کد خبر 259059
تاریخ انتشار: ۶ آبان ۱۳۹۲ - ۱۰:۰۰

می دانم چقدر طول کشید تا «روح الله» از درب آبی رنگ حسینیه جماران، وارد فضایی شود که من همیشه آن را از قاب تلویزیون سیاه و سفید «چهارده اینچ گلد استار» دیده بودم. امام که آمد غوغایی شد. بچه ها داد می زدند و شعار می دادند: روح منی خمینی...بت شکنی خمینی.

به گزارش وبلاگستان مشرق، سید یوسف مرادی نوشت: چهارم ابتدایی بودم و برای اولین بار رفته بودم اردو و مسوول ما شده بود، آقای «رهبر». آن سالها رییس بنیاد شهید کروبی بود. ما را بردند مجلس تا از نزدیک زیارتش کنیم. بچه ها دست کروبی را بوسیدند و من نه! دلیلی برای این کار نداشتم و البته از کروبی بدم نمی آمد. اما خب دیگر...من دستش را نبوسیدم و «رهبر» به همین خاطر از من تشکر کرد!

اسمش رهبر بود. یعنی اسم کوچیکش رهبر بود.فامیلی اش قیومی. هر وقت ما اردو می رفتیم او می شد مسوول ما. مهربان بود و من هیچگاه عصبانیتش را ندیدم.

چند روزی تهران بودیم. اردوگاه شهید باهنر. خیلی جاها رفتیم. کاخ سعد آباد، شهربازی، استخر ... تا اینکه یک روز صبح «رهبر» هیجان زده وارد چادر شد و در حالی که ذوق زده بود به ما گفت:« امروز می ریم جماران. دیدار امام!».

دقایقی بعد سوار مینی بوس آبی شدیم و راه افتادیم. اردوگاه شهید باهنر - که ما آنجا بودیم - و جماران در یک خیابان بودند و ما زود رسیدیم. جماران برایم رمز آلود بود. دیوارهای کاهگلی خونه هاش، آٔدم هاش، مغازه هاش. پیش خودم فکر می کردم مردم جماران هر روز امام را در همین کوچه های قدیمی می بینند! پاسدارهای خانه امام ما را بازرسی کردند و چقدر مهربان بودند. آنها پاسداران دهه شصت بودند. وارد حسینیه شدیم. دیوارهای داخلی حسینیه جماران حالت خشتی داشت. مثل خانه مادربزرگم در روستا!

و حالا ما بودیم و امام.شعار بچه ها قطع نمی شد.امام برای ما دست تکان می داد. مثل همان حالتی که همیشه در تلویزیون دیده بودم. امام نشست و ما هم نشستیم.

اما امام گریه بچه ها را که دید هیچ نگفت. سرش را انداخت پایین و با دستمال سفیدی که در دستانش بود چشمانش را پوشید و فقط گریه می کرد. همه گریه می کردیم. دیگر هیچگاه در طول زندگی ام نتوانستم، آنقدر که آن روز، همراه با امام دلها گریه کردم، گریه کنم.

نمی دانم گریه های ما چند دقیقه شد که امام در حالی که بغض داشت جمله ای کوتاه گفت و از روی صندلی بلند شد. بچه ها هم سر پا ایستادند. من از فرصت استفاده کردم و خودم را به زور رساندم به زیر جایگاهی که امام از روی آن برای ما دست تکان می داد. زیر جایگاه چند پاسدار ایستاده بودند. من از یکی از آنها خواستم که من را بالای دستش بگیرد تا بتوانم به امام برسم. 

پاسداری که از آن خواهش کرده بودم لبخند مهربانانه ای زد و گفت: نمی شود پسرم. اما من همچنان خواهش می کردم که یکدفعه کسی من رابغل کرد و گذاشت روی شانه هایش. «رهبر» بود. «رهبر» قیومی. در حالی که من را بالا می برد. با بغضی در گلو که تلاش می کرد نشکند، خطاب به پاسداران گفت: چکارش دارید می خواهد پدرش را ببیند...

ومن... لحظاتی بعد...در آغوش امام بودم...تا تمام تنهایی ام را با او قسمت کنم و لحظاتی هر چند اندک رها شوم از پسوند یتیم!

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 4
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ۱۴:۴۹ - ۱۳۹۲/۰۸/۰۶
    0 0
    یعنی شرم نمی کنین !!؟؟؟
  • شهرام حسین ناظر ۱۸:۴۴ - ۱۳۹۲/۰۸/۰۶
    0 0
    خوش به سعععععععععادتت
  • ۲۰:۰۶ - ۱۳۹۲/۰۸/۰۶
    0 0
    درد و بلات بخوره تو سر اونایی که نون امام رو خوردن و به امام پشت کردن
  • فرزند شهید ۱۰:۵۲ - ۱۳۹۲/۰۸/۰۷
    0 0
    والا ما بچه شهید هستیم هزار بار کروبی را دیدیم کسی دست او را نمی بوسید بلکه او بین بچه ها بود و بچه ها را می بوسید .

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس