گروه جهاد و مقاومت مشرق - فاطمه 8 ساله را، یکی از اعضای گروه جهادی کریم اهلبیت(ع)، نزدیک حرم حضرت عبدالعظیم(ع) در حال فروختن فال دیده بود و وقتی از اوضاع زندگی و والدینش پرسیده بود، فهمیده بود که پدر مدتی است کنار خانواده حضور ندارد. پدر بعد از مدتها پیگیری، به آرزوی خود رسیده و با عضویت در تیپ فاطمیون، «مدافع حرم» شده است. حالا سه پسر و یک دختر خانواده، با دستفروشی بار زندگی را به دوش میکشند و همراه مادر (زیبا خانم) و برادر 3سالهشان، در انتظار بازگشت پدر روزها را طی میکنند. فاطمه که از بیماری قلبی رنج میبرد، اصلیترین دلیل مهاجرت خانوادهاش از افغانستان به ایران بوده است؛ اما حالا، درمان او در سایه بدهی خانواده بابت دیه، به فراموشی سپرده شده است. زیباخانم که در افغانستان برای خودش برو وبیایی داشته، ماجرای زندگی پرفراز و نشیبشان را اینطور برای ما توضیح میدهد:
روزگاری که گذشت
زندگی خوبی در افغانستان داشتیم. همه امکانات برایمان مهیا بود. زندگیام مثل یک افسانه شده که خودم هم باورم نمیشود. الان بعضیها دست دوستی و کمک به سمتمان دراز میکنند، اما تا حدود 2 سال پیش، من دست کمک به سمت دیگران میبردم؛ میگفتم اگر نانی داریم، تکهای از آن را هم به دیگری بدهیم. گاهی آدم دستش باز است و گاهی نیست؛ تجربه کردهام که میگویم. اگر ثروت و پولی دستت بود، همیشه از ناتوان سرکشی کن. زمانی همه چیز داشتم، غرور، پول، رفاه، همه چیز...؛ حالا اما، از کار کردن فاطمه بیش از هر چیز رنج میبرم. با دستفروشی پسرهایم مشکلی ندارم، اما فاطمه... گاهی احساس میکنم همه چیز را در خواب میبینم و این زندگی، واقعی نیست.
در افغانستان، بچههایم درس میخواندند. پسر اولم زبان انگلیسی و کامپیوتر میداند، پسر دومم زبان انگلیسی و آلمانی بلد است، پسر سومم آنجا علاقهای به درس نداشت ولی در ایران مشغول تحصیل است. فاطمه در ایران به سن مدرسه رسید و با اینکه در مدارس ایرانی به افغانستانیها خیلی سخت میگیرند، اما او شاگرد ممتاز است.
چرا به ایران آمدیم
رگهای قلب فاطمه باریک است و خون، جریان خوبی ندارد. برای همین خیلی اوقات، دستش درد میکند و متورم میشود. موقع ناراحتی، قلبش هم درد میگیرد. در افغانستان، پزشکهای خبرهای فاطمه را معاینه کردند اما دستگاههای لازم برای عمل و درمان او را نداشتند. برای درمان بیماری دخترم به ایران آمدیم. میخواستیم به اروپا برویم که نشد، و خدا را شکر که نشد؛ اینجا لااقل خیالم راحت است که بچههایم در مملکت شیعه بزرگ میشوند و دین و ایمانشان آسیب نمیبیند. ما تجربه بزرگی در ایران کسب کردیم و فهمیدیم اروپا به دردمان نمیخورد.
پسر بزرگم که 17 سال دارد، وقتی سال آخر مدرسه بود، در افغانستان با ماشین تصادف کرد و شخصی که در ماشین او بود، سکته کرد؛ ناچار شدیم دیه بدهیم. تقریباً نیمی از مبلغ دیه را پرداختیم، اما حدود 40 میلیون تومان باقیمانده را با کار در ایران قرار است جمع کنیم. برای درمان فاطمه هم نتوانستیم در ایران کاری بکنیم. چون هزینهها بسیار بالاست. خودم هم سنگ کلیه دارم. ولی دردش را تحمل میکنم چون از پس هزینههای درمانش برنمیآییم.
چرا همسرم مدافع حرم شد
همسرم در افغانستان، افسر بازپرس بود و در ایران مأمور شهرداری. بسیار آدم خوب و خوشاخلاقی است؛ برای تکتک ما مثل رفیق است. در افغانستان وقتی با بادیگارد به خانه میآمد، به بچهها میگفت: «من یک آدم عادی هستم.» و اجازه نمیداد غرور بر او غلبه کند. در ایران، کارهایی را انجام داد که به یک آدم بیسواد میسپارند، اما لحظهای اعتراض نکرد. هیچوقت چیزی را از خانوادهاش دریغ نکرد.
یک سال پیش مصاحبه داده بود و بیش از 40 روز پیش داوطلبانه به سوریه رفت. مدتها آرزو داشت برود؛ من هم به خواستهاش احترام گذاشتم. چون در افغانستان هم نظامی بود، مدام میگفت: «باید بروم؛ شاید آنجا کاری از دستم بربیاد.»
فعلا که بابت اعزام همسرم، حقوقی به ما نمیدهند. شاید اگر برگردد و اقدام کند، به خودش پولی بدهند. مدتها بود که هوای زیارت داشت و به پول اندکی که میگویند میدهند، اصلاً فکر نکرد. ما هم که به افغانستان برگردیم، همسرم در سوریه میماند و از راهی که رفته پا پس نمیکشد؛ از اول زندگی همینطور بوده است. همسرم با عشق و اشتیاق برای دفاع از حرم رفت. میگفت: «دفاع از حریم عمهام، زینب(س)، نصیب هرکسی نمیشود.» آخر ما همگی سید هستیم؛ در خاندان ما، سادات فقط با سادات وصلت میکنند.
دلتنگ وطن هستیم
تمام هم و غممان این است که پول دیه را جور کنیم و برگردیم. اگر 50 تومان دستمان آمده، 10 تومانش را برای خانه خرج کردهایم و باقی را برای دیه کنار گذاشتهایم. چون شوهرم در افغانستان، آدم سرشناسی است، دوست ندارم طلبکار برای پول تماس بگیرد. شاید درد نداری بر سر آدم بیاید اما غرور را از دست نمیدهیم. غرور، چیزی است که نه آن را خریدهایم، نه فروختهایم! ترجیح میدهیم در چادر زندگی کنیم، اما بدهکار نباشیم.
اگر پول دیه را جمع کنیم، به افغانستان برمیگردیم. درمان فاطمه را هم همانجا پیگیری میکنیم؛ بهتر از این است که اینجا دستفروشی کند. از اینکه فاطمه دستفروشی میکند بسیار رنج میبرم. وقتی دخترم یادش میآید در افغانستان همه چیز داشتیم و اینجا در سختی زندگی میکنیم، دلش میگیرد. میگوید: «دوست دارم به افغانستان برگردیم. چون کشورم را دوست دارم. هر کس به هر جای دنیا که برود، دلش برای کشورش تنگ میشود. آرزو دارم اول، بدهکاریمان را پس بدهیم، بعدش زندگی کنیم. دوست دارم درسم را بخوانم و دکتر بشوم. اگر مریضهایم پول نداشته باشند، از آنها پول نمیگیرم.»
هیچجا کشور خود آدم نمیشود. ولی خدا را شکر، اینجا کشور اسلامی است و زیاد احساس غربت نمیکنیم. خادمان حرم حضرت عبدالعظیم(ع) که فاطمه را میشناسند، او را مثل دختر خودشان دوست دارند و حمایتش میکنند. هر چه داریم از آقا سیدالکریم حضرت عبدالعظیم(ع) داریم. درهای زیادی را به رویمان باز کردهاند. به این دلیل میگویم دوست دارم به افغانستان برگردم، که بچههایم آنجا راحتتر درس میخوانند و زندگی میکنند.