
به گزارش مشرق به نقل از فارس، اقدس ارطايفه داستاننويس، داستاني را با عنوان «بازي رنگها» تاليف کرده و در آن به فتنه88 اشاره شده است. اين داستان همچنين در کتاب «چت مقدس» که مجموعهاي از داستان هاي ضدفتنه است نيز منتشر شده است:
* «بازي رنگها»
همه جا تاريک است. سياه سياه. کاميار برميگردد و پشت سرش را نگاه ميکند. جوان هم ميايستد و به او خيره ميشود. نور سفيد مهتاب روي صورت جوان افتاده. سفيدي اين قدر شديد است که چشم کاميار را ميزند. باز هم نميتواند صورت او را ببيند. کاميار با پشت دست، عرق پيشاني سبزش را پاک ميکند. تکهاي از پوست قهوهاي رنگ صورتش کنده ميشود. دوباره پيشانياش خيس ميشود. داد ميزند: کسي تو اين خيابون لعنتي نيست؟
جوابي نميشوند. فقط صداي ناله باد سياه است که خود را به پنجرههاي باز و بسته ميکوبد. پنجرهي بازي به ديوار ميخورد، برميگردد؛ شيشهاش هزار تکه ميشود و روي زمين ميريزد. کنار پاي کاميار. کاميار عقب ميپرد. دستش را روي قلبش ميگذارد و ميدود. کف خيابان خيس است و سرخ. ميدود و ميدود. وسط خيابان ماشين سياهرنگي رها شده. درهايش باز است. به طرف ماشين ميدود. در تاريکي پايش به چيزي گير ميکند و رو به روي برج ساعت، محکم به زمين ميخورد. اسب تاک شاخي، بالاي برج نشسته و عقربه ساعت را حرکت ميدهد.
-آخ فکم!
کاميار دستش را روي چانه تيغ زدهاش فشار ميدهد. سکسکهاش ميگيرد. دستش را جلو دهانش ميبرد. چيزي از دهانش بيرون ميپرد. يک ستاره پنج پر! دو پرش سبز است و سه تاي آن سياه، پر ديگري به ستاره اضافه مي شود. پري به رنگ آبي. ستاره را در جيب سمت چپ پيراهنش ميگذارد.
برميگردد و پشت سرش را نگاه ميکند. جوان به او نزديک ميشود. ديگر چيزي نمانده تا به او برسد. جوان تند تند قدم برميدارد. هر دو پايش را گچ گرفتهاند. روي سفيدي گچ، مايع قرمزي سُر ميخورد.
کاميار دستهاي پهن و بزرگش را روي زمين ميگذارد. خود را از زمين ميکند و به طرف ماشين ميدود. سايه عقاب بزرگي روي زمين ميافتد. همانجا که او ميدود. سربلند ميکند. عقاب، سر سفيدش را ميچرخاند. از چنگالهاي نوک تيزش باران قرمز ميبارد. زير سايه عقاب سر سفيد ميدود. باز هم پايش به چيزي گير ميکند. خودش را محکم نگه ميدارد. سطلهاي سياه زباله با فاصله نزديک از هم، روي زمين افتادهاند و ميسوزند.
کاميار خودش را به ماشين ميرساند. جغدي روي سقف ماشين نشسته است و پارچه سبز ميبافد. کاميار داخل ماشين را نگاه ميکند. کسي آنجا نيست. سوار ميشود. در را ميبندد. دو در عقب کنده ميشود. ماشين حرکت ميکند. ميخواهد فرمان را بگيرد. در تاريکي فرمان را نميبيند. دست ميکشد. به جاي فرمان نوارهاي پارچهاي در مشتش جا ميگيرند. نوارهاي همه سبزند. سبز روشن، تيره و حالا سياه ميشوند. در آينه ماشين نگاه ميکند. دهانش باز ميماند و ابروهاي نازک شدهاش بالا ميرود. جوان با ماشين فاصله زيادي ندارد. با پاهاي گچ گرفتهاش تند تند قم برميدارد. از پهلوي جوان خون ميچکد. خون سرخ سرخ است. جوان دستش را روي پهلويش ميگذارد.
کاميار فرياد ميزند: چت شده کاميار جيگردار؟! چرا در ميري؟ وايسا جلوش! اينکه هيکليتر از تو نيست.
ماشينش محکم به چيزي ميخورد و خاموش ميشود. از ماشين پياده ميشود و کورمال کورمال جلو ميرود. ناگهان آتش زباله ميکشد. زرد است و سرخ است و سياه. موتور سيکلتي آتش گرفته و ستوني از دود سياه از آن بالا ميرود. کاميار نگاهي به ماشين مياندازد. کاپوت پرايد تو رفته. دستش را روي تو رفتگي ميگذارد. دستش خيس ميشود. کاپوت را بالا ميدهد. مايعي به سر و صورتش ميپاشد. صورتش قرمز ميشود. عقب ميپرد و فرياد ميزند: خون! خون!
بعد زبانش را دور لبش ميکشد و لبخند ميزند. صداي زوزه گرگي بلند ميشود. موشي جيغ ميکشد و روي شانه کاميار ميپرد. پاهاي کاميار ميلرزد. کاميار روي زمين ميافتد. موش از روي شانهاش پايين ميپرد و به کاميار خيره ميشود. چشمهايش سبز است. سبز آتشين. موش سر او را ميبوسد. از جاي بوسه، سکه ميريزد. درخشش سکههاي طلايي، چشم کاميار را خيره ميکند. مشتش را پر از سکه ميکند. سکههاي سرخ ميشوند و لزج. همه را در جيب سمت چپ پيراهنش ميريزد.
دود چشمش را ميسوزاند. جايي را نميتواند ببيند. سرش را ميان دو دستش ميگيرد و ميگويد: آخه اينجا کجاست؟ يکي يه چيزي بگه. آشغالاي لامروت! مگه اينجا قبرستونه؟
چيزي کنار پايش ميافتد. موش جيغي ميزند و فرار ميکند. کاميار خودش را جمع ميکند. يک تابلو است. آب دهانش را قورت ميدهد و نوشته روي آن را ميخواند: خيابان سعادتآباد. «سعادتآباد» طلايي ميشود و ميدرخشد.
موتور ميسوزد. آتش و دود با هم بالا ميرود. دستي روي شانهاش قرار ميگيرد. از جا ميپرد. موتور منفجر ميشود. کاميار نعرهاي ميکشد. همه جا تاريک است. جوان پشت سرش ايستاده. کاميار دست در جيبش ميکند. نفس نفس ميزند. چاقويش را درميآورد و به سمت جوان ميگيرد. جاقو تيغه ندارد. فقط دسته است. آن را پرت ميکند. فرار ميکند. جلوتر که ميرود جوان را روبهروي خودش ميبيند. به راست ميدود. به چپ...
همه جا ميرود، جوان زودتر از او آنجاست. پاهايش شل ميشوند. وسط خيابان مينشيند. جوان به او نزديک ميشود. هنوز خون از پهلوي او روي زمين ميريزد. پرايد سياه روشن ميشود. کاميار به طرف ماشين ميدود و سوار ميشود. ماشين حرکت ميکند. دست سوخته و مچاله عقاب سياهي، نوارهاي سبز را در دستش ميگذارد. نوارها دوباره سياه ميشوند. دست سوخته ميگويد: نترس! ماشين دزديه، واسه امشب. برو سراغ سروهاي سعادتآباد. سروها بايد نباشند تا عقاب سر سفيد پايين بياد. گاز بده! برو... برو....
دست قهقهه ميزند. عقاب سياه هم. سايه عقاب سر سفيد، روي ماشين افتاده است. جغد پارچه سبز ميبافد و به دست سوخته ميدهد. ماشين به سرعت ميرود. گلفروشي کنار خيابان آتش گرفته است. گلهاي لاله و شقايق جزغاله شدهاند. فقط گلايلها ماندهاند. با روبان هاي سياهي که دور کمرشان بستهاند.
چند سرو جوان آرام کنار خيابان ايستادهاند. با چفيهاي دور گردنشان. سروها سبزند. سبزشان سياه نميشوند. روي سينه هر کدام، شاخه نرگسي روييده است. کاميار بلند ميخندد و به طرفشان ميرود. صداي خندهاش بيشتر ميشود. بيشتر و بيشتر. حالا به سروهاي سبز جوان نزديکتر شده. جوان را در آينه ماشين ميبيند. دو پايش را گچ گرفتهاند. از پهلويش خون ميچکد.
صداي برج ساعت به گوش کاميار ميرسد: ساعت دوازده نيمه شب است. همه با هم، سرود سروها بايد بروند....
اسب تک شاخ بالا و پايين ميپرد و سوتزنان، کف ميزند، کاميار گاز ميدهد. صدايش کلفت و خشدار ميشود. سروها را ميشمرد. چهار سروند. پدال گاز را بيشتر فشار ميدهد. ماشين به آنها ميخورد. سهتايشان به کناري پرت ميشوند. چهارمي از روي زمين کنده ميشود. در هوا چرخ ميزند. ميچرخد و ميچرخد. عقاب سر سفيد به طرفش ميآيد و چنگالهاي تيزش را در پهلوي او فرو ميکند. جوان محکم روي کاپوت ميافتد و بعد روي زمين. کاميار با خوشحالي نگاهش ميکند. پاهاي جوان را گچ گرفتهاند. جوان دستش را روي پهلويش فشار ميدهد. پهلويش قرمز ميشود. سرو جوان لاله سرخ ميشود و بيحرکت ميماند.
دري محکم بسته ميشود. زن سفيدپوشي سراسيمه وارد اتاق ميشود. با صداي بلند ميگويد: دکتر! اين مريض تصادفي حالش اصلاً خوب نيست. همين که وانت بهش زده.
کاميار روي تخت خوابيده است. جوان هم گوشه اتاق ايستاده و به او نگاه ميکند. جوان ديگر نميتواند راه برود. مرد سياه و ترسناکي به طرف کاميار ميرود. موهاي بدن مرد ايستاده. کاميار فرياد ميزند: کمک! کمک! کسي جوابش را نميدهد. دکتر روي کاميار خم شده. سرش را تکان ميدهد و ميگويد: ديگه اميدي نيست... جوان بال ميزند. صورتش ميدرخشد. حالا کاميار صورت او را ميبيند. ميگويد: چه نوراني و زيبا!
پرهاي سفيد و نوراني، او رااز روي زمين بلند ميکنند.
مرد سياه و اخمو دستش را به طرف کاميار ميگيرد. از دهان و بيني مرد، آتش و دود بيرون ميزند. کاميار ميلرزد. دندانهايش به هم ميخورد. نگاهش به جوان است که بالا ميرود. نورهاي طلايي و نقرهاي دور جوان ميچرخند. خورشيد به او سلام ميکند. لالهها برايش دست تکان ميدهند. کاميار دستش را به طرف جوان ميگيرد و ملتمسانه نگاهش ميکند. جوان اوج ميگيرد. عقاب سر سفيد، در بيغولهاي ضجه ميزند. مرد به گلوي کاميار اشاره ميکند. چشمهاي کاميار گشاد ميشود. ديگر نميتواند نفس بکشد. خِرخِر ميکند. به خودش ميپيچد و خاکستر ميشود.
پرستار ميگويد: دکتر! مصدوم تموم کرد. مُرد...