به گزارش ویژه نامه ضیافت مشرق- مرحوم آیت الله حق شناس از علمای بزرگ و اخلاقی تهران بودند که چند سال است تهرانیها بیشتر از سایر شیعیان از وجود پر برکت او بیبهرهاند. پایگاه اطلاع رسانی آیتالله محمدعلی جاودان از اساتید اخلاق تهران و از شاگردان آیتالله حقشناس گزیدهای از سخنان این استاد اخلاق درخصوص استادشان آیتالله حقشناس را به مناسبت سالگرد درگذشت این استاد اخلاق منتشر کرده است.
بخش اول سخنان و خاطرات آیتالله جاودان از استادشان را در ذیل میخوایند. اگرچه این خاطرات کمی طولانی است اما خواندنش حتما در این روزهای بهار معنویت خالی از لطف نیست.
در راه آدمیت استخوان آب می شود
یک کلام بسیار مهم از مرحوم آیت الله حق شناس به یاد دارم که می توانم سخن را با آن آغاز کنم.یکبار ایشان در جلسات درس اخلاق میفرمودند: آدم برای اینکه به جایی برسد باید استخوانش آب شود، نه گوشت و چربی بدن. استخوانش آب شود یک اصطلاح ویک تمثیل است برای سختیهائی که انسان در راه به ثمر رسیدن و به کمال رسیدن خودش باید بکشد. باز مثال دومی که در همان مجلس به کار میبردند این بود که میفرمودند: دُم فیل به زمین میرسد، تاآدم به جایی برسد. اینهم یک مثال و اصطلاح دیگر است برای سختیهائی که در راه آدم شدن کشیده بودند. منظور این است که با راحتطلبی وخوشگذرانی و باری به هر جهت زندگی کردن انسان چیزی نمیشود، و به جائی نمیرسد.
ما نمیفهمیدیم ایشان چکار میکند، و لزومی هم نداشت ما بفهمیم؛ زیرا نه آن کارها به ما ربطی داشت که ایشان آن را به ما نشان دهد، و نه برای رضای خاطر ما بود که لازم باشد به اطلاع ما برسد. بنابراین ما نمیدانستیم چقدر به ایشان سخت گذشته و یا این که چگونه و به چه شکلی به ایشان سخت گذشته است؟ ضمنا بنده که به آن راه نرفته بودم که چیزی از آن بدانم.آن کس که این راه را میرود، میفهمد چقدر سخت گذشته و چقدر و چگونه بایستی چشم و دل را بر روی هوی وهوسها بست!! این مسئله نیز بسیار با معنا و مهم است. ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان- راه به جائی نبرد هر که به اقدام رفت
شبی بعد از نماز در مجلس چند نفری و خصوصی با شادمانی تمام میفرمود: دیشب توانستهام یک زنجیر پاره کنم. من کمتر چنین شادمانی از ایشان دیده بودم.این زنجیر چه چیز میتوانست باشد؟ آیا یک خُلقی بود که میتوانست یک مانع بزرگ باشد، یایک عُلقه بود که هر علقهای یک مانع است. اگر آدم مانع داشته باشد نمیتواند حرکت کند، و هر قدر عبادات قوی داشته باشد اثر لازم را نخواهد داشت. دوری راه تو جانا زگران باریهاست – بار ازخویش بیانداز که منزل باشی
سخن التماسی آیتالله حقشناس برای مراقبه
سخنی که ما بسیار از ایشان میشنیدیم این بود که مراقبه داشته باشید. یک وقت اگر مناسبتی پیش میآمد، تأکید ایشان بیشتر میشد. مثلا روز غدیر خم که عید بسیار بزرگی است. بزرگترین اعیاد است. انسان از این روز و از این عید میتواند بسیار بهرهمند شود. از دو سه روز قبل از این عید، زمانی که ما با ایشان برخورد میکردیم، یا به دیدن ایشان میرفتیم، میفرمودند: برای اینکه از این عید بهرهمند شوید، مراقبه داشته باشید. مراقب اعمال و رفتارتان باشید. باری به هر جهت ودلبخواهی عمل نکنید. کنار این سخنی بود که ایشان خودشان از روز اول عمر سلوکشان، تا آخر به آن پایبند بودند، و به جد بر آن پای فشاری میکردند، و به دوستانشان توصیه داشتند. گاهی سخنشان شکل التماس میگرفت، و البته از سستی و بیخیالی امثال ما رنج می بردند. گاه اصرار میورزیدند که فقط همین یک روز عید غدیر را مراقبه داشته باشید. البته خودشان در درسها توضیح دادهاند که مراقبه چیست:«در حال مراقبه من باید بدانم که حضور ومحضر کسی هستم که "علیمٌ بذاتِ الصُّدُور" است»
*مثالی از مراقبه برای آیتالله حقشناس
در یک درس مسئله را با مثالی بهتر تشریح کرده بودند:«یک وقت گفتم: پروردگارا این مراقبه چگونه است؟ همان طوری که استراحت کرده بودم، چرتم برد، یک دفعه دیدم، باران مثل سیل از آسمان جاری است. بعد یکی در کنار من ایستاد. من[که ابتدا] توجهم به باران بود، تا این طرفم را نگاه کردم، باران قطع شد. گفت: بالاخره فهمیدی مقام مراقبه چه شد؟ مقام مراقبه این است که خودت را در حضور و محضر حق تعالی بدانی و ببینی! همین طور که تو به باران توجه داشتی در حال مراقبه بودی. یک آن که غفلت کردی فیض قطع می شود.»
بعد هم در ادامۀ کلام تصفیه و تزکیۀ نفس را به طور جدی به مراقبه مربوط میدانند و میفرمایند: «پس بناءً علی هذا تزکیة نفس و تصفیۀ قلب و عروج به مراتب عالیه، جز با مراقبۀ کامل وزحمت زیاد [ممکن] نمی شود: «لایُمکِن الوُصولُ إلاّ بالمواظَبَةِ التّامّةِ عَلیها و الإجتِهادِ الشَّدید فِیها.»
باز هم تکرار می کنند: بدون تصفیه و تزکیه هیچ مرتبت عالی در انتظار نیست، و اگر آدمی تصفیه و تزکیه نکرد به جائی نمیرسد: «اگر کسی بخواهد به مراتب عالیه برسد باید از راه تصفیۀ قلب و تزکیه نفس راه را طی بکند که آن هم زحمت زیاد لازم دارد.»
*****
آیتالله حقشناس: سلولهای بدنم صدای حمد امام جماعت را میشنید
الان یادم آمد که ایشان از جوانیهای خودشان سخن میگفتند که در آن دوران گاه برای من در روز، شش بار کششهای معنوی دست میداد، و من درآن حالات بیاختیار گریه میکردم!؟ و برای ما این حدیث را در این معنا می خواندند:« إنّ لِربِّکُم فِی أیَّامِ دَهرِکُم نَفَحَاتٌ، أَلَا فَتَعَرَّضُوا لَهَا»
کسی که چنین حالتی برایش دست میدهد خود را به آب و آتش میزند که این حالات از دست نرود، و برایش بماند. باز از جوانی خودشان میفرمودند:«من نماز که می خواندم تمام سلولهای بدنم صدای حمد و سورۀ امام جماعت را میشنید.» ما فکر میکنیم مگر سلول شعور دارد که صدای حمد و سوره را بشنود؟ اما اگر واقعاً روح قوت بگیرد همۀ اعضا و جوارح و همۀ سلولها به حیات برتری -علاوه بر حیاتی که همۀ جانداران دارند- میرسند که در آن ممکن میشود که بفهمند، و بشنوند و...!!
صحبتهای آیتالله حقشناس را حفظ میکردم
باز میفرمودند: «من وقتی پای موعظه مینشستم، به قدری عاشق بودم که فقط استادم را مد نظر داشتم-مثل اینهائی که رصد میروند-ابداً گوشم به جائی بدهکار نبود. سراسر وجود من متوجه استادم بود. عاشق بودم آقا! حتی وقتی که میخواستم مطلب استاد را برای دیگران تقریر بکنم، میگفتم: استاد این جا سرفه کرد، تا این حد! تمام صحبتهای او را بدون ضبط صوت، حفظ و ضبط کرده بودم.»
***آیتالله حقشناس: هر جور میخواهم فکر میکنم
یک حادثه خیلی مهم دیگر هم، خودم ناظر بودم. این آن وقتی بود که خانۀ ایشان هنوز در کوچۀ مشاور-نزدیک میدان قیام- قرار داشت، و من بیشتر میتوانستم به محضر ایشان مشرف بشوم. دوستان گفته بودند: یک غده در دهان حاج آقا بوده که عمل کردهاند، و باید آزمایش بشود. من و یکی از دوستان، نزدیک غروب در اتاق حیاط کوچک بیرونی منزل، به خدمت ایشان رفتیم. تنها بودند. در اتاق قدم میزدند. ما که وارد شدیم. بدون هیچ مقدمهای فرمودند: امروز این خبیث!!چند بار به سراغ من آمده بود. اگر دعاهائی که صبحها میخوانم نبود، میتوانست کاری بکند. متوجه شدم این آمدن او به خاطر خیال این غده است، خیالش را کنار گذاشتم.
من بر اساس آشنائی، مقصود ایشان را میفهمیدم، و فکر میکنم علاوه بر این که با خصوصیات ایشان آشنا بودم، و این آشنائی کمک به فهم میکرد خود ایشان هم خواسته بودند که من حرفشان را بفهمم. ایشان میخواستند بگویند: امروز فکر منکمی گرفتار خیال مریضی احتمالی بود و فکر یکسره در کار آخرت و خدای متعال نبود؛ بنابراین شیطان خبیث آمده بود که شاید از این اندک غفلت سودی ببرد، و من تا متوجه شدم، خیال مزاحم مریضی را به کنار گذاردم. این بنده سؤال میکند: مگر ممکن است کسی احتمال نسبتاً جدی سرطان بدهد، و بعد اصلاً خیال آن را از ذهن خود دور کند و دیگر به آن فکر نکند. این کار به طور معمول برای کسی که اعصاب ضعیفی دارد ممکن نیست، و تنها کسی میتواند که صاحب اختیار خیال خود باشد.
راه نفوذ شیطان به آدمی خیال اوست . اگر کسی بر خیال خود سلطنت یافت دیگر شیطان را به او راهی نیست، واز تحت سیطرۀ شیطان بیرون آمده است.یکی از دوستان بعدها نقل می کرد ایشان فرموده بود: من هر جور بخواهم فکر می کنم!!
* * *
آیتالله حقشناس هر شب یک صفحه زندگی ام را میخواندند
بیاد دارم مدتی ایشان در خانه بودند و به خاطر دیسک کمر بیرون نمیآمدند؛ به همین دلیل ما برای نماز به منزل ایشان میرفتیم. در بیرونی منزل قدیم ایشان یک اطاق بود که ممکن بود که هفت هشت نفر در آن نماز جماعت بخوانند. هر شب نماز مغرب و عشاء را در آن اطاق میخواندیم. بعد از نماز هم ایشان بر اساس یکی از آن کتابچههای یاداشتهای خودشان، کمی صحبت و موعظه داشتند. من منظم به خدمت ایشان میرسیدم، و هر شب ایشان در خلال موعظه یک صفحه از زندگی مرا باز میکردند. فردا شب صفحۀ دیگری بود، و پس فردا شب صفحۀ سوم. گوئی کسی پروندهی تمام عمر مرا در اختیار دارد، و هرشب یکی از صفحات آن را باز میکند. رفتهرفته بار برای من سنگین شد. تا جائی که دیگر میخواستم به نماز نروم که ایشان این جریان را تعطیل فرمود، و ازحوادث بعد چیزی بیاد ندارم.
آگاهی آیتالله حقشناس از همه امور افراد
در تکمیل این جریان یکی از دوستان دو حادثه را نقل میکرد که خیلی عبرتانگیز است. میگفت یک روز به مناسبتی به خدمت ایشان رسیدم. فرمود : فلانی مرا دعا کن امتحان بزرگی برای من پیش آمده است. من فکر کردم آخر من کیستم که شما را دعا کنم، و دعای من چه اثری دارد. چیزی نگفتم، و آن روز گذشت. سه ماه یا بیشتر بعد باز به خدمت ایشان رفتم. این بار ایشان را خوشحال دیدم. تا به محضر رسیدم فرمود: فلانی به حمد خدا از امتحان سربلند بیرون آمدم. در آن دوره هر کس را ملاقات میکردم از همه چیزش آگاه می شدم. به ظاهرآمده بود، و اظهار ارادت میکرد، در حالی که ممکن بود در دل ناسزا بگوید. من وظیفه داشتم هیچگونه عکسالعملی در برابر نشان ندهم، و همچنان مهربان و خوددار رفتار کنم؛ اما با گذشت این سه ماه اینک اختیار بدست خودم قرار داده شده است، و هر چه را بخواهم، می دانم.
تاکید آیتالله حقشناس بر مراقبه به جای ذکر
هیچگاه دستور ذکر نمیدادند. بنده در خاطر ندارم که توصیه ذکر کرده باشند. آن چیزی که میفرمودند، و صد بار و هزار بار ما از ایشان شنیده بودیم مراقبه بود. مراقب چشمت باش. مراقب گوشت باش. مراقب زبانت باش که آن را چگونه به کار میبری؛ و البته هیچگاه نشده بود که چیزی را خودشان عمل نکرده به دیگران توصیه کرده باشند. حالا برای بنده که از نظر ایمان و عمل ضعیف و کوچک هستم ممکن است یک وقت چیزی بگویم که خودم آن را انجام نمیدهم؛ اما ایشان رسم نداشت. ما از قدیمیها شنیده بودیم که ایشان فرمودهاند: من اگر بخواهم در یک جلسه برای مردم موعظهای بگویم، قبلاً بیست و چهار ساعت خودم به آن دستور عمل کردهام. حالا بیست و چهار ساعت که چه عرض کنم. شاید آن را به عنوان مثال گفتهاند.
آن اوایل که ما جوانتر بودیم، و کمی پاک بودیم، مثال ما با مواعظ ایشان مانند مثال هوا و انسان بود. نه مثال آب و انسان. چگونه اگر هوا نباشد انسان به خفگی دچار میشود، اینگونه بودیم. با این مواعظ زندگی میکردیم. اما چرا چنین بود؟ ایشان میفرمودند:«من چه بگویم برای شما که وقتی میخواهم برای شما صحبت بکنم تمام شراشر وجودی خودم را بررسی میکنم، مبادا غیر خدا در آن باشد. نبادا غیر خدا در این صحبتها باشد. نبادا اظهار معلومات باشد. نبادا یک الفاظی حساب نشده باشد. با این که تمام قلب از گذشته و آینده در تحت نظر بوده است.این را بدانید آقا!!»
***
اگر دقت کنیم این چند جمله حیرت آور است. یک نکته بسیار بسیار مهم در زندگی ایشان که در شرح احوال ایشان هم نوشتهام، این بود که ایشان والدۀ بسیار خوبی داشتند. مادرشان زن بسیار پاکیزهای بوده است، و فکر میکنم که همان اوایل بلوغ مادرشان فوت کردهاند. پدرشان هم در زمانی که ایشان پنج شش ساله بوده از دنیا رفته بود. بعد از فوت مادرشان در سالی که دقیق آن را نمیدانیم اما فکر میکنم در سنین هفده هیجده سال باید باشد، او را در رؤیای صادقهای میبینند. خودشان میفرمودند که من مادرم را در خواب دیدم و ایشان دستشان را دراز کردند، و لامپ وسط اتاق را با آن سیمش از سقف کندند، و به دست من دادند. وقتی ایشان آن لامپ را از سقف جدا کرد، و به دست من داد باز چراغ نور داشت، گوئی اتصال و روشنائی آن قطع نشده است. این رویا یک رویای معمولی نبود یک واقعه بود و ایشان از آن زمان به یک روشنی رسیده بودند. آیا این اولین موهبت معنوی زندگی ایشان بود؟ درست نمیدانیم! در هر صورت ایشان با این نور زندگی میکرد، و از آن راهنمائی میگرفت. قرآن کریم می فرماید:«وجَعَلنَا لَهُ نُوراًیَمشِی بِه فِی النَّاسِ»، «ویجعل لکم نوراتمشون به» به او نوری میدهیم که با آن نور زندگی میکند. یعنی با آن درستی همۀ کارهائی که میکند میفهمد، و یقین میکند، بعد انجام میدهد: «فَهُوَ مِنَ الیقِینِ عَلَی مِثلِ ضُوءِ الشَّمسِ» و اگر احیاناً اشتباهی پیش بیاید میفهمد. اگر آدم با یقین عمل کند قابل مقایسه نخواهد بود با امثال ما که به تقلید از دیگران یا از روی ظن و تخمین کاری میکند.
دیدن سیاهی قلب پس از غیبت کردن
ایشان به این مناسبت داستانی را مکرر نقل میکردند: «اوائل تحصیلم بود. سیوطی میخواندم. با [آیتالله]آقای حاج آقا یحیی [سجادی] میرفتیم. گفت: نمیدانم فلان کار را کی انجام داده است. گفتم:شاید فلانی انجام داده باشد!؟ گفت: غیبت کردی! شاید همان وقت که من آن سخن را گفتم، بر صفحۀ قلبم دیدم که تاریک شد. خوب اول جوانی بود دیگر. این [تاریکی] اثر حرف است. اثر غیبت است.»
امیر المؤمنین علیهالصلوةوالسلام فرموده است:« بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ کَثِیرُ البَرقِ فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِیقَ، وسَلَکَ بِهِ السَّبِیلَ، وتَدَافَعَتهُ الأَبوَابُ إلَی بَابِ السَّلَامَةِ»
دوستی می گفت آقای حقشناس را یکپارچه نور دیدم
دوستی به نام حاج حسین اصفهانیان اردستانی داشتیم که چند سالی است که مرحوم شده است. ایشان تا اندازهای بزرگتر ما بود. ایشان داستانی از سر گذشت خویش نقل میکرد که نکتههای فوقالعادهای در بردارد؛ البته اگر من بتوانم آن را درست گزارش کنم. ایشان میگفت: من جوان بودم بیست و چند ساله، چند سالی بود که ازدواج کرده بودم؛ اما همسرم به حادثهای وفات کرده بود. من به خاطر این حادثه از دنیا و ما فیها فارغ و دلکنده شده بودم، و به هیچ چیز دل نداشتم. محل سکونت و کار من- کار بسیار ساده بقالی- در یک مغازه کوچک خیابان سیروس قدیم (شهید مصطفی خمینی کنونی) در کوچۀ گلابگیرها قرار داشت. یک روز برای تهیۀ جنس به میدان ترهبار نزدیک شوش رفته بودم. ماه رجب بود. من دل بریدۀ از دنیا و روزهدار بودم، ذکر میگفتم، ذکر لا اله الا الله. مقداری سیبزمینی و پیاز خریده و به دوش داشتم از خیابان صاحب جمع به سوی محل کار برمیگشتم. چون بار به دوش داشتم ناگزیرسرم به زمین بود، بالا را نگاه نمیکردم. در این خیابان چشمم باز شد، و یک مشاهده دست داد.
مشاهده میکردم که خدای تبارک و تعالی قیوم عالم است، و همه به آن قیوم متعالی تکیه و ربط دارند، و هیچ کس استقلال ندارد. این مشاهده ادامه داشت تا به سر کوچه خودمان رسیدم. سر کوچه یک قهوهخانه بود، شاگرد قهوهچی بیرون مغازه بر روی زمین خم شده بود. من او را یک پارچه ذغال دیدم، و در سراسر وجود او یک ذره نور نبود. به مغازه رفتم. اجناس را به زمین گذاشتم و چون ظهر نزدیک بود در را بسته و به سوی مسجد امینالدوله روانه شدم. در بازار میدیدم از آسمان چراغهائی به مثال یک قندیل، به سوی زمین آویزان و بالای سر افرادی در حرکت است، و گاهی به آن شخص نزدیک و گاهی دور میشود. وارد مسجد شده و در یکی از صفوف عقب نشستم. چقدر طول کشید تا حاج آقای حقشناس به مسجد آمدند، نمیدانیم! معمول بود وقتی ایشان وارد مسجد میشدند از کنار در به جلوی مسجد میرفتند، و در آن جا در پشت ستون لباس عوض کرده و برای نماز به جای نماز میرفتند. اما آن روز دیگر به راه معمولی نرفتند، و از در مسجد که وارد شدند با یک سرعتی یک سر به سوی من آمدند؛ اما در وسط راه، راه را عوض کرده و باز هم به سوی محل همیشگی رفتند.
حاج حسین میگفت: وقتی ایشان در محراب بود، او را چون مجموعه ای یکپارچه از نور میدیدم. بعدها به من فرمودند: من آن جلو که هستم، و ظاهراً پشت به تو دارم مراقب تو هستم. بعدها ایشان به قم رفته بود. روز عیدی بود؛ لذا به دیدن مرجع تقلید بزرگ زمان، مرحوم آیت الله بروجردی میروند. ایشان در چنین اوقاتی برای دیدار با مردم در ایوان منزل مینشست. حاج حسین هم در همانجا به ملاقات رفته بود؛ البته ملاقات عمومی. او میگفت وقتی در همان مجلس عام در حضورشان نشستم، ایشان راچون کوهی از نور دیدم، مرا نگاه کردند؛ اما نگاهی مهربان.
سخن آیت الله حقشناس با امام زمان(عج) و پاسخ ایشان
در اینجا باز گفتن یک مطلب مهم لازم به نظر میآید. ایشان یک روز کلماتی فرمودند که خیلی مبهم و مجمل بود، و ما جز چیز اندکی که از یک جمله مبهم میتوان دریافت، از آن نفهمیدیم. فرمودند: «در همان دوران جوانی، روزی در مسجد جمعه تهران، در برابر سقاخانۀ رو به قبله ایستاده و به امام عصر عرضه داشتم که اگر اینطور شد که شد، و گرنه من در قیامت به حضور جد شما شکایت خواهم برد.» جواب داده شد. اما در خواست چه بود، و جواب آن چه؟ ما چیزی نفهمیدم.
در واقع چیزی گفته نشده بود که ما بفهمیم.سالها بعد وقتی با مرحوم حاج سیدابوالقاسم نجار از اخیار تهران سخن بود، او جریانی را نقل کرد؛ میگفت: «روزی به محضر آیتالله حاج میرزا عبدالعلی تهرانی(رضوان الله علیه) رفته بودم. ورود من مصادف شد با خروج جوانی. من که خدمت جناب میرزا رسیدم، ایشان آن جوان را نشان داد، و فرمود: این جوان را میبینی. او همه آن چه را فردا برای او اتفاق میافتد، و باید انجام شود، در خواب میبیند.» آن جوان آن روز آیتالله حقشناس بعد بود.آیا این مسئله همان چیزی بود که ایشان درخواست کرده بودند؟ من این جور فکر می کنم!
یک شب در درس توضیحی درباره این مسئله میدهند که کمی روشنتر میشود. میفرمایند: «داستان این است که من، در حکمت عملی، در مکتب امام صادق علیه السلام اینقدر کار کنم، که برنامه فردایم را هم به من امشب ابلاغ بکنند؛ من حالا مکلف نیستم آنها را معرفی بکنم؛ ولی اینقدر در وسط شما اشخاص آگاه هستند که برنامه صبح[فردا] را که آیا به جماعت صبح موفق میشود یا نمیشود؟ آیا فردا ظهر به جماعت موفق میشود یا نمیشود؟ به آنها ابلاغ بشود، که چه چیزی مانع شده که تو فردا ظهر به جماعت موفق نمیشوی داداش جان! امشب اگر به نماز شب موفق نشود به او ابلاغ میکنند! آن وقت باید ببیند مانع و رادع چیست؟ چه عواملی باعث شده که به نماز شب موفق نشده است؟!»
من فکر میکنم: این بینایی همان چیزی بود که ایشان از امام زمان-صلوات الله علیه- خواسته بود. آدم اگربه طور دقیق بداند که هر روز چه باید بکند، راه را گم نمیکند، و همیشه وظیفه برایش روشن است، و همیشه به وظیفهاش عمل میکند، و اگر آدم همیشه وظیفهاش را عمل کند امکان دارد به مقصد نهائی برسد، والبته باز هم:«ذَلِکَ فَضلُ اللهِ یُؤتِیهِ مَن یَشَاء».
امام صادق علیه السلام منظور اصلی و مقصد نهائی را چنین توضیح فرموده است: « ونَظَرُوا إلَی اللهِ و إلَی مَحَبَّتِهِ بِقُلُوبِهِم وعَلِمُوا أنَّ ذَلِکَ هُوَ المَنظُورُإلَیهِ.»
البته این موهبت عظیم، این راه را شناختن، یک شرط هم دارد، وآن این که در عمل به هیچ وجه نباید کوتاهی کنی؛ زیرا با کوتاهی، این نعمت و موهبت، به سرعت باز گرفته میشود، اگراین چنین نعمتهائی گرفته شد، دیگر بر نمیگردد.
*****
به آقا گفتند من پدر شمایم
یک حادثۀ مهم دیگر هم برای ایشان اتفاق افتاده بود که هیچ وقت آن را به تمامی و به وضوح نقل نفرمودند؛ از نهایت اهمیت این حادثه، تمام عمرشان بر اساس آن شکل گرفته بود. روزی من خدمتشان بودم؛ فکر میکنم یک نفر دیگر هم بود؛ اما آلان به هیچوجه این که او چه کسی بود، به یاد ندارم. فکر میکنم یک صبحانه در خانۀ کوچه غریبان محضر ایشان بودیم، در خلال این مهمانی که ما در زاویۀ اطاق نشسته بودیم، و نان و پنیر و چای میخوردیم، ایشان سخن میفرمود. آن روز سخنی به اجمال فرمود که تأثیرات شدید آن مدتهای مدید در من باقی ماند.
جملات ایشان به این شکل بود:«وقتی من میخوابیدم روی به قبله میخوابیدم. به همین شکل خوابیده بودم که مانند خورشید طلوع کرد.» نگفتند: چه کسی چون خورشید طلوع کرد! نگفتند: در خواب بود یا بیداری! اما ما احساس می کردیم که ایشان میخواهند از یک حضور سخن بگویند؛ اما چیزی که بر این مسئله دلالت کند، نبود! بعد چه شد، دیگر چیزی نفرمود؛ و فقط از همۀ آن حادثۀ بزرگ دو جمله دیگر به زبان آوردند، و آن این بود که گفتند: عرضه داشتم: «من پدر ندارم.» ایشان فرمود: «من به جای پدر تو هستم.» فکر می کنم ما همۀ عظمت سخن را میفهمیدیم، و همین ما را گوئی مدهوش میکرد. بعد هم سکوت بود و سکوت، و هیچ وقت در هیچ جای دیگر ایشان از این مسئله سخنی نگفت. شاید برای هیچ کس دیگر!
سال ها بعد در ضمن مواعظ هفتگی گوشههای دیگری از این حادثه را در پرده نقل کردهاند. «در آن اوایل دورۀ جوانی که تازه به مسجد و مدرسه آمده بودم یک روز مشرف شدم به حضرت عبدالعظیم-علیه السلام-در آن جا خدمت مرحوم[آیت الله] شیخ محمد تقی بافقی رسیدیم. ایشان عاشق امام زمان صلوات الله وسلامه علیه بود. لباسی تن من بود که یقه داشت،و یقه برگردون بود. اول شروع در طلبگی و ورود به سلک اهل علم بود، گفت: چرا اینجا را برگردون کردی، گفتم: من متوجه این چیزها نبودم، گفت: فعلا لباس دشمنان این برگردون را در یقه دارد، تو اگر دوستی چرا لباست به این شکل است؟ توجه کردی؟ ایشان میخواست بفرماید: اگر تو میگویی واقعاً من دوست هستم، لباست نباید به شکل دشمن باشد. چون اوایلی بود که کلاه پهلوی در آمده بود و لباسها یقه برگردون شده بود.»
من از اول بنایم این بود که نمازم در اول وقت و به جماعت باشد. آن روز درطهران همه جماعتها خوانده شده بود، فقط جماعتی که باقیمانده بود، نماز [آیت الله]آشیخ محمد تقی بافقی بود – که آن خبیث لامذهب از بس به صورت ایشان زده بود، صورت او خرد شده بود – ما که نشسته بودیم، گفت: «شما برای چه نشستهاید؟» گفتم: «آقا ما نشستهایم که نماز را با شما بخوانیم» گفت: «نماز من با وضوی جبیره است، نزدیک سه ربع طول میکشد» ما گفتیم: « یک ساعت هم طول بکشد ما نشستهایم!»
ماجرای گفتوگوی آقای حقشناس و امام زمان(ع)
در مجلس یک جوانی بود، که ایشان از او پرسید تو اهل کجا هستی؟ گفت: «اهل همین دور و برها» - نگفت که اهل کجا هستم- گفت: «خوب تو چه میگویی بابا جان، ناهارت را خوردهای؟» گفت: «نه آقا! ما اول نماز میخوانیم بعد ناهار میخوریم.» گفت: «خوب برای چی آمدی؟» گفت: «ما برای نماز اول وقت آمدیم، و[نماز اول وقت] از خصوصیات امام زمان صلوات الله و سلامه علیه است.» آشیخ محمد تقی هم از عاشقین امام زمان بود. گفت: «بارک الله! بگو ببینم مولای من چه فرمود؟» گفت: «آقا من مجاز نیستم همه را عرض کنم.» ایشان گفت: «هر چه فرموده است[و میتوانی بگوئی] بگو!» گفت: «مولای شما و من فرمودند که: «نمازت را باید در اول وقت بخوانی و جماعت را ترک نکنی» آقاشیخ محمد تقی[این حرفها را میشنید، و گریه میکرد، چون عرض کردم عاشق امام زمان بود.
گفت: «مولای من دیگر چه فرمود؟» گفت: «دومی را میگویم، و از گفتن بقیّه معذورم؛ فرمودند: «نوافلی که میخوانی در صدد نباش که مثلاً این یازده رکعت -نماز شفع و وتر با آن هشت رکعت- تمام بشود؛ اینها را خوب بخوان، با توجّه بخوان، در کیفیّت نماز سعی بکن نه در کمّیّت» حالا هم من دیدم همه جا نماز جماعت را خواندهاند، آمدیم خدمت شما.
دعای سید بحرینی برای دیدن امام زمان
در این جا ایشان کوشیده است معلوم نشود که آن جوان که توفیق یافته است به محضر امام مشرف شود، خود ایشان هستند، او را با عنوان مبهم جوانی نام میبرند؛ اما جمله پایانی حکایت نشان میدهد که او همان خود ایشان بوده است، و این سفارش یکی از دستوراتی بوده که در حادثۀای که کمی از آن را برای این بنده نقل فرمودند، داده شده است، و آن جریان هم یک خواب و رؤیا نبوده بلکه یک حضور بوده است. در جای دیگری از سخنان خودشان، به همین شکل مبهم و بدون نشانی از حادثۀ دیگری سخن گفتهاند: «یک دعایی است که سید بحرینی رحمهالله نقل میکند که هر کس چهل روز، بعد از هر نماز واجب بخواند امام زمان صلوات الله و سلامه علیه را میبیند یک کسی این دعا راخواند، و چهل روز گذشت. میگفت: به من گفتند: مؤدب بایست «ولیامر» در کنار توست. ای خدای عزیز! تا یقین هم نباشد نمیدهند. گفت: هر چه خواستم روی مبارکش را نگاه کنم، نتوانستم مثل آفتاب بود.
آفتاب را میتوانی نگاه کنی؟ نه اشعۀ آفتاب را، با این چشم غیر مسلح نمیشود دید. تمام در و دیوار و زمین و درختها، تمام: اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ میگفتند. به قدر یک دقیقه بیشتر طول نکشید. اینکه گفتهاند: اگر کسی گفت: امام زمان را دیدهام تکذیبش کنید، برای این است که هر کسی ادعای نیابت و این گونه مقامات را نکند، والا اولیای حق هستند... میگفت: یک دقیقه طول کشید؛ اما هر چه که خواستم رویم را بسوی ایشان بگردانم، نتوانستم. فقط گفتند: با ادب بایست که در سمت چپت ولی کائنات است.»
3 توصیه اصلی آیتالله حقشناس
در هر صورت: توصیۀ اول، نماز به جماعت در اول وقت بود. توصیۀ دوم، نماز شب بود که علاوه بر اصل نماز، توصیههای دیگری هم به همراه داشت. وتوصیۀ سوم، پیگیری وجدیت در درس و بحث بود.
ایشان در این سه مورد همانند یک امر واجب عمل می کرد، ومی کوشید هیچ کدام از این ها را تا می تواند ترک نکند.
سخن گفتن آیتالله حقشناس با نماز اول وقت
تا وقتی ایشان از پا نیافتاده وزمین گیر نشده بودند، نمازشان در سه وقت به جماعت بود. تا میتوانستند در مسجد به جماعت میآمدند، و اگر به دلیلی این امکان وجود نداشت، یا در مسافرت بودند، نماز جماعت ترک نمیشد. ایشان به مناسبت نماز اول وقت حادثهای را نقل میکردند: «من یک کرامت از نماز برای شما بگویم: یک وقتی در زیارت مشهد به مسافرخانه رفته بودم، اتفاقاً آن اتاقی که من گرفته بودم حمام هم داشت. یکی از روزها وقتی میخواستم برای زیارت امام هشتم علیه الصلاة والسلام وبه جای آوردن آن نمازی که قطب راوندی برای برآورده شدن حوائج شخصی میفرماید، حرکت کنم، خوب باید غسل کنم. البته بنده غفلت کردم که ساعت هشت صبح تا پنج بعد از ظهر، آب قطع میشود.
وقتی وارد حمام شدم و صابون زدم در زیر دوش که انسان وقتی باز میکند یک ته مانده آبی دارد، آن مقدار آب آمد و قطع شد، یک وقت من متوجه شدم که آب به کلی قطع است؛ ولی تمام توجهم به جای دیگر رفت. گفتم: ای نماز اول وقت! تو که میدانی من میخواهم بروم بالای سر مبارک، آن دو رکعت نماز را بخوانم، و به علاوه خودم را برای نماز اول وقت مهیا بکنم. آخر میدانید نماز اول وقت، به آدمی که از نماز مراقبت کند، میگوید: «حَفَظتَنِی حَفَظَکَ الله» مرا حفظ کردی خدا تو را حفظ کند، اما اگر تو مرا ضایع بکنی خدا تو را ضایع می کند. پس نماز اول وقت با شما صحبت میکند.
خدا شاهد است آب فراوان آمد. خودم را تطهیر کردم، غسل کردم، کاملا مهیا شدم و گفتم: امروز بروم و یک تشکر از صاحب مسافرخانه بکنم. رفتم پایین و سلام کردم، گفتم من از شما تشکر میکنم امروز آب قطع نشد، و به نظرم تا ظهر ادامه دارد. گفت: آقا امروز آب از ساعت هفت قطع است. گفتم: نه! آب آمد. گفت: اختیار دارید، نکند میخواهید ما را دست بیاندازید. آقای میرزا شما که هیچ وقت شوخی نمیکنید. اینجا آب از هفت صبح قطع است. بنده یک مرتبه متوجه شدم مطلب از چه قرار است».
آقای حقشناس فرمود: شما رابرای نماز جماعت بیدار می کنم
مطلب جالبی یکی از دوستان نقل میکرد که هم موثق است، و هم در آن روزگار به ایشان نزدیک بود. میگفت: حاج آقا مرا خواست و فرمود: حاج خانم(ره)به منزل یکی از فرزندان رفته است؛ بنابراین من نماز جماعت را در خانه از دست دادهام. تو صبحها باید به منزل ما بیائی تا نماز را با هم بخوانیم. تابستان بود که شبها کوتاه و اذان قریب به ساعت سه است. من گفتم: برای من مشکل است، و میترسم نتوانم آن وقت بیدار بشوم. ایشان فرمود: من بیدارت میکنم. من فکر کردم ایشان به من تلفن خواهند کرد؛ لذا تلفن را به کنار خودم آوردم که تا زنگ میزند بردارم، و ایشان پشت گوشی معطل نشوند.
میگفت: خانه ما در خیابان غیاثی(شهید سعیدی کنونی) و کمی دور بود؛ من بایستی با دوچرخه میآمدم. فردا صبح ساعت دو و نیم زنگ در به صدا در آمد، و مرا بیدار کرد. در را باز کردم کسی نبود. وضو گرفته سوار دوچرخه شدم، و نزدیک اذان به کنار در منزل حاج آقای حقشناس رسیدم؛ در باز بود و بساط نماز وسط حیاط پهن شده بود. از آن به بعد هر روز ساعت دو ونیم زنگ در به صدا در میآمد و مرا بیدار میکرد. چند روز که گذشت، مادرم پرسید: صبحهای زود بیدار میشوی به در خانه میروی. چه کاری داری؟ گفتم: شما صدای زنگ در را نمیشنوی؟ ایشان گفت: نه تو خواب میبینی!! البته بنده از همۀ این جریانات حساس نمیشدم و دقیقاً نمیفهمیدم چه شده است، تا این که بعدها حاج آقا در لفافه به من فرمود: من تو را بیدار میکردم.
بنده تنها یکبار به یاد دارم که ایشان در نمازجماعت سهو کرد، و هیچ سهو دیگری از ایشان بیاد ندارم. البته مردم هم در آن نماز به اختلاف گرفتار شدند. یکی میگفت بحول الله و دیگری مثلاً میگفت: الحمد لله. مُکبّر هم گیج شده بود. خلاصه نماز بهم خورد، و ایشان دوباره نماز را خواندند، فقط یک بار.
نماز شب
میفرمودند: منیک جدّهای داشتم، رحمةاللهعلیها، که مدفنش در صحن نو قم است، ایشان ایّام صباوت برای ما قصّه میگفت تا اینکه ما خوابمان ببرد؛ اما چه قصّههایی! یکی بود یکی نبود، که راجع به خود همین کلمه یکی بود، یکی نبود، یک کتاب نوشتند، که این دو تا «یکی»ها چه فرقی با هم دارند. مادربزرگ من به من میگفت: «اسکندر که به شهر ظلمات رفت تا آب زندگی بیاورد، میدانی معنایش چیست؟ معنایش این است که زندگی در درون تاریکی است!
گریه آیتالله حقشناس برای کوتاهی شب
یکی از دوستان نقل میکرد: یک روز یا شب که احتمال بیشتر میداد که شب و بعد از نماز مغرب و عشا بوده، به در منزل ایشان رفته بودم. در زدم و وارد شده و در اطاق به خدمت رسیدم. ایشان روی صندلی نشسته بود. من که وارد شدم سلام کردم و نشستم. جواب فرمود، و یک مرتبه حالش متغیر شد، و بلند بلند شروع به گریه کرد. رنگ صورت به طور غریبی عوض شده بود. گریه، گریهای بیقرار بود. مثل کسی بود که همه چیز خود را از دست داده باشد. بعداز مدتی که آرام شد، فرمود: میدانی برای چه گریه کردم؟گفتم: نخیر! فرمود: تابستان آمده و شبها کوتاه شده است. دیگر چیزی نفرمود؛ ولی باز هم شروع به گریه کرد. با این سخن معلوم شد که از کوتاهی مدت بیداری شب غصه دارند.
تا وقتی به حال و هوش بودند ممکن نبود نمازشب را ترک کنند، و هیچ نوع بیماری و بد حالی باعث نمیشد که سحر و تهجّد ایشان تعطیل شود. پزشک مخصوص ایشان میگوید:«اگر به عنوان یک پزشگ بخواهم از ویژگیهای آیت الله حقشناس بگویم باید به یکی از اموری که برای ایشان ملکه شده بود، اشاره کنم. چندین بار وقتی حال آیتالله حقشناس وخیم بود، من در نزد ایشان تا صبح ماندهام در آن حالت نیم ساعت یا گاهی یک ربع مانده به اذان صبح بلند میشدند و نماز شب را به جا میآوردند.
این عمل برای یکبار، برای من به عنوان یک پزشک بسیار عجیبتر بود. در یکی از سفرهای مشهد مقدس، حال حاج آقای حقشناس بسیار خراب و خطرناک شد. ایشان را در یکی از بیمارستانهای مشهد بستری کرده بودند و میخواستند به ccu منتقل کنند. من خودم را به بیمارستان رساندم. دیدم بهتر است حاج آقا را از آن بیمارستان خارج کنیم و به هتل منتقل نمائیم و خودم تا صبح بالای سر ایشان بیدار بمانم. آن شب با این که وضعیت حال ایشان خوب نبود، درست نیم ساعت مانده به اذان صبح بلند شده وبه نافلههای شب مشغول شدند.»
قرائت قرآن
یکی از وابستگان بسیار نزدیک ایشان در مورد قرائت قران میگوید: «نه تنها ایشان بلکه همه اعضای خانواده به تبعیت از پدر هر روز به طور منظم، به خواندن مقداری از قرآن میپرداختند. مسلماً این برنامه تلاوت در ماه مبارک رمضان بیشتر میشد.
آیتالله طوری در خانواده رفتار کرده بودند که همه ما با تمام وجود دوست داشتیم در اعمال و رفتار از ایشان پیروی کنیم. خیلی وقتها پیش میآمد که فردی برای ملاقات با ایشان که مشغول تلاوت قرآن بودند وارد خانه میشد، ایشان با دست به فرد تازه وارد اشاره میکردند که او هم مشغول تلاوت قرآن شود. بعد از آن که تلاوتشان به اتمام میرسید با او هم صحبت میشدند.»
«ایشان سوره ی«یس» را یکبار بعد از نماز صبح و یکبار هم شبها قبل از خواب میخواندند. علاقۀ خاصی به این سوره داشتند، و دیگران را بسیار به خواندن این سوره سفارش میکردند،» و بر اساس روایات میفرمودند: هر کس هر روز سوره یس را بخواند خدای تبارک و تعالی خود قبض روح او را به عهده میگیرد.
خود این بنده درسال 1370 در معیّت ایشان به عمره مشرف بودم. یادم هست در مکه مکرمه هر روز صبح بعد از اذان در اطاقشان به خدمتشان میرسیدیم، تا نماز صبح را به امامت ایشان بخوانیم. وارد اطاق که میشدیم ایشان که نماز شب و کارهای دیگرشان را انجام داده بودند، مشغول تلاوت قرآن بودند، وقتی ما وارد میشدیم، و سلام میکردیم به آرامی سر بلند کرده و به ما جواب میفرمودند.
پر از پول شدن اتاق پس از قرائت سوره واقعه
قرآن کوچک جیبی در دستشان بود. سپس آماده برای نماز میشدند. آن صحنه را هیچ وقت فراموش نمی کنم. جالب است فرموده بودند: من سوره واقعه را شبها نمی خوانم؛ زیراگاهی که خواندهام این جا پر از پول شده و من میل نداشتم. در عوض هر شب سوره ملک را میخواندند و خیلی در این مسئله جدیت داشتند؛ زیرا اثر قرائت این سوره این است که صاحبش را از عذاب قبر نگه میدارد.
روزهای جمعه هم تا آنجا که میدانم سوره یس و صافات را میخواندند، و از چیز دیگری مطلع نیستم. ما میدانیم که ایشان هر روز تفسیر مطالعه میکردند، و این کار را وظیفه میدانستند و مکرر میفرمودند: «أَفضَلُأَعمَالِأُمَّتِی قِرَاءَةُ القُرآن مَعَ التَّدَبُّر» برترین اعمال امت من قرائت قرآن همراه با تدبر است. البته برای تفسیری که بر اساس آن تدبر انجام شود، کمک خواسته بودند به ایشان دلالتی رسیده بود، روی همان تفسیر مُقتَنَیاتُ الدُّرَر کار کنند.
5 چیزی که دل را منور می کند
حتی به دوستان توصیه مطالعه کتاب تفسیر داشتند. میفرمودند: «پنج چیز است که قلب شما و دل شما را منور میکند: اول قرائت قرآن است که آن حجابها و زنگها را از روی قلب برمیدارد، خصوصاً اگر انسان با تدبّر بخواند. این همه تفسیر نوشتهاند، شما تفاسیر را مطالعه بکنید، و ببینید کدام یک با ذوق شما موافقت میکند،آن را انتخاب کنید. تفسیر حضرت علامه طباطبایی(ره)، به درد نوع شما نمیخورد بابا جان من! آن مال اشخاص درس خوانده و منتهی است، شما از همین کلاس اول شروع کنید، یک تفاسیری هست، مثلاً تفسیر ملا فتح الله، که هم خلاصه دارد ... و هم مفصل، بگیرید، و مطالعه کنید،«أَفضَلُأَعمَالِأُمَّتِی قِرَاءَةُ القُرآن مَعَ التَّدَبُّر»:افضل اعمال امت من این است که قرآن را با تدبر بخوانند، این یک.»
درس وبحث
داستان درس و بحثهای بعد از انقلاب آیتالله حقشناس داستان جالبی است. ایشان از قبل از پیروزی انقلاب تولیت مدرسه سپهسالار قدیم را به عهده داشتند. مرحوم آیتالله میرزا مهدی حائری یزدی(ره) [تولیت قبلی] چون در خارج کشور وظایفی داشتند و ایشان را شایسته این وظیفه دیده بودند، تولیت را به ایشان واگذار میکنند. در وقفنامه مدرسه آمده بود: کسی تولیت مدرسه را در دست داشته باشد که جامع منقول و ناظر در معقول باشد. خود این بنده بخش بزرگی از درس جلد اول کفایه و مقداری خارج مکاسب را درهمین مدرسه از محضر ایشان استفاده کردم. اما ایشان بعد از انقلاب و هجوم جوانان علاقمند به مساجد و مدارس، به استقبال این جریان مبارک رفتند، و با اینکه سالها دروس عالیه میگفتند، همه را رها کرده و به دروس ابتدائی پرداختند، و ایشان تعلیم کتابهائی از قبیل صرف میر و جامع المقدمات تا حاشیه ملاعبدالله و معالم را برای جوانانی که خود جذب کرده و یا به مدرسه آمده بودند، به عهده گرفتند. الآن دوستان فاضلی هستند که از جامعالمقدمات گرفته تا درسهای بالاتر حتی کفایه را در محضر ایشان آموختهاند.
رفتن به خانقاه حرام است
جالب است بگوئیم در یکی از این درسها که شرح منظومه حکمت سبزواری بود، و در مسجد امینالدوله گفته میشد، یکی از مشایخ صوفیه شرکت میکرد. او از بزرگان سلسله نعمتاللهی و در آن فرقه بسیار محترم بود. ناقل که یکی از دوستان است میگفت: ظاهراً این شیخ قبل از ما در مدرسه سپهسالار هم در درس حضور یافته بود، و به طور منظم به درس میآمد. در درسها گاه وبیگاه مرحوم آقا مطالبی از تفسیر ملا سلطانعلی نقل میکرد و میفرمود: اینجا نباید چنین چیزی گفته باشد، و یا دراین مسئله اشتباه کرده است، و آن شیخ به من میگفت: ایشان در تفاسیر ما از من واردتر است. باز نقل میکرد: من روی آشنائی با او دو بار به خانقاه آنها رفتم؛ اما ایشان مرا منع میکرد و میگفت: تو به اینجا نیا، من عمرم را در این جا فنا کردهام.
من به او گفتم: پس چرا رهایشان نمیکنی؟ و چرا از جمعشان بیرون نمیآیی؟ جواب داد: عمرم را در این راه گذاردهام و دیگر چاره ندارم و الآن این کار برای من در حکم خودکشی است!! ناقل اظهار میکرد: من سالهای 66 و65 به جبهه رفتم، و دیگر از سر انجام آن درس چیزی نمیدانم. اما آن روزها که به خانقاه رفته بودم، وقتی شب به مسجد امینالدوله آمدم، طبق معمول بایستی بعد از نماز توسل میکردم و روضه میخواندم؛ اما حاج آقای حقشناس آن شب اجازه نداد روضه بخوانم و توسل کنم. من خیلی دلگیر شدم، اوقاتم تلخ شد. واقعاً احوالم برهم خورده بود که چرا ایشان اجازه توسل نداد.
سرانجام حاج آقا بعد از مدتی سرّ و علت ممانعت خودشان را فرمودند، وآن چیزی جز، ناراحتی ایشان از رفتن من به خانقاه نعمتاللهی نبود. بعد هم حکم کردند، و فرمودند: رفتن شما به آن جا حرام است.
***
تا پزشکان ایشان را از مطالعه و تدریس منع اکید نکردند، درس و بحث ایشان ادامه داشت. آخرین درسی که میفرمودند درس کفایةالأصول آخوند خراسانی(ره) بود. دوستانی که در این درس شرکت میکردند طلبههای چیز فهم و فاضل تهرانی بودند که همه امروزه مدرسان مقبول حوزه هستند.آنها میگفتند: ما ابتدا به درس آقای اصطهباناتی در مدرسه مروی میرفتیم، بعد هم یک نوار درسی حوزوی را گوش میدادیم، آن وقت درس آیت الله حقشناس را می فهمیدیم.
ازاین گذشته روزی به محضر ایشان رفته بودیم، چند تن از دوستان نیز بودند. ایشان به عنوان دلیلِ پا دردهای بعدی خودشان میفرمودند: من وقتی مطالعه میکردم به طوری از اطراف منسلخ میشدم که گاهی از اوقات میدیدم شش ساعت گذشته که من بر روی دوپا به صورت دو زانو نشسته و مشغول مطالعه بودهام. خود این بنده به یاد دارم که ایشان در محل درس به جمع ما میآمدند و ما مشغول مباحثه و درس بودیم، و ناگزیر سر وصدا داشتیم و ایشان همانطور دو زانو نشسته و بر روی کتابی مثل:»جواهر الکلام» چاپ سنگی، خم شده بودند شاید سه ساعت به یک صورت بدون این که تکانی بخورند به مطالعه مشغول بودند.
پدر و استاد
ایشان پسر وسط بودند و دو برادر بزرگتر و کوچکتر ایشان در وزارت امور خارجه مشغول کار بودند. قاعدتاً برای ایشان هم با آن تحصیلات هفتاد سال پیش که از مدرسه ی دارالفنون فارغ التحصیل شده بودند، بسیار ساده بود که در یک اداره دولتی کارمند شوند، و بعد هم به مقامات بالای آن اداره برسند. ایشان به صورت مشخص و مجزا راهش از آنها جدا شد. آنها کارمند دولت بودند، وایشان یک طلبه.بنده هم یک وقت که به عیادت ایشان در بیمارستان بانک ملی رفته بودم برادر بزرگترشان را دیده بودم.
من از نظر چهره ایشان را نمی شناختم. اما آقا زاده ی ایشان به او بسیار احترام می کرد، و عمو می گفت، و بنده به این مناسبت او را شناختم. در همه شکل وشمائل ولباس ها ووضع تجدد حضور داشت. حتی پدر ایشان در زمان حیاتشان در وزارت کشور آن زمان مشغول به کار بودند. اما راه ایشان از آنها جدا شده بود. از چه زمان؟ بنده فکر می کنم زمانش، زمان آن رویائی بود که در آن به ایشان یک چراغ داده بودند، و جای حیرت بود که محل اولیه زندگی ایشان خیابان ایران کنونی (عین الدولۀ سابق) بوده است؛ پس چطور ایشان با مرحوم ثقة الاسلام آقا شیخ محمد حسین زاهد در مسجد جمعه ی تهران و یا در کوچه ی غریبان و مسجد امین الدوله برخورد کرده وآشنا شده بود؟ از آنجا تا این دوجا، ده بیست مسجد در میان راه است. فاصله مکانی زیاد است. حالا چطور شده بود که ایشان به مسجد امین الدوله آمده و به خدمت مرحوم آقا شیخ محمد حسین زاهد -مربی بزرگ جوانان- رسیده اند؟ من نمی دانم!
فکر می کنم آن چراغ روشنی که به ایشان داده بودند، در زندگی ایشان این تغییر بزرگ راایجاد کرد. اولین نشانه هایش پیدا کردن آن مربی بود. اگرکسی پای صحبت ایشان نشسته بود، مکرر می شنید که ایشان روی مساله استاد تاکید دارند، واین شعر را بارها می خواندند: شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد - که چند سال به جان خدمت شعیب کند
در هر زمینه ای اگر انسان بخواهد به جایی برسد به استاد نیاز دارد؛ به ویژه راه آدم شدن که صعب تراز صعب است، و خیلی احتمال دارد انسان اشتباه بکند، یا به یک جهل مرکب گرفتار باشد، و تا آخر عمر در آن اشتباه و جهل بماند، و به آن عمل کند، و یا حتی شیفته جهل خودش باشد. اگر انسان نخواهد، و خدا برایش نخواهد که در یک جهل مرکب گرفتار باشد، و همیشه در اشتباه زندگی کند، استاد کمک بزرگی است، در همه رشته ها. اگر شما می خواهید خط هم بنویسید، خط خوب استاد می خواهد. من حتی بیشتر از این عرض می کنم. اگر انسان می خواهد درست لباس بپوشد،یا حتی صحیح راه برود لباس پوشیدنی که در شبانه روز بارها آن را انجام می دهد،یا راه رفتنی که کار همیشگی آدم است. اگر از پدر ومادر یا معلم واردی آموخته باشد، بهتر لباس می پوشد، وصحیح راه می رود. البته اینها چیزهای کوچکی است، ومثال است؛ اما آن بخش های اصلی واساسی وحیاتی زندگی آدمی بیشتر از هر چیز به استاد مجتهد وراه رفتهی خبیر نیاز دارد.
ایشان از همان اول به یک استاد راه رفته و زحمت کشیده برخورد کرده بود: مرحوم ثقة الاسلام شیخ محمد حسین زاهد. مرحوم آقا شیخ محمد حسین زاهد که یک زاهد واقعی بود و برای افراد بسیاری تا آخر عمراستاد بود و شاگردان فراوانی داشت. نقل شده که آن مرحوم فرموده بودند: من پنج هزار نفر تربیت شده دارم. شاگردانی که بعضاً به مقامات رسیدند. در هر صورت آیتالله حقشناس بعد از مدتی قاعدتاً حدود یک یا دو سال از ایشان مستغنی شدند.
شیخ زاهد بیاندازه تارک هوی بود. آیتالله حقشناس میفرمودند: من در بازار تهران با ایشان میآمدم که به مسجد آقا سید عزیز الله(ره) رسیدیم. خوب من میخواستم پشت سر ایشان نماز بخوانم؛ اما ایشان به من میگفت: داداش جون! برو این مسجد نماز بخوان. اصطلاح داداش جون تکیه کلام مرحوم زاهد(ره)بود. بعد دلیل آورده بودند: اینجا هم جمعیتش بیشتر است، و هم مسجد از فضیلت بیشتر برخوردار است؛ چون مسجد بزرگ شهر است. او مرا که مرید نمازشان بودم، رد میکرد که بروم جای دیگر نماز بخوانم. من هم متوقف شده وکمی صبر کردم، و بعد با فاصله دنبال ایشان رفتم؛ چون میخواستم پشت سر ایشان نماز بخوانم. به هر ترتیب بعد از یکی دو سال به ایشان گفتم: آقا من احتیاج به یک استاد دیگر دارم.
بعد هم با ایشان راه افتادیم، و در جستجوی استاد، به علمای بزرگ زمان مراجعه میکردیم. تا یک شب در عالم رؤیا، پیرمردی را بر منبر به من نشان دادند، و به من گفتند: ایشان استاد شماست. فردا به همراه آقای زاهد رفتیم تا استاد دیگری را ببینیم. آن روز آیتالله میر سید علی حائری(ره) را زیارت کردیم و ایشان همان کسی بود که دیشب در عالم رؤیا دیده بودم، و به من گفته بودند این استاد توست. همیشه از ایشان به عنوان فرد اول از اساتید خودشان نام میبردند، و تا این اواخر مکرر به سر قبر ایشان به فاتحهخوانی میرفتند و حتی در دورانهای بعد از دلالت و راهنمائی ایشان بهره مند میشدند. از جمله نقل میفرمودند:در شب پانزدهم خرداد سال 42 ایشان را به خواب میبینند. فرمودند: ایشان از پلههای منزل بالا آمدند، و دم در اطاق پذیرائی نشستند، واین حدیث قدسی را برای من خواندند: «هَا أَنَا ذَا یاَ ابنَ عِمرَان مُطَّلِعٌ عَلی أَحِبَّائیِ»
بعد فرمودند: همه چیز در لغت اطلاع است،آن را نگاه کن. من از خواب برخاستم در فروقاللغات معنای کلمه را دیدم. آمده بود: من از سرنوشت دوستانم آگاهی دارم، و همه کار میتوانم.
این مرد بزرگ در اخلاقیات شاگرد آیت الله آخوند ملا حسینقلی همدانی(رضوان الله علیه) استادالأساتید این فن بود . علاوه بر این مجتهد مسلم بود که اساتید گذشته کسی را به شاگردی میپذیرفتند که یا مجتهد باشد، و یا قریبالاجتهاد؛ اما وقتی در تهران سکونت یافت، فقط در رشته تفسیر کار کرده بود، و نقل میکردند که ایشان فرموده بود: من هفت دوره تفسیر گفتهام. او در آن دوران در شبستان مسجد جمعه تهران تفسیر میگفت، و بر تفسیر ایشان وجه اخلاقی و خوفی غلبه داشت.
ایشان به مناسبت لزوم استاد یک وقت فرموده بودند: «در زمان آقای شاه آبادی-رضوان الله تبارک و تعالی علیه- به ایشان خبر دادند که یک عدهای از رفقا بر عکس نتیجهگیری کردهاند و رفته اند در خانقاه صفی علیشاه -البته دوره صفی نبود. ایشان از دنیا رفته بود و وفاعلی به جای ایشان آمده بود-آقای شاه آبادی فرموده بودند: کسی هست این رفقا را از این ورطه هلاکت نجات بدهد؟ آخر من با این چیزها برخورد کرده ام...آن وقت خدای ناکرده کسی سالها بیاید مسجد امینالدوله، این درسها و احادیث را بشنود، به جاهای انحرافی دیگر برود. چون بسی ابلیس آدم روی هست- پس به هر دستی نباید داد دست
بعضی از رفقا آن قدر روشنی و نورانیت دارند که از عالم غیب اساتید آنها را به آنها معرفی میکنند؛ حتی به آنها میگویند: به چه کسی باید اقتدا کنند، پیش چه کسی باید درس بخوانند!...
مرحوم آقای شاه آبادی فرمودند: چه کسی داوطلب است که این رفقا را از آن خانقاه نجات بدهد، و به مسجد بازگرداند؟ من بنا بود برنامه دیگری پیاده کنم؛ اما وقتی شنیدم بعضی رفقا این طور شدهاند، خیلی ناراحت شدم، و گفتم: آقا بنده داوطلب میشوم که یک مدتی بروم در حلقه دراویش و رفقای خودم را نجات بدهم. اول کاری که کردم، این بود که تفسیر ملا سلطانعلی گنابادی را از اول تا آخر مطالعه کردم. دیوان مظفر علیشاه و حتی تفسیر صفی علیشاه را هم مطالعه کردم.
خلاصه ما رفتیم آن جا به امید پروردگار. مدتی شب و روز در حلقه دراویش بودیم. آن جا رسمشان این بود که هر کس که بیاید در حلقه دراویش، باید از او تعهد بگیرند. به این ترتیب که یک کاسه نبات و یک انگشتر دوازده امامی بیاورد و ببرند او را سر قبر صفی علیشاه و قسم بدهند که هرگز به آن آب و خاک خیانت نکند. یعنی در حلقه دراویش برای همیشه منسلک باشد. آنوقت همان وفاعلیشاه از جای خودش برمیخاست و در میان دراویش تازه-یعنی همین آقایان رفقای آقای شاه آبادی و...- شکر پنیر تقسیم میکرد و میگفت: کسی مرد تمام است کز تمامی، کند با خواجگی کار غلامی
سپس دیوان صالح علیشاه را باز میکرد و علاوه بر دستور ذکر، برای مریدان تعلیم میداد و این درس بالأخره به آن جا رسیده بود که آقایان وقتی میگویند: إیَّاکَ نَعبُدُ و إِیَّاکَ نَستَعِین باید یک« یا علی »مثل یک نور در نظرشان تجسم پیدا بکند....
چون قرار بود فردا مرا هم ببرند سر قبر صفی علیشاه و قسم بدهند، گفتم: من البته خرجم با این آقایان کمی جداست، من میخواهم برنامه شما را روی حساب یاد بگیرم و عمل بکنم؛ لذا باید برنامه شما مستدل باشد. مذهب ما مذهب: «قُل هَاتُوا بُرهَانَکُم إِن کُنتُم صَادِقِینَ» است؛ چشمبندی که نیست! باید من این مرام شما را مستدل اکتساب بکنم؛ آخر این یا علی – یا نور را کجا نوشته است؟ وفاعلیشاه گفت که: در تفسیر ملا سلطانعلی گنابادی - همان تفسیری که بنده مطالعه کرده بودم– گفتم: اون روایت کدام است؟ گفت: بله! در عیون اخبار الرضا علیه السلام است که : «وَ إنوِ عِندَ إفتِتَاحِ الصَّلاةِ ذِکرَ اللّهِ وَ ذِکرَ رسولِ اللهِ صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ و آلِهِ وَ إجعَل وَاحِداً مِنَ الأَ ئمَّةِ عَلَیهِمُ السَّلَام نُصبَ عَینَیکَ.» حالا که امام حاضر نیست، ما قطب هستیم و نایب او هستیم، در جای او قرار داریم؛ هر کاری که برای او میکنید، برای نایب او هم باید بکنید.»
گفتم:مطلب این نیست آقا! مطلب این است ...که «إِجعَل عَمَل الأئمه نُصبَ عَینَیکَ»یعنی وقتی نماز میخوانی، ببین امیرالمؤمنین صلواتالله و سلامه علیه چگونه نماز میخواند -که اصلاً ذرهای به شئونات دنیا توجه نداشت- تو هم باید مثل او نماز بخوانی.
بالأخره با اینها بحث کردیم، و رفقای خودمان را از این وادی هلاکت بیرون کشیدیم. در این جا نقل حادثه پایان میپذیرد و ما نمیدانیم که این حادثه در چه زمانی اتفاق افتاده است؛ اما این بنده فکر میکند که مربوط به سالهائی باشد که ایشان به قم هجرت کرده و ناگزیر تابستانها به تهران میآمدند. در پایان این نقل ایشان برای دوستان جوان سالهای دهه هفتاد اندرز میدهند: «خواستم اینها را به آقایان حاضر تذکر بدهم که مبادا خدای ناکرده با وجود این همه آقایان اهل علم که در دسترس هستند، این همه آقایان افاضل که در اختیارند، یا شما بعد از این که این همه [وقت] در مسجد امین الدوله آمدید، و این احادیث را من زحمت بکشم، سندش را مطالعه کنم، دلالتش را ملاحظه کنم، برای شما عرض بکنم؛ آن وقت کسانی بروند قرآن را کنار بگذارند، و مثنوی را بخوانند؟!»
ایشان از استاد درس ناخوانده به شدت نهی میکردند و اجازه نمیدادند که شاگردان و دوستانشان به نزد کسی بروند که تحصیل کافی ندارد، و صاحب مسند شده است. در مورد یک صاحب شهرت کیمیائی فرموده بودند: آن چه او در آئینه نمیبیند دیگران در خشت خام میبینند.
*****
داستان مرد ژولیده مستجابالدعوه
از فرمایشات ایشان معلوم می شود که مثل بسیاری از طلبههای جوان که در ایام ماه مبارک و یا ماه محرم به دنبال تبلیغ به اطراف شهرها میروند، ایشان هم چنین کاری میکردهاند، و در یکی از این سفرها حادثۀ جالبی پیش آمده که برای دوستان نقل کردهاند: «من در جوانی به یکی از دهات اطراف قزوین به تبلیغ رفته بودم. عصری بود به آن حوالی رسیدم. یک قهوهخانه سر راه آن ده بود. پیاده شدم و به آن قهوهخانه رفتم. قهوهچی گفت: باید تا فردا در اینجا بمانی که ماشینی مخصوص آن ده بیاید و شما با آن به ده مورد نظر بروی. بعد هم گفت که اینجا عقرب زیاد دارد. شب باید مراقب باشی. روی یکی از آن تختها نشستم و شب هم روی همان تخت استراحت کردم. فردا صبح که بنا بود برای آن ده حرکت کنم،در قهوهخانه نشسته بودم، یک نفر آمد داخل و خیلی مضطرب و ناراحت بود.
قهوهچی احوالپرسی کرد و گفت که چطوری و چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی. گفت اون چند تا دونه هم که تهش مونده بود، مردهاند. من از قهوهچی سؤال کردم که چیه مساله؟ چی مرده؟ قهوهچی گفت که: این گوسفنددار بوده و به خاطر قحطی گوسفندهایش تلف شدهاند. در همین اثنای حرفهای قهوهچی، یک ژولیدهای به داخل قهوهخانه آمد و حرفهای ما را شنید؛ اما در صحبت شرکت نکرد، و چیزی نگفت. قهوهچی یک چایی جلوی چوپان و یکی برای تازه وارد گذاشت. آن ژولیده مرد از جای برخاسته و از قهوهخانه بیرون رفت. من با خودم گفتم که این مرد به نظر غیرعادی بود. بروم دنبالش ببینم چه میکند. وقتی آمدم بیرون، دیدم به پشت قهوهخانه رفت. چوب دستی که در دست داشت به طرف آسمان بلند کرد و با زبان بسیار عامیانه گفت: «شنیدی؟ همه چیزشان از دست رفته است! چرا ولش نمیکنی؟ چرا بیخش را گرفتهای؟» خواست برگردد به طرف قهوهخانه و من هم برگشتم به طرف قهوهخانه. رسیدیم به قهوهخانه و چندانی نگذشت که هوا تیره و تار شد، و باران مثل سیل شروع به باریدن کرد. به طوری که آن ماشین[که بنا بودبیاید] نیامد، و من نتوانستم به خاطر شدت باران و سیلی که راه افتاده بود برای تبلیغ بروم، و مجدداً به تهران برگشتم»
میدانیم چند سال دوره ارتباط و شاگردی در محضر آیتالله میر سید علی حائری طول کشیده است. آیتالله حائری همان کسی بود که ایشان او را میخواست وجستوجو میکرد. آیتالله حقشناس میفرمودند: گاهی یک مسأله برای من پیش میآمد، باید از ایشان میپرسیدم. در زندگی، در سلوک راه خدا، برای انسان مسائلی پیش میآید و احتیاج دارد با استادی مشورت یا از او سؤال کند. میگفتند: بنده از هیبت ایشان نمیتوانستم نزدیک بروم، و سؤالم را رو در رو بپرسم. ایشان بدون این که سؤال را بدانند، جواب مرا در ضمن صحبتشان میفرمودند. خوب استادان واقعی اینگونه هستند. درسها و مواعظ را که میفرمودند جواب مسأله من را هم تذکر میدادند. احتیاجی نبود که من از نزدیک از ایشان سؤال کنم. گاهی پیش میآید که انسان میرود و سؤالش را میپرسد؛ اما برای آن طبیب واقعی نباید لازم باشد که حتما من بروم، و سؤالم را از او بپرسم. در هر صورت، جواب سوال نپرسیده را ایشان میفرمود. آیتالله حقشناس بسیار بسیار به استادشان آیت الله میر سید علی حائری معتقد بودند. البته از بزرگان دیگر هم بهرهمند میشدند؛ اما استاد یکی بود و یکی باید باشد.
ایشان به طور جدی به ملا و عالم بودن استاد معتقد بودند و از کسانی که بدون درس و بحث کافی بر مسند مینشستند- هر کس باشد- به شدت پرهیز میدادند. دوستان نقل کردند: کتابی در احوالات کسی از معاصران به دست ایشان داده بودند و به خاطر این که ذکر غیر مأثوری در آن دستور داده شده بود، آن را رد کردند.
زمانی که به قم رفته بودند دیگر دروس سطح را به پایان رسانده بودند. ایشان تا پایان سطوح نزد اساتید درجه اولی که آن زمان در تهران موجود بود، درس خوانده بودند. برای دروس بالاتر به قم آمدند. اما به خاطر این که اساتید ممتازی در قم حضور داشتند از جمله آیت الله حاج شیخ محمد مهدی امامی مازندرانی(امیرکلایی)، باز بعضی از دروس مانند رسائل و مکاسب را به تکرار خواندند.
توسل به امام زمان برای درسهای بالاتر
میفرمودند: برای درسهای بالاتر به امام زمان (علیه الصلوة و السلام) متوسل شده بودم، در عالم خواب به محضر ایشان مشرف شدم. ایشان کمر مرا گرفتند، و بلند کردند و مکرر میفرمودند که من انگشتان آن حضرت را در عالم خواب به پهنای مچ دست خودم میدیدم. مرا بلند کردند، و در نجف گذاشتند. آنجا من از گرمای هوای نجف سوختم. گفتم: سوختم، سوختم. مرا بلند کردند، و در مدرسه دارالشفاء گذاشتند. لذا زمانی که ایشان به قم آمدند، به مرحوم شهید صدوقی که عهدهدار حجرات بود، مراجعه کردند. ایشان کلید حجرهای در دارالشفاء را به آقای حقشناس داده بودند. عصر مرجعیت مراجع سهگانه بود: آیت الله سید محمد تقی خوانساری، آیت الله سید صدرالدین صدر وآیت الله سید محمد حجت-رضوان الله علیهم- که هریک مَثَلی از تقوا و طهارت بودند. داستان نماز باران آیتالله سید محمد تقی خوانساری را مکرر نقل می فرمودند.
روز اول جمعیت بسیاری آمده بودند. تابستان بود، و ما لباس و عبای تابستانی و نعلین معمولی طلبگی داشتیم.
فُکلی ها و فرنگی مَآبهای قم در سر راه ایستاده بودند، و ما را مسخره میکردند. مثلاً میگفتند:چرا چتر نیاوردهاید؟! یا چرا گالش نپوشیدهاید که بتوانید در گِل وشُل بعد از باران به راحتی راه بروید!؟ بعد از نماز روز اول باران نیامد. این باعث شرمساری ما در برابر متجدد مَآبان و فکلیها شده بود. آیت الله خوانساری مصمم بودند که روز دوم هم به نماز باران بروند. این بار جمعیت بسیار کمتر بود. بیشتر همان طلبهها بودند. اما تا نماز پایان یافت، چشمتان روز بد نبیند بارانی سیلآسا نازل شد. در بازگشت همه ما خیس آب بودیم. عبای تابستانی که تحمل آب و باران ندارد، خراب شده بود. ما سراسر راه را با نعلین در گِل وشُل غرق بودیم، و به زحمت زیاد به مدرسه و حجره رسیدیم. آن وقتها سربازان بیگانه در قم مستقر بودند، وقتی این کرامت را از علمای اسلام دیدند گفته بودند: ما سالهاست که از خانواده دور افتادهایم به این مرد الهی بگوئید که دعا کند این جنگ تمام بشود، ما به نزد خانوادههایمان باز گردیم!!
منبع: رجانیوز
بخش اول سخنان و خاطرات آیتالله جاودان از استادشان را در ذیل میخوایند. اگرچه این خاطرات کمی طولانی است اما خواندنش حتما در این روزهای بهار معنویت خالی از لطف نیست.
در راه آدمیت استخوان آب می شود
یک کلام بسیار مهم از مرحوم آیت الله حق شناس به یاد دارم که می توانم سخن را با آن آغاز کنم.یکبار ایشان در جلسات درس اخلاق میفرمودند: آدم برای اینکه به جایی برسد باید استخوانش آب شود، نه گوشت و چربی بدن. استخوانش آب شود یک اصطلاح ویک تمثیل است برای سختیهائی که انسان در راه به ثمر رسیدن و به کمال رسیدن خودش باید بکشد. باز مثال دومی که در همان مجلس به کار میبردند این بود که میفرمودند: دُم فیل به زمین میرسد، تاآدم به جایی برسد. اینهم یک مثال و اصطلاح دیگر است برای سختیهائی که در راه آدم شدن کشیده بودند. منظور این است که با راحتطلبی وخوشگذرانی و باری به هر جهت زندگی کردن انسان چیزی نمیشود، و به جائی نمیرسد.
ما نمیفهمیدیم ایشان چکار میکند، و لزومی هم نداشت ما بفهمیم؛ زیرا نه آن کارها به ما ربطی داشت که ایشان آن را به ما نشان دهد، و نه برای رضای خاطر ما بود که لازم باشد به اطلاع ما برسد. بنابراین ما نمیدانستیم چقدر به ایشان سخت گذشته و یا این که چگونه و به چه شکلی به ایشان سخت گذشته است؟ ضمنا بنده که به آن راه نرفته بودم که چیزی از آن بدانم.آن کس که این راه را میرود، میفهمد چقدر سخت گذشته و چقدر و چگونه بایستی چشم و دل را بر روی هوی وهوسها بست!! این مسئله نیز بسیار با معنا و مهم است. ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان- راه به جائی نبرد هر که به اقدام رفت
شبی بعد از نماز در مجلس چند نفری و خصوصی با شادمانی تمام میفرمود: دیشب توانستهام یک زنجیر پاره کنم. من کمتر چنین شادمانی از ایشان دیده بودم.این زنجیر چه چیز میتوانست باشد؟ آیا یک خُلقی بود که میتوانست یک مانع بزرگ باشد، یایک عُلقه بود که هر علقهای یک مانع است. اگر آدم مانع داشته باشد نمیتواند حرکت کند، و هر قدر عبادات قوی داشته باشد اثر لازم را نخواهد داشت. دوری راه تو جانا زگران باریهاست – بار ازخویش بیانداز که منزل باشی
سخن التماسی آیتالله حقشناس برای مراقبه
سخنی که ما بسیار از ایشان میشنیدیم این بود که مراقبه داشته باشید. یک وقت اگر مناسبتی پیش میآمد، تأکید ایشان بیشتر میشد. مثلا روز غدیر خم که عید بسیار بزرگی است. بزرگترین اعیاد است. انسان از این روز و از این عید میتواند بسیار بهرهمند شود. از دو سه روز قبل از این عید، زمانی که ما با ایشان برخورد میکردیم، یا به دیدن ایشان میرفتیم، میفرمودند: برای اینکه از این عید بهرهمند شوید، مراقبه داشته باشید. مراقب اعمال و رفتارتان باشید. باری به هر جهت ودلبخواهی عمل نکنید. کنار این سخنی بود که ایشان خودشان از روز اول عمر سلوکشان، تا آخر به آن پایبند بودند، و به جد بر آن پای فشاری میکردند، و به دوستانشان توصیه داشتند. گاهی سخنشان شکل التماس میگرفت، و البته از سستی و بیخیالی امثال ما رنج می بردند. گاه اصرار میورزیدند که فقط همین یک روز عید غدیر را مراقبه داشته باشید. البته خودشان در درسها توضیح دادهاند که مراقبه چیست:«در حال مراقبه من باید بدانم که حضور ومحضر کسی هستم که "علیمٌ بذاتِ الصُّدُور" است»
*مثالی از مراقبه برای آیتالله حقشناس
در یک درس مسئله را با مثالی بهتر تشریح کرده بودند:«یک وقت گفتم: پروردگارا این مراقبه چگونه است؟ همان طوری که استراحت کرده بودم، چرتم برد، یک دفعه دیدم، باران مثل سیل از آسمان جاری است. بعد یکی در کنار من ایستاد. من[که ابتدا] توجهم به باران بود، تا این طرفم را نگاه کردم، باران قطع شد. گفت: بالاخره فهمیدی مقام مراقبه چه شد؟ مقام مراقبه این است که خودت را در حضور و محضر حق تعالی بدانی و ببینی! همین طور که تو به باران توجه داشتی در حال مراقبه بودی. یک آن که غفلت کردی فیض قطع می شود.»
بعد هم در ادامۀ کلام تصفیه و تزکیۀ نفس را به طور جدی به مراقبه مربوط میدانند و میفرمایند: «پس بناءً علی هذا تزکیة نفس و تصفیۀ قلب و عروج به مراتب عالیه، جز با مراقبۀ کامل وزحمت زیاد [ممکن] نمی شود: «لایُمکِن الوُصولُ إلاّ بالمواظَبَةِ التّامّةِ عَلیها و الإجتِهادِ الشَّدید فِیها.»
باز هم تکرار می کنند: بدون تصفیه و تزکیه هیچ مرتبت عالی در انتظار نیست، و اگر آدمی تصفیه و تزکیه نکرد به جائی نمیرسد: «اگر کسی بخواهد به مراتب عالیه برسد باید از راه تصفیۀ قلب و تزکیه نفس راه را طی بکند که آن هم زحمت زیاد لازم دارد.»
*****
آیتالله حقشناس: سلولهای بدنم صدای حمد امام جماعت را میشنید
الان یادم آمد که ایشان از جوانیهای خودشان سخن میگفتند که در آن دوران گاه برای من در روز، شش بار کششهای معنوی دست میداد، و من درآن حالات بیاختیار گریه میکردم!؟ و برای ما این حدیث را در این معنا می خواندند:« إنّ لِربِّکُم فِی أیَّامِ دَهرِکُم نَفَحَاتٌ، أَلَا فَتَعَرَّضُوا لَهَا»
کسی که چنین حالتی برایش دست میدهد خود را به آب و آتش میزند که این حالات از دست نرود، و برایش بماند. باز از جوانی خودشان میفرمودند:«من نماز که می خواندم تمام سلولهای بدنم صدای حمد و سورۀ امام جماعت را میشنید.» ما فکر میکنیم مگر سلول شعور دارد که صدای حمد و سوره را بشنود؟ اما اگر واقعاً روح قوت بگیرد همۀ اعضا و جوارح و همۀ سلولها به حیات برتری -علاوه بر حیاتی که همۀ جانداران دارند- میرسند که در آن ممکن میشود که بفهمند، و بشنوند و...!!
صحبتهای آیتالله حقشناس را حفظ میکردم
باز میفرمودند: «من وقتی پای موعظه مینشستم، به قدری عاشق بودم که فقط استادم را مد نظر داشتم-مثل اینهائی که رصد میروند-ابداً گوشم به جائی بدهکار نبود. سراسر وجود من متوجه استادم بود. عاشق بودم آقا! حتی وقتی که میخواستم مطلب استاد را برای دیگران تقریر بکنم، میگفتم: استاد این جا سرفه کرد، تا این حد! تمام صحبتهای او را بدون ضبط صوت، حفظ و ضبط کرده بودم.»
***آیتالله حقشناس: هر جور میخواهم فکر میکنم
یک حادثه خیلی مهم دیگر هم، خودم ناظر بودم. این آن وقتی بود که خانۀ ایشان هنوز در کوچۀ مشاور-نزدیک میدان قیام- قرار داشت، و من بیشتر میتوانستم به محضر ایشان مشرف بشوم. دوستان گفته بودند: یک غده در دهان حاج آقا بوده که عمل کردهاند، و باید آزمایش بشود. من و یکی از دوستان، نزدیک غروب در اتاق حیاط کوچک بیرونی منزل، به خدمت ایشان رفتیم. تنها بودند. در اتاق قدم میزدند. ما که وارد شدیم. بدون هیچ مقدمهای فرمودند: امروز این خبیث!!چند بار به سراغ من آمده بود. اگر دعاهائی که صبحها میخوانم نبود، میتوانست کاری بکند. متوجه شدم این آمدن او به خاطر خیال این غده است، خیالش را کنار گذاشتم.
من بر اساس آشنائی، مقصود ایشان را میفهمیدم، و فکر میکنم علاوه بر این که با خصوصیات ایشان آشنا بودم، و این آشنائی کمک به فهم میکرد خود ایشان هم خواسته بودند که من حرفشان را بفهمم. ایشان میخواستند بگویند: امروز فکر منکمی گرفتار خیال مریضی احتمالی بود و فکر یکسره در کار آخرت و خدای متعال نبود؛ بنابراین شیطان خبیث آمده بود که شاید از این اندک غفلت سودی ببرد، و من تا متوجه شدم، خیال مزاحم مریضی را به کنار گذاردم. این بنده سؤال میکند: مگر ممکن است کسی احتمال نسبتاً جدی سرطان بدهد، و بعد اصلاً خیال آن را از ذهن خود دور کند و دیگر به آن فکر نکند. این کار به طور معمول برای کسی که اعصاب ضعیفی دارد ممکن نیست، و تنها کسی میتواند که صاحب اختیار خیال خود باشد.
راه نفوذ شیطان به آدمی خیال اوست . اگر کسی بر خیال خود سلطنت یافت دیگر شیطان را به او راهی نیست، واز تحت سیطرۀ شیطان بیرون آمده است.یکی از دوستان بعدها نقل می کرد ایشان فرموده بود: من هر جور بخواهم فکر می کنم!!
* * *
آیتالله حقشناس هر شب یک صفحه زندگی ام را میخواندند
بیاد دارم مدتی ایشان در خانه بودند و به خاطر دیسک کمر بیرون نمیآمدند؛ به همین دلیل ما برای نماز به منزل ایشان میرفتیم. در بیرونی منزل قدیم ایشان یک اطاق بود که ممکن بود که هفت هشت نفر در آن نماز جماعت بخوانند. هر شب نماز مغرب و عشاء را در آن اطاق میخواندیم. بعد از نماز هم ایشان بر اساس یکی از آن کتابچههای یاداشتهای خودشان، کمی صحبت و موعظه داشتند. من منظم به خدمت ایشان میرسیدم، و هر شب ایشان در خلال موعظه یک صفحه از زندگی مرا باز میکردند. فردا شب صفحۀ دیگری بود، و پس فردا شب صفحۀ سوم. گوئی کسی پروندهی تمام عمر مرا در اختیار دارد، و هرشب یکی از صفحات آن را باز میکند. رفتهرفته بار برای من سنگین شد. تا جائی که دیگر میخواستم به نماز نروم که ایشان این جریان را تعطیل فرمود، و ازحوادث بعد چیزی بیاد ندارم.
آگاهی آیتالله حقشناس از همه امور افراد
در تکمیل این جریان یکی از دوستان دو حادثه را نقل میکرد که خیلی عبرتانگیز است. میگفت یک روز به مناسبتی به خدمت ایشان رسیدم. فرمود : فلانی مرا دعا کن امتحان بزرگی برای من پیش آمده است. من فکر کردم آخر من کیستم که شما را دعا کنم، و دعای من چه اثری دارد. چیزی نگفتم، و آن روز گذشت. سه ماه یا بیشتر بعد باز به خدمت ایشان رفتم. این بار ایشان را خوشحال دیدم. تا به محضر رسیدم فرمود: فلانی به حمد خدا از امتحان سربلند بیرون آمدم. در آن دوره هر کس را ملاقات میکردم از همه چیزش آگاه می شدم. به ظاهرآمده بود، و اظهار ارادت میکرد، در حالی که ممکن بود در دل ناسزا بگوید. من وظیفه داشتم هیچگونه عکسالعملی در برابر نشان ندهم، و همچنان مهربان و خوددار رفتار کنم؛ اما با گذشت این سه ماه اینک اختیار بدست خودم قرار داده شده است، و هر چه را بخواهم، می دانم.
تاکید آیتالله حقشناس بر مراقبه به جای ذکر
هیچگاه دستور ذکر نمیدادند. بنده در خاطر ندارم که توصیه ذکر کرده باشند. آن چیزی که میفرمودند، و صد بار و هزار بار ما از ایشان شنیده بودیم مراقبه بود. مراقب چشمت باش. مراقب گوشت باش. مراقب زبانت باش که آن را چگونه به کار میبری؛ و البته هیچگاه نشده بود که چیزی را خودشان عمل نکرده به دیگران توصیه کرده باشند. حالا برای بنده که از نظر ایمان و عمل ضعیف و کوچک هستم ممکن است یک وقت چیزی بگویم که خودم آن را انجام نمیدهم؛ اما ایشان رسم نداشت. ما از قدیمیها شنیده بودیم که ایشان فرمودهاند: من اگر بخواهم در یک جلسه برای مردم موعظهای بگویم، قبلاً بیست و چهار ساعت خودم به آن دستور عمل کردهام. حالا بیست و چهار ساعت که چه عرض کنم. شاید آن را به عنوان مثال گفتهاند.
آن اوایل که ما جوانتر بودیم، و کمی پاک بودیم، مثال ما با مواعظ ایشان مانند مثال هوا و انسان بود. نه مثال آب و انسان. چگونه اگر هوا نباشد انسان به خفگی دچار میشود، اینگونه بودیم. با این مواعظ زندگی میکردیم. اما چرا چنین بود؟ ایشان میفرمودند:«من چه بگویم برای شما که وقتی میخواهم برای شما صحبت بکنم تمام شراشر وجودی خودم را بررسی میکنم، مبادا غیر خدا در آن باشد. نبادا غیر خدا در این صحبتها باشد. نبادا اظهار معلومات باشد. نبادا یک الفاظی حساب نشده باشد. با این که تمام قلب از گذشته و آینده در تحت نظر بوده است.این را بدانید آقا!!»
***
اگر دقت کنیم این چند جمله حیرت آور است. یک نکته بسیار بسیار مهم در زندگی ایشان که در شرح احوال ایشان هم نوشتهام، این بود که ایشان والدۀ بسیار خوبی داشتند. مادرشان زن بسیار پاکیزهای بوده است، و فکر میکنم که همان اوایل بلوغ مادرشان فوت کردهاند. پدرشان هم در زمانی که ایشان پنج شش ساله بوده از دنیا رفته بود. بعد از فوت مادرشان در سالی که دقیق آن را نمیدانیم اما فکر میکنم در سنین هفده هیجده سال باید باشد، او را در رؤیای صادقهای میبینند. خودشان میفرمودند که من مادرم را در خواب دیدم و ایشان دستشان را دراز کردند، و لامپ وسط اتاق را با آن سیمش از سقف کندند، و به دست من دادند. وقتی ایشان آن لامپ را از سقف جدا کرد، و به دست من داد باز چراغ نور داشت، گوئی اتصال و روشنائی آن قطع نشده است. این رویا یک رویای معمولی نبود یک واقعه بود و ایشان از آن زمان به یک روشنی رسیده بودند. آیا این اولین موهبت معنوی زندگی ایشان بود؟ درست نمیدانیم! در هر صورت ایشان با این نور زندگی میکرد، و از آن راهنمائی میگرفت. قرآن کریم می فرماید:«وجَعَلنَا لَهُ نُوراًیَمشِی بِه فِی النَّاسِ»، «ویجعل لکم نوراتمشون به» به او نوری میدهیم که با آن نور زندگی میکند. یعنی با آن درستی همۀ کارهائی که میکند میفهمد، و یقین میکند، بعد انجام میدهد: «فَهُوَ مِنَ الیقِینِ عَلَی مِثلِ ضُوءِ الشَّمسِ» و اگر احیاناً اشتباهی پیش بیاید میفهمد. اگر آدم با یقین عمل کند قابل مقایسه نخواهد بود با امثال ما که به تقلید از دیگران یا از روی ظن و تخمین کاری میکند.
دیدن سیاهی قلب پس از غیبت کردن
ایشان به این مناسبت داستانی را مکرر نقل میکردند: «اوائل تحصیلم بود. سیوطی میخواندم. با [آیتالله]آقای حاج آقا یحیی [سجادی] میرفتیم. گفت: نمیدانم فلان کار را کی انجام داده است. گفتم:شاید فلانی انجام داده باشد!؟ گفت: غیبت کردی! شاید همان وقت که من آن سخن را گفتم، بر صفحۀ قلبم دیدم که تاریک شد. خوب اول جوانی بود دیگر. این [تاریکی] اثر حرف است. اثر غیبت است.»
امیر المؤمنین علیهالصلوةوالسلام فرموده است:« بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ کَثِیرُ البَرقِ فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِیقَ، وسَلَکَ بِهِ السَّبِیلَ، وتَدَافَعَتهُ الأَبوَابُ إلَی بَابِ السَّلَامَةِ»
دوستی می گفت آقای حقشناس را یکپارچه نور دیدم
دوستی به نام حاج حسین اصفهانیان اردستانی داشتیم که چند سالی است که مرحوم شده است. ایشان تا اندازهای بزرگتر ما بود. ایشان داستانی از سر گذشت خویش نقل میکرد که نکتههای فوقالعادهای در بردارد؛ البته اگر من بتوانم آن را درست گزارش کنم. ایشان میگفت: من جوان بودم بیست و چند ساله، چند سالی بود که ازدواج کرده بودم؛ اما همسرم به حادثهای وفات کرده بود. من به خاطر این حادثه از دنیا و ما فیها فارغ و دلکنده شده بودم، و به هیچ چیز دل نداشتم. محل سکونت و کار من- کار بسیار ساده بقالی- در یک مغازه کوچک خیابان سیروس قدیم (شهید مصطفی خمینی کنونی) در کوچۀ گلابگیرها قرار داشت. یک روز برای تهیۀ جنس به میدان ترهبار نزدیک شوش رفته بودم. ماه رجب بود. من دل بریدۀ از دنیا و روزهدار بودم، ذکر میگفتم، ذکر لا اله الا الله. مقداری سیبزمینی و پیاز خریده و به دوش داشتم از خیابان صاحب جمع به سوی محل کار برمیگشتم. چون بار به دوش داشتم ناگزیرسرم به زمین بود، بالا را نگاه نمیکردم. در این خیابان چشمم باز شد، و یک مشاهده دست داد.
مشاهده میکردم که خدای تبارک و تعالی قیوم عالم است، و همه به آن قیوم متعالی تکیه و ربط دارند، و هیچ کس استقلال ندارد. این مشاهده ادامه داشت تا به سر کوچه خودمان رسیدم. سر کوچه یک قهوهخانه بود، شاگرد قهوهچی بیرون مغازه بر روی زمین خم شده بود. من او را یک پارچه ذغال دیدم، و در سراسر وجود او یک ذره نور نبود. به مغازه رفتم. اجناس را به زمین گذاشتم و چون ظهر نزدیک بود در را بسته و به سوی مسجد امینالدوله روانه شدم. در بازار میدیدم از آسمان چراغهائی به مثال یک قندیل، به سوی زمین آویزان و بالای سر افرادی در حرکت است، و گاهی به آن شخص نزدیک و گاهی دور میشود. وارد مسجد شده و در یکی از صفوف عقب نشستم. چقدر طول کشید تا حاج آقای حقشناس به مسجد آمدند، نمیدانیم! معمول بود وقتی ایشان وارد مسجد میشدند از کنار در به جلوی مسجد میرفتند، و در آن جا در پشت ستون لباس عوض کرده و برای نماز به جای نماز میرفتند. اما آن روز دیگر به راه معمولی نرفتند، و از در مسجد که وارد شدند با یک سرعتی یک سر به سوی من آمدند؛ اما در وسط راه، راه را عوض کرده و باز هم به سوی محل همیشگی رفتند.
حاج حسین میگفت: وقتی ایشان در محراب بود، او را چون مجموعه ای یکپارچه از نور میدیدم. بعدها به من فرمودند: من آن جلو که هستم، و ظاهراً پشت به تو دارم مراقب تو هستم. بعدها ایشان به قم رفته بود. روز عیدی بود؛ لذا به دیدن مرجع تقلید بزرگ زمان، مرحوم آیت الله بروجردی میروند. ایشان در چنین اوقاتی برای دیدار با مردم در ایوان منزل مینشست. حاج حسین هم در همانجا به ملاقات رفته بود؛ البته ملاقات عمومی. او میگفت وقتی در همان مجلس عام در حضورشان نشستم، ایشان راچون کوهی از نور دیدم، مرا نگاه کردند؛ اما نگاهی مهربان.
سخن آیت الله حقشناس با امام زمان(عج) و پاسخ ایشان
در اینجا باز گفتن یک مطلب مهم لازم به نظر میآید. ایشان یک روز کلماتی فرمودند که خیلی مبهم و مجمل بود، و ما جز چیز اندکی که از یک جمله مبهم میتوان دریافت، از آن نفهمیدیم. فرمودند: «در همان دوران جوانی، روزی در مسجد جمعه تهران، در برابر سقاخانۀ رو به قبله ایستاده و به امام عصر عرضه داشتم که اگر اینطور شد که شد، و گرنه من در قیامت به حضور جد شما شکایت خواهم برد.» جواب داده شد. اما در خواست چه بود، و جواب آن چه؟ ما چیزی نفهمیدم.
در واقع چیزی گفته نشده بود که ما بفهمیم.سالها بعد وقتی با مرحوم حاج سیدابوالقاسم نجار از اخیار تهران سخن بود، او جریانی را نقل کرد؛ میگفت: «روزی به محضر آیتالله حاج میرزا عبدالعلی تهرانی(رضوان الله علیه) رفته بودم. ورود من مصادف شد با خروج جوانی. من که خدمت جناب میرزا رسیدم، ایشان آن جوان را نشان داد، و فرمود: این جوان را میبینی. او همه آن چه را فردا برای او اتفاق میافتد، و باید انجام شود، در خواب میبیند.» آن جوان آن روز آیتالله حقشناس بعد بود.آیا این مسئله همان چیزی بود که ایشان درخواست کرده بودند؟ من این جور فکر می کنم!
یک شب در درس توضیحی درباره این مسئله میدهند که کمی روشنتر میشود. میفرمایند: «داستان این است که من، در حکمت عملی، در مکتب امام صادق علیه السلام اینقدر کار کنم، که برنامه فردایم را هم به من امشب ابلاغ بکنند؛ من حالا مکلف نیستم آنها را معرفی بکنم؛ ولی اینقدر در وسط شما اشخاص آگاه هستند که برنامه صبح[فردا] را که آیا به جماعت صبح موفق میشود یا نمیشود؟ آیا فردا ظهر به جماعت موفق میشود یا نمیشود؟ به آنها ابلاغ بشود، که چه چیزی مانع شده که تو فردا ظهر به جماعت موفق نمیشوی داداش جان! امشب اگر به نماز شب موفق نشود به او ابلاغ میکنند! آن وقت باید ببیند مانع و رادع چیست؟ چه عواملی باعث شده که به نماز شب موفق نشده است؟!»
من فکر میکنم: این بینایی همان چیزی بود که ایشان از امام زمان-صلوات الله علیه- خواسته بود. آدم اگربه طور دقیق بداند که هر روز چه باید بکند، راه را گم نمیکند، و همیشه وظیفه برایش روشن است، و همیشه به وظیفهاش عمل میکند، و اگر آدم همیشه وظیفهاش را عمل کند امکان دارد به مقصد نهائی برسد، والبته باز هم:«ذَلِکَ فَضلُ اللهِ یُؤتِیهِ مَن یَشَاء».
امام صادق علیه السلام منظور اصلی و مقصد نهائی را چنین توضیح فرموده است: « ونَظَرُوا إلَی اللهِ و إلَی مَحَبَّتِهِ بِقُلُوبِهِم وعَلِمُوا أنَّ ذَلِکَ هُوَ المَنظُورُإلَیهِ.»
البته این موهبت عظیم، این راه را شناختن، یک شرط هم دارد، وآن این که در عمل به هیچ وجه نباید کوتاهی کنی؛ زیرا با کوتاهی، این نعمت و موهبت، به سرعت باز گرفته میشود، اگراین چنین نعمتهائی گرفته شد، دیگر بر نمیگردد.
*****
به آقا گفتند من پدر شمایم
یک حادثۀ مهم دیگر هم برای ایشان اتفاق افتاده بود که هیچ وقت آن را به تمامی و به وضوح نقل نفرمودند؛ از نهایت اهمیت این حادثه، تمام عمرشان بر اساس آن شکل گرفته بود. روزی من خدمتشان بودم؛ فکر میکنم یک نفر دیگر هم بود؛ اما آلان به هیچوجه این که او چه کسی بود، به یاد ندارم. فکر میکنم یک صبحانه در خانۀ کوچه غریبان محضر ایشان بودیم، در خلال این مهمانی که ما در زاویۀ اطاق نشسته بودیم، و نان و پنیر و چای میخوردیم، ایشان سخن میفرمود. آن روز سخنی به اجمال فرمود که تأثیرات شدید آن مدتهای مدید در من باقی ماند.
جملات ایشان به این شکل بود:«وقتی من میخوابیدم روی به قبله میخوابیدم. به همین شکل خوابیده بودم که مانند خورشید طلوع کرد.» نگفتند: چه کسی چون خورشید طلوع کرد! نگفتند: در خواب بود یا بیداری! اما ما احساس می کردیم که ایشان میخواهند از یک حضور سخن بگویند؛ اما چیزی که بر این مسئله دلالت کند، نبود! بعد چه شد، دیگر چیزی نفرمود؛ و فقط از همۀ آن حادثۀ بزرگ دو جمله دیگر به زبان آوردند، و آن این بود که گفتند: عرضه داشتم: «من پدر ندارم.» ایشان فرمود: «من به جای پدر تو هستم.» فکر می کنم ما همۀ عظمت سخن را میفهمیدیم، و همین ما را گوئی مدهوش میکرد. بعد هم سکوت بود و سکوت، و هیچ وقت در هیچ جای دیگر ایشان از این مسئله سخنی نگفت. شاید برای هیچ کس دیگر!
سال ها بعد در ضمن مواعظ هفتگی گوشههای دیگری از این حادثه را در پرده نقل کردهاند. «در آن اوایل دورۀ جوانی که تازه به مسجد و مدرسه آمده بودم یک روز مشرف شدم به حضرت عبدالعظیم-علیه السلام-در آن جا خدمت مرحوم[آیت الله] شیخ محمد تقی بافقی رسیدیم. ایشان عاشق امام زمان صلوات الله وسلامه علیه بود. لباسی تن من بود که یقه داشت،و یقه برگردون بود. اول شروع در طلبگی و ورود به سلک اهل علم بود، گفت: چرا اینجا را برگردون کردی، گفتم: من متوجه این چیزها نبودم، گفت: فعلا لباس دشمنان این برگردون را در یقه دارد، تو اگر دوستی چرا لباست به این شکل است؟ توجه کردی؟ ایشان میخواست بفرماید: اگر تو میگویی واقعاً من دوست هستم، لباست نباید به شکل دشمن باشد. چون اوایلی بود که کلاه پهلوی در آمده بود و لباسها یقه برگردون شده بود.»
من از اول بنایم این بود که نمازم در اول وقت و به جماعت باشد. آن روز درطهران همه جماعتها خوانده شده بود، فقط جماعتی که باقیمانده بود، نماز [آیت الله]آشیخ محمد تقی بافقی بود – که آن خبیث لامذهب از بس به صورت ایشان زده بود، صورت او خرد شده بود – ما که نشسته بودیم، گفت: «شما برای چه نشستهاید؟» گفتم: «آقا ما نشستهایم که نماز را با شما بخوانیم» گفت: «نماز من با وضوی جبیره است، نزدیک سه ربع طول میکشد» ما گفتیم: « یک ساعت هم طول بکشد ما نشستهایم!»
ماجرای گفتوگوی آقای حقشناس و امام زمان(ع)
در مجلس یک جوانی بود، که ایشان از او پرسید تو اهل کجا هستی؟ گفت: «اهل همین دور و برها» - نگفت که اهل کجا هستم- گفت: «خوب تو چه میگویی بابا جان، ناهارت را خوردهای؟» گفت: «نه آقا! ما اول نماز میخوانیم بعد ناهار میخوریم.» گفت: «خوب برای چی آمدی؟» گفت: «ما برای نماز اول وقت آمدیم، و[نماز اول وقت] از خصوصیات امام زمان صلوات الله و سلامه علیه است.» آشیخ محمد تقی هم از عاشقین امام زمان بود. گفت: «بارک الله! بگو ببینم مولای من چه فرمود؟» گفت: «آقا من مجاز نیستم همه را عرض کنم.» ایشان گفت: «هر چه فرموده است[و میتوانی بگوئی] بگو!» گفت: «مولای شما و من فرمودند که: «نمازت را باید در اول وقت بخوانی و جماعت را ترک نکنی» آقاشیخ محمد تقی[این حرفها را میشنید، و گریه میکرد، چون عرض کردم عاشق امام زمان بود.
گفت: «مولای من دیگر چه فرمود؟» گفت: «دومی را میگویم، و از گفتن بقیّه معذورم؛ فرمودند: «نوافلی که میخوانی در صدد نباش که مثلاً این یازده رکعت -نماز شفع و وتر با آن هشت رکعت- تمام بشود؛ اینها را خوب بخوان، با توجّه بخوان، در کیفیّت نماز سعی بکن نه در کمّیّت» حالا هم من دیدم همه جا نماز جماعت را خواندهاند، آمدیم خدمت شما.
دعای سید بحرینی برای دیدن امام زمان
در این جا ایشان کوشیده است معلوم نشود که آن جوان که توفیق یافته است به محضر امام مشرف شود، خود ایشان هستند، او را با عنوان مبهم جوانی نام میبرند؛ اما جمله پایانی حکایت نشان میدهد که او همان خود ایشان بوده است، و این سفارش یکی از دستوراتی بوده که در حادثۀای که کمی از آن را برای این بنده نقل فرمودند، داده شده است، و آن جریان هم یک خواب و رؤیا نبوده بلکه یک حضور بوده است. در جای دیگری از سخنان خودشان، به همین شکل مبهم و بدون نشانی از حادثۀ دیگری سخن گفتهاند: «یک دعایی است که سید بحرینی رحمهالله نقل میکند که هر کس چهل روز، بعد از هر نماز واجب بخواند امام زمان صلوات الله و سلامه علیه را میبیند یک کسی این دعا راخواند، و چهل روز گذشت. میگفت: به من گفتند: مؤدب بایست «ولیامر» در کنار توست. ای خدای عزیز! تا یقین هم نباشد نمیدهند. گفت: هر چه خواستم روی مبارکش را نگاه کنم، نتوانستم مثل آفتاب بود.
آفتاب را میتوانی نگاه کنی؟ نه اشعۀ آفتاب را، با این چشم غیر مسلح نمیشود دید. تمام در و دیوار و زمین و درختها، تمام: اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ میگفتند. به قدر یک دقیقه بیشتر طول نکشید. اینکه گفتهاند: اگر کسی گفت: امام زمان را دیدهام تکذیبش کنید، برای این است که هر کسی ادعای نیابت و این گونه مقامات را نکند، والا اولیای حق هستند... میگفت: یک دقیقه طول کشید؛ اما هر چه که خواستم رویم را بسوی ایشان بگردانم، نتوانستم. فقط گفتند: با ادب بایست که در سمت چپت ولی کائنات است.»
3 توصیه اصلی آیتالله حقشناس
در هر صورت: توصیۀ اول، نماز به جماعت در اول وقت بود. توصیۀ دوم، نماز شب بود که علاوه بر اصل نماز، توصیههای دیگری هم به همراه داشت. وتوصیۀ سوم، پیگیری وجدیت در درس و بحث بود.
ایشان در این سه مورد همانند یک امر واجب عمل می کرد، ومی کوشید هیچ کدام از این ها را تا می تواند ترک نکند.
سخن گفتن آیتالله حقشناس با نماز اول وقت
تا وقتی ایشان از پا نیافتاده وزمین گیر نشده بودند، نمازشان در سه وقت به جماعت بود. تا میتوانستند در مسجد به جماعت میآمدند، و اگر به دلیلی این امکان وجود نداشت، یا در مسافرت بودند، نماز جماعت ترک نمیشد. ایشان به مناسبت نماز اول وقت حادثهای را نقل میکردند: «من یک کرامت از نماز برای شما بگویم: یک وقتی در زیارت مشهد به مسافرخانه رفته بودم، اتفاقاً آن اتاقی که من گرفته بودم حمام هم داشت. یکی از روزها وقتی میخواستم برای زیارت امام هشتم علیه الصلاة والسلام وبه جای آوردن آن نمازی که قطب راوندی برای برآورده شدن حوائج شخصی میفرماید، حرکت کنم، خوب باید غسل کنم. البته بنده غفلت کردم که ساعت هشت صبح تا پنج بعد از ظهر، آب قطع میشود.
وقتی وارد حمام شدم و صابون زدم در زیر دوش که انسان وقتی باز میکند یک ته مانده آبی دارد، آن مقدار آب آمد و قطع شد، یک وقت من متوجه شدم که آب به کلی قطع است؛ ولی تمام توجهم به جای دیگر رفت. گفتم: ای نماز اول وقت! تو که میدانی من میخواهم بروم بالای سر مبارک، آن دو رکعت نماز را بخوانم، و به علاوه خودم را برای نماز اول وقت مهیا بکنم. آخر میدانید نماز اول وقت، به آدمی که از نماز مراقبت کند، میگوید: «حَفَظتَنِی حَفَظَکَ الله» مرا حفظ کردی خدا تو را حفظ کند، اما اگر تو مرا ضایع بکنی خدا تو را ضایع می کند. پس نماز اول وقت با شما صحبت میکند.
خدا شاهد است آب فراوان آمد. خودم را تطهیر کردم، غسل کردم، کاملا مهیا شدم و گفتم: امروز بروم و یک تشکر از صاحب مسافرخانه بکنم. رفتم پایین و سلام کردم، گفتم من از شما تشکر میکنم امروز آب قطع نشد، و به نظرم تا ظهر ادامه دارد. گفت: آقا امروز آب از ساعت هفت قطع است. گفتم: نه! آب آمد. گفت: اختیار دارید، نکند میخواهید ما را دست بیاندازید. آقای میرزا شما که هیچ وقت شوخی نمیکنید. اینجا آب از هفت صبح قطع است. بنده یک مرتبه متوجه شدم مطلب از چه قرار است».
آقای حقشناس فرمود: شما رابرای نماز جماعت بیدار می کنم
مطلب جالبی یکی از دوستان نقل میکرد که هم موثق است، و هم در آن روزگار به ایشان نزدیک بود. میگفت: حاج آقا مرا خواست و فرمود: حاج خانم(ره)به منزل یکی از فرزندان رفته است؛ بنابراین من نماز جماعت را در خانه از دست دادهام. تو صبحها باید به منزل ما بیائی تا نماز را با هم بخوانیم. تابستان بود که شبها کوتاه و اذان قریب به ساعت سه است. من گفتم: برای من مشکل است، و میترسم نتوانم آن وقت بیدار بشوم. ایشان فرمود: من بیدارت میکنم. من فکر کردم ایشان به من تلفن خواهند کرد؛ لذا تلفن را به کنار خودم آوردم که تا زنگ میزند بردارم، و ایشان پشت گوشی معطل نشوند.
میگفت: خانه ما در خیابان غیاثی(شهید سعیدی کنونی) و کمی دور بود؛ من بایستی با دوچرخه میآمدم. فردا صبح ساعت دو و نیم زنگ در به صدا در آمد، و مرا بیدار کرد. در را باز کردم کسی نبود. وضو گرفته سوار دوچرخه شدم، و نزدیک اذان به کنار در منزل حاج آقای حقشناس رسیدم؛ در باز بود و بساط نماز وسط حیاط پهن شده بود. از آن به بعد هر روز ساعت دو ونیم زنگ در به صدا در میآمد و مرا بیدار میکرد. چند روز که گذشت، مادرم پرسید: صبحهای زود بیدار میشوی به در خانه میروی. چه کاری داری؟ گفتم: شما صدای زنگ در را نمیشنوی؟ ایشان گفت: نه تو خواب میبینی!! البته بنده از همۀ این جریانات حساس نمیشدم و دقیقاً نمیفهمیدم چه شده است، تا این که بعدها حاج آقا در لفافه به من فرمود: من تو را بیدار میکردم.
بنده تنها یکبار به یاد دارم که ایشان در نمازجماعت سهو کرد، و هیچ سهو دیگری از ایشان بیاد ندارم. البته مردم هم در آن نماز به اختلاف گرفتار شدند. یکی میگفت بحول الله و دیگری مثلاً میگفت: الحمد لله. مُکبّر هم گیج شده بود. خلاصه نماز بهم خورد، و ایشان دوباره نماز را خواندند، فقط یک بار.
نماز شب
میفرمودند: منیک جدّهای داشتم، رحمةاللهعلیها، که مدفنش در صحن نو قم است، ایشان ایّام صباوت برای ما قصّه میگفت تا اینکه ما خوابمان ببرد؛ اما چه قصّههایی! یکی بود یکی نبود، که راجع به خود همین کلمه یکی بود، یکی نبود، یک کتاب نوشتند، که این دو تا «یکی»ها چه فرقی با هم دارند. مادربزرگ من به من میگفت: «اسکندر که به شهر ظلمات رفت تا آب زندگی بیاورد، میدانی معنایش چیست؟ معنایش این است که زندگی در درون تاریکی است!
گریه آیتالله حقشناس برای کوتاهی شب
یکی از دوستان نقل میکرد: یک روز یا شب که احتمال بیشتر میداد که شب و بعد از نماز مغرب و عشا بوده، به در منزل ایشان رفته بودم. در زدم و وارد شده و در اطاق به خدمت رسیدم. ایشان روی صندلی نشسته بود. من که وارد شدم سلام کردم و نشستم. جواب فرمود، و یک مرتبه حالش متغیر شد، و بلند بلند شروع به گریه کرد. رنگ صورت به طور غریبی عوض شده بود. گریه، گریهای بیقرار بود. مثل کسی بود که همه چیز خود را از دست داده باشد. بعداز مدتی که آرام شد، فرمود: میدانی برای چه گریه کردم؟گفتم: نخیر! فرمود: تابستان آمده و شبها کوتاه شده است. دیگر چیزی نفرمود؛ ولی باز هم شروع به گریه کرد. با این سخن معلوم شد که از کوتاهی مدت بیداری شب غصه دارند.
تا وقتی به حال و هوش بودند ممکن نبود نمازشب را ترک کنند، و هیچ نوع بیماری و بد حالی باعث نمیشد که سحر و تهجّد ایشان تعطیل شود. پزشک مخصوص ایشان میگوید:«اگر به عنوان یک پزشگ بخواهم از ویژگیهای آیت الله حقشناس بگویم باید به یکی از اموری که برای ایشان ملکه شده بود، اشاره کنم. چندین بار وقتی حال آیتالله حقشناس وخیم بود، من در نزد ایشان تا صبح ماندهام در آن حالت نیم ساعت یا گاهی یک ربع مانده به اذان صبح بلند میشدند و نماز شب را به جا میآوردند.
این عمل برای یکبار، برای من به عنوان یک پزشک بسیار عجیبتر بود. در یکی از سفرهای مشهد مقدس، حال حاج آقای حقشناس بسیار خراب و خطرناک شد. ایشان را در یکی از بیمارستانهای مشهد بستری کرده بودند و میخواستند به ccu منتقل کنند. من خودم را به بیمارستان رساندم. دیدم بهتر است حاج آقا را از آن بیمارستان خارج کنیم و به هتل منتقل نمائیم و خودم تا صبح بالای سر ایشان بیدار بمانم. آن شب با این که وضعیت حال ایشان خوب نبود، درست نیم ساعت مانده به اذان صبح بلند شده وبه نافلههای شب مشغول شدند.»
قرائت قرآن
یکی از وابستگان بسیار نزدیک ایشان در مورد قرائت قران میگوید: «نه تنها ایشان بلکه همه اعضای خانواده به تبعیت از پدر هر روز به طور منظم، به خواندن مقداری از قرآن میپرداختند. مسلماً این برنامه تلاوت در ماه مبارک رمضان بیشتر میشد.
آیتالله طوری در خانواده رفتار کرده بودند که همه ما با تمام وجود دوست داشتیم در اعمال و رفتار از ایشان پیروی کنیم. خیلی وقتها پیش میآمد که فردی برای ملاقات با ایشان که مشغول تلاوت قرآن بودند وارد خانه میشد، ایشان با دست به فرد تازه وارد اشاره میکردند که او هم مشغول تلاوت قرآن شود. بعد از آن که تلاوتشان به اتمام میرسید با او هم صحبت میشدند.»
«ایشان سوره ی«یس» را یکبار بعد از نماز صبح و یکبار هم شبها قبل از خواب میخواندند. علاقۀ خاصی به این سوره داشتند، و دیگران را بسیار به خواندن این سوره سفارش میکردند،» و بر اساس روایات میفرمودند: هر کس هر روز سوره یس را بخواند خدای تبارک و تعالی خود قبض روح او را به عهده میگیرد.
خود این بنده درسال 1370 در معیّت ایشان به عمره مشرف بودم. یادم هست در مکه مکرمه هر روز صبح بعد از اذان در اطاقشان به خدمتشان میرسیدیم، تا نماز صبح را به امامت ایشان بخوانیم. وارد اطاق که میشدیم ایشان که نماز شب و کارهای دیگرشان را انجام داده بودند، مشغول تلاوت قرآن بودند، وقتی ما وارد میشدیم، و سلام میکردیم به آرامی سر بلند کرده و به ما جواب میفرمودند.
پر از پول شدن اتاق پس از قرائت سوره واقعه
قرآن کوچک جیبی در دستشان بود. سپس آماده برای نماز میشدند. آن صحنه را هیچ وقت فراموش نمی کنم. جالب است فرموده بودند: من سوره واقعه را شبها نمی خوانم؛ زیراگاهی که خواندهام این جا پر از پول شده و من میل نداشتم. در عوض هر شب سوره ملک را میخواندند و خیلی در این مسئله جدیت داشتند؛ زیرا اثر قرائت این سوره این است که صاحبش را از عذاب قبر نگه میدارد.
روزهای جمعه هم تا آنجا که میدانم سوره یس و صافات را میخواندند، و از چیز دیگری مطلع نیستم. ما میدانیم که ایشان هر روز تفسیر مطالعه میکردند، و این کار را وظیفه میدانستند و مکرر میفرمودند: «أَفضَلُأَعمَالِأُمَّتِی قِرَاءَةُ القُرآن مَعَ التَّدَبُّر» برترین اعمال امت من قرائت قرآن همراه با تدبر است. البته برای تفسیری که بر اساس آن تدبر انجام شود، کمک خواسته بودند به ایشان دلالتی رسیده بود، روی همان تفسیر مُقتَنَیاتُ الدُّرَر کار کنند.
5 چیزی که دل را منور می کند
حتی به دوستان توصیه مطالعه کتاب تفسیر داشتند. میفرمودند: «پنج چیز است که قلب شما و دل شما را منور میکند: اول قرائت قرآن است که آن حجابها و زنگها را از روی قلب برمیدارد، خصوصاً اگر انسان با تدبّر بخواند. این همه تفسیر نوشتهاند، شما تفاسیر را مطالعه بکنید، و ببینید کدام یک با ذوق شما موافقت میکند،آن را انتخاب کنید. تفسیر حضرت علامه طباطبایی(ره)، به درد نوع شما نمیخورد بابا جان من! آن مال اشخاص درس خوانده و منتهی است، شما از همین کلاس اول شروع کنید، یک تفاسیری هست، مثلاً تفسیر ملا فتح الله، که هم خلاصه دارد ... و هم مفصل، بگیرید، و مطالعه کنید،«أَفضَلُأَعمَالِأُمَّتِی قِرَاءَةُ القُرآن مَعَ التَّدَبُّر»:افضل اعمال امت من این است که قرآن را با تدبر بخوانند، این یک.»
درس وبحث
داستان درس و بحثهای بعد از انقلاب آیتالله حقشناس داستان جالبی است. ایشان از قبل از پیروزی انقلاب تولیت مدرسه سپهسالار قدیم را به عهده داشتند. مرحوم آیتالله میرزا مهدی حائری یزدی(ره) [تولیت قبلی] چون در خارج کشور وظایفی داشتند و ایشان را شایسته این وظیفه دیده بودند، تولیت را به ایشان واگذار میکنند. در وقفنامه مدرسه آمده بود: کسی تولیت مدرسه را در دست داشته باشد که جامع منقول و ناظر در معقول باشد. خود این بنده بخش بزرگی از درس جلد اول کفایه و مقداری خارج مکاسب را درهمین مدرسه از محضر ایشان استفاده کردم. اما ایشان بعد از انقلاب و هجوم جوانان علاقمند به مساجد و مدارس، به استقبال این جریان مبارک رفتند، و با اینکه سالها دروس عالیه میگفتند، همه را رها کرده و به دروس ابتدائی پرداختند، و ایشان تعلیم کتابهائی از قبیل صرف میر و جامع المقدمات تا حاشیه ملاعبدالله و معالم را برای جوانانی که خود جذب کرده و یا به مدرسه آمده بودند، به عهده گرفتند. الآن دوستان فاضلی هستند که از جامعالمقدمات گرفته تا درسهای بالاتر حتی کفایه را در محضر ایشان آموختهاند.
رفتن به خانقاه حرام است
جالب است بگوئیم در یکی از این درسها که شرح منظومه حکمت سبزواری بود، و در مسجد امینالدوله گفته میشد، یکی از مشایخ صوفیه شرکت میکرد. او از بزرگان سلسله نعمتاللهی و در آن فرقه بسیار محترم بود. ناقل که یکی از دوستان است میگفت: ظاهراً این شیخ قبل از ما در مدرسه سپهسالار هم در درس حضور یافته بود، و به طور منظم به درس میآمد. در درسها گاه وبیگاه مرحوم آقا مطالبی از تفسیر ملا سلطانعلی نقل میکرد و میفرمود: اینجا نباید چنین چیزی گفته باشد، و یا دراین مسئله اشتباه کرده است، و آن شیخ به من میگفت: ایشان در تفاسیر ما از من واردتر است. باز نقل میکرد: من روی آشنائی با او دو بار به خانقاه آنها رفتم؛ اما ایشان مرا منع میکرد و میگفت: تو به اینجا نیا، من عمرم را در این جا فنا کردهام.
من به او گفتم: پس چرا رهایشان نمیکنی؟ و چرا از جمعشان بیرون نمیآیی؟ جواب داد: عمرم را در این راه گذاردهام و دیگر چاره ندارم و الآن این کار برای من در حکم خودکشی است!! ناقل اظهار میکرد: من سالهای 66 و65 به جبهه رفتم، و دیگر از سر انجام آن درس چیزی نمیدانم. اما آن روزها که به خانقاه رفته بودم، وقتی شب به مسجد امینالدوله آمدم، طبق معمول بایستی بعد از نماز توسل میکردم و روضه میخواندم؛ اما حاج آقای حقشناس آن شب اجازه نداد روضه بخوانم و توسل کنم. من خیلی دلگیر شدم، اوقاتم تلخ شد. واقعاً احوالم برهم خورده بود که چرا ایشان اجازه توسل نداد.
سرانجام حاج آقا بعد از مدتی سرّ و علت ممانعت خودشان را فرمودند، وآن چیزی جز، ناراحتی ایشان از رفتن من به خانقاه نعمتاللهی نبود. بعد هم حکم کردند، و فرمودند: رفتن شما به آن جا حرام است.
***
تا پزشکان ایشان را از مطالعه و تدریس منع اکید نکردند، درس و بحث ایشان ادامه داشت. آخرین درسی که میفرمودند درس کفایةالأصول آخوند خراسانی(ره) بود. دوستانی که در این درس شرکت میکردند طلبههای چیز فهم و فاضل تهرانی بودند که همه امروزه مدرسان مقبول حوزه هستند.آنها میگفتند: ما ابتدا به درس آقای اصطهباناتی در مدرسه مروی میرفتیم، بعد هم یک نوار درسی حوزوی را گوش میدادیم، آن وقت درس آیت الله حقشناس را می فهمیدیم.
ازاین گذشته روزی به محضر ایشان رفته بودیم، چند تن از دوستان نیز بودند. ایشان به عنوان دلیلِ پا دردهای بعدی خودشان میفرمودند: من وقتی مطالعه میکردم به طوری از اطراف منسلخ میشدم که گاهی از اوقات میدیدم شش ساعت گذشته که من بر روی دوپا به صورت دو زانو نشسته و مشغول مطالعه بودهام. خود این بنده به یاد دارم که ایشان در محل درس به جمع ما میآمدند و ما مشغول مباحثه و درس بودیم، و ناگزیر سر وصدا داشتیم و ایشان همانطور دو زانو نشسته و بر روی کتابی مثل:»جواهر الکلام» چاپ سنگی، خم شده بودند شاید سه ساعت به یک صورت بدون این که تکانی بخورند به مطالعه مشغول بودند.
پدر و استاد
ایشان پسر وسط بودند و دو برادر بزرگتر و کوچکتر ایشان در وزارت امور خارجه مشغول کار بودند. قاعدتاً برای ایشان هم با آن تحصیلات هفتاد سال پیش که از مدرسه ی دارالفنون فارغ التحصیل شده بودند، بسیار ساده بود که در یک اداره دولتی کارمند شوند، و بعد هم به مقامات بالای آن اداره برسند. ایشان به صورت مشخص و مجزا راهش از آنها جدا شد. آنها کارمند دولت بودند، وایشان یک طلبه.بنده هم یک وقت که به عیادت ایشان در بیمارستان بانک ملی رفته بودم برادر بزرگترشان را دیده بودم.
من از نظر چهره ایشان را نمی شناختم. اما آقا زاده ی ایشان به او بسیار احترام می کرد، و عمو می گفت، و بنده به این مناسبت او را شناختم. در همه شکل وشمائل ولباس ها ووضع تجدد حضور داشت. حتی پدر ایشان در زمان حیاتشان در وزارت کشور آن زمان مشغول به کار بودند. اما راه ایشان از آنها جدا شده بود. از چه زمان؟ بنده فکر می کنم زمانش، زمان آن رویائی بود که در آن به ایشان یک چراغ داده بودند، و جای حیرت بود که محل اولیه زندگی ایشان خیابان ایران کنونی (عین الدولۀ سابق) بوده است؛ پس چطور ایشان با مرحوم ثقة الاسلام آقا شیخ محمد حسین زاهد در مسجد جمعه ی تهران و یا در کوچه ی غریبان و مسجد امین الدوله برخورد کرده وآشنا شده بود؟ از آنجا تا این دوجا، ده بیست مسجد در میان راه است. فاصله مکانی زیاد است. حالا چطور شده بود که ایشان به مسجد امین الدوله آمده و به خدمت مرحوم آقا شیخ محمد حسین زاهد -مربی بزرگ جوانان- رسیده اند؟ من نمی دانم!
فکر می کنم آن چراغ روشنی که به ایشان داده بودند، در زندگی ایشان این تغییر بزرگ راایجاد کرد. اولین نشانه هایش پیدا کردن آن مربی بود. اگرکسی پای صحبت ایشان نشسته بود، مکرر می شنید که ایشان روی مساله استاد تاکید دارند، واین شعر را بارها می خواندند: شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد - که چند سال به جان خدمت شعیب کند
در هر زمینه ای اگر انسان بخواهد به جایی برسد به استاد نیاز دارد؛ به ویژه راه آدم شدن که صعب تراز صعب است، و خیلی احتمال دارد انسان اشتباه بکند، یا به یک جهل مرکب گرفتار باشد، و تا آخر عمر در آن اشتباه و جهل بماند، و به آن عمل کند، و یا حتی شیفته جهل خودش باشد. اگر انسان نخواهد، و خدا برایش نخواهد که در یک جهل مرکب گرفتار باشد، و همیشه در اشتباه زندگی کند، استاد کمک بزرگی است، در همه رشته ها. اگر شما می خواهید خط هم بنویسید، خط خوب استاد می خواهد. من حتی بیشتر از این عرض می کنم. اگر انسان می خواهد درست لباس بپوشد،یا حتی صحیح راه برود لباس پوشیدنی که در شبانه روز بارها آن را انجام می دهد،یا راه رفتنی که کار همیشگی آدم است. اگر از پدر ومادر یا معلم واردی آموخته باشد، بهتر لباس می پوشد، وصحیح راه می رود. البته اینها چیزهای کوچکی است، ومثال است؛ اما آن بخش های اصلی واساسی وحیاتی زندگی آدمی بیشتر از هر چیز به استاد مجتهد وراه رفتهی خبیر نیاز دارد.
ایشان از همان اول به یک استاد راه رفته و زحمت کشیده برخورد کرده بود: مرحوم ثقة الاسلام شیخ محمد حسین زاهد. مرحوم آقا شیخ محمد حسین زاهد که یک زاهد واقعی بود و برای افراد بسیاری تا آخر عمراستاد بود و شاگردان فراوانی داشت. نقل شده که آن مرحوم فرموده بودند: من پنج هزار نفر تربیت شده دارم. شاگردانی که بعضاً به مقامات رسیدند. در هر صورت آیتالله حقشناس بعد از مدتی قاعدتاً حدود یک یا دو سال از ایشان مستغنی شدند.
شیخ زاهد بیاندازه تارک هوی بود. آیتالله حقشناس میفرمودند: من در بازار تهران با ایشان میآمدم که به مسجد آقا سید عزیز الله(ره) رسیدیم. خوب من میخواستم پشت سر ایشان نماز بخوانم؛ اما ایشان به من میگفت: داداش جون! برو این مسجد نماز بخوان. اصطلاح داداش جون تکیه کلام مرحوم زاهد(ره)بود. بعد دلیل آورده بودند: اینجا هم جمعیتش بیشتر است، و هم مسجد از فضیلت بیشتر برخوردار است؛ چون مسجد بزرگ شهر است. او مرا که مرید نمازشان بودم، رد میکرد که بروم جای دیگر نماز بخوانم. من هم متوقف شده وکمی صبر کردم، و بعد با فاصله دنبال ایشان رفتم؛ چون میخواستم پشت سر ایشان نماز بخوانم. به هر ترتیب بعد از یکی دو سال به ایشان گفتم: آقا من احتیاج به یک استاد دیگر دارم.
بعد هم با ایشان راه افتادیم، و در جستجوی استاد، به علمای بزرگ زمان مراجعه میکردیم. تا یک شب در عالم رؤیا، پیرمردی را بر منبر به من نشان دادند، و به من گفتند: ایشان استاد شماست. فردا به همراه آقای زاهد رفتیم تا استاد دیگری را ببینیم. آن روز آیتالله میر سید علی حائری(ره) را زیارت کردیم و ایشان همان کسی بود که دیشب در عالم رؤیا دیده بودم، و به من گفته بودند این استاد توست. همیشه از ایشان به عنوان فرد اول از اساتید خودشان نام میبردند، و تا این اواخر مکرر به سر قبر ایشان به فاتحهخوانی میرفتند و حتی در دورانهای بعد از دلالت و راهنمائی ایشان بهره مند میشدند. از جمله نقل میفرمودند:در شب پانزدهم خرداد سال 42 ایشان را به خواب میبینند. فرمودند: ایشان از پلههای منزل بالا آمدند، و دم در اطاق پذیرائی نشستند، واین حدیث قدسی را برای من خواندند: «هَا أَنَا ذَا یاَ ابنَ عِمرَان مُطَّلِعٌ عَلی أَحِبَّائیِ»
بعد فرمودند: همه چیز در لغت اطلاع است،آن را نگاه کن. من از خواب برخاستم در فروقاللغات معنای کلمه را دیدم. آمده بود: من از سرنوشت دوستانم آگاهی دارم، و همه کار میتوانم.
این مرد بزرگ در اخلاقیات شاگرد آیت الله آخوند ملا حسینقلی همدانی(رضوان الله علیه) استادالأساتید این فن بود . علاوه بر این مجتهد مسلم بود که اساتید گذشته کسی را به شاگردی میپذیرفتند که یا مجتهد باشد، و یا قریبالاجتهاد؛ اما وقتی در تهران سکونت یافت، فقط در رشته تفسیر کار کرده بود، و نقل میکردند که ایشان فرموده بود: من هفت دوره تفسیر گفتهام. او در آن دوران در شبستان مسجد جمعه تهران تفسیر میگفت، و بر تفسیر ایشان وجه اخلاقی و خوفی غلبه داشت.
ایشان به مناسبت لزوم استاد یک وقت فرموده بودند: «در زمان آقای شاه آبادی-رضوان الله تبارک و تعالی علیه- به ایشان خبر دادند که یک عدهای از رفقا بر عکس نتیجهگیری کردهاند و رفته اند در خانقاه صفی علیشاه -البته دوره صفی نبود. ایشان از دنیا رفته بود و وفاعلی به جای ایشان آمده بود-آقای شاه آبادی فرموده بودند: کسی هست این رفقا را از این ورطه هلاکت نجات بدهد؟ آخر من با این چیزها برخورد کرده ام...آن وقت خدای ناکرده کسی سالها بیاید مسجد امینالدوله، این درسها و احادیث را بشنود، به جاهای انحرافی دیگر برود. چون بسی ابلیس آدم روی هست- پس به هر دستی نباید داد دست
بعضی از رفقا آن قدر روشنی و نورانیت دارند که از عالم غیب اساتید آنها را به آنها معرفی میکنند؛ حتی به آنها میگویند: به چه کسی باید اقتدا کنند، پیش چه کسی باید درس بخوانند!...
مرحوم آقای شاه آبادی فرمودند: چه کسی داوطلب است که این رفقا را از آن خانقاه نجات بدهد، و به مسجد بازگرداند؟ من بنا بود برنامه دیگری پیاده کنم؛ اما وقتی شنیدم بعضی رفقا این طور شدهاند، خیلی ناراحت شدم، و گفتم: آقا بنده داوطلب میشوم که یک مدتی بروم در حلقه دراویش و رفقای خودم را نجات بدهم. اول کاری که کردم، این بود که تفسیر ملا سلطانعلی گنابادی را از اول تا آخر مطالعه کردم. دیوان مظفر علیشاه و حتی تفسیر صفی علیشاه را هم مطالعه کردم.
خلاصه ما رفتیم آن جا به امید پروردگار. مدتی شب و روز در حلقه دراویش بودیم. آن جا رسمشان این بود که هر کس که بیاید در حلقه دراویش، باید از او تعهد بگیرند. به این ترتیب که یک کاسه نبات و یک انگشتر دوازده امامی بیاورد و ببرند او را سر قبر صفی علیشاه و قسم بدهند که هرگز به آن آب و خاک خیانت نکند. یعنی در حلقه دراویش برای همیشه منسلک باشد. آنوقت همان وفاعلیشاه از جای خودش برمیخاست و در میان دراویش تازه-یعنی همین آقایان رفقای آقای شاه آبادی و...- شکر پنیر تقسیم میکرد و میگفت: کسی مرد تمام است کز تمامی، کند با خواجگی کار غلامی
سپس دیوان صالح علیشاه را باز میکرد و علاوه بر دستور ذکر، برای مریدان تعلیم میداد و این درس بالأخره به آن جا رسیده بود که آقایان وقتی میگویند: إیَّاکَ نَعبُدُ و إِیَّاکَ نَستَعِین باید یک« یا علی »مثل یک نور در نظرشان تجسم پیدا بکند....
چون قرار بود فردا مرا هم ببرند سر قبر صفی علیشاه و قسم بدهند، گفتم: من البته خرجم با این آقایان کمی جداست، من میخواهم برنامه شما را روی حساب یاد بگیرم و عمل بکنم؛ لذا باید برنامه شما مستدل باشد. مذهب ما مذهب: «قُل هَاتُوا بُرهَانَکُم إِن کُنتُم صَادِقِینَ» است؛ چشمبندی که نیست! باید من این مرام شما را مستدل اکتساب بکنم؛ آخر این یا علی – یا نور را کجا نوشته است؟ وفاعلیشاه گفت که: در تفسیر ملا سلطانعلی گنابادی - همان تفسیری که بنده مطالعه کرده بودم– گفتم: اون روایت کدام است؟ گفت: بله! در عیون اخبار الرضا علیه السلام است که : «وَ إنوِ عِندَ إفتِتَاحِ الصَّلاةِ ذِکرَ اللّهِ وَ ذِکرَ رسولِ اللهِ صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ و آلِهِ وَ إجعَل وَاحِداً مِنَ الأَ ئمَّةِ عَلَیهِمُ السَّلَام نُصبَ عَینَیکَ.» حالا که امام حاضر نیست، ما قطب هستیم و نایب او هستیم، در جای او قرار داریم؛ هر کاری که برای او میکنید، برای نایب او هم باید بکنید.»
گفتم:مطلب این نیست آقا! مطلب این است ...که «إِجعَل عَمَل الأئمه نُصبَ عَینَیکَ»یعنی وقتی نماز میخوانی، ببین امیرالمؤمنین صلواتالله و سلامه علیه چگونه نماز میخواند -که اصلاً ذرهای به شئونات دنیا توجه نداشت- تو هم باید مثل او نماز بخوانی.
بالأخره با اینها بحث کردیم، و رفقای خودمان را از این وادی هلاکت بیرون کشیدیم. در این جا نقل حادثه پایان میپذیرد و ما نمیدانیم که این حادثه در چه زمانی اتفاق افتاده است؛ اما این بنده فکر میکند که مربوط به سالهائی باشد که ایشان به قم هجرت کرده و ناگزیر تابستانها به تهران میآمدند. در پایان این نقل ایشان برای دوستان جوان سالهای دهه هفتاد اندرز میدهند: «خواستم اینها را به آقایان حاضر تذکر بدهم که مبادا خدای ناکرده با وجود این همه آقایان اهل علم که در دسترس هستند، این همه آقایان افاضل که در اختیارند، یا شما بعد از این که این همه [وقت] در مسجد امین الدوله آمدید، و این احادیث را من زحمت بکشم، سندش را مطالعه کنم، دلالتش را ملاحظه کنم، برای شما عرض بکنم؛ آن وقت کسانی بروند قرآن را کنار بگذارند، و مثنوی را بخوانند؟!»
ایشان از استاد درس ناخوانده به شدت نهی میکردند و اجازه نمیدادند که شاگردان و دوستانشان به نزد کسی بروند که تحصیل کافی ندارد، و صاحب مسند شده است. در مورد یک صاحب شهرت کیمیائی فرموده بودند: آن چه او در آئینه نمیبیند دیگران در خشت خام میبینند.
*****
داستان مرد ژولیده مستجابالدعوه
از فرمایشات ایشان معلوم می شود که مثل بسیاری از طلبههای جوان که در ایام ماه مبارک و یا ماه محرم به دنبال تبلیغ به اطراف شهرها میروند، ایشان هم چنین کاری میکردهاند، و در یکی از این سفرها حادثۀ جالبی پیش آمده که برای دوستان نقل کردهاند: «من در جوانی به یکی از دهات اطراف قزوین به تبلیغ رفته بودم. عصری بود به آن حوالی رسیدم. یک قهوهخانه سر راه آن ده بود. پیاده شدم و به آن قهوهخانه رفتم. قهوهچی گفت: باید تا فردا در اینجا بمانی که ماشینی مخصوص آن ده بیاید و شما با آن به ده مورد نظر بروی. بعد هم گفت که اینجا عقرب زیاد دارد. شب باید مراقب باشی. روی یکی از آن تختها نشستم و شب هم روی همان تخت استراحت کردم. فردا صبح که بنا بود برای آن ده حرکت کنم،در قهوهخانه نشسته بودم، یک نفر آمد داخل و خیلی مضطرب و ناراحت بود.
قهوهچی احوالپرسی کرد و گفت که چطوری و چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی. گفت اون چند تا دونه هم که تهش مونده بود، مردهاند. من از قهوهچی سؤال کردم که چیه مساله؟ چی مرده؟ قهوهچی گفت که: این گوسفنددار بوده و به خاطر قحطی گوسفندهایش تلف شدهاند. در همین اثنای حرفهای قهوهچی، یک ژولیدهای به داخل قهوهخانه آمد و حرفهای ما را شنید؛ اما در صحبت شرکت نکرد، و چیزی نگفت. قهوهچی یک چایی جلوی چوپان و یکی برای تازه وارد گذاشت. آن ژولیده مرد از جای برخاسته و از قهوهخانه بیرون رفت. من با خودم گفتم که این مرد به نظر غیرعادی بود. بروم دنبالش ببینم چه میکند. وقتی آمدم بیرون، دیدم به پشت قهوهخانه رفت. چوب دستی که در دست داشت به طرف آسمان بلند کرد و با زبان بسیار عامیانه گفت: «شنیدی؟ همه چیزشان از دست رفته است! چرا ولش نمیکنی؟ چرا بیخش را گرفتهای؟» خواست برگردد به طرف قهوهخانه و من هم برگشتم به طرف قهوهخانه. رسیدیم به قهوهخانه و چندانی نگذشت که هوا تیره و تار شد، و باران مثل سیل شروع به باریدن کرد. به طوری که آن ماشین[که بنا بودبیاید] نیامد، و من نتوانستم به خاطر شدت باران و سیلی که راه افتاده بود برای تبلیغ بروم، و مجدداً به تهران برگشتم»
میدانیم چند سال دوره ارتباط و شاگردی در محضر آیتالله میر سید علی حائری طول کشیده است. آیتالله حائری همان کسی بود که ایشان او را میخواست وجستوجو میکرد. آیتالله حقشناس میفرمودند: گاهی یک مسأله برای من پیش میآمد، باید از ایشان میپرسیدم. در زندگی، در سلوک راه خدا، برای انسان مسائلی پیش میآید و احتیاج دارد با استادی مشورت یا از او سؤال کند. میگفتند: بنده از هیبت ایشان نمیتوانستم نزدیک بروم، و سؤالم را رو در رو بپرسم. ایشان بدون این که سؤال را بدانند، جواب مرا در ضمن صحبتشان میفرمودند. خوب استادان واقعی اینگونه هستند. درسها و مواعظ را که میفرمودند جواب مسأله من را هم تذکر میدادند. احتیاجی نبود که من از نزدیک از ایشان سؤال کنم. گاهی پیش میآید که انسان میرود و سؤالش را میپرسد؛ اما برای آن طبیب واقعی نباید لازم باشد که حتما من بروم، و سؤالم را از او بپرسم. در هر صورت، جواب سوال نپرسیده را ایشان میفرمود. آیتالله حقشناس بسیار بسیار به استادشان آیت الله میر سید علی حائری معتقد بودند. البته از بزرگان دیگر هم بهرهمند میشدند؛ اما استاد یکی بود و یکی باید باشد.
ایشان به طور جدی به ملا و عالم بودن استاد معتقد بودند و از کسانی که بدون درس و بحث کافی بر مسند مینشستند- هر کس باشد- به شدت پرهیز میدادند. دوستان نقل کردند: کتابی در احوالات کسی از معاصران به دست ایشان داده بودند و به خاطر این که ذکر غیر مأثوری در آن دستور داده شده بود، آن را رد کردند.
زمانی که به قم رفته بودند دیگر دروس سطح را به پایان رسانده بودند. ایشان تا پایان سطوح نزد اساتید درجه اولی که آن زمان در تهران موجود بود، درس خوانده بودند. برای دروس بالاتر به قم آمدند. اما به خاطر این که اساتید ممتازی در قم حضور داشتند از جمله آیت الله حاج شیخ محمد مهدی امامی مازندرانی(امیرکلایی)، باز بعضی از دروس مانند رسائل و مکاسب را به تکرار خواندند.
توسل به امام زمان برای درسهای بالاتر
میفرمودند: برای درسهای بالاتر به امام زمان (علیه الصلوة و السلام) متوسل شده بودم، در عالم خواب به محضر ایشان مشرف شدم. ایشان کمر مرا گرفتند، و بلند کردند و مکرر میفرمودند که من انگشتان آن حضرت را در عالم خواب به پهنای مچ دست خودم میدیدم. مرا بلند کردند، و در نجف گذاشتند. آنجا من از گرمای هوای نجف سوختم. گفتم: سوختم، سوختم. مرا بلند کردند، و در مدرسه دارالشفاء گذاشتند. لذا زمانی که ایشان به قم آمدند، به مرحوم شهید صدوقی که عهدهدار حجرات بود، مراجعه کردند. ایشان کلید حجرهای در دارالشفاء را به آقای حقشناس داده بودند. عصر مرجعیت مراجع سهگانه بود: آیت الله سید محمد تقی خوانساری، آیت الله سید صدرالدین صدر وآیت الله سید محمد حجت-رضوان الله علیهم- که هریک مَثَلی از تقوا و طهارت بودند. داستان نماز باران آیتالله سید محمد تقی خوانساری را مکرر نقل می فرمودند.
روز اول جمعیت بسیاری آمده بودند. تابستان بود، و ما لباس و عبای تابستانی و نعلین معمولی طلبگی داشتیم.
فُکلی ها و فرنگی مَآبهای قم در سر راه ایستاده بودند، و ما را مسخره میکردند. مثلاً میگفتند:چرا چتر نیاوردهاید؟! یا چرا گالش نپوشیدهاید که بتوانید در گِل وشُل بعد از باران به راحتی راه بروید!؟ بعد از نماز روز اول باران نیامد. این باعث شرمساری ما در برابر متجدد مَآبان و فکلیها شده بود. آیت الله خوانساری مصمم بودند که روز دوم هم به نماز باران بروند. این بار جمعیت بسیار کمتر بود. بیشتر همان طلبهها بودند. اما تا نماز پایان یافت، چشمتان روز بد نبیند بارانی سیلآسا نازل شد. در بازگشت همه ما خیس آب بودیم. عبای تابستانی که تحمل آب و باران ندارد، خراب شده بود. ما سراسر راه را با نعلین در گِل وشُل غرق بودیم، و به زحمت زیاد به مدرسه و حجره رسیدیم. آن وقتها سربازان بیگانه در قم مستقر بودند، وقتی این کرامت را از علمای اسلام دیدند گفته بودند: ما سالهاست که از خانواده دور افتادهایم به این مرد الهی بگوئید که دعا کند این جنگ تمام بشود، ما به نزد خانوادههایمان باز گردیم!!
منبع: رجانیوز