مشرق--- پس از آغاز نهضت هاي ضد ديکتاتوري و ضد استکباري در منطقه، امريکايي ها تلاش کردند راهبرد منطقه اي خود را بازنگري کنند. نتيجه اين بازنگري که در برخي منابع غربي درز کرد اين بود که امريکايي ها به ديکتاتورهاي منطقه قول دادند تجربه مبارک –که ديکتاتورهاي عربي عقيده دارند امريکا زير پاي او را خالي کرد- ديگر تکرار نخواهد شد و اگر اين ديکتاتورها اين موضع را که اصلاحاتي را آغاز خواهند کرد به طور رسمي اعلام کنند آن وقت امريکا هم متعهد مي شود از حرکت هاي خياباني حمايت نکند. در اين راهبرد که اکنون تقريبا مو به مو در حال اجرا شدن است، مفهومي به نام حمله نظامي وجود نداشت. سوال اين است که حمله نظامي به ليبي به يکباره از دل کدام طرح ريزي استراتژيک بيرون آمد؟
آنچه امريکايي ها خود گفته اند اين است که ديگر تحمل ديدن جنايت سرهنگ قذافي عليه مردم بي دفاع ليبي را نداشته اند. هيلاري کلينتون در حاشيه اجلاس پاريس که تصميم حمله به ليبي در آن گرفته شد گفت امريکا به اين نتيجه رسيده که اگر قذافي به حال خود رها شود جنايت هاي زيادي انجام خواهد داد. روشن است که اين موضع چيزي بيش از يک شوخي بي مزه نيست. امريکايي ها اگر به راستي نگران جنايات قذافي عليه مردمش بودند يک ماه تمام نمي ايستادند و بمباران شدن مردم عادي توسط هواپيما و شليک مستقيم تانک و آر پي جي به آنها را تماشا نمي کردند. گذشته از اين، ايالات متحده در برخي حوزه هاي راهبردي داراي روابطي کليدي و بسيار عميق با رژيم قذافي بوده و در تمام حدود 10 سال گذشته تنها چيزي که براي امريکايي ها اهميت نداشته اين بوده که قذافي با مردمش چگونه رفتار مي کند و مثلا به اصول دموکراسي و حقوق بشر پاي بند هست يا نه. اين حوزه ها را به اجمال چنين مي توان فهرست کرد:
1- نفت. ليبي روزانه يک ميليون و 800 هزار بشکه نفت صادر مي کند. نفت ليبي که نفتي بسيار سبک و مرغوب است نقشي مهم در حفظ توازن بازار به نفع غرب داشته است.
2- عدم اشاعه. اين نوشته جاي بحث تفصيلي در اين باره را ندارد اما بسيار مهم است توجه کنيم ليبي و شخص قذافي از سال 2003 به اين سو، شرکاي راهبردي امريکا در مبارزه با شبکه اي بوده اند که بي توجه به ملاحظات امريکا به تامين مواد، قطعات، تجهيزات و دانش هسته اي براي مشترياني خاص مي پرداخت. ليبي که خود زماني يکي از اين مشتريان اين شبکه بود در سال 2003 و پس از دريافت اين وعده از جانب امريکايي ها که از فهرست کشورهاي حامي تروريسم وزارت خارجه اين کشور خارج و تحريم ها عليه آن لغو خواهد شد، نه فقط تمامي تجهيزاتي را که از طريق اين شبکه دريافت کرده بود بار کشتي کرد و به امريکا فرستاد بلکه کل اطلاعات مربوط به شبکه تامين تجهيزات را هم لو داد. امريکايي ها توانستند با تکيه بر اطلاعاتي که از ليبي دريافت کرده بودند اين شبکه را تقريبا به طور کامل منهدم کنند و تامين تجهيزات هسسته اي براي کشورهاي جهان را هر چه بيشتر در انحصار خود و يکي دو گروه خاص مانند «گروه تامين کنندگان تجهيزات هسته اي» (NSG) در بياورند. جالب است که مزد ليبي در ازاي اين خوش خدمتي بزرگ هرگز پرداخت نشد. امريکايي ها نه نام ليبي را از فهرست کشورهاي حامي تروريسم خارج کردند و نه علاقه اي به لغو تحريم ها عليه اين کشور از خود نشان دادند. با اين حال، در اثر رفتار تقريبا ديوانه وار قذافي در تاريخ پرونده هاي عدم اشاعه، الگويي به وجود آمده که به آن «مدل ليبي» گفته مي شود و معناي آن اين است که يک کشور در ازاي «هيچ» کل توانمندي هسته اي خود را يک شبه تحويل امريکا بدهد!
3- مبارزه با القاعده. قذافي در حدود 5 سال گذشته کمک هايي پنهان اما مهم در مبارزه با القاعده يا هر گروه مبارز ديگري که قصد تهديد امنيت امريکا را داشته، به اين کشور ارائه کرده است. درباره جزئيات اين همکاري ها اطلاعات زيادي افشا نشده اما وقتي قذافي امريکا را تهديد مي کند اگر به اين کشور حمله کند آن وقت همکاري با القاعده را از سر خواهد گرفت مي توان فهميد که ابعاد اين همکاري ها تا چه حد عميق بوده است.
4- رابطه با اسراييل. اگرچه قذافي در ظاهر روابط گرمي با تل آويو نداشت اما منابع غربي در همين هفته هاي گذشته اطلاعاتي منتشر کرده اند که نشان مي دهد او پس پرده پيوستگي هاي وسيعي با اسراييل داشته است. در شرايطي که رابطه عادي با اسراييل همچنان در دنياي عرب يک تابوست، قذافي سفارتخانه رسمي در تل آويو داشت و هرگز به جنايت هاي اسراييل عليه فلسطيني ها اعتراض نکرد. افکار عمومي جهاني البته از اين روابط اطلاع چنداني نداشت تا اينکه در اواسط ماه گذشته منابع اسراييلي فاش کردند سيف الاسلام فرزند ارشد قذافي براي آموختن شيوه هاي مهار اعتراض هاي مردمي به تل آويو سفر کرده و از صهيونيست ها مشورت گرفته است (جروزالم پست، 15 اسفند 1389).
مجموعه اين موارد نشان مي دهد اولا امريکايي ها داراي روابطي حسنه با رژيم قذافي بوده اند و در نتيجه براندازي اين رژيم هرگز در دستور کار آنها قرار نداشته است. ثانيا در تمام مدت حدود يک ماه گذشته که قذافي به کشتار مردم خود مشغول بود موضع رسمي امريکا چيزي غير از اين نبوده است که «اعمال خشونت» عليه مردم را محکوم کند و از قذافي بخواهد که در مقابل مردم «خويشتن داري» به خرج بدهد.
سوال اين است: به اين ترتيب چرا حمله نظامي به ليبي به يکباره در دستور کار امريکا قرار گرفت؟
اجازه بدهيد قبل از رسيدن به پاسخ اين سوال، ابتدا چند حقيقت ساده را مرور کنيم.
حقيقت اول اين است که مي دانيم طراح قطعنامه 1937 ديپلمات هاي امريکايي بوده اند. اين قطعنامه دو رکن اساسي دارد. اول اينکه از نيروهاي بين المللي مي خواهد يک منطقه پرواز ممنوع بر فرار آسمان ليبي ايجاد کنند و به هواپيماهاي ليبيايي که يک ماه است آزادانه مردم بي دفاع را بمباران مي کنند، اجازه پرواز ندهند. و دوم، 1937 از نيروهاي بين المللي مي خواهد از پيش روي مزدوران قذافي به سمت شهرهايي که در کنترل معترضان است جلوگيري کنند. منابع غربي ظرف يک هفته گذشته از قول ديپلمات ها در نيويورک گفته اند که ديپلمات هاي امريکايي در مقر سازمان ملل پس پرده تلاش هاي فراواني براي تصويب اين قطعنامه به عمل آوردند.
حقيقت دوم –که کاملا در تناقض با مورد اول است- اين است که تا همين 3 هفته پيش مقام هاي بلند پايه دولت امريکا رسما و صريحا احتمال هرگونه دخالت نظامي در ليبي را رد مي کردند. حداقل سه مقام کليدي در دولت اوباما از حدود 15 روز قبل سعي کرده اند توضيح بدهند که ورود به يک درگيري نظامي با ليبي چه مشکلاتي مي تواند داشته باشد. رابرت گيتس –که به زودي پنتاگون را ترک خواهد کرد و اکنون ديگر به يکي از مخالفان شناخته شده درگيري هاي نظامي خارج از مرزهاي امريکا تبديل شده- روز چهارشنبه 11 اسفند در سنا بدون هيچ پرده پوشي اعلام کرد کساني که از لزوم حمله به ليبي حرف مي زنند «ظاهرا متوجه نيستند چه مي گويند»! دلايل گيتس در مخالفت با حمله به ليبي را چنين مي توان خلاصه کرد:
1- ارتش امريکا به طور خصوصي درباره به خطر انداختن جان نيروهاي خود براي مسئله اي که نفع ملي چنداني به همراه ندارد ابراز نگراني مي کنند. 2- پيامدهاي سياسي حمله امريکا به يک کشور اسلامي ديگر نگران کننده است. 3- به محض آنکه امريکا نقش اصلي در برکناري يکي از رهبران خاورميانه ايفا کند مسئوليت هر دولتي را که به جاي ان تشکيل شود بر دوش خواهد داشت. 4- امريکا توانايي وارد شدن به جنگ زميني دشوار ديگري را در خاورميانه ندارد. 5- برقراري منطقه پرواز ممنوع پيچيده و خطرناک خواهد بود زيرا جنگنده هاي امريکايي نخست بايد سامانه هاي دفاع هوايي ليبي را از بين ببرند. گيتس در اين باره مي گويد: «اجازه دهيد صريح صحبت کنم. ايجاد يک منطقه پرواز ممنوع با حمله اي براي نابود کردن دفاع هوايي ليبي اغاز مي شود. اگر رئيس جمهور دستور دهد پنتاگون مي تواند اين کار را انجام دهد اما انجام چنين حمله اي به قدرت هوايي بيش از انچه يک ناو هواپيمابر امريکا مي تواند تامين کند نياز دارد. اين ناوها معمولا حدود 75 هواپيما با خود حمل مي کنند. اين حمله عملياتي بزرگ عليه کشوري وسيع خواهد بود. اين گزينه چندان منطقي نيست».
فرد دوم که در دولت اوباما گزينه نظامي را رد کرد جيمز کلاپر مدير اطلاعات ملي اين کشور بود. کلاپر که روز 19 اسفند 1389 کميته نيروهاي مسلح سنا صحبت مي کرد مخالفت خود با حمله به ليبي را به روشي متفاوت ابراز کرد. او به جاي اينکه مانند گيتس از مشکلات اين حمله صحبت کند، سعي کرد پيروزي قذافي بر مخالفانش را حتمي جلوه بدهد. کلاپر مي گويد: «قذافي هنوز تعداد بسياري هواپيما در اختيار دارد و از بهترين سامانه دفاع هوايي در منطقه خاورميانه پس ازمصر بهره مند است. بنابراين انتظار مي رود که نظام قذافي دربلند مدت بر مخالفانش پيروز شود. انقلابيون ليبي با وضعيت دشواري روبرو هستند و نيروهاي قذافي حرکت براي باز پس گيري مناطقي که براثر قيام از دست داده اند را اغاز کرده اند».
و سومين نفر هيلاري کلينتون بود. او هم که همان ايام در کنگره حضور يافته بود گفت که دولت اوباما با آغاز يک درگيري نظامي عليه قذافي «فاصله اي دراز» دارد. اما همه اين مواضع ظرف کمتر از 15 روز تغيير کرد. چرا؟
حقيقت سوم اين است که مجموعه اطلاعات منتشر شده نشان مي دهد باراک اوباما هم ترديدهاي جدي درباره حمله ليبي داشته است. اوباما از دو سال پيش تلاش کرد روابط دولت امريکا با جهان اسلام را که در دوران بوش به شدت آسيب ديده بود بازسازي کند. حمله به يک کشور مسلمان ديگر در حالي که نيروهاي امريکايي هنوز پرونده عراق خلاص نشده اند و در افغانستان هم غرق در يک بحران جدي و تقريبا غير قابل حل هستند، براي اوباما بسيار ناخوشايند بود. آخرين چيزي که دولت اوباما در شرايط فعلي به آن نياز دارد اين است که درگير يک بحران ديگر در قلب جهان اسلام شود. اين بحران به هر سرنوشتي که ختم شود کاملا محتمل است موج جديدي از عمليات انتقام جويانه داخل خاک امريکا را از جانب مبارزان مسلمان در پي داشته باشد. براي مبارزان مسلمان فرقي نمي کند که امريکا به ليبي حمله کند يا عراق و افغانستان، بلکه مهم اين است که اوباما هم فرق چنداني با بوش ندارد و به آساني هر وقت منافعش اقتضا کند روي سر مسلمانان بمب مي ريزد. حداقل نتيجه اي که اين حمله خواهد داشت اين است که تهديدهاي نامتقارن را همچنان در صدر فهرست عوامل تهديدکننده امنيت ملي امريکا –چنان که جامعه اطلاعاتي اين کشور چند سال است برآورد مي کند- حفظ خواهد کرد.
مهم تر از اينها اما اين است که اوباما درگير يک سلسله مشکلات بسيار حاد داخلي در امريکاست که موقعيت آن در مبارزات انتخاباتي سال 2012 را متزلزل کرده است. مردم امريکا اکنون از دشواري هاي اقتصادي دردآوري رنج مي برند. در حالي که کسري بودجه داخلي امريکا بسيار زياد شده، مردم امريکا حاضر نيستند هزينه حمله به يک کشور ديگر را بدهند. همچنان که کمي بعدتر خواهيم گفت مقام هاي دولت امريکا نمي توانند درباره اهداف واقعي حمله به ليبي با مردم خود روراست باشند و وقتي آنها نمي توانند درباره اهداف واقعي حرف بزنند حرف زدن از کليشه هايي مانند دفاع از مردم هم چيزي نيست که مردم امريکا حاضر نيستند بالاي پول يا تلفات بدهند. کاملا محتمل است که حمله به ليبي به تدريج و صرف نظر از نتيجه آن تبديل به يک بحران سياست داخلي براي اوباما بشود. علائم اين بحران از هم اکنون آشکار شده است. در حالي که اوباما عقيده دارد صدور دستور حمله نظامي به يک کشور جزو اختيارات او طبق قانون اساسي است برخي اعضاي کنگره مي گويند که دولت مطابق عادت ديرينه خود يک بار ديگر قانونگذاران را دور زده است. دنيس کاسينيچ عضو دموکرات مجلس نمايندگان اعلام کرده قصد دارد اصلاحيه اي به بودجه سال اتي امريکا پيشنهاد کند که براساس آن خرج کردن پول ماليات دهندگان امريکايي توسط ارتش امريکا براي عمليات نظامي در ليبي ممنوع باشد. کاسينيچ گفته است: «ما هزاران ميليارد دلار براي جنگ در افغانستان و عراق هزينه کرده ايم که هر دو آنها نيز به باتلاقي غير قابل پيروزي تبديل شد. اکنون رييس جمهور امريکا در حال هل دادن امريکا به يک جنگي ديگر است که امريکا توان پرداخت هزينه آن را ندارد». روسکو باتلت، عضو جمهوري خواه مجلس نمايندگان تعبير گوياتري به کار برده است. وي مي گويد اوباما طوري رفتار مي کند که گويي ارتش امريکا يک «ارتش پادشاه» است که رييس جمهور هر وقت بخواهد مي تواند آن را به هر جايي بفرستد. اين انتقادها از اوباما در محيط سياست داخلي امريکا هنوز فراگير نشده اما مي توان حدس زد در آستانه انتخابات 2012 از همين موضوع چماقي سخت و سنگين عليه اوباما ساخته شود. با اين حال، رييس جمهور محتاط امريکا هم در حالي که بي شک به همه اين دشواري ها واقف بوده با حمله به ليبي موافقت کرده است. باز هم سوال اين است که چرا؟
حقيقت سوم اين است که همانطور که گفتيم قطعنامه 1937 صرفا به دنبال ايجاد يک منطقه پرواز ممنوع بر فراز ليبي است اما اکنون همه ناظران در اين باره اتفاق نظر دارند که گستره و اهداف عمليات نظامي امريکا و متحدانش در اين کشور از اين حد بسيار فراتر رفته است. اوباما پيش از حمله به ليبي اعلام کرده بود که هدف از اين حمله صرفا محافظت از معترضان در مقابل حملات وحشيانه سرهنگ است و براندازي قذافي جزو اهداف اين عمليات نيست اما حمله هاي موشکي پي در پي به طرابلس ثابت کرد که آنچه امريکايي ها در پس آن هستند بسيار فراتر از آن چيزي است که در 1937 نوشته شده است.
اکنون و پس از مرور اين حقايق، تا حدودي –نه کاملا- در موقعيتي قرار داريم که مي توان به جست وجو درباره علل واقعي لشگر کشي امريکا به ليبي پرداخت. آنچه در موقعيت فعلي و بر مبناي اطلاعات محدود موجود مي توان در اين باره گفت، در زير دسته بندي شده است.
1- نخستين دليل حمله امريکا به ليبي و تلاش براي جايگزين کردن معارضان به جاي قذافي بدون ترديد نقشه اي است که امريکايي ها براي نفت اين کشور کشيده اند. ليبي روزانه چيزي حدود يک ميليون و 800 هزار بشکه نفت بسيار مرغوب و سبک (فاقد گوگرد) توليد مي کند. براي امريکا که از يک سو بزرگترين مصرف کننده نفت جهان است و از سوي ديگر مي بيند که بي ثباتي هاي اخير در جهان عرب آينده عرضه با ثبات نفت از منطقه را در هاله اي ابهام فرو برده، يکي از فوري ترين پروژه ها اين است که تا مي تواند منابعي مطمئن براي تامين نفت خود دست و پا کند. ليبي مسلما مي تواند يکي از اين منابع باشد.
2- دومين علت همان است که رهبر بزرگوار انقلاب اسلامي در سخنان نوروزي خود با هوشمندي تمييز دادند و بيان کردند. ليبي از دو سو با دو کشور عربي يعني تونس و مصر که سرچشمه بحران هاي اخير منطقه بوده اند همسايه است. انقلابيون در اين دو کشور از مرحله تغيير دولت عبور کرده اند اما هنوز وارد فاز تغيير رژيم نشده اند و براي امريکايي ها بسيار مهم است که اجازه ندهند چنين اتفاقي هرگز بيفتد. تسلط بر ليبي به عنوان کشوري که با هر دو کشور مرز مشترک دارد مي تواند نوعي اشراف استراتژيک از جانب امريکا بر سرزمين هاي اين دوکشور فراهم کند.
3- علت سوم بسيار کليدي است. پس از شروع انقلاب هاي منطقه امريکايي ها مکررا ادعا کرده بودند در کنار ملت هاي منطقه ايستاده اند. طبيعي بود که ملت هاي اين منطقه باتوجه به سابقه ديرينه امريکا در حمايت از ديکتاتورهاي ظالم و خونريز اين ادعا را باور نکنند. امريکا بايد راهي مي يافت تا اين ادعا را لااقل در يک مورد ثابت کند تا مردم منطقه ببينند که واشينگتن در آنچه ادعا مي کند صادق است. وضعيت خاص ليبي فرصتي براي امريکا فراهم آورد تا اين هدف را محقق کند. اولا ليبي کشوري نيست که تغييرات سياسي در آن اثرات راهبردي در منطقه يا روي منافع حياتي امريکا داشته باشد. اگر بخواهيم از يک ادبيات راهبردي استفاده کنيم اينطور مي توان گفت که ليبي –بر خلاف مصر يا عربستان- کشوري است که نتايج و گستره تغييرات آن به داخل مرزهايش محدود مي ماند و از آن فراتر نمي رود. ثانيا امريکايي ها بعد از يک ماه ايستادن و تماشاکردن آدم کشي سرهنگ بالاخره به اين نتيجه رسيدند که او رفتني است. علت هم اين نبود که کمکي به انقلابيون کرده و مطمئن شده بودند که آنها توان غلبه بر قذافي را دارند بلکه علت اين بود که تجربه تاريخي نشان مي دهد حاکمي که در کشور خود دست به اين حجم از جنايت بزند ديگر قادر به زندگي در آن کشور هم نخواهد بود حکمراني و پادشاهي که جاي خود دارد. و ثالثا معارضان ليبي – يا اگربخواهيم دقيق باشيم يک جناح از آنها- به امريکا اطمينان دادند که اگر قذافي برود و آنها به جاي او بنشينند متحداني قابل اتکا براي امريکا و متعهد به حفظ منافع آن در منطقه خواهند بود. در اثر تحقق اين 3 عامل امريکايي ها احساس کردند فرصتي دارند تا با يک تير دو نشان بزنند. هم وارد درگيري با يک ديکتاتور ديوانه مي شوند و به اين ترتيب مي توانند ژستي اخلاقي به خود بگيرند و به مردم منطقه بگويند که براي دفاع از آنها حاضر شده اند جان سربازان خود را به خطر انداخته و تسليحات گران قيمتشان را مصرف کنند و از آن طرف، مي توانستند با هزينه اي اندک يک متحد خل وضع را که ديگر داشت دردسر ساز مي شد با چهره هايي جديد و داراي وجهه دموکراتيک جايگزين کنند. به اين ترتيب امريکا قادر مي شد لااقل در مورد خاص ليبي منافع خود را از طريق يک دمورکاسي وفادار نه يک ديکتاتوري خونريز تعقيب کند و اين به دلايلي که اينجا جاي بحث آن نيست يکي از راهبردهاي اصلي امريکا در استراتژي جديد خاورميانه اي است که به تازگي آن را تدوين کرده است.
براي اينکه اين سناريو تکميل باشد امريکايي ها تصميم گرفته اند در مقطع فعلي نقش خود را چندان آشکار نکنند. در گام اول سراغ شوراي امنيت رفتند و يک قطعنامه ذيل بند 7 منشور از آن گرفتند. در دست داشتن اين قطعنامه مانع از آن مي شد که کسي بتواند امريکا را به اقدام يک جانبه متهم کند. گام بعدي تشکيل يک ائتلاف جهاني بود. امريکايي ها بويژه شخص اوباما به دلايلي که در بالا گفتيم به هيچ وجه نمي خواستند اينطور به نظر برسد که حمله به ليبي تهاجم جديد امريکا به يک کشور مسلمان است. بنابراين تصميم گرفتند تا مي توانند طرف هاي بيشتري بويژه بخش هايي از جهان اسلام را در آن درگير کنند. کشورهاي اروپايي با اين استدلال که در قياس با امريکا، تحولات ليبي روي امنيت آنها تاثير زودرس و مستقيم تري خواهد داشت، متقاعد شدند که در اين حمله نقش اصلي بر عهده بگيرند. درست است که فرمانده عمليات حمله به ليبي ژنرال کارتر هام فرمانده نيروهاي امريکايي در افريقاست اما به لحاظ عملياتي فرانسه و انگليس مسئوليت ايجاد منطقه پرواز ممنوع بر فراز اين کشور را بر عهده گرفته اند. امريکا همچنين اتحاديه عرب و اتحاديه افريقا را هم وارد ماجرا کرد تا هيچ ترديدي در اين باره باقي نماند که کشورهاي اسلامي نه فقط با اين تهاجم مخالف نيستند بلکه خود به بخشي از نيروي حمله کننده تبديل شده اند. گام سوم اين است که امريکايي ها ادعا کنند قصد تغيير رژيم در ليبي را ندارند. اما اکنون ديگر همه فهيمده اند که اين حرف را نبايد جدي گرفت. امريکا اگر بخواهد پرونده ليبي را ببندد چاره اي جز اين ندارد که يا نيروي زميني در اين کشور پياده کند يا از راه دور آنقدر طرابلس و نيروهاي قذافي را بکوبد که معترضان براي پيش روي به سمت پايتخت با هيچ مانعي رويارو نباشند و اين کاري است که هم اکنون انجام مي شود. درباره گام هاي بعدي فقط زماني مي توان سخن گفت که اطلاعات جديد به اندازه کافي تحليل شده باشند و اين کاري است که همچنان ادامه دارد.
کيس ليبي نشان مي دهد که امريکايي ها راهبرد خود در مورد تحولات خاورميانه را تا فرصت طلبانه ترين حد ممکن منطعف کرده اند و اين موضوعي است که به سادگي نبايد از کنار آن گذشت. اگر بخواهيم خلاصه کنيم قضيه از اين قرار است که امريکا مي خواهد1- مشروعيت اخلاقي خود در منطقه را بازسازي کند. 2- هر کار مي کند به دست ديگران و با شراکت آنها باشد نه يک جانبه و قلدرانه و 3- منافع حياتي خود را به جاي ديکتاتوري ها از طريق سيستم هايي اعمال کند که روکشي از دموکراسي دارند.