یک ساعت بعد چند تا از زخمی‌ها تشنه و خون داده خودشان را پشت سیل‌بند رساندند. تلفات از عراقی‌ها زیاد گرفتیم و چند صد جنازه از آنها در لجن‌های خودشان غوطه‌ور بود اما پیر خودمان هم درآمد.


به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، عملیات رمضان که به تاریخ 22 تیر 1361 آغاز شد طراحی بزرگی داشت و هدف قوای اسلام انجام یک عملیات برون مرزی بود. اما علی رغم همه برنامه ریزی ها این حمله با شکست مواجه شده و ایران متحمل خسارات فروانی شد.

در این عملیات گردان های زیادی حضور داشتند که رزمندگان هر کدامشان خاطرات زیادی از زاویه دید خود نسبت به این عملیات دارند. آنچه می خوانید خاطره ای است از ابوالفضل کاظمی از بچه های گردان میثم که در خاطرات خود اینگونه روایت می‌کند:

                                                       ***

بیست و سوم تیر ماه بار دیگر سوار قطار شدم و به مقر انرژی اتمی رفتم. می‌خواستم هم تو خط و منطقه باشم و هم از حاج‌ احمد (متوسلیان که مدتی قبل از عملیات رمضان به دست فالانژهای لبنانی ربوده شده بود) خبری بگیرم. تمام راه در فکر حاجی بودم. هیبتش جلوی چشمم بود و از ذهنم نمی‌رفت. نمی‌دانم این چه سیر و حکمتی بود که بر حاج احمد گذشت؟

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. همه کسانی که دم از رفاقت و شرافت می‌زدند سکوت کرده بودند انگار هیچ اتفاقی نیفتاده فاتح خرمشهر و فرمانده بزرگ جنگ را گرفته بودند و همه‌شان ساکت بودند. یاد حرف‌ها و کارهاش افتادم. وقتی ازش چیزی می‌پرسیدم و چرا توی کارش می‌آوریم خوشش می‌آمد. می‌گفت: مربا نباشید که هر چی می‌گم بگید چشم. سؤال کنید داد بزنید و حق‌تان را بخواهید.

حاجی واقعا مرد بود و پناه نیروها و دنبال حق و حقیقت. وقتی پشت بی‌سیم باهاش حرف می‌زدی دلت گرم و آرام می‌شد و سختی‌ها را فراموش می‌کردی.

صداش تو خرخره و مردانه بود. وقتی در قرارگاه می‌نشست و با بیسیم حرف می‌زد. انگار دست قدرتمندی کارها را هدایت می‌کند. هیچ کاری لنگ نمی‌ماند. هر جا بود اگر صلاح می‌دید در دل آتش و خون خودش را بالای سر نیرو می‌رساند و کار را در دست می‌گرفت. نمی‌نشست تو قرارگاه دور خودش بتون بکشد و نیروها را تنها بگذارد.

دعا می‌کنم به باطن امام زمان (عج) قدر زحمت‌هایی که او برای جنگ کشید دانسته شود. زحمت‌ها و سختی‌هایی که نمانده تا ثمره‌اش را ببیند. نصف شب به مقر انرژی اتمی رسیدم. گفتند: مرحله‌ اول عملیات رمضان تمام شد و بچه‌ها خط را شکستند. شناسایی این عملیات را تیم اطلاعاتی سعید قاسمی انجام داده بود. همان موقع که تیم چغر حاج احمد در لبنان بودند حاج محمد ابراهیم همت، فرمانده تیپ محمد رسول‌الله (ص) شد. جایگزینی‌ها انجام شد و اختیارات بین کسان دیگری تقسیم شد.

حاج احمد منصور کوچک محسنی را برای جانشینی خود انتخاب کرده بود اما همه چیز با اسارتش عوض شد و ورق برگشت. عملیات رمضان را ارتش و سپاه با هم انجام می‌دادند. ارتش، کلاسیک و تو چارچوب می‌جنگید و سپاه هم برنامه خودش را داشت. آن موقع که عملیات رمضان انجام شد درست یا غلط به ذهنم آمد که مثل قبل هیأتی جنگیدن باصفاتر است. می‌روم با یک گردان عملیات می‌کنم و شب بعد با گردان دیگر. مجبور نیستم در عقبه منتظر دستور باشم. هر وقت پا داد می‌زنم تو ستون و می‌روم توی خط و تازه تجارب بیشتری به دست می‌اورم.

فردای آن روز ساعت 10 صبح موتور یکی از بچه‌ها را گرفتم به عقبه پنج ضلعی رفتم. یک مقدار با زمین آشنا بودم در آنجا هر کسی را می‌دیدی قصه مثلثی‌ها ورد زبانش بود.

منطقه عملیاتی رمضان باز و بزرگ بود دشت بی‌در و پیکری که از سمت شمال به کوشک و طلائیه می‌رسید و از طرف جنوب به شلمچه و اروندرود. هدف آن محاصره بصره بود. عراق هم می‌دانست ما بصره را می‌خواهیم. پس همه توانش را گذاشت برای دفاع از بصره. فکر می‌کرد ما خرمشهر ار گرفته‌ایم تا گمراهش کنیم و توان نظامی‌اش را در خرمشهر بگیریم. برای همین توانش را کشید سمت شلمچه و بعد یک کار تبلیغی برای خودش کرد و گفت: ما برای این که به دنیا نشان دهیم که خاک ایران را نمی‌خواهیم خرمشهر را خالی کردیم اما از آن طرف یک رکب به ما زد با هم دستی اسرائیلی‌ها قصه مثلثی‌ها را علم کرد و اتفاقا برایش قشنگ نشست.

تو دشت بچه‌های گردان میثم را پیدا کردم. موتور را خواباندم و رفتم پشت خاکریز آنها. خیلی‌هاشان را نمی‌شناختم. فقط با فرمانده‌شان مختار سلیمانی، و عده‌ای از نیروهای قدیمی آشنا بودم.

بچه‌های میثم زمین‌گیر شده بودند. خمپاره صدتا صدتا می‌آمد و خاکریز را می‌لرزاند. تانک‌هایش گلوله مستقیم می‌زدند چندین جنازه عراقی، آن طرف خاکریز افتاده بود. معلوم بود بچه‌ها رفته‌اند جلو و برگشته‌اند عقب. بچه‌‌های مختار سلیمانی گفتند از دیشب تا حالا بیست تا تانک زده‌ایم و دمار از روزگارشان درآورده‌ایم.

تا غروب قاتی بچه‌های مختار، نمکی درگیر بودم. من سلاح و نارنجک نداشتم و از سلاح بچه‌ها استفاده می‌کردم. دم غروب دستور عقب‌نشینی آمد. من هم همراه بچه‌های میثم به عقب برگشتم. در حین عقب‌نشینی یک ترکش نخودی به بازوی دست راستم خورد. کمی خون آمد و یک ساعت بعد سرش جوش خورد. ترکش چون داغ است خودش زخم را ضدعفوی می‌کند. اما هر چه باشد جان و بنیه‌ی آدم را می‌گیرد و آدم از تک و تا می‌افتد.

2-3ساعت بعد حالم که بهتر شد به خط برگشتم بین راه بچه‌های گردان حبیب را دیدم که ستون کش به طرف خط می‌رفتند. قاتی‌شان شدم. یک جا  نگه‌مان داشتند و سردستی توجیه‌مان کردند و گفتند: باید از پایین زید بروید سمت آب‌گرفتگی. حالا کدام آب‌گرفتگی و با چه وسیله‌ای خدا می‌دانست. آخر آن جا همه‌اش آب گرفتگی بود. گلش مثل گل تهران نبود بدقلق و چسبنده بود عین سریش. هیچ کسی نمی‌دانست کجا می‌رود. توی آن دشت نیروی خبره اطلاعاتی گم می‌شد چه برسد به نیروی پیاده‌ای که برای اولین بار پایش را آنجا گذاشته بود.

در همان جا یک عده از بچه‌های اطلاعات جلوتر رفتند. یک ربع بعد آمدند و گفتند: تانک‌ها پراکنده هستند صبر کنیم هوا روشن شود بعد بزنیم. بعد گفتند نه صبر کردیم گردان‌های چپ و راست ما دست بدهند بعد بزنیم.

رفتم سرستون دیدم انگار حاج همت پشت بیسیم است. بیسیم‌چی گفت: منور بزنید پیداتون کنند.

یک ساعت بعد تیم پیشتازی از آرپی‌جی‌زن‌ها تشکیل شد و رفتند جلو. ساعت شاید از 12 شب گذشته بود که دو تا گلوله آرپی‌جی زدند و ما رها شدیم. من قدم رفتم جلو و تیر زدم. نیروهای ایرانی و عراقی قاتی شده بودند و افراد را تشخیص نمی‌دادم.

تا نزدیک سحر زدیم و خوردیم. بالای سیل‌بند رو به رویمان تانک‌ها ردیف شده بودند. آنقدر بهشان نزدیک بودیم که آرپی‌جی به کار نمی‌آمد و اثر نمی‌کرد اما دلی و مولایی هر چه گیرمان می‌آمد می‌زدیم. آنجا آدم قدر حاج احمد را می‌فهمید اگر بود می‌دانست چطور کار را جمع‌و جور کند.

دم‌دمای ظهر فردا عراق همینطور که آتش می‌ریخت رفت عقب و پشت سیل‌بند خط را سفت کرده من با هفت هشت تا از بچه‌ها که هیچ یکشان را نمی‌شناختم از شیار راست سیل‌بند به طرف بالای پنج ضلعی رفتم. هوا گرم شده بود و آفتاب کم کم چشم آدم را می‌زد و ما روی زمینی راه می‌رفتیم که حالت باتلاقی داشت باتلاق نیمه خشک کمی که رفتیم یک نفر فرمان ایست داد شما کی هستید؟

نیروی حبیب هستیم

چند دقیقه‌ای بعد نصرت غریب- فرمانده گردان حمزه جلو آمد مرا می‌شناخت.

سلام وعلیک کردیم گفت: کجا بودید؟

دیشب با بچه‌های اسماعیل محمدی تو خط بودیم

این ها که قرار بود با ما دست بدن چرا نیامدن؟

مجبور شدند یک پد بیان عقب. توان نداشتن آتش سنگین بود زمین گیر شدن.

با ناراحتی گفت:‌چرا این که نمی‌شه؟

بعد رفت پای بیسیم. فکر کنم بیسیم زد به حاج همت و گفت: حبیب عقب نشسته و نتوانسته با ما دست بدهد تکلیف را معلوم کنید. من بچه‌ها را جمع کردم و آمدیم عقبه. نماندم تا بقیه قصه نصرت غریب و گردان حبیب را ببینم.

من دوباره همان نیمه مرداد ماه برای مرحله پنجم عملیات با گردان مقدد راهی خط مقدم شدم. بهمن نجفی، فرمانده گردان مقداد بود بهمن گفت: این بار می‌خواهیم از تجربیات قبلی استفاده کنیم. بدون شناسایی یک قدم جلو نمی‌رویم.

مسئولین اطلاعات عملیات گردان مقداد اسماعیل‌ خانی و قاسم‌ الله‌وردی بودند. قبل از عملیات دم غروب حقیر به اتفاق بهمن نجفی و اسماعیل خانی و الله‌وردی با سه نیروی عملیاتی سوار تویوتا شدم و به طرف منطقه کوت‌سواری حرکت کردیم.

ماشین را در جایی گذاشتیم که در تیررس نباشد و خودمان پای پیاده به طرف توک مدادی یعنی جنوب کانال ماهی رفتیم. بعد از نماز مغرب و عشا جیره‌جنگی را که ردمان بود خوردیم کاکائو و پسته را کوبیده بودند که مثل شکلات سفت شده بود آن را با یک کف دست نان لواش و پشت بندش یک قلب آب خوردیم و تیز راه افتادیم.

بهمن خبره اطلاعات عملیات و شناسایی بود هر چه می‌گفت چشم بسته عمل می‌کردم. من پشت سر بهمن بودم او مرتب تذکر می‌داد که پا جای پای هم دیگر بگذارید و آهسته حرف بزنید آن دو مسئول اطلاعات هم جلوتر از همه راه می‌رفتند.

چشم‌مان که به تاریکی عادت کرد خاکریز دو جداره‌ای دلبری را دیدیم که جلوی اروند رود زده بودند. نمی‌دانم چند کیلومتر بود شاید بیشتر از بیست – سی کیلومتر. تهش تو تاریکی پیدا نبود داخلش آب بود و حتم داشتم مین و سیم خاردار و انواع تله‌های انفجاری هم کار گذاشته‌اند.

در جایی نشستیم. قاسم دوربین کشید و توجیه‌مان کرد. نرم و آهسته حرف می‌زد و گفت: این جا اولین معبری است که قبلا زده‌ایم. این کانال ماهی است و آن سرش توک مدادی. عرض کانال شاید به یک کیلومتر برسد. انواع تیربار و کمین و سنگر هم دورش هست.

بعد نوار سفیدی را نشانمان داد که کشیده بودند تا راه برگشت را گم نکنیم. با دوربین، سنگرهای دیده‌بانی عراقی‌ها را در جزیره بوبیان دید زدیم و سنگرهای دوشکایشان که خودنمایی می‌کرد نزدیک یک کانال بچه‌ها دو تا لوله آلومینیوم دو- سه متری را از زیر خاک چال شده بود روی هم سوارشان کردند و یک نردبام ساختند. گذاشتیم روی کانال و یکی یکی رد شدیم و پشت خاکریز نسبتا کوتاهی نشستیم. از آن پشت ستون تانک‌ها واولین مثلثی‌ها پیدا بود. ارتفاع هر خاکریز مثلثی‌ها به سه متر و طول هر ضلعش به دو هزار متر هم می‌رسید. روی هر ضلع سه تا- سه تا تانک چیده بودند که لوله هر یک به طرفی بود یعنی هر تانک می‌توانست جلوی خودش را بزند و احتیاط دیگری باشد. جلوتر از مثلثی باز یک کانال دو جداره بود که شاید پنجاه یا صد متر با خاکریز مثلثی فاصله داشت. در آن ساعت شب حتی یک نفر عراقی هم ندیدیم همه جا تاریک، خلوت و ساکت بود.

نزدیک سحر بحث برگشتن به عقبه پیش آمد بهمن بیسیم زد و گفت: ما آمده‌ایم و داریم تفریح می‌کنیم.

بعد رو به ما گفت: من باید جاده را ببینم هنوز توجیه نشده‌ام نمی‌دونم با این مثلثی‌ها چه باید بکنم؟

بعد با یکی از نیروهای اطلاعات عملیات رفت. من و بقیه بچه‌ها پشت همان خاکریز نشستیم و به گپ و گفت‌وگو.

غروب بهمن برگشت و همه با هم به عقبه برگشتیم. نیمه شب به عقبه رسیدیم. فردا قبل از غروب آفتاب با گردان مقداد به طرف کانال ماهی حرکت کردیم. شب عملیات بود و نیروهای خط شکن در عقبه مستقر و آماده بودند. قرار بود ما خط را در جاده شرقی- غربی تنومه سفت کنیم. بهمن معتقد بود تنومه کلید بصره است.

آن شب حرکت را از جنوب پاسگاه زید به طرف تنومه شروع کردیم. اول از سنگرهای بتونی که به آن دژ می‌گفتیم گذشتیم. به جاده‌ای رسیدیم که رویش تانک چیده شده بود. تانک‌ها را که دیدم رفتم سر ستون و به بهمن گفتم دیشب موقع شناسایی این‌ها نبودند؟ بهمن گفت: عراق شنود داره می‌فهمه و این‌ها رو در فاصله شب تا صبح آورده از این موانع معلوم می‌شه عراق فهمیده ما عملیات می‌کنیم.

بعد از 2-3 ساعت پیاده‌روی بهمن فرمان ایست داد. نشستیم خودش یک تیم آرپی‌جی زن جدا کرد. من هم جزو آنها بودم. با او کمی جلوتر رفتیم و دید زدیم و دوباره برگشتیم پیش بچه‌ها.

آن شب کمی حالت خستگی داشتم و پلک‌هایم سنگین بود. دو شب و نصفی خوابیده بودم. از شناسایی یکراست آمدیم خط. آن لحظه که به شروع عملیات چیزی نمانده بود حال مناجات آمده بود. یک گوشه نشستم و کمی بندگی کردم. اسما حضرت حق را که گفتم دلم آرام گرفت.

نمی‌دانم این خاصیت بد جنگ است یا خوب که مرگ آدم را زودرس می‌کند. تو جبهه آدم این را می‌داند و دست از خودبینی‌ها و غرورها برمی‌دارد صادق و روراست می‌شود. فقط در آن شب‌ها و روزها بود که از حمد و سلام نمی‌رفتم تو کاسبی و چک و سفته.

بیشتر بچه‌ها در حال مناجات و وداع آخر بودند. از تک‌تک‌شان حلالیت طلبیدم و دو بیت خراباتی برایشان خواندم.

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست

بچه‌ها ای واللهی گفتند و عشق و حالی شد. صورت تک‌تک‌شان را ماچ کردم. فکر کردم که شاید فردا دیگر طرف را نبینم. باید باهاش صفا کنم و فرصتی به آخر خط نمانده.

بچه‌ها برای هم نخ می‌آمدند فلانی اگر شهید شدی ما را شفاعت کن ما را حلال کن.

آن وسط اما چیزی دل من و شاید دل خیلی از قدیمی‌های جنگ را آتش می‌زد آن هم نبود حاج احمد بود.

یک نفر ازم پرسید شما که قدیمی هستی می‌دونی حاج احمد متوسلیان کی می‌آد؟ من هم آن دم آخر یک جفت شیش براش آمدم و گفتم: من یک خبری دارم که قراره حاجی بیاد. کی گفته؟ وزیر امور خارجه گفته که با پرواز بعدی می‌آد.

ساعت حدود یک نصف شب من و بهمن و یکی از بچه‌های اطلاعات از بقیه جدا شدیم و رفتیم جلو دید مختصری زدیم و برگشتیم. ستون را تکاندیم  و از خاکریز رد شدیم. از یک میدان مین که معبرش را قبلا زده بودند گذشتیم. بهمن گفت: تانک‌ها الان راست ما هستن. فقط آرپی‌جی به درد می‌خوره نه تیربار و نارنجک.

هنوز حرف بهمن تمام نشده بود که یک خمپاره خورد بغل ستون و بچه‌ها خوابیدند و خود به خود درگیری شروع شد.

بهمن گفت: سید تو اول بزن دستت تبرکه. من یک نمه شکار تانک بلد بودم نشانه رفتم و شلیک کردم و مولایی خورد به برجکش و منفجر شد. بچه‌ها الله اکبر گفتند و حمله کردند. همین طور که درگیر بودیم دشمن را پشت سر گذاشتیم و قاتی‌اش شدیم. یک عده از بچه‌ها را جمع کردم و با داد و فریاد آوردمشان پشت کانال اول بین کانال دو جداره و خاکریز مثلثی بهشان گفتم باید سه طرف رو داشته باشید دارن از سه طرف می‌زنن.

آن جا هراس به جان آدم می‌افتاد. قصه سه طرف زدن‌ها شروع شده بود آنجا قصه مثلثی‌ها خوب برایمان جا افتاد. از هر طرف می‌خوردیم هر یک گلوله برای یک نفر عجب سیری شده بود. انگار رو دست خورده بودیم رفتم کنار بهمن بهمن داشت آرپی‌جی می‌زد. نترس و جیگردا این طرف و آن طرف می‌دوید و هدایت می‌کرد. بهمن کاربلد بود. اما به من محبت داشت و از من نظر می‌خواست. کوچک‌ترها هم محبت داشتند و حرف ما را می‌خریدند.

تا دلتان بخواهد زدیم و خوردیم و تلفات هم گرفتیم یک درگیری جانانه و جنگ واقعی بود. نزدیک سپیده بهمن دید نیرو دیگر نمی‌کشد گفت: سید هر کسی رو می‌تونی جمع کن و ببر پشت سیل بند.

تا داد و فریاد کنم و بچه‌ها را خبر کنم و جمع کنم عراق تلمبه‌ خانه‌اش را کار انداخت. آب را از تو کانال دوجداره پمپ کرد و ریخت تو دشت. چند دقیقه نشد دشت را آب برداشت. آنقدر داد زدم که گلویم داشت پاره می‌شد. می‌خواستم بچه‌ها توجیه باشند و ناغافل نخورند اما نمی‌توانستم جمع‌شان کنم. مجروح‌ها ریخته بودند بی‌مدد. چندین بار هدایت‌شان کردم طرف سیل‌بند. رفتم تا دم سیل‌بند و برگشتم وسط بچه‌ها. بچه‌ها بنده خداها جانشان کف دستشان بود. دنبال من دویدند. از پشت سر هم گلوله‌ تانک و تیربار بدرقه‌مان می‌کرد. با هر مصیبتی بود رفتیم پشت سیل‌بند. یک عده لاجون‌ها را آب برد زنده مانده‌ها آمدند پشت سیل‌بند.

دم ظهر چند نفر داوطلب شدند بروند زخمی‌ها را بیاورند. دویدند طرف زخمی‌ها سه‌نفرشان تیر خوردند و افتادند. دو نفرشان دست و پای یک نفر را گرفتند و دوان دوان آمدند پشت خاکریز. بیسیم زدیم به عقبه. گفتند آدم‌های سالم را می‌فرستید زخمی بیاورند تلفات‌تان بیشتر می‌شود.

یک ساعت بعد چند تا از زخمی‌ها تشنه و خون داده  خودشان را پشت سیل‌بند رساندند. تلفات از عراقی‌ها زیاد گرفتیم و چند صد جنازه از آنها در لجن‌های خودشان غوطه‌ور بود اما پیر خودمان هم درآمد.بعد از ظهر خرد و خسته تکیه دادم به شانه‌ی خاکی سیل بند. یک تویوتا ناهار آورد. آهسته از روی سیل بند رد شد و یکی یکی غذاها را پرت کرد برای بچه‌های پشت سیل بند. بچه‌ها تو هوا غذا را می‌گرفتند. برنج و گوشت بود در ظرف‌های پلاستیکی بعد بطری‌های پلاستیکی آب انداخت. بچه‌ها آب را در قمقمه‌شان ریختند. من قمقمه نداشتم. هر وقت تشنه می‌شدم قمقمه بغل دستی‌ام را می‌گرفتم و یک پیک می‌زدم یکی از بچه‌ها اسمش اسرافیل بود کم سن و سال و خوش خنده. به راننده تویوتا گفت: داداش می‌ری عقب محبت کن جنازه ما را هم ببر.

لقمه توی دهانمان بود خندمان گرفت. تویوتا رفت تا ته سیل‌بند. غذا را پخش کرد دور زد و داشت برمی‌گشت که یک دفعه یک خمپاره خورد بغل اسرافیل. طرف غذایم را پرت کردم و شیرجه رفتم روی زمین اما سریع بلند شدم. وسط گرد وخاک دویدم طرف اسرافیل. ترکش به شاهرگش خورده و درجا تمام کرده بود. چند تا از بچه‌های دور و برش زخمی‌ها را انداختیم پشت همان تویوتا و فرستادیم. عقب برگشتم همان جا که خون اسرافیل با خاک قاتی شده بود نشستم. زمین از خون خیس بود غذا از گلویم پایین نرفت گذاشتمش یک گوشه و تکیه دادم به خاکریز.

بعد از ظهر عراق یک آتش دلبری ریخت. یک خمپاره خورد بغل بهمن و دو سه نفر دیگر موج گرفت‌شان و پرت شدند. یک آمبولانس آمد و بردشان عقب.

تمام بعداز ظهر آن روز کپ کردیم و ماندیم پشت سیل‌بند. آنقدر آتش سنگین بود که سرمان را بالا نمی‌توانستیم بیاوریم. عراق از نظر سلاح به ما می‌چربید. یک به صد بودیم زمین آنجا هم ارث پدری ما نبود مال خودش بود و عین کف دستش بلد بود. سپاه سومشش را آورده و از شمال تا جنوب خط را سفت کرده بود تنها چیزی که ما داشتیم و به عراق می‌چربید ایمان بچه‌ها بود. روح قوی  بچه‌ها بود که آن ها را می‌کشید و می‌برد جلو. آن جا هر کسی با ایمانش طی‌الارض می‌کرد.

غروب بود آتش دشمن راه به راه می‌آمد. برای یک لحظه بلند شدم جایم را عوض کنم یک تیر یا ترکش خورد پشت ران پای چپم. اول درد نداشتم فقط سوزش کمی داشت. دست زدم پشت پام. دستم خیس خون شد. نشستم تا نفس بگیرم بچه‌ها درگیر بودند بدنم سرد شد. خستگی حاکم شد و کم کم درد آمد سراغم آمدم بلند شوم نتوانستم دو تا امدادگر آمدند؛‌ اما به من نرسیدند؛ دنبال زخمی‌های بدحال بودند. نیم‌خیز شدم و چهار دست و پا کمی روی شانه‌ی خاکریز رفتم و بعد دستم را روی زانو گذاشتم و بلند شدم. کمرم را به زور راست کردم. یک پا را روی زمین کشیدم و لنگان لنگان برگشتم عقب. چند متری که به سمت خط خودی آمدم، یک تویوتا نگه‌داشت. مرا انداختند پشتش. هفت- هشت نفر بودیم که مثل بار ریختندمان روی هم. دست یکی،‌بالش دیگری شده بود. جواد صراف – مسئول دسته- هم بود. دستش ترکش خورده و با چفیه بسته بود. تویوتا تو دست اندازها بالا و پایین می‌رفت و داد بچه‌ها را در می‌آورد. هوا تاریک بود که به بیمارستان صحرایی رسیدیم. مرا یک گوشه روی زمین خواباندند. از خستگی خوابم برد. بعد بلندم کردند و روی تخت گذاشتند و نیمه بیدار بودم و فهمیدم یک نفر دارد شلوار کردی‌ام را قیچی می‌کند. سرم را بلند کردم و به طرف گفتم: «نمی‌شه قیچی‌اش نکنی و درش بیاری؟»

گفت: « این که چیزی ازش نمانده. چی رو دربیارم؟»

شلوارم را از بالای زانو و ران قیچی کرد. پیرهنم را هم درآورد. زخم را شست و شو دادند و بستند. بعد همراه چند مجروح دیگر مرا سوار آمبولانس کردند و به اهواز فرستادند.

یک ساعت و خرده‌ای توی راه بودیم تا به بیمارتانی در اهواز رسیدیم. بیمارستان که نه، استادیوم ورزشی را بیمارستان کرده بودند. سرپوشیده بود؛ با سقفی بلند. تخت‌ها را ردیف،‌بغل هم گذاشته بودند؛ اما باز ما را روی زمین، دراز به دراز کنار هم خواباندند. نیم ساعت بعد،‌ یکی یکی رفقا پیدایشان شد. چند تا از بچه‌های محل‌مان هم آمدند. سالن پر از زخمی شد. بعضی‌ها کهترکش نخودی توی دستشان خورده بود،‌ روی پله‌ها نشسته بودند. از صورت‌ها پیدا بود که همه دل‌شکسته و پریشان هستند. آن‌ وسط، درد خودشان یادشان رفته و به فکر رفقایشان بودند. آنها که دست‌شان تیر خورده بود، رفتند بیرون و سیگاری آتش کردند. آنهایی که پایی گیر بودند، دنبال یک پک یواشکی بودند و یک سیگار را چند نفری می‌کشیدند. یکی از بچه‌ها، سیگارش را گذاشت گوشه لب رفیقش و گفت: «دودش را نده بیرون. بپا پرستاره نبینه».

دکترها دنبال رسیدگی به دست و پا قطعی‌ها و بدحال‌ها بودند. امثال من، خوب خوبه‌شان بودیم. تا فردا بعدازشهر همان‌جا افتاده بودم. بعدازظهر، به جای ناهار، دو تا آب میوه و کیک به هر نفر دادند. بچه‌ها دادشان در آمد که «پس ناهار کو، داداش؟» گفتند: اگر غذا بخورید، معده‌تان کار می‌افتد و خودتان اذیت می‌شوید.

تا غروب هیچ‌کس با من کار نداشت. حتی یک سرم بهم وصل نکردند. نزدیک غروب هر دوازده نفر را در یک آمبولانس گذاشتند و فرستادند فرودگاه اهواز. 2 ساعت در آنجا معطل شدیم تا سوار هواپیمایمان کردند. یک ساعت بعد هواپیما نشست و از «عامو عامو» گفتن‌شان فهمیدیم در اصفهان هستیم. به یک نفر گفتم: «عامو، ما بچه تهرون هستیم. ما رو بفرست تهرون. ما اینجا کاری نداریم».

با لهجه اصفهانی گفت: «تهران جا نداره، عامو. بعداً».

تو بیمارستانی در اصفهان بستری شدم. پلاک و دستمال یزدی‌ام را گرفتند. چیز دیگری نداشتم. بعد یک عکس از پام گرفتند و بردند به اتاق عمل.

صبح فردا، کامل به هوش آمدم و تقریبا سرحال شدم. دکتر آمد و معاینه‌ام کرد. پرسیدم: «دکتر، چی توی پام بود؟»

هرچه بود، نتونستیم درش بیاریم. بغل استخوان خورده توی عمق ماهیچه. اگر بخواهیم درش بیاریم، باید عمیق بشکافیم که در آن صورت باید 6 ماه در رختخواب باشی.

روز دوم حضورم در اصفهان دل دل کردم تلفن بزنم و به خانواده اطلاع بدهم، اما غرورم اجازه نداد. نمی‌خواستم دردسر برای‌شان درست کنم. روز سوم مرا با آمبولانس به فرودگاه بردند و از آنجا با هواپیما به تهران آمدم. در بیمارستان بانک ملی تهران بستری شدم. بعد از دو روز مرخص شدم و آمبولانس مرا تا دم در خانه رساند.

در خانه را نزدم. مدل لات‌ها، یک ریگ برداشتم و زدم به شیشه پنجره اتاق بالا.

فاطمه خانم، در را باز کرد و تا مرا دید، هاج و واج گفت: «چرا خبر ندادی مجروح شده‌ای؟»

همین طور که می‌شلیدم، رفتم تو و گفتم: «عراقی‌ها نسخه‌ام رو پیچیدن. قرار بود روم کم بشه.»

تا اوایل شهریور در خانه ماندم. سه-چهار ماه زمین‌گیر بودم تا زخم کم‌کم جوش خورد. گلوله یا ترکش را اصلاً حس نمی‌کردم. فقط نمی‌توانستم تند تند راه بروم. وقتی به پام فشار می‌آوردم، درد می‌گرفت.

یک روز به اتفاق حسین محمودی، علی برادران و شیخ محمود خداکرمف سوار اتوبوس شدیم و به کرمانشاه پیش بچه‌های اطلاعات عملیات رفتیم. آن موقع، حسین الله‌کرم، مسئول اطلاعات عملیات بود.

بعدازظهر بود که به مقر نیروهای اطلاعات عملیات رسیدیم.

حسین گفت: «شب قبل، روی ارتفاعات «سلمان کشته» و «بنه‌ریگ» عملیات شده. گردان سلمان دیشب عملیات کرده. فرمانده‌اش زخمی شده. کادرشان به هم ریخته. خوب موقعی آمدید. یکی سری به آنها بزنید.»

عصر عمان روز نشانی گرفتیم و پرسان پرسان جای گردان را پیدا کردیم. دیدم رفقا باز لات‌بازی‌شان گل کرده، چادر زده‌اند بغل رودخانه.

منبع: فارس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس