کد خبر 5135
تاریخ انتشار: ۸ شهریور ۱۳۸۹ - ۱۳:۴۵

به او گفتم: دايي جان! ممکن است به داخل مدرسه بيايم و امام را ببينم؟ گفت: نه، اگر براي ديدن امام آمده اي، بايد مثل همه اين مردم که صف گرفته اند، بروي ته صف و آخر اين صف بايستي.<BR>

به گزارش مشرق به نقل از برنا، آنچه در ادامه مي آيد منتخب خاطراتي از زندگي محمد علي رجايي رييس جمهور شهيد و مردمي جمهوري اسلامي ايران به مناسبت سالگرد شهادت اين بزرگوار است.

تخم مرغ رنگي را حلال کن!
يک بار که آقاي رجايي براي صله ي رحم به قزوين آمده بود، به من گفت: بيا به اتفاق هم به مغازه ي فلان بقال برويم. گفتم براي چه؟ گفت: در بين راه به تو مي گويم.وقتي به راه افتاديم، گفت: کلاس دوم ابتدايي که بودم، بدون اينکه پولي بدهم يکي از تخم مرغ هاي اين مغازه را برداشتم. از آن به بعد هر وقت از جلوي اين مغازه رد مي شوم، احساس گناه مي کنم. حالا مي خواهم بدهي ام را بدهم و حلاليت بخواهم. گفتم: من نمي آيم، خودت تنهايي برو، حالا صاحب مغازه مي گويد لابد اين هم مثل او دزدي کرده است! گفت: پس تو نزديک مغازه بايست. من هم قبول کردم و به طرف مغازه رفتيم، ولي تا در مغازه رسيدم دست مرا گرفت و به داخل کشاند. آنگاه با صراحت به صاحب مغازه گفت: آقا! من محمد پسر کربلايي عبدالصمد علاقبند هستم و چند سال قبل اين قضيه براي من پيش آمده است، حالا آمده ام دِين خود را ادا کنم!
صاحب مغازه که از برخورد او خوشش آمده بود، گفت: خدا پدرت را بيامرزد. بچه بودي، ما هم حلال کرديم! ايشان زير بار نرفت و گفت: نمي شود، آن موقع قيمت تخم مرغ 15 شاهي بود، به نرخ امروز 30 شاهي مي دهم.

نان خشخاش نمي خرم
گاهي با هم به نانوايي مي رفتيم. به مرور متوجه شدم ايشان نان خشخاش نمي خرد. يک بار علت را پرسيدم، گفت: «چون نانوا به بهانه ي نان سفارشي با خشخاش معمولا آن را زودتر و گاهي به نوبت به ما مي دهد. طبيعتا ما هم حق و نوبت ديگران را تضييع مي کنيم. هم چنين براي اين کار(پرداخت دو ريال براي چند دانه خشخاش) به گراني دامن مي زنيم و زمينه ي بي عدالتي را فراهم مي کنيم» .

درپي اغذيه فروشي
در دوران معلمي، گاهي که فرصت نداشتيم براي نهار به منزل برويم، به يکي از ساندويچ فروشي هاي ميدان امام حسين عليه السلام مي رفتيم و ساندويچ مي خورديم. در آن زمان چون اکثر اغذيه فروشي ها آبجو داشتند، من و ايشان تقيد خاصي داشتيم که از مغازه اي ساندويچ بخريم که حدود شرعي را رعايت کند و آبجو و مشروب نداشته باشد. گاهي دو سه خيابان را مي گشتيم تا مغازه ي مورد نظرمان را پيدا بکنيم. با اين حال بعضي ها که ادعاي مسلماني هم داشتند، مي گفتند: اين سختگيري يعني چه؟ به فرض هم که مشروب باشد، ما که نمي خوريم و کاري به آنها نداريم، پس چه فرقي مي کند که از چه کسي ساندويچ بخريم!

استثنا نداريم
سابقه ي آشنايي من و آقاي رجايي به سال 1339 برمي گردد. در آن زمان، سرپرستي دبيرستان کمال را برعهده داشتيم. يک بار يکي از دوستان پسر عمومي من که در اين مدرسه درس مي خواند، مردود شد و چون طبق مقررات مدرسه در سال بعد از وي ثبت نام نمي کردند، من با توجه به سوابق دوستي مشترک، در نامه اي به آقاي رجايي نوشتم که اين دانش آموز را که وضع مالي خوبي هم ندارد، از اين قانون مستثني کنيد تا ثبت نام بشود.
وقتي ايشان نامه ي مرا ديد، زير آن نوشت: به رغم علاقه اي که به تو دارم، عالماً و عامداً اين کار را انجام نخواهم داد.
قصه ي برادرزاده ي آقاي رجايي از اين شگفت آورتر است. او که در خانه و زيرنظر آقاي رجايي زندگي مي کرد، نيم نمره از درس شيمي کم آورده بود و رجايي در مقابل درخواست ما تنها حاضر شد به همکارش بگويد که اگر درس را فهميده نيم نمره اش را بدهيد و اگر نفهميده ارفاق نکنيد و همان طور که معلوم بود، چون نمره ي اضافي حق برادرزاده اش نبود، او آن سال مردود شد. يکبار هم شخصي که در خدمت به مردم منطقه، سابقه ي زيادي داشت، با خواهش اولياي يکي از دانش آموزان مردودي که با وي نسبت فاميلي داشت، به مدرسه ي کمال آمد تا با وساطت نام آن دانش آموز را بنويسد. چون ثبت نام اين قبيل دانش آموزان خلاف مقررات مدرسه بود، هرچه اصرار کرد، آقاي رجايي نپذيرفت. وقتي اصرار چند روزه ي او بي فايده ماند، به قصد تحصن تا شب در مدرسه ماند. آخرين لحظه که ما از مدرسه خارج مي شديم، آقاي رجايي سرايدار را احضار کرد و گفت: اين بزرگوار امشب تا هر وقت که مايل باشد، مهمان مدرسه است؛ به خواب و خوراکشان برسيد تا حرمت او حفظ شود. بعد از رفتن ما آن شخص محترم تا پاسي از شب در مدرسه ماند ولي چون نتيجه اي نگرفت با اصرار دو خانواده (خود و دانش آموز مردودي) از خير ثبت نام گذشت.

عذرخواهي از شاگرد
يکي از دانش آموزان دبيرستان کمال زودتر از مدرسه بيرون رفته و براي بعضي از دختران ايجاد مزاحمت کرده بود. وقتي اين خبر توسط مشهدي محمد، مستخدم دبيرستان به آقاي رجايي رسيد، خيلي ناراحت شد، چون مدرسه ي کمال مدرسه اي مذهبي و ملي بود. براي همين صبح که به کلاس آمد او را از کلاس اخراج کرد. اين تنها تنبيهي بود که از آقاي رجايي سراغ داشتم. با اين وصف بعد از نماز ظهر و عصر آن شاگرد را صدا کرد و جلوي همه ي بچه ها از او معذرت خواهي و طلب حلاليت کرد. با اين که همه مي دانستند آقاي رجايي مقصر نيست. آن دانش آموز از اين بزرگواري به گريه افتاد، چون آقاي رجايي در مقابل بچه ها از او طلب حلاليت مي کرد. اصلا سابقه نداشت يک معلم با اين وضعيت از شاگرد مقصرش، آن هم در برابر همه ي بچه ها، عذرخواهي کند.

همرنگ حقيقت شو
آقاي در بالاي برگه امتحاني يک جمله آموزنده مي نوشت. يک بار بالاي ورقه امتحاني نوشته بود: « خواهي نشوي رسوا ، همرنگ حقيقت شو » ايشان با اين شعار خط بطلاني بر شعار معروف آن زمان که خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو ، کشيد و در حقيقت ذهن ما را متوجه انحرافي بودن آن اشعار کرد.
...يک روز در راهرو مدرسه با مقوايي بزرگ در دست ، دنبال من مي گشت . وقتي مرا ديد ، گفت : فلاني ، اگر موافقي اين نوشته را در جاي مناسبي که در معرض ديد دانش آموزان باشد ، نصب کنيم.نوشته چنين بود: خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو.

برخورد با تقلب امتحاني
آقاي رجايي تنها معلمي بود که وقتي امتحان مي گرفت از فرد ديگري به عنوان ناظر و مراقب جلسه ي امتحان استفاده نمي کرد. گاه چند کلاس را در سالن بزرگ امتحانات مدرسه جمع مي کرد و خودش هم پس از توزيع سوالات به صورت ايستاده يا نشسته در جلوي سالن قرار مي گرفت و قرآن مي خواند.
گاه گاهي هم به جلسه ي امتحان نگاهي مي کرد که البته اين نگاه با شناختي که از يک يک دانش آموزان داشت، سنجيده و حساب شده بود. از جمله يک بار خود من که حدود 12 نمره را نوشته بودم چون از اين نمره راضي نبودم به اين طرف و آن طرف نگاه مي کردم تا براي نمره ي بيشتر از کسي کمکي بگيرم.
رجايي تا متوجه شد، به طرف من آمد و بدون اين که برخورد بکند و يا عکس العمل خاصي نشان دهد، ورقه ام را گرفت و رفت. روش ايشان اين نبود که ورقه را پاره کند يا صفر بدهد و نمره اي را که مي گرفته ايم ضايع کند، بلکه حداکثر برخوردش اين بود که امکان و مجال تقلب را از دانش آموز مي گرفت.

برو ته صف بايست
پس از پيروزي انقلاب که آقاي رجايي در مدرسه ي رفاه فعاليت داشت و برنامه ديدارهاي امام با مردم آغاز شده بود، يک روز به مدرسه ي رفاه رفتم تا ايشان را ببينم. از مدرسه بيرون آمد و قدري با هم صحبت کرديم. به او گفتم: دايي جان! ممکن است به داخل مدرسه بيايم و امام را ببينم؟ گفت: نه، اگر براي ديدن امام آمده اي، بايد مثل همه ي اين مردم که صف گرفته اند، بروي ته صف و آخر اين صف بايستي.

آسفالت به رسم طاغوت
تا مدت ها پس از نخست وزيري آقاي رجايي، من با اتومبيل هيلمني که هنوز هم در اختيار دارم، ايشان را به منزل مي رساندم، بدون اينکه حتي يک نفر محافظ و راننده همراه ما باشد. ايشان تا روز آخر هم اجازه نداد حتي يک پليس جلوي منزل نگهباني دهد و اين امر پس از شروع ترورها نيز ادامه داشت. مدتي بعد وقتي متوجه شد از طرف شهرداري محل کوچه ي ايشان را آسفالت کرده اند، بسيار عصباني شد و با شهردار آن منطقه آن حسابي دعوا کرد و گفت: چرا اين کار را کرده اي، اين ها رسوم طاغوتي است که تا يک نفر پست و مقامي پيدا مي کند فوري جلوي منزلش را آسفالت مي کنند.

سوءاستفاده از موقعيت و تضييع حقوق مردم
يک افسر شهرباني با سوءاستفاده از موقعيت، برگ مأموريتي را جعل کرده و با نشان دادن آن پانزده ليتر بنزين اضافي به داخل باک اتومبيل شخصي اش ريخته بود و در شرايط حساس آغاز جنگ و کمبود بنزين و صف هاي طولاني، وانمود کرده بود که چون مأمور انتظامي است حق دارد با سهميه ي بيشتر و برخلاف نوبت بنزين دريافت کند!
قضيه را به نخست وزيري اطلاع دادند. مسئولان رسيدگي، جريان را تحت تعقيب قرار دادند و نتيجه را به استحضار وي رساندند. او به شدت از اين نوع تخلف ناراحت بود، و اعتقاد داشت هر نوع سوءاستفاده، از طرف هر کارگزار دولت، به معني تضييع حقوق مردم است، لذا به پيگيري نخست وزيري دستور داد قضيه را تا پايان امر تعقيب کند و خود چندين بار شخصا ماجرا را دنبال کرد و با طرح آن در جلسه ي مشترک وزرا و استانداران مقرر داشت کارگزاري که در پوشش قانوني سوءاستفاده مي کند، به اشد مجازات برسد. او پيگيري اين ماجرا را تا آن جا ادامه داد که برخي از مسئولان اظهار مي داشتند: چرا نخست وزير تا اين اندازه به اين کار کوچک اهميت مي دهد! آري، او مي خواست با اعمال اين سياست، سوءاستفاده را در دستگاه دولت از ريشه بخشکاند.

مرا مهار کنيد سوء استفاده نکنم!
از خصوصيات آقاي رجايي اين بود که به هرکسي که رفيق بود و مي دانست اهل سوءاستفاده نيست، صريحا مي گفت: شما بايد هواي مرا داشته باشيد تا از موقعيتي که دارم سوءاستفاده نکنم. به ما هم که در دفترشان، در رياست جمهوري کار مي کرديم تکليف کرده بود که اگر از من کوتاهي يا رفتار غيرمطمئن و غيراخلاقي ديديد فوري بگوييد و مرا مهار کنيد.

پرتقال براي همه باشد از آن مي خورم!
يک روز که در دفتر نشسته بودم، ديدم منشي آقاي رجايي يک پرتقال براي ايشان پوست کند و به داخل اطاق برد. وقتي برگشت، ديدم حالت خاصي پيدا کرده است. پرسيدم: چه اتفاقي افتاد؟ گفت: آقاي رجايي خيلي کار مي کند و اصلا حواسش به خودش نيست. من از اين روي پرتقال را پوست کندم که ميل بکند، تا چشمش به بشقاب افتاد، گفت: اگر اين ميوه براي همه است، من هم مي خورم وگرنه نمي خورم، چون شاه و بني صدر هم از اول روحيه ي شاهي و بني صدري نداشتند، بلکه با برخورد اطرافيان خود که اول يک گلابي، بعد دو پرتقال براي آنها پوست کندند، دچار اين غرور و نفسانيات شدند و اين حالت فرعوني در آنها ايجاد شد. پس شما کاري نکنيد که من نيز به سرنوشت آنها دچار شوم.

*برگرفته از کتاب خواندني ها از زندگي يک رئيس جمهور نوشته محمد عابدي ميانجي

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس