به گزارش گروه فرهنگی مشرق، نمیدانم تا به حال به غروب خورشید خیره شدهاید یا نه؟ حس خاصی به آدم دست می دهد. آفتاب انگار موقع رفتن، حرفهایی میزند که اهل دل آن را به خوبی درک میکنند.
من در رفتار شهدا خیلی دقت میکردم. بعضی از کارهای شان به ما میفهماند که دیگر ماندنی نیستند. بسیاری از شهدا علاقه عجیبی به تماشای غروب خورشید داشتند. عصرها یک گوشه کز میکردند، به آفتاب خیره میشدند و در سکوتی پر معنا فرو میرفتند. انگار به آفتاب دل بسته بودند که با رفتنش، حس و حال شان عوض میشد، اما نه. شهدا و دلبستگی؟!
محمد هم از همین قبیله بود. با این که خیلی دوستش داشتم و همیشه با او شوخی میکردم اما غروب وقتی یک گوشه مینشست و به شفق خورشید نگاه میکرد، دیگر جرأت نزدیک شدن به او را نداشتم.
اگر قسم بخورم که نور صورت محمد را در نیمه شب، در تاریکی سنگر با چشمان خود دیدم، باور خواهید کرد؟
با تمام وجود یقین داشتم که محمدم رفتنی است. به خدا باور داشتم این نوجوان چهارده ساله ی نحیف و مُردنی که با تقلب در شناسنامه، خود را به جبهه رسانده، شیرمرد عاشق و عارفی است که فقط همین چند روز را در میهمانی دنیا میگذراند.
به خودش هم گفتم اما میگفت:
«من لیاقت شهادت را ندارم.»
یک شب به من گفت که دوست دارد مفقود شود. من از او بزرگ تر بودم. گفتم:
«نه، شهادت بهتر است. چون خون شهید و تشییع پیکر او در خیابانها میتواند روی عدهای تأثیر بگذارد و ...»
سکوت کرد. چند روزی به عملیات مانده بود. آن شبها با همه ی شبها تفاوت داشت. همه داشتند با خودشان تصفیه حساب میکردند. یک شب محمد همین طور که دراز کشیده بود، نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت:
«رضا! دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلب ام درست همین جایی که این شعر را نوشتهام.»
کنجکاو شدم. سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم. این بیت نوشته بود:
موقع عملیات، ما باید از هم جدا میشدیم. والفجر 8 با رمز مقدس یا فاطمه الزهرا(س) آغاز شد. چند روز از عملیات گذشت. در این مدت از فرزندان گمنام این آب و خاک حماسههایی را دیدم که در هیچ شاهنامهای نخوانده بودم.
وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچههای امدادگر. دلم برای محمد شور میزد. پرسیدم: «آیا کسی نوجوانی به نام محمد مصطفیپور را دیده یا نه؟» برای توضیح بیشتر گفتم: «روی سینه اش هم یک بیت شعر نوشته بود.» تا این را گفتم، یکی جواب داد: «آهان دیدمش برادر! او شهید شده...» منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم: «الحمدالله... محمد هم رفت.»
دوباره پرسیدم: «شهادت او چه طور بود؟»
امدادگر گفت: «تیر خورد روی همان بیتی که روی سینه اش نوشته بود.»
هم تعجب کردم و هم خیال ام راحت شد. محمد آن طور شهید شد که خودش دوست میداشت.
* فرازی از وصیت نامه
خدایا ! تو می دانی که من در این بیابان سرد و خموش، همچنان می گردم و برف های نشسته بر زمین را با دست هایم کنار می زنم تا لاله ای که شهادت است را پیدا کنم و بتوانم راهی به سوی آن پیدا نموده و پایم را از زنجیر زندگی دنیوی آزاد نمایم وحیات اخروی را برای خود بر گزینم...
برادران و خواهران ! شهدا بر اعمال ما ناظرند. نکند خدای نکرده اعمال و رفتار ما باعث افسردگی
روح این عزیزان گردد. باید دقت کنیم و در خودمان بیشتر تجدید نظر نماییم. بیاییم خود را از تمامی آنچه که موجب عدم رضایت خداوند و ائمه اطهار و شهیدان خواهد شد شست و شو دهیم و مطیع خالص خداوند باشیم شهدا رفتند و ما باید خودمان را بسازیم تا بتوانم به آنها برسیم...
راوی: رضا دادپور «از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا»
منبع: ابنا
من در رفتار شهدا خیلی دقت میکردم. بعضی از کارهای شان به ما میفهماند که دیگر ماندنی نیستند. بسیاری از شهدا علاقه عجیبی به تماشای غروب خورشید داشتند. عصرها یک گوشه کز میکردند، به آفتاب خیره میشدند و در سکوتی پر معنا فرو میرفتند. انگار به آفتاب دل بسته بودند که با رفتنش، حس و حال شان عوض میشد، اما نه. شهدا و دلبستگی؟!
محمد هم از همین قبیله بود. با این که خیلی دوستش داشتم و همیشه با او شوخی میکردم اما غروب وقتی یک گوشه مینشست و به شفق خورشید نگاه میکرد، دیگر جرأت نزدیک شدن به او را نداشتم.
اگر قسم بخورم که نور صورت محمد را در نیمه شب، در تاریکی سنگر با چشمان خود دیدم، باور خواهید کرد؟
با تمام وجود یقین داشتم که محمدم رفتنی است. به خدا باور داشتم این نوجوان چهارده ساله ی نحیف و مُردنی که با تقلب در شناسنامه، خود را به جبهه رسانده، شیرمرد عاشق و عارفی است که فقط همین چند روز را در میهمانی دنیا میگذراند.
به خودش هم گفتم اما میگفت:
«من لیاقت شهادت را ندارم.»
یک شب به من گفت که دوست دارد مفقود شود. من از او بزرگ تر بودم. گفتم:
«نه، شهادت بهتر است. چون خون شهید و تشییع پیکر او در خیابانها میتواند روی عدهای تأثیر بگذارد و ...»
سکوت کرد. چند روزی به عملیات مانده بود. آن شبها با همه ی شبها تفاوت داشت. همه داشتند با خودشان تصفیه حساب میکردند. یک شب محمد همین طور که دراز کشیده بود، نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت:
«رضا! دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلب ام درست همین جایی که این شعر را نوشتهام.»
کنجکاو شدم. سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم. این بیت نوشته بود:
آن قدر غمت به جان پذیرم حسین
تا قبر تو را بغل بگیرم حسین
تا قبر تو را بغل بگیرم حسین
موقع عملیات، ما باید از هم جدا میشدیم. والفجر 8 با رمز مقدس یا فاطمه الزهرا(س) آغاز شد. چند روز از عملیات گذشت. در این مدت از فرزندان گمنام این آب و خاک حماسههایی را دیدم که در هیچ شاهنامهای نخوانده بودم.
وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچههای امدادگر. دلم برای محمد شور میزد. پرسیدم: «آیا کسی نوجوانی به نام محمد مصطفیپور را دیده یا نه؟» برای توضیح بیشتر گفتم: «روی سینه اش هم یک بیت شعر نوشته بود.» تا این را گفتم، یکی جواب داد: «آهان دیدمش برادر! او شهید شده...» منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم: «الحمدالله... محمد هم رفت.»
دوباره پرسیدم: «شهادت او چه طور بود؟»
امدادگر گفت: «تیر خورد روی همان بیتی که روی سینه اش نوشته بود.»
هم تعجب کردم و هم خیال ام راحت شد. محمد آن طور شهید شد که خودش دوست میداشت.
* فرازی از وصیت نامه
خدایا ! تو می دانی که من در این بیابان سرد و خموش، همچنان می گردم و برف های نشسته بر زمین را با دست هایم کنار می زنم تا لاله ای که شهادت است را پیدا کنم و بتوانم راهی به سوی آن پیدا نموده و پایم را از زنجیر زندگی دنیوی آزاد نمایم وحیات اخروی را برای خود بر گزینم...
برادران و خواهران ! شهدا بر اعمال ما ناظرند. نکند خدای نکرده اعمال و رفتار ما باعث افسردگی
روح این عزیزان گردد. باید دقت کنیم و در خودمان بیشتر تجدید نظر نماییم. بیاییم خود را از تمامی آنچه که موجب عدم رضایت خداوند و ائمه اطهار و شهیدان خواهد شد شست و شو دهیم و مطیع خالص خداوند باشیم شهدا رفتند و ما باید خودمان را بسازیم تا بتوانم به آنها برسیم...
راوی: رضا دادپور «از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا»
منبع: ابنا