که خیلی از بچه‌ها پدرشان شهید شده است و پدری ندارند تا برای آن‌ها جشن تولدی بگیرد؟. شهید مرتضی کریمی دو دختر دارد و تمام وقت به فکر دخترهای مرتضی بودم. عید با همسرم رفتیم شمال، یک موسیقی هم گذاشته بودیم. اشک‌هایم جاری شد، به همسرم نگاه کردم دیدم او هم مانند من گریه می‌کند. او مانند من به بچه‌های شهدای مدافع حرم فکر می‌کرد و اشک می‌ریخت که در سال نو پدر کنارشان نیست تا با هم مانند ما به شمال بروند.
منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 1
  • ۲۳:۰۴ - ۱۳۹۵/۰۴/۰۵
    0 0
    سلامتیش صلوات

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس