کد خبر 244427
تاریخ انتشار: ۶ شهریور ۱۳۹۲ - ۰۹:۳۸

اون موقع‌ها، بابای مسعود برای اینکه راضیش کنه جبهه نره، یه موتور «یاماها ۱۰۰» براش خریده بود؛ مسعود که ظاهراً تا اون روزها دوچرخه هم سوار نشده بود، یک دفعه شد موتورسوار!

به گزارش گروه فرهنگی مشرق، حمید داودآبادی در وبلاگ خاطرات جبهه نوشت: اواخر فروردین سال ۱۳۶۷ بود؛ چیزی به آخرهای جنگ نمونده بود؛ ۳ - ۴ سالی بود که با مسعود ده‌نمکی توی جبهه رفیق شده بودم؛ از والفجر ۸ و کربلای ۵ و ...


زمستان ۱۳۶۵ اندیمشک - قبل از عملیات کربلای ۵ - دهنمکی و داودآبادی مسعود واسه خودش داستانی داشت! اون موقع‌ها، باباش برای اینکه نگذارد جبهه برود، یه موتور «یاماها ۱۰۰» براش خریده بود؛ مسعود که ظاهراً تا اون روزها دوچرخه هم سوار نشده بود، یکدفعه شد موتورسوار! اونم چه موتورسواری!

وقتی فرمون موتور رو می‌چرخوند، فکر می‌کرد فرمونش لقه و خرابه که این ور اونور میشه! واسه همین وقتی یه شب با بچه‌های مسجد محل شون رفته بودن گشت، بچه‌ها یه مورد گرفتن، مسعود گفت:

- من با موتورم میرم مسجد و نیروی کمکی میارم.

گازش رو گرفت که بره نیرو کمکی بیاره؛ یکی دو ساعتی گذشت و کار بچه‌ها با اون مورد تموم و ختم بخیر شد، ولی از مسعود خان خبری نشد.

بعداً بچه‌ها فهمیدند آقا مسعود گاز موتور رو گرفته بره کمک بیاره، به میدون که رسیده چون نمیدونسته باید فرمون رو بگردونه تا دور میدون بچرخه، صاف رفته بود توی زنجیرهای وسط میدون و ولو شد!

یه بار هم که اومد دم خونه ما، صداش که کردم، خواست دور بزنه بیاد طرفمون، که صاف رفت توی جوی آب.

خلاصه کاری کرد که باباش موتور رو فروخت و بهش گفت: «ببین مسعود جون! (البته بعید می‌دونم باباش این جوری گفته باشه!) من برات موتور خریدم که نری جبهه تا کشته نشی و خیالم راحت باشه اینجا پیش خودمی؛ ولی با این اوضاعی که تو درست کردی، اگه بری جبهه سالم‌تری و خیالم از سلامتیت راحته؛ برو همونجا».

*تو از یک عراقی غنیمت گرفتی من از یک بسیجی

با یکی از بچه‌ها رفتیم خونه بابای مسعود در یکی از کوچه‌های تنگ و شلوغ شمیران نو؛ مسعود اونقدر عشق می‌کرد با ما رفیقه! که تا داداش کوچیکش داد می‌زد: «داداش مسعود، بیا رفیقات اومدن» می‌دوید دَمِ در و یاالله گویان می‌رفتیم طبقه بالا.

اون روز مسعود با یه ذوق و شوقی رفت اتاق بغلی و درحالی که یه شلوار سبز شیش جیب مدل آمریکایی پاش بود، اومد تو؛ جا خوردم؛ عجب شلواری بود؛ آرزو داشتم یه دونه عین اون رو داشته باشم؛ این همه سال توی جبهه، یه شلوار شیش جیب توی سنگرای عراقی پیدا نکردم.

شلوار به پای مسعود گریه می‌کرد؛ می‌گفت در «شاخ شمیران» غنیمت گرفته.

هرچی بهش گفتم این شلوار برات گشاده قبول نکرد؛ وقتی گرفتم پوشیدم، خوشم آمد؛ درست اندازه من بود. مسعود که این را دید، با عصبانیت گفت شلوار را دربیارم. بدجوری ترسید که دید اندازه منه.

هرچی التماسش کردم، نداد؛ کار رسید به تهدید که دیگه پامو خونتون نمی‌ذارم، نداد؛ واسش از جهاد نفس و بریدن از دنیا برای خدا و این چیزها گفتم، خونسرد گفت: «خودم همه اینها رو بلدم و بهت نمی‌دم».

ناگهان فکری به ذهنم رسید.

هر وقت می‌رفتیم خونشون، همه عشقش این بود که ما رو تحویل بگیره؛ فقط کافی بود لب‌تر کنیم؛ تا گفتم: «مسعود، نونوایی بربری پخت می‌کنه؟»

گفت: «آره. چَشم الان میرم».

و رفت؛ هر وقت خونشون بودیم، بساط نون بربری که روبروی خونشون بود با پنیز تبریزی و چایی داغ که مادر مهربانش لطف می‌کرد و می‌آورد، به راه بود؛ خیلی حال می‌داد؛ سریع رفت بیرون و ۲ تا بربری داغ با یه تیکه پنیر لای ورق امتحانی خرید و اومد.

سریع نون بربری رو خوردم و به رفیقم گفتم: « آخ آخ بدو من باید برم جایی، داره دیر می‌شه؛ با مسعود خداحافظی کردیم و رفتیم.

فردا صبح اول صبح، یه نفر تند و تند زنگ خونمون رو فشار می‌داد؛ می‌دونستم کیه که اینقدر بهش فشار اومده!

در رو که باز کردم، مسعود با قیافه برافروخته گفت:

-بی وجدان شلوارمو بده.

- کدوم شلوار؟

-(عصبانیاتش بیشتر شد)شلوار شیش جیبمو می‌گم؛ اون عراقیه که غنیمت گرفتم!

زدم زیر خنده و گفتم: «آهان اونو میگی؟ اون که غنیمتی بود، یکی دیگه به غنیمت بردش».

- نه اون مال منه. خودم وسط آتیش و جنگ غنیمت گرفتمش؛ حالا تو میای از خونمون می‌دزدی؟ من بهتون اطمینان کردم.

- ببین درست صحبت کن. مگه نگفتی از سنگر عراقیا بلند کردی؟

- نخیر، من از یه بعثی غنیمت گرفتم.

- خب منم از یه بسیجی غنیمت گرفتم.

خلاصه هرچی التماس کرد، شلوار رو بهش ندادم؛ وقتی که یه لیوان آب خنک براش آوردم و آروم شد و رضایت داد شلوار دست من بمونه، پرسید:

- باشه، فقط تورو خدا بگو چه جوری بردیش که من ندیدم؟

- خیلی ساده. وقتی فرستادمت نون بربری بخری، شلوار عراقی رو پوشیدم و بعدش شلوار خودمو روی اون پوشیدم؛ مگه ندیدی چه زود خداحافظی کردیم و در رفتیم.

مسعود با قیافه گرفته و عصبانی خنده تلخی کرد و گفت:

- من که راضی نیستم حلالت هم نمی‌کنم.



مخاطبان محترم گروه فرهنگی مشرق می توانند مقالات، اشعار، مطالب طنز، تصاویر و هر آن چیزی که در قالب فرهنگ و هنر جای می گیرد را به آدرس culture@mashreghnews.ir ارسال کنند تا در سریع ترین زمان ممکن به نام خودشان و به عنوان یکی از مطالب ویژه مشرق منتشر شود.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ۰۹:۵۸ - ۱۳۹۲/۰۶/۰۶
    0 1
    خب خیلی از جبهه اییان این طوری بودن غیر از اونا که خدمت سربازشون بوده ن پس به دهنکی به خاطر احراجیاش ایراد نگیرید که دروغه. جبهه اییا همه فرشته بودن.

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس