چندي پيش پيكر پاك و نوراني برادران شهيد محمدباقر و محمد حصاري پس از ۳۱ سال شناسايي و همزمان با سالروز شهادت امام جعفر صادق(ع) تشييع شد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - اين دو برادر در عمليات بدر در سال ۶۳ با هم به شهادت رسيدند و پيكرشان مفقود شد تا اينكه 31 سال بعد هر دو با هم شناسايي شده و بازگشتند. در خلال سال‌هاي مفقودي‌شان و طي ماجراهايي محمد يك مزار خالي داشت و محمد‌باقر نيز صاحب دو مزار بود! با شناسايي دقيق و آمدن پيكرهايشان هر دو صاحب يك مزار ديگر شدند و به اين ترتيب اين دو برادر با هم پنج مزار دارند! آن چه پيش رو داريد روايتي از زندگي تا شهادت و حكايتي است از سنگ مزار شهيدان محمد‌باقر و محمد حصاري در گفت‌و‌گو با فرزند و همسر شهيد محمد‌باقر حصاري.

غلامحسين حصاري فرزند شهيد محمد‌باقر حصاري

آقاي حصاري چه جوي در خانواده پدري‌تان بود كه دو برادر از اين خانوده به شهادت رسيدند؟

پدربزرگ من سه پسر و سه دختر داشتند كه دو تا از پسرها به نام محمد و محمد‌باقر به درجه رفيع شهادت نائل آمدند. آنها در روستاي لطف‌آباد نيشابور زندگي مي‌كردند. پدربزرگ من روحاني روستاي خودشان بود كه در مسجد به منبر مي‌رفت و معتمد اهالي روستاي لطف‌آباد بود. هميشه در ايام محرم و دهه اول تعزيه‌خواني و شبيه‌خواني اجرا مي‌كرد. پدرم هميشه مي‌گفت كه من و عمويت محمد، نقش دو طفلان مسلم را بر عهده داشتيم. پدربزرگم به رزق حلال و پرداخت خمس و زكات بسيار توجه داشت براي همين خانواده و بچه‌ها هم بر اين اصول اعتقادي پايبند بودند. پدربزرگم في سبيل‌الله به اهالي روستا خدمت‌رساني مي‌كرد.

پدرتان چه شغلي داشت؟ ايشان و عموي‌تان در فعاليت‌هاي انقلابي هم شركت داشتند؟

پدرم، محمد باقر حصاري متولد دوم خرداد 1315بود. شغلشان هم سرپرستي چاه‌هاي عميق و نيمه‌عميق روستايي بود و تعميركار ماشين‌هاي سنگين كشاورزي. عمويم محمد حصاري 5 سالي از پدر كوچك‌تر بودند. در زمان انقلاب من 10 سال داشتم و كلاس پنجم ابتدايي بودم كه زمزمه انقلاب در شهر شروع شده بود. من سن كمي داشتم، اما خوب به ياد دارم منزل ما در مسير عبور مردم به شهر بود. عموي شهيدم محمد هميشه به خانه مي‌آمد و همراه با پدر راهي شهر مي‌شدند تا خودشان را به صفوف تظاهرات‌كنند‌گان برسانند. آنها خودشان را همراه ما نمي‌بردند اما همواره پيگير حوادث و اتفاقات انقلاب بودند. خوب به ياد دارم كه عمو و پدرم اخبار بي‌بي‌سي را گوش مي‌كردند و پدر راديو‌يي تهيه كرده بود و راديو دست به دست بين آنها مي‌چرخيد. شب‌ها در حياط رأس ساعت 8 صبح دور هم جمع مي‌شديم و اخبار را گوش مي‌كرديم. اين كار هر شب‌مان شده بود. بعد هم بحث‌هاي سياسي شروع مي‌شد. آنها روي امام‌خميني(ره) ‌تعصب داشتند و به قول آن روزي‌ها، خميني‌دوست بودند. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي پدر و عمو همراه با همسايه‌مان بسيج محل را راه‌اندازي كردند. اين پايگاه بسيج هنوز هم فعال است. با شروع جنگ تحميلي از همين پايگاه بسيج كلي نيرو به منطقه اعزام شد كه خود من هم يكي از اين نيرو‌ها بودم.

از خانواده حصاري‌ها چه كساني به جبهه اعزام شدند؟

عمويم محمد و پدرم محمد‌باقر حصاري بسيار انقلابي بودند و به اصطلاح با حرارت. تعصب زيادي روي اسلام و دين داشتند براي همين همراه با شروع غائله كردستان، وارد مبارزات كردستان شدند و بعد هم به جبهه‌هاي جنگ جنوب رفتند. از همان ابتدا تا زمان شهادتشان يعني اسفند سال 1363 در منطقه حضور داشتند.

خود شما هم رخت رزمندگي را پوشيده بوديد؟

14 سال داشتم كه به خاطر آمدن‌ها و رفتن‌هاي پدر و عمو من هم علاقه‌مند به شركت در جنگ شدم. دوره آموزشي را در مشهد گذراندم و اولين منطقه‌اي هم كه در آن حضور داشتم مهران بود و ارتفاعات كله‌قندي. در آنجا همرزم پدر شده بودم. ايشان فرمانده من بودند اما كسي از ارتباط ما اطلاعي نداشت.

آقاي حصاري مايليم بيشتر ازحضور شهداي حصاري عمو و پدر بزرگوارتان در روزهاي حماسه بدانيم.

اين دو با هم در جريان انقلاب وارد شدند و بعد از پيروزي انقلاب عضو اصلي پايگاه بسيج بودند. عمو و پدر هر دو مسئول آموزش بسيجيان شدند. اردوگاه باغ‌رود كه در زمان شاه به عنوان يك مركز پيشاهنگي ساخته شده بود، در اختيار سپاه قرار گرفت و اين دو بزرگوار بسيجيان زيادي را در آن اردوگاه كه امروزه به اردوگاه شهيد هاشمي‌نژاد تغيير نام داده، آموزش داده و به جبهه اعزام كردند. عمو با اينكه از پدرم كوچك‌تر بود اما توان نظامي بالايي داشت و در جبهه و همچنين پادگان آموزشي مسئوليت مهم‌تري نسبت به پدر بر عهده داشت. اين دو برادر چون مسئوليت سنگيني را در امر آموزش بسيجيان بر عهده داشتند در نهايت پس از دو سال با اعزام عمو و پدر به ميدان نبرد موافقت مي‌شود. اين دو بسيجي دلاور توانسته بودند در مدت دو سال فعاليت در اردوگاه باغ‌رود، بالغ بر 20هزار بسيجي را آموزش بدهند.

چطور از مفقود‌الاثر شدنشان باخبر شديد؟

خوب به خاطر دارم نزديك عيد سال 1364 بود و ما در تدارك تهيه لباس عيد نوروز بوديم. خبر مفقود‌الاثر شدن هر دو را كه به ما دادند همه شادي‌هاي‌مان تبديل به ماتم و غصه شد. هر دو با هم در يك عمليات مفقود‌الاثر شده بودند. پدر و عمو همواره با هم بودند و همه كارها و فعاليت‌هايشان هم در كنار هم بود. گويي در شهادت هم تاب جدايي و دوري نداشتند و هر دو در عمليات بدر به درجه شهادت نائل شدند. 22اسفند 1363در جزيره مجنون هر دو بال در بال ملائك نهادند. پدرم محمد‌باقر حصاري از زمان جنگ يا در حال آموزش نيرو‌ها يا در جبهه بود و در ميدان نبرد با دشمنان اسلام مي‌جنگيد يا در بيمارستان بود و تحت درمان كه بعد از بهبودي دوباره راهي شود.

از 31 سال بي‌خبري از پدر و عموي شهيدتان بگوييد.

اين سال‌ها گذشت اما خب مادرم وظيفه سنگيني را در تربيت بچه‌ها به عهده داشتند و همه مسئوليت‌ها به دوش ايشان بود. ما در تدارك عروسي دو تا از نوه‌هاي پدرم با هم بوديم كه خبر پيدا شدن هر دو گمشده‌مان را به ما دادند. نمي‌دانستيم بايد چه كنيم. به خاطر اطمينان از صحت پيكر‌ها و تشخيص هويت به معراج شهداي تهران آمديم.

آنچه از عموي شهيدمان محمد حصاري به ما نشان دادند، برگه‌هاي تردد مأموريت و استخوان ساق پايشان بود كه براي تشخيص بهتر و مطمئن‌تر آزمايش دي‌ان‌اي گرفته شد و بحمدالله پيكر متعلق به شهيد محمد حصاري بود. اما نشانه‌هاي باقي مانده از پدر به قدري برايمان واضح و قابل تأييد بودكه ديگر نيازي به گرفتن آزمايش دي‌ان‌اي از ايشان نبود. مادر از روي لباس‌هايي كه از پدر باقي مانده بود ايشان را شناسايي كردند چون خودشان لباس‌ها را براي پدر دوخته بودند. از طرفي شيشه‌هاي عينك پدر و استخوان پايي كه در مدت حيات‌شان شكسته و بد جوش خورده بود همه نشان‌دهنده اين بود كه پيكر مورد نظر متعلق به پدر است. بعد از تأييد و تحويل پيكر شهدا، همزمان با سالروز شهادت امام جعفر صادق (ع) ‌پيكر پدر و عموي بزرگوارمان در نيشابور تشييع و در بهشت فضل به خاك سپرده شد. دو كبوتر خونين‌بال در كنار هم به آغوش خانواده بازگشتند و اينگونه به سال‌ها چشم‌انتظاري خانواد‌ه‌هايشان پايان دادند.

معصومه شمس همسر شهيد محمد‌باقر حصاري

خانم شمس از آشنايي و ازدواجتان با شهيد محمد‌باقر حصاري بگوييد.

آشنايي ما براي ازدواج از طرف خانواده‌هايمان شكل گرفت. ما از خانواده‌هاي سنتي و مذهبي روستاي لطف‌آباد نيشابور بوديم و خانه‌هايمان هم در كنار هم بود. از همان خانواده‌هاي سنتي كه پدر و مادر براي زندگي بچه‌هايشان تصميم مي‌گيرند. آن زمان كه به خواستگاري من آمدند، تنها 12سال داشتم. يك سال بعد يعني زماني كه 13 سال داشتم اولين فرزندم را به دنيا آوردم. در مدت 23 سال زندگي با همسرم محمد‌باقر من 9 فرزند داشتم. وقتي كه جنگ شروع شد محمد‌باقر راهي شد. من هم بسيار علاقه‌مند بودم كه ايشان براي دفاع از اسلام و دين و اداي تكليفي كه بر گردن دارد راهي شود. خودم هم همراهي‌اش مي‌كردم و در نبودن‌هايش بچه‌هايش را كه امانت در دست من بودند، به خوبي تربيت كردم. زمزمه جنگ بود و نبودن‌هاي محمد‌باقر. دو تا از پسر‌ها هم كه سن و سالشان به جبهه مي‌خورد همراه پدر راهي شدند.

شهيد حصاري چه خصوصيات بارزي داشت؟

محمد‌باقر فردي بسيار با ايمان بود و مؤمن. پيش از انقلاب براي سفر حج نام نويسي كرد، اما به محض اينكه نام‌مان براي اين سفر معنوي درآمد، رفت و پولش را پس گرفت و آمد و آن زمان جنگ شروع شده بود. گفت: مكه من در حال حاضر اينجاست، جبهه‌هاي جنگ و جهاد. همه هزينه سفر مكه را خرج جبهه كرد. به عشق امام خميني (ره‌) ‌و انقلاب اسلامي‌مان در كنارش بودم، در تمام مدت جهادش همراهش بودم.

همسرتان سه مزار دارد، ماجراي مزار‌هايش چطور رقم خورد؟

وقتي كه همسرم و برادر شوهرم مفقود شدند، چند سال بعد از جنگ يك بار باقي مانده پيكر شهيدي را آوردند و به ما گفتند كه اين شهيد شماست. من اصلاً قبول نكردم. اما به هرحال شهيد را تشييع و به نام شهيد محمد‌باقر دفن كرديم و سال‌ها هم به زيارت مزارش مي‌رفتم.

يعني پيش از پيدا شدن پيكر اصلي شهيدتان يك بار او را تشييع كرده بوديد؟

بله اما ماجرا كه به اينجا ختم نمي‌شود. كمي بعد وقتي بنياد شهيد اعلام كرد كه ما ديگر شهيد مفقودالاثر نداريم، از ما خواسته شد تا عكس شهيد را تشييع كنيم و مزار ديگري را به ما دادند. تا اينجاي كار همسرم دو مزار داشت و برادرش هم يك مزار. امسال هم كه تفحص شد و پيكرشان برگشت، تشييع ديگري برگزار كرديم و با دفن‌شان، همسرم صاحب سه سنگ مزار شده و برادر شوهرم هم دو سنگ مزار. يعني دو برادر با هم پنج سنگ‌مزار دارند.

‌چند سال پيش كه پيكر ديگري را به عنوان همسرتان آوردند، مشخص نشد متعلق به چه كسي است؟

نمي‌‌دانم آن پيكر متعلق به چه كسي بود. هيچ‌گاه هم دلم راضي نشد كه آن پيكر محمد‌باقر است. اما همواره به سر مزارش مي‌رفتم و به جاي مادر و خواهرش برايش درد دل مي‌كردم و مراسم مي‌گرفتم. وقتي خبر پيدا شدن پيكر گمشده‌هايمان را آوردند از پسرم خواستم كاملاً مطمئن شود كه صحت دارد، بعد خبر را به مردم بدهيم. قبل از آمدنش هم خانه را مهيا كرده بودم. همه كارهايم را كرده بودم. انگار كه منتظر آمدن مهمان باشم. اين روزها كه به بهشت فضل مي‌روم ابتدا بر سر مزار آن شهيد گمنام و بعد سر مزار شهيد خودم مي‌روم.

*روزنامه جوان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس