کد خبر 47200
تاریخ انتشار: ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ - ۱۹:۳۱

هر چند مدتي است که روزنامه ها پر است خبرهايي که از وجود چنين نامه هايي حرف مي زنند، اما به خواب هم نمي ديدم که يکي از اين نامه ها با امضاي همان آقاي خاص به دست من برسد.

خدا رفتگانتان را بيامرزد،هميشه مي گفت دور بر سه کار نگرد، دزدي و مطربي و مزد بگير دولت شدن. مي گفت نان حرام که زندگي ات را دود مي کند و مي رود پي کارش، هيچ مطربي را هم سراغ نداشته که آخر و عاقبت بخير شده باشد و مزدبگير دولت بودن هم که حقيرت مي کند، هميشه چشمت به دست بالا دستي است و خواه نا خواه تو سري خور مي شوي و مجيز گو،اين ها را مي گفت و من روي دست هايش آب مي ريختم تا ريزه هاي گچ که ميان شيار ها و ترک و پينه هاي دستش جا خوش کرده بودند بيرون بيايد تا بتواند وضو بگيرد، چقدر دلم براي آن صداي خش دار و خسته اش تنگ شده وقتي نصيحتم مي کرد و هر چند لحظه نگاهي به من مي انداخت و با آن چشم هاي ميشي اش زل مي زد توي چشم هايم که غرق شيطنت کودکانه بود و مي گفت:" بابا فقط خدا کنه دير نفهمي"، اما تا آن روز که آن مرد با آن لبخند کذايي آمد توي اتاق و پرونده اش را گذاشت روي ميز و بدون تعارف صندلي را کشيد جلو و منتظر ماند تا کارش نيامده تمام شود و برود، حرفش را نفهميدم.
مدرسه را که تمام کردم حرفهاي پدرم هم شد مثل نصيحت هاي يادگار کودکي و وقتي دانشگاه تمام شد آنقدر تب و تاب پيدا کردن کار زياد بود که ديگر جايي براي بخاطر آوردن آن حرفها نمي ماند؛ اين بود که تا چشم باز کردم خودم را پشت ميز اداره ديدم، چند سالي که گذشت ديگر انگار از پر قنداق کارمند بانک بودم و تمام.
با زن و بچه و کرايه خانه و قسط و قرض و هزار گرفتاري ديگر حتي فراموشت مي شد که آخرين بار کي به خانه پدريت سر زدي،چه برسد به دوره کردن خاطرات کودکي. وقتي هم که يک روز مادرم هر چه صدايش کرد از خواب بيدار نشد و چشم هاي خسته اش را روي هم گذاشت ديگر بهانه اي هم براي ياد آوري آن روزها نبود.
اما آن روز انگار دوباره زنده شده بود و آمده بود روبروي من و نگاهم مي کرد، درست مثل همان روز هايي در فوتبال، لگد به توپ مي زدم و شيشه مي شکستم و همسايه چقولي مي کرد و او هم پول شيشه شکسته را تا قران آخرش مي داد و حالا نشسته بودم روبرويش که مثل آن روزها، مثلا دعوايم کند. هيچ وقت يادم نمي آيد دست رويم بلند کرده باشد، معمولا زحمت اين قسمتش را مادر مي کشيد اما او نه، انگار اصلا بلد نبود کسي را بزند، هر چند اگر مي خواست با آن دستان بزرگ و خشنش تنبيه ام کند طوري از پسم بر مي آمد که هيچ وقت فراموشم نمي شد اما انگار تقسيم کار کرده بودند و اين وظيفه را تنها به مادر سپرده بود.
****
پوشه را که باز کردم غير از تقاضاي وامش هيچ چيز در آن نبود، وقتي چشم از روي پرونده برداشتم و نگاهش کردم لبخندي زد که دندان هايش نمايان شد،صاف و سفيد و يکدست،آنقدر يکدست بودند که به ياد دندان مصنوعي يعقوب کاسه بشقابي افتادم. يقه اش را تا بيخ بسته بود و ته ريش اش برق مي زد، دوباره محتويات پوشه را ورانداز کردم و دوباره نگاهش کردم، هنوز لبخند محو نشده بود اما ديگر نمي شد دندانهايش را که مثل دندان مصنوعي توي ذوق مي زد ديد.
- مشکلي هست؟
- شما تا به حال وام گرفتيد؟
- بله البته نه اين مبلغ...
- پس شرايطش را هم بايد بدانيد.
- براي همين عرض کردم که اگر مشکلي هست بگوييد تا حل کنم.
- خب اين درخواست مشکلي ندارد باقي مدارکتان را هم بدهيد ضميمه کنم.
- چه چيزي کمه؟
- بذاريد رقم وامتون رو ببينم.
نمي دانم چرا ولي احساس کردم بايد از عينک استفاده کنم،هر چند چندان از اين کار خوشم نمي آمد و هميشه حس مي کردم که عينک زدن وقت کار باعث پيري زودرس مي شود، اما عينک زدم تا وقتي رقم را براي بار چندم مي خوانم اشتباه نکنم چون اصلا دوست نداشتم تا اين ارباب رجوع که زياد به دلم ننشسته بود باز لبخند بزند و ... دانه دانه مي شمرم صفرهاي رقم را و اصلا حواسم نيست که رقم وام را در سطر بعدي به حروف تکرار کرده اند.
- پانصد ميليارد تومان يا به عبارتي پنج هزار ميليارد ريال..
سرم را بالا مي آورم و دوباره دندان هاي شبه مصنوعيش مي زند در چشمم
- پس برگه هاي وثيقه تان به عبارتي مي شود...
- ندارم
- بله؟
- يعني گفتن که نياز نيست... بفرماييد
پاکتي را روي ميز سر مي دهد به طرفم، مي خواهم بگويم که اين عين آيين نامه است و هيچ چيز جايش را پر نمي کند تا زودتر از اتاق برود بيرون. راستش را بخواهي دندان هايش من را ياد دوره گردي مي انداخت که کودکي هايم از او مي ترسيدم.همان يعقوب کاسه بشقابي؛ ژنده پوش بود و هيچ وقت نفهميدم چه کاره است و چه مي خرد يا مي فروشد هر چند که باوکاسه بشقابي مي گفتند اما کسي تا به حال از او کاسه يا بشقاب نخريده بود، رقيه سادات مي گفت جهود است ولي ما فقط از او مي ترسيدم، هميشه وقتي از کوچه رد مي شد بازيمان را به هم مي زد، از سر تا پايش يک تکه لباس تميز نمي توانستي پيدا کني،اما دندان هايش برق مي زدند و کنار هم رديف شده بودند، هر وقت بي هوا بچه اي سر راهش قرار مي گرفت وقتي مطمئن مي شد که حسابي ترسيده لبخندي پيروزمندانه مي زد، هميشه خدا هم دهانش بوي سير مي داد.
***

همچنان مردد بودم و او با همان لبخند زل زده بود روي دست هاي من که حالا از باز کردن يک پاکت نامه عاجز مانده بودند؛ پاکت را باز کردم تا خودم را از اين نگاه ها رها کنم، برگه با دقت و ظرافت تا شده بود، پشت پاکت خبري از نوشته نبود. با اين حال نامه در کاغذي مارک دار تايپ شده بود. کم مانده بود قلبم از حرکت بايستد،نامه از دفتري صادر شده که هيچ وقت فکر نمي کردم براي وام هم توصيه نامه بنويسد،يعني هميشه فکر مي کردم کارهاي خيلي خيلي مهم تري از اين دارند، اگر از دفتر رئيس بانک مرکزي بود اين قدر تعجب نمي کردم، خودم را دست آخر براي چنان نامه اي آماده کرده بودم؛ اما اين يکي...نه، اين چيزي نبود که منتظرش بودم؛ هر چند مدتي است که روزنامه ها پر است خبرهايي که از وجود چنين نامه هايي حرف مي زنند، اما به خواب هم نمي ديدم که يکي از اين نامه ها با امضاي همان آقاي خاص به دست من برسد. نامه را برداشتم و از پشت ميز کنار آمدم، رو به او کردم که به نظر از زخمي که به شکارش زده بود راضي به نظر مي رسيد و گفتم شما اينجا باشيد. اما خودم هم مي دانستم که قرار نيست جايي بروم. از اتاق زدم بيرون و پشت به در دادم؛ دوباره نامه را که حالا به خاطر عرق دستانم کمي چروک شده بود باز کردم و ديدم، امضا همان امضا بود، شايد اگر اين اتفاق براي هر يک از همکارانم مي افتاد، الان به اين فکر مي کرد که عجب پس فلان روزنامه راست مي گفت که اين آقاي خاص براي همپالگي هايش توصيه نامه مي نويسد و هزار حرف و حديث ديگر اما الان اصلا حوصله اين حرف ها را نداشتم، در دنياي خودم غوطه مي خوردم که سايه اش را بالاي سرم حس کردم.
- طوري شده بابا
- نه آقا اسدالله چيزي نيست..
- يه ليوان آب برات بيارم
- نه چيزي نيست اومدم يه کم هوا بخورم و بروم
کمي ايستاد و نگاه کرد و بعد با اينکه خيالش راحت نشده بود راهش را گرفت تا برود. صدايش کردم، برگشت و به چشم هام نگاه کرد
- چيه بابا
- گرفتيش؟
انگار اصلا نيازي به توضيح نباشد خنديد که
- نه بابا، ضامن مي خواست، فقط دو تا... تنها کله گنده اي که مي تونه ضامنم بشه تويي و نفر دومي ندارم..
آقا اسدالله ديگر نايستاد و پا کشيد و رفت.
يک بار ديگر توصيه نامه را باز کردم و راه افتادم به سمت اتاق رييس. در را باز کردم و رفتم داخل. خانم انصاري داشت با تلفن صحبت مي کرد با چشم اشاره کرد که کسي نيست و اگر مي خواهي داخل بروي... منصرف شدم ، با سر تشکر کرده و برگشتم.
در که باز شد بوي تند عطرش خورد زير دماغم و دوباره همان لبخند، در آمد که
- فکر نمي کردم با آن توصيه نامه اين قدر کار طول بکشد
- نه ... مشکلي نداشت فقط من چون کمتر به اين ارقام بر مي خورم کمي شک داشتم که ماجرا حل شد.
****
آقا اسدالله شبيه پدرم بود، شايد همين بود که براي اولين و آخرين بار پارتي بازي کرده بودم و او را به عنوان آبدارچي اداره توصيه کردم، آقا اسدالله از وقتي که از داربست افتاده بود ديگر حاضر نشد با پدرم سر کار برود، هر چه هم که به او اصرار کرد گفت من فقط توي دست و پام، يک چرخ خريد و تابستان ها خربزه و طالبي و زمستان ها سيب زميني و پياز مي فروخت. پدرم هيچ وقت از او چيزي نخريد تا اسدالله به قول خودش نشکند. چرخش را که شهرداري برد ديگر مي آمد و مي نشست جلوي در خانه تا اينکه آمد و شد آبدارچي اداره... و حالا مانده بود براي 3 ميليون تومان وام، تا کمرش را عمل کنند که از پا نيفتد.
****
نامه را گرفتم و ضميمه کردم داخل پوشه، بعد هم يک برگه رويش گذاشتم و چيزي نوشتم
- بفرماييد، تمام است
- امور مالي؟
- نه تشريف ببريد بايگاني خودشان برايتان توضيح مي دهند
هاج و واج نگاهم کرد، و بعد پوشه را باز کرد و نگاهي انداخت و سر آخر هم نگاهي به من کرد و همان لبخندش که رديف دندان هايش را به رخ مي کشد و ابرويي که بالا انداخت و بيرون رفت.
*****
نشسته بودم و منتظر تا تلفن زنگ بزند، دو روزي طول کشيد اما بالاخره زنگ زد، خانم انصاري بود در را بستم، دور تا دور ميز نشسته بودند، همه سلام کردند و چند نفري هم نيم خيز شدند. چند دقيقه اي به تعارف گذشت و بعد ديدم همان پوشه اي را که آن ارباب رجوع دو روز پيش زير بغلش زده بود و سر داده بود روي ميز به سمتم گرفت. بازش کردم، صفحه اول نامه من بود که با خط درشت نوشته بودم، "بدون وثيقه پرونده ناقص و پرداخت وام غير قانوني است و توصيه نامه در قانون پيش بيني نشده است" و البته فراموش کرده بودم که امضايش کنم. رئيس لبخندي زد و گفت: خط شماست؟ سري به تاييد تکان دادم، خودکار را هم به سمتم گرفت:
- کاملش کن
لبخندش محو نشده بود که شروع کرد به تقدير و اينکه ما حتي به اندازه مويي از قانون تخلف نمي کنيم و آخرش هم اين که البته مشکل آن ارباب رجوع هم با نظر هيات مديره حل شده و ديگر نقص قانوني ندارد. برخاستم بروم که صدايم کرد:
- يک نامه فوري را فرستادم دفترت.. آني است، زحمتش را بکش.
از اتاق که بيرون زدم بويي زير دماغم خورد شبيه همان عطر و البته شبيه بويي ديگر که خيلي وقت پيش به مشامم خورده بود. يک پاکت نسبتا بزرگ رو ميز بود. بازش کردم، نامه اي کوتاه بود، هفت هشت سطرو کپي نامه توبيخ ، به خاطر معرفي آقا اسدالله توبيخم کرده بودند و اين که روال قانوني را زير پا گذاشته ام و بعد هم نامه انتقال کارگزيني به يکي از شعب بانکي مرکز شهر، سرم را بالا گرفتم و چشم دوختم به خيابان، آقا اسدالله کنار خيابان بغچه در بغل مي لنگيد و مي رفت يکي دو باري دست به ديوار گرفت و دوباره راه افتاد. هنوز بوي تند عطر مي آمد و بوي سير.
خدا رفتگانتان را بيامرزد، گاهي آدم ها نصيحت ها را زود فراموش مي کنند و دير به يادش مي افتند، هميشه مي گفت: :" بابا فقط خدا کنه دير نفهمي".

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس