شاید خانواده حاج ابوالقاسمی در دورترین افق های ذهنی‌اش هم نمی‌توانست حدس بزند سرنوشت زندگی دخترانش چقدر بهم شباهت دارد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شاید خانواده حاج ابوالقاسمی در دورترین افق های ذهنی‌اش هم نمی‌توانست حدس بزند سرنوشت زندگی دخترانش چقدر بهم شباهت دارد. دو دختر این خانواده همسرانی را برگزیدند که هر دویشان در جبهه جنوب شهید شدند. یکی از آن‌ها شهید کاظم رستگار فرمانده لشکر ۱۰ سیدالشهدا و دیگری شهید بزرگوار ناصر شیری از مربیان تاکتیک دانشگاه امام حسین بودند.

آنچه می‌خوانید بخش اول گفتگوی مشرق است با همسر این شهید بزرگوار بانو اعظم حاج ابوالقاسمی که ایشان مصاحبه را اینگونه آغاز می‌کنند:



شهید ناصر شیری در سنین نوجوانی ( نفر اول از چپ)

ارتباط خانوادگی با شهید سید مجتبی نواب صفوی

پدربزرگم از آدمهاي مذهبي ريشه‌دار و شناخته‌شده شهرری بود. همین تدین ایشان باعث شده بود ما نیز در یک محیط دینی رشد کرده و بزرگ شویم. روابط بین خانواده ما صمیمی بود طوری که من مطیع صد در صد پدرم بودم. دخترها از جمله خود من از سن ۷-۸ سالگی در خانه ما حجاب داشتند آن هم حجاب چادر چون اصلا مانتو شلوار را پوشش نمی‌دانستیم.

توفیق دیگری كه نصيب خانواده‌ام شده بود همرزم شدن پدربزرگم بود با شهيد سید مجتبی نواب صفوي، پيوند با آقاي نواب صفوي خواه ناخواه اثر خوبي روی خانواده ما داشت.

دوستی آنها با هم به حدی بود که سید مجتبی زمانی که نبود خانواده‌ اش را می سپرد به پدربزرگم.

شهید ناصر شیری مربی تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع)

خبر شهادت نواب صفوی چگونه به همسرش رسید؟

شهادت نواب كه پيش آمد مادرم محترم رضا خانم تعریف می کرد: صبح مادرم وسايل صبحانه را آماده کرده و می رود نانوايي، آنجا يكي از فاميلها می‌گوید شنیدم نواب صفوي را به شهادت رساندند و همانجا مادرم حالش بد مي‌شود. آن فاميلمان در بهشت زهرا که در قدیم 40 تن نام داشته كار مي‌كرد و می گوید: ما ایشان و بقیه دوستانش را برديم براي غسل و بعد دفنشان كرديم. اما اين موضوع مخفيانه است، شما به خانواده‌اش خبر دهيد. البته الان سر مزار آنها مامور گذاشته‌اند.

مادربزرگم تصمیم داشته به همسر شهید نواب صفوی كه باردار هم بوده چیزی نگويد اما خانم ایشان از رنگ چهره مادربزرگم زمانی که بر می‌گردد خانه متوجه مي‌شود اتفاقی افتاده. مي‌پرسد چه شده؟ مادربزرگم مجبور مي‌شود توضيح دهد. از همان جا خانم نواب كه يك خانم مبارزي بود مي‌گويد اگر كسي با من نيايد خودم تنها مي‌روم سر مزار ایشان. همه مردم محل به پشتوانه‌ي او همراهش مي‌شوند.

مادرم می‌گفت: صحنه‌ي سوزناك آن روز براي ما تداعي روز كربلا را می کرد.

بعد از شهادت سید مجتبی پدربزرگ و پدرم آقا محمد علی و دیگر دوستانشان دنبال کسی می‌گردند که دوباره پيوندشان دهد به راه شهيد نواب صفوي. تا اینکه بر مي‌خورند به آقاي سعيدي و انقلاب پيش مي‌آيد، امام تبعيد مي‌شوند و اينها مخفيانه كار و مبارزه مي‌كردند. در سال 57 وقتي انقلاب پيروز شد همه احساس كردند يك مسئوليت بزرگ را انجام داده‌اند و فارغ از يك كار بزرگ شده‌اند.

شهید شیری در جمع همرزمان

پخش اعلامیه به سبک دو دختر نوجوان

من متولد سال ۴۳ هستم. موقع انقلاب سن و سالي نداشتم اما تحت تاثير تفكرات پدر و برادرم که حالا او هم با پدر همراه شده بودم، بودم. زندگی مان پيوند خورده بود با انقلاب امام خميني و خودمان را مطيع ایشان كرده بوديم. من به همراه خانواده تمام راهپيمايي‌ها و سخنراني‌های مذهبی را شرکت کرده و اعلاميه‌هاي امام را پخش می کردیم. خانه ما شده بود مرکزی برای فعالیت‌های انقلابی، بچه‌ها آنجا جمع مي‌شدند و برنامه‌ريزي مي‌كردند براي كارهای مبارزاتیشان.

مسجدی به نام شهيد حسن عسكري در شهرري بود كه علمای بزرگی در آن سخنراني مي‌كردند و ما هم خودمان را مي‌رسانديم به مسجد و مثلا هزار تا اعلاميه را آخر سخنراني پخش مي‌كرديم بین مردم. مسجد دو طبقه داشت، طبقه‌ي بالا خانمها بودند و طبقه پایین آقایان. چون سن و سال من و خواهرم كم بود هيچ كس فكر نمي‌كرد کار ما باشد. اعلاميه ها را مي‌گذاشتيم بين چادر مشكي‌مان و با چادر رنگی نماز مي‌خوانديم بعد كه نماز تمام مي‌شد به عنوان اينكه چادرمان را عوض كنيم چادر مشکی را مي‌تكانديم در بين مردم.

اين زمان ها پدرم مي‌گفت: مواظب باشيد فضا نگیردتان هول شوید. من و خواهرم صبح وقتي از خواب بيدار مي‌شديم دنبال این برنامه‌ها را مي‌گرفتيم تا بعد از نماز مغرب و عشاء مشغول بودیم.

شهید ناصر شیری (سمت چپ تصویر)

به خاطر برادرم ترک تحصیل کردم

قبل از انقلاب وقتي دبستانم تمام شد مي‌خواستم بروم راهنمایی، اما برادرم مخالف بود و مي‌گفت: يا برو حوزه يا برایت معلم خصوصي می گيريم عربي و درسهاي حوزوي يادت بدهد. ابتدا پدرم مخالفت كرد و می‌گفت باید برود مدرسه. اما وقتی ديدم برادرم از این موضوع ناراحت است و حرص مي‌خورد به پدرم گفتم: خودم هم علاقه ندارم درس بخوانم در صورتي كه خيلي هم دوست داشتم و احساس مي‌كردم يك ظلمي به من مي‌شود اما چون مي‌خواستم اختلافي بين برادر و پدرم نباشد مطيع برادرم شدم. يكسري كتابها را گرفتم و چون بلد نبودم از برادرم كمك مي‌گرفتم ولي در ذهنم اين بود كه يك روزي درس را ادامه مي‌دهم.

وقتي انقلاب شد زمان امتحانها بود و من سه سال از درس عقب افتاده بودم. خواهرم اول راهنمايي بود و من كه بايد سوم راهنمايي باشم نبودم. جزوه‌هاي خواهرم را گرفتم و متفرقه اول، دوم و سوم راهنمایی را خواندم.

مربی تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع) نفر اول از راست

دوستی ناصر و کاظم با برادرهایم باعث وصلتشان با خانواده ما بود

سال ۵۹ که مساله جنگ پيش آمد دو برادر من هم مانند بسیاری دیگر از جوانان محل راهی جبهه شده بوند. ناصر و شهید رستگار هر دو از قبل با برادرم حاج محمد از دوران انقلاب آشنا بودند و همین آشنایی زمینه‌ای شد تا این دو بیایند خواستگاري من و خواهرم.

شهید ناصر شیری مربی تاکتیک دانشگاه امام حسین(ع)

می‌دانستم ناصر شیری با برادرم دوست است اما ندیده بودمش

منزل ما مردهای زیادی که دوستان برادرها و پدرم بودند رفت و آمد می کردند ولي ما با آنها زياد برخورد نداشتيم، مي‌دانستم شيری نامي دوست برادرم است اما هیچ وقت ندیده بودمش.

وقتي ناصر آمد خانه ما خواهر كوچكم (همسر شهید رستگار) گفت: اعظم! فكر كنم ناصر شيري آمده خواستگاري تو. خواهرم او را ديده بود اما من نديده بودمش. گفت: شنیدم بچه‌ي شجاع و فعال و متديني است، فلان روز که از ماشين پياده شد نديديش؟

گفتم: نه، خدا ببخشد به مادر و همسرش.

خواهرم دوباره گفت: بابا زن ندارد که.

گفتم: خدا ببخشد به مادرش. چه اصراري داری او را بشناسم؟!

گفت: مامان چيزي به تو نگفته؟

گفتم: نه. تا اینکه برادر بزرگم که 8 سال از من بزرگتر بود آمد تا راجع به این موضوع با من صحبت کند. من به ایشان گفتم: حالا زود است، می‌خواهم درس بخوانم.

اما حاج محمد (برادرم) گفت: اين موضوع منافاتي با درس خواندن تو ندارد، انتخاب اين همسر با آن ديدي كه تو داري هم دنيا رادارد و هم آخرت را. چون وقتي انسان در خط مستقيم و صراط مستقيم باشد هيچ وقت مستأصل نمي‌شود. تو چه با اين زندگي كني و چه شهيد شود در هر دو صورت افتخار است. ایشان آنقدر از كمالات ناصر گفت که من قبول کردم و گفتم: هر چه شما صلاح بدانيد.

شهید شیری در جمع همرزمان (نفر اول از راست)

ازدواجی که یک هفته طول کشید

سال ۱۳۶۰ سوم راهنمايي و ۱۶ ساله بودم كه با شهيد شيري در يك هفته وسايل ازدواجمان فراهم شد و ازدواج كرديم! چون شوهرم ماموريت مي‌رفت و يكجا ثابت نبود درس را نيمه كاره رها كردم اما بعد از شهادتش تحصیلاتم را ادامه دادم و ديپلم گرفتم و بعد رفتم حوزه و الان ليسانس دارم.


همسرم یا روحانی باشد یا سپاهی

با اینکه موقع ازدواج سن کمی داشتم اما می دانستم از زندگی چه می‌خواهم. چندین مورد برايم خواستگار آمده بود ولي مي‌گفتم مي‌خواهم همسرم کسی باشد که من را در اين انقلاب شريك کند. یعنی مي‌خواهم با يك روحاني كه مبلغ دين اسلام است ازدواج كنم يا يك سپاهي كه مدافع اسلام باشد.


در راهي كه ما مي‌رويم نُقل و نبات پخش نمي‌كنند

شهيد شيري موقعی که آمد خواستگاری و قرار شد با هم صحبت کنیم، به من گفت: در راهي كه ما مي‌رويم نُقل و نبات پخش نمي‌كنند، مسیر ما پر از تير و گلوله است. امكان دارد من سعادت اين را پيدا نكنم که شهید شوم و سالها در کنار هم زندگی کنیم يا ممکن است يك هفته بعد از عقدمان بروم جانباز يا مجروح و يا شهيد شوم. شايد در اين قضايا بچه‌اي هم داشته باشیم، با این توضیحات شما آمادگي اين ازدواج را داريد؟

گفتم: من به اميد اين با شما زندگي مي‌كنم كه سالها كنار همديگر بتوانيم خدمتي به دین مان بكنيم و زير سايه ولايت زندگي سالمي داشته باشيم به طوری که به هر حال آثار و ثمره‌ي زندگي ما يك اثر مثبتي باشد. اگر لياقت داشته باشيم براي اسلام من مطيع امر خداوند هستم.

بعد ناصر گفت: مهمترين مساله براي من همين است.

گفتم: من از دنيا هيچ چيز برايم مهم نيست.

شهید شیری تازه ديپلم گرفته بود كه رفت دانشگاه که بحث اعتصابات پیش آمده بود. در شهرری مسجدی بود به نام فدائيان اسلام، ناصر آنجا ثبت‌نام كرد و درس عربي، منطق و... مي‌خواند. با شرایطی که برای زندگی داشت خواه ناخواه نمي‌توانست سرمايه‌اي جمع كند.

گفت: پدرم اتاقی به ما مي‌دهد تا در کنارشان زندگی کنیم. حقوقم هم در حد حقوق سپاه است.

بعد من گفتم: مردم زمان جهاد پيامبر در چادر بودند و حالا شما يك اتاق از پدر و مادرتان هم داريد، اشكالي ندارد ما با همین مقدار زندگي‌مان را شروع مي‌كنيم اگر سهم‌مان در دنيا بيشتر باشد خدا به ما مي‌دهد. در اينگونه مسائل با هم، هم عقيده بوديم.

بعد كه با هم صحبت كرديم ديديم هم‌نظر و موافقيم. چون هردوی‌مان معنويات خيلي برايمان مهم بود و چيزهاي دنيوي اهمیتی نداشت.

شهید ناصر شیری (نفر سوم از راست)

مشهدی که با هم نرفتیم

سه سال با هم زندگي كرديم اما يك مسافرت نرفتيم. البته سفری به مشهد برايمان پيش آمد اما من نزديك زايمانم بود و به اجبار شهيد شيري را مجبور كردم كه او برود. چون مي‌دانستم مشهد برود كلي روحيه و نيرو مي‌گيرد و برمي‌گردد.

وقتی با هم بهشت زهرا و سر مزار اهل قبور مي‌رفتيم لذتي مي‌برديم كه انگار رفته‌ایم كربلا و ثواب زيارت كربلا را برده‌ایم.

تفريحاتمان قم، جمكران و بهشت زهرا بود. باور كنيد شايد خيلي از جوانان در سفرهاي مكه و مدينه اين لذت را نبرند كه ما با رفتن به سیدالكريم(شاه عبدالعظیم) به دست مي‌آورديم. آن سه سالي كه در كنار هم زندگي كرديم خيلي لذت‌بخش بود به طوري كه وقتي مي‌خواستند خبر شهادتش را بدهند از بس مي‌دانستند بين ما علاقه و مهرباني است پيش خودشان مي‌گفتند: چگونه بگوييم؟! همسرش مي‌تواند تحمل كند؟ خيلي سخت بود ولي همانطور كه شهيد شيري هم گفته بود وقتي كار براي خدا باشد از سختي‌هايش نيز كم مي‌شود.


ادامه دارد...

گفتگو: اسدالله عطری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس