کد خبر 3766
تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۲:۵۵

برخي از برادران مسلمان مان، از سر سادگي يا شيفتگي، مشايي را اسلام‌شناس مي‌پندارند. متاسفانه اين ادعاي واهي و بدون دليل، ظرفيت خيانتي بزرگ به دين و مردم ايران را فراهم کرده است

نويسنده وبلاگ "باز باران" در جديدترين مطلب خود به بررسي اين موضوع پرداخته که آيا اظهارات اسفنديار رحيم مشايي يک اظهارات تخصصي و اسلام شناسانه است يا نه. در اين مطلب آمده است:
برخي از برادران مسلمان مان، از سر سادگي يا شيفتگي، مشايي را اسلام‌شناس مي‌پندارند. متاسفانه اين ادعاي واهي و بدون دليل، ظرفيت خيانتي بزرگ به دين و مردم ايران را فراهم کرده است.
اگر چه ادعاي اسلام‌شناس بودن مشايي، آنقدر سبک و سخيف است که ارزش نقد ندارد و مي توان آن را با تبسمي رد کرد، اما چون رئيس جمهور و برخي از دوستدارن ايشان، مريدانه به اين مساله نگاه کردند و اين مساله ساده، به سمت شکل گيري فتنه خوارج پيش مي رود و برخي مشايي و احمدي نژاد را اسلام شناستر از نائب امام زمان (عج) مي‌پندارند، ناچاريم، اين ادعاي بديهي البطلان را با دليل، رد کنيم.
* شروط لازم براي تخصص در يک مساله؛ مثلا اسلام شناسي: شرط لازم، يعني اينکه در صورت فقدان يکي از اين شروط، به طور منطقي، نتيجه هم منتفي مي شود. شروط لازم تخصص در هر امري از جمله اسلام شناسي:
1. تخصص در هر امري نياز به تحقيق در آن مساله دارد. 2. شرط لازم اسلام شناس بودن اين است که در راه شناخت اسلام و تحقيق دقيق در آن اقدام کرد. 3. منبع اصلي اسلام، قرآن و سنت نبوي و وَلوي است؛ و بدون شناخت قرآن و سنت، امکان اسلام شناس شدن نيست. 4. ابزار شناخت قرآن و سنت (ثقلين) دانشهاي زير است و بدون آنها امکان شناخت عالمانه از اسلام وجود ندارد:
1- شناخت زبان عربي قديم؛ 2- شناخت علم صرف؛ 3- شناخت علم نحو؛ 4- شناخت علم معاني، بيان و بديع؛ 5- شناخت علم تاريخ؛ 6- شناخت علم رجال؛ 7- شناخت علم درايه؛ 8- شناخت علوم قرآني؛ 9- شناخت علم تفسير؛ 10- شناخت علم کلام؛ 11- شناخت علم پيچيده و سنگين اصول فقه؛ 12؛ شناخت علم فقه؛ 13- شناخت علم اخلاق؛ 14؛ شناخت فلسفه فقه؛ 15- شناخت فلسفه اخلاق؛ 16- شناخت فلسفه حقوق؛ 17- شناخت منطق و فلسفه؛ 18- شناخت کلام جديد؛ 19 شناخت فلسفه دين؛ 20- شناخت فلسفه سياست؛ 21-...
* قطعا مشايي شروط لازم براي اسلام شناس بودن را ندارد؛ چه رسد به شرط کافي: او حتي نمي تواند موضوع برخي از اين علوم را در 5 سطر توضيح دهد، حتي در برخي از اين علوم نمي تواند به اسم چند کتاب اشاره کند. او حتي در يکي از اين علوم، يک کتاب، مقاله با استانداردهاي پژوهشي ندارد. او حتي در يکي از اين علوم، در سطح يک طلبه "سطح" حوزه، بنيه علمي ندارد. خوب اين آدم که هنوز صرف و نحو بلد نيست، چطور ادعاي اسلام شناسي دارد؟ دست کم، سيد علي محمد باب، چند سالي طلبگي کرده بود و کمي با ابزار لازم و شروط ضروري اسلام شناسي آشنا بود! مگر نبايد اسلام را محققانه شناخت؟ آيا پاي منبر نشستن، و چند روايت و داستان و روضه شنيدن، آدم را اسلام شناس مي کند؟ بنابر آنچه گفته شد، مشايي قطعا ابزار شناخت اسلام را ندارد، چه رسد که اين ابزار را درست به کار بندد و اسلام شناس باشد. با اين حساب، اسلام شناس پنداشتن مشايي، نهايت سادگي است.
* نقد يک مساله بنيادي در افکار مشايي: اما اصرار برخي بر اين اسلام شناس بودن وي، ما را واداشت که يک مساله حياتي و فوق العاده مهم، که در استناد آن به مشايي شکي نيست، و کسي هم آن را تقطيع و کم و زياد نکرده است، را نقد کنيم. ضمن اينکه اساسا مشايي نه حرف جديد درستي دارد، و نه در حد يک طلبه واجد دانش معاني و بيان، روش درست سخن گفتن را آموخته است. اگر کسي بخواهد طرف مناظره باشد، بايد، سواد داشته باشد، بايد ادعاهايش دقيقا مشخص باشد. و مشايي يا بايد منظومه اسلام شناسي خود را ارائه دهد، و يا اينکه آشفته گويي هايش را کم کم رو کند؛ تا امکان ارزيابي کامل وي ميسير باشد.
* اعلام ختم ديانت از سوي مشايي: مشايي در اين فيلم مي گويد، چون بشر پيشرفت کرده است، يهودي، مسيحي، زرتشتي، بودايي، برهمايي و هندو، همه مي توانند بدون اينکه به اسلام رو بياورند، به حقيقت برسند؛ بنابراين، دوره روآوردن به اسلام، براي رسيدن به حقيقت، تمام شده است[1].
در اينجا صرف نظر از برخي بحثهاي روزنامه اي و حتي سخنان چاله‌ميداني مشايي، يک موضوع مهم وجود دارد که متاسفانه به شکل غلط فاحش و شرک آميزي مطرح شده است. مساله اي که اگر مشايي آگاهانه آن را مطرح کرده باشد و به لوازم آن پايبند باشد، قطعا عامل خروج او از اسلام و ارتداد وي است.
* راز نياز بشر به دين براي رسيدن به حق و سعادت: به چند دليل بشر براي رسيدن به حق و سعادت، به دين نياز دارد؛ که مهمترين آن، علم اندک بشر است، علم اندکي که نمي تواند يک نظام درست، متقن، جامع و هماهنگ فکري (مبدا شناسي، انسان شناسي، راه و راهنما شناسي و فرجام شناسي) را ارائه دهد: "وَ ما أُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَليلاً " إسراء، 85؛ علاوه بر آن، هواي نفس، وساوس شيطاني، غفلت، فراموشي و اشتباه نيز، ناتواني بشر براي دستيابي به يک نظام سعادت‌بخش را تشديد مي کند. پس عقل بشر از آن جهت که بشر و داراي شناخت محدود و... است، به هيچ وجه امکان دستيابي به برنامه سعادت بخشي که مستقل از وحي باشد، ندارد. و تمام افراد بشر از اول تا آخر، براي رسيدن به سعادت، به وحي نياز دارند.
در باب فلسفه دين و مساله ختم نبوت، که از ضروريات اسلام است، همواره ادعاهايي در جهت نقض خاتميت، شده است؛ يا در شکل عريان ادعاي مُتنبّياني مثل مسيلمه، يا در شکل نيمه عريان، مثل ادعاي سيد علي محمد باب و بهاءالله، و گاه به شکل پيچيده تر، همانند ادعاي اقبال لاهوري، شريعتي، سروش و مشايي. نتيجه سخن همه اينان، در يک چيز مشترک است: پايان دوره نياز بشر به دين براي رسيدن به سعادت.
* خاتميت از ديدگاه اقبال: اقبال لاهوري وحي را از سنخ غريزه مي‌داند و معناي خاصي از خاتميت ارائه مي‌کند. به نظر مي‌رسد، ابعاد اصطلاحاتي که به کار برده است يا دست کم به پيامدهاي آشکار آن، توجه نداشته است. او با تقسيم حيات بشري به دو دور? کودکي و بلوغ، دور? بلوغ "عقل استقرائي" را، پايان دور? حيات هدايت غريزي (وحي) و ختم دين مي‌شمرد[2]. از آنجا که زندگي نمي‌تواند پيوسته در مرحله کودکي باشد، بشر از اين پس مي‌تواند به کمک تجرب? دروني و معرفت استقرائي و تاريخي، و بدون احتياج به وحي، راه خود را بيابد.
* خاتميت در نگاه شريعتي: شريعتي همين حرف اقبال را با اندکي شيعي‌سازي آن، مي‌پذيرد: او تاريخ بشريت را به سه دوره تقسيم مى‌کند: 1. دوران وحى؛ 2. دوران امامت و وصايت؛ 3. دوران غيبت امام، که در اين دوران رهبرى و هدايت خلق به عهده علم و روشنفکران است[3].
* خاتميت در نگاه سروش؛ الف. سروش يک: سروش هم دربار? خاتميت، مثل هر مسأل? ديگري نظرات متشتت و متکثري دارد. او در فضاي "قبض و بسط"ش مي‌گويد: "وحى پيامبر به نحو تفسير نشده در اختيار مردم قرار گرفته است و تفسيرش با مردم است[4]". لذا پيامبر را خاتم النبيين مي‌داند، نه خاتم الشارحين. او سپس با مباني خاص خود، به نسبيت مطلق در برداشت از دين معتقد مي شود.
ب. سروش دو: سروش سپس با پس زدن ديدگاه نخست خودش، در ديدگاهي دومش، به همان نظر اقبال تصريح مي‌کند و آن را مُرّ حقيقت در مورد خاتميت دين مي‌داند. او رابط? نبي با مردم را مثل رابط? معلم و شاگرد تعريف مي‌کند؛ و مي گويد: مگر قرار است مادر هميشه دست فرزند را براي راه رفتن بگيرد[5]؟ او همانند اقبال تصريح مي‌کند که با سرآمدن دوران حجيت امور ماورايي، مثل وحي و پيامبر، ديگر نبايد براي کسي يا سخني، حجيت قائل بود و پذيرش هر حرفي بسته به ميزان استدلال و عقلانيت يا قانوني بودنش خواهد شد[6]. او از قرآن و سنت که با عقل قطعي پذيرفته شده اند، به حجيت قول اکثريت رو مي آورد.
ج. سروش سه: دين يک احساس دروني است، پس ما هم بايد اين احساس و تجربه را دنبال کنيم و نيازي نيست که به احساس نبوي، به عنوان حجت خدا نگاه کنيم، بلکه همه پيامبرند. ديگر نيازي به نبي نيست؛ چون هرکس خود مي‌تواند نبي و صاحب وحي و تجرب? ديني گردد. او به جاي تبيين خاتميت حضرت محمد (ص)، آغاز دوران نبوت همگاني را اعلام مي‌دارد. او مي‌گويد همانطور که حسبنا کتاب الله درست نيست، حسبنا تجربة النبي و معراج النبي هم درست نيست.
* ختم ديانت در کلام مشايي: مشايي با بيان اينکه بشر براي رسيدن به حقيقت، ديگر نيازي به دين ندارد، در واقع با اعلام ختم لزوم ديانت، دوران نبوت همه مردم و بازيچه و تفريحي شدن عنصر دين را اعلام مي کند. اين سخن وي به هزاران آيه و روايت تنافي دارد. واضح است که سخنان بعدي وي در توجيه اين خزعبلات جاهلانه، به عنوان تبيين آن قابل قبول نيست، البته او مي تواند از خدا استغفار کند، از اهل بيت عذر خواهي کند و در برابر همه مسلمانان و متدينان عالم سرافکنده باشد و بگويد اشتباه کردم و نادانسته حرف زدم و حرف درست اين است که ... . القصه اسلام شناس دانستن مشايي همانقدر عجيب است که پزشک دانستن علامه مصباح.

--------------------------------------------------------------------------------

[1]. "دوره اسلام گرايي هم به پايان رسيده است! انقلاب کرديم در سال 57 که انقلاب اسلامي را صادر کنيم، نيست؟ اما من اينجا عرض مي‌کنم؛ دوره اسلام گرايي هم به پايان رسيده است. معناش اين نيست که اسلام گرايي و جود ندارد يا رو به نضج نيست. نه! دوره‌اش تمام شده! وگرنه الان دوره اسب سواري تمام شده، ولي خوب، اسب هست، سواريش هم هست. دارد دوره ماشين سواري هم تمام ميشه، ولي خوب ماشين هم هست، سواريش هم هست! معناش اينه که بشر داره، يعني معناي دوره اسلام گرايي تمام شده، يعني اشتباه برداشت نشه! معناش اين ن اينه که روند توسعه در دنيا به اين سمت داره ميره که اين آينده و "إن الدّين عندالله الاسلام" اين هيچ ترديدي توش نيست. اما روند تحولات اين نيست که بشريت مسلمان بشود تا به حقانيت برسد! اين دوره رو به پايان است، تمام نشده است، رو به پايان است. بشر سرعتش بالا رفته، فهمش تيز شده، به يک حقايقي مي رسه، که اون را لازم نيست ديگه از دوره پوسته اسلام طي کنه!
يعني داره به يک عصاره اصلي ميرسه، که اون عصاره اصلي يه فهم بزرگي درش اتفاق مي افته. ميفهمه که براي اون نظام بسيبار بزرگ؛ نظم نوين يادتونه؟ نظم نوين جهاني. چقدر مي شنيديد؟ چقدر الان ميشنويد؟ اصلا کسي ديگه از نظم نوين جهاني حرف ميزنه؟ نه راستي ميشنويد؟ چي شد؟ داشت براي... [احتمالا مي گوديد براي عالم و آدم] از نظم نوين جهاني حرف ميزد. حالا همه فراموش کردن نظم نوين جهاني را، چرا؟ براي اينکه تحولات آنقدر سريعه که ديگه اصلا نمي کشه، بفهمه چه اتفاقي مي افته. مقاله اي را مي خوندم در فنّ آوري اطلاعات، پيشروان فن آوري اطلاعات، در تحليلشان از آينده اينه که جهان آينده، جهان به شدت مذهبي است.
در حاليکه صد سال، چيز ديگه ميگفتن. جهان، از اين مسير ديگه قرار نيست ما حرکت کنيم، مسيحي، يهودي، زرتشتي، بودايي، برهمايي نميدونم هندو، چي، فلان، اينا، همه بايد بياين مسلمان بشون تا ...؟ سوال ميکرد آقا امام زمان بياد، با اين همه آدما نميدونم بايد چکار بکنه؟ ما که شيعه هم که اين قدر نيست که! اصلا توي دنيا کسي از امام زمان اسم نمي بره که. اون فکر ميکرد که بايد اين سلسلهه طي بشه. يعني... [مبهم] ولي اصلا اين طوري نيست. بشريت داره به اينجا ميرسه، که نظم اصلا ديگه متحول است! مفهوم نظم اصلا ديگه قابل تعريف نيست."
[2]. اقبال لاهورى، احياى فکر دينى در اسلام، ترجمه احمد آرام، تهران، بى‌تا، ص 144،146، 147.
[3] . على شريعتى، جلد 7 مجموعه آثار، شيعه، چ ششم، تهران، الهام، 1376، ص 247-249).
[4]. فربه‌تر از ايدئولوژى، چ پنجم، تهران، مؤسسه فرهنگى صراط، 1376، ص 77
[5]. "نوع ديگرى از رابطه ميان وسيله و هدف وجود دارد که هيچ گاه نمى‌توان وسيله را رها ساخت. براى مثال، در امر تعليم، انسان مراحلى را طى مى‌کند ولى آيا به هنگام تحصيل در دبيرستان، دانش‌آموز هر آنچه را که قبلاً فرا گرفته، فراموش مى‌کند يا آنکه همواره آن‌ها را در مراحل بالاتر به کار مى‌گيرد؟ سروش در جايي عقل را مانند چشم و وحى را منبع پرنورى مى‌داند که آدمى براى ديدن آن منبع به چشم نياز دارد و نه آن منبع در نور افکنى و نورخيزى تابع آن چشم است و نه آن چشم از آن منبع بى نياز يا پرنورتر است". عبدالکريم سروش، سنت و سکولاريسم، ص 102.
[6]. اين به معناي نفي حجيت قرآن، و عترت و نفي اسلام يا هر دين آسماني است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس