به گزارش مشرق، بیایید این بار وصف حاجقاسم را از زبان پیک ایشان در دفاع مقدس بشنویم. شاید برایتان جالب باشد که با وجود بیسیم، پیک به چه کار میآمده؟ به دلیل نفوذ رادیویی و احتمال لو رفتن اطلاعات محرمانه گاهی مکالمهٔ رمزی هم خطرناک بود. بنابراین در جبهه و عملیاتها وقتی میخواستند بدون استفاده از بیسیم پیغامی را به کسی برسانند، از پیک استفاده میکردند. با این توضیح، پیک کسی است که تمام اخبار محرمانه و سری را شنیده، برده و آورده. یعنی بهشدت مورد اعتماد حاجقاسم بوده است.
پیک حاجقاسم از سال ۶۲ تا ۶۶ علی آقای حسنزاده بود. حاجقاسم پیغامهایی را که نمیخواستند پشت بیسیم بگویند به ایشان میسپردند. پیک با ماشین میرفت، پیغام را میرساند، کارهای محوله را انجام میداد و از پشت خط برای حاجقاسم خبر میآورد.
با واسطهای راننده و پیک حاجقاسم را در دوران دفاع مقدس پیدا کردم. آقای «علی حسنزاده» از سال ۶۲ تا ۶۶ هر لحظه کنار حاجقاسم بوده، مگر زمانی که سردار، او را برای کاری به جایی دیگر میفرستاده. این روزها سر آقای حسنزاده بسیار شلوغ است، اما چون پای رفیق و همرزم قدیمیاش در میان بود، روی ما به زمین نینداخت.
راستی او و دوستانش برای پذیرایی از زائران مزار حاجقاسم در گلزار شهدای کرمان، موکبی تدارک دیدهاند. اطلاعات موکب را هم در خلال گفتوگو دربارهٔ حاجقاسم آوردهایم. همراهمان باشید...
آقای علی حسنزاده بر سر مزار رفیق و فرمانده
تافتهٔ جدابافته نبود
با دوستان و همرزمان حاجقاسم که صحبت کنید، همه میگویند او بسیار شجاع، مؤمن و دوستداشتنی بود. هر کدام هم مصادیقی از این خصوصیات را در رفتارها و خاطرات سردار سراغ دارند. آقای حسنزاده هم از این مصادیق میگوید: «در عملیاتها وقتی خط شکسته میشد، سریع خودش را به خط میرساند برای روحیه دادن به بچهها. فرمانده بود، اما فرقی با یک رزمندهٔ ساده نداشت. اگر کسی او را نمیشناخت متوجه نمیشد که فرماندهٔ لشکر است. تافتهٔ جدابافته نبود.
کلاً رفتارش بسیار صمیمانه و دوستانه بود. یکی از دامادهای حاجی پاسدار بود. اگر کسی نمیشناختش، متوجه نمیشد او داماد این خانواده است. حاجی مثل یک دوست با او رفتار میکرد.
فرمانده گردانها و تیپها را در کارهای مختلفی که انجام میداد دخیل و همراه میکرد. این نوعی از خودگذشتگی است که دیگران را در دستاوردها و موفقیتهایت شریک کنی.».
فرماندهای شجاع و ازخودگذشته بود
در عملیات کربلای پنج وقتی رزمندهها خط را شکستند، صبح زود حاجقاسم راه افتاد و گفت «میخواهم بروم جلو.». آقای حسنزاده ماجرا را اینطور تعریف میکند: «بچهها گفتند «حالا زود است که شما بروید. هنوز خط تثبیت نشده.». حاجی گفت: «نه. من باید بروم نیروها را ببینم. اینجوری که نمیشود.». زمانی که حاجقاسم وارد خط شد فاصلهٔ بچهها با دشمن تقریباً صد متر بود.». میرفت و به بچهها روحیه میداد. اصلاً دیدن فرمانده در آن نقطه به خودی خود الهامبخش و انگیزهدهنده است.
در فیلمهایی که از ایشان مانده میبینیم که همیشه در حال دویدن است؛ از این خاکریز به آن خاکریز، از این سنگر به آن سنگر: «خودش جلو میرفت و به رزمندهها میگفت «بیایید.». عقب نمیایستاد که به آنها بگوید «بروید!». چنین شجاعتی را من تا آن موقع در فرماندهای ندیده بودم.».
سردار مثل سایر رزمندهها و بین آنها بود. (چهارمین نفر ایستاده از سمت راست آقای حسنزاده است.)
مراقب اسرای عراقی بود
در عملیات والفجر ۸ زمانی که خط شکسته شد و رزمندهها به آن سمت اروند رفتند، صبح زود حاجقاسم پیک امین خود را فرا میخواند و به او میگوید «علی، شما برو آن طرف اروند. بچهها همه اوقاتشان تلخ است. مراقب باش آسیبی به اسرای عراقی نزنند.».
آقای حسنزاده، پیک حاجقاسم میگوید: «خیلی روی این ماجرا حساس بود. میگفت وقتی کسی به عنوان اسیر دست ماست، نباید اذیت بشود.».
پیک ادامه میدهد: «به آن طرف اروند رفتم؛ سمت خط دشمن. دیدم چند بسیجی دو نفر را اسیر گرفتهاند و دارند میآورند. یکی از آنها گفت «من دیدم که این اسیر فلان نیروی ما را زد.». گفتم «حاجقاسم برای همین مسائل، من را اینجا فرستاده. نباید آسیبی به اسیر برسانید.». بعد از کمی بحث به این نتیجه رسیدند که چون حاجقاسم گفتهاند نباید اسیر را آزار بدهند و او را به پشت خط بردند.».
حواسش به همه بود
حاجقاسم انسانی بسیار بااحساس و مهربان بود. این را در برخورد ایشان با فرزندان شهدا بسیار دیدهایم. اما جالب است بدانید حاجی با نیروهای تحت امرشان هم همینطور مهربان و باملاحظه رفتار میکردند. آقای حسنزاده در این باره میگوید: «روز بعد با حاجقاسم در سنگر فرماندهی بودیم که گفتند میخواهند به خط بروند. من پیک و رانندهٔ ایشان بودم و باید ایشان را میبردم. اما آن موقع خواب بودم. به بچهها گفته بودند «علی را بیدار نکنید. من خودم میروم. وقتی بیدار شد به او بگویید بیاید خط.». اصلاً آدمی نبود که بگوید حتماً باید رانندهام من را ببرد و در بند تشریفات اینچنینی باشد. خودش با یک موتور رفته بود خط.
بیدار که شدم بچهها ماجرا را گفتند و من راه افتادم که بروم. آقای محمد نصراللهی، معاون ستاد لشکر، گفت «علی، من میروم دنبال حاجقاسم.». گفتم «نه. حاجی گفته من بروم. خودم باید بروم.». اما او اصرار کرد برود. با بیسیم با حاجی تماس گرفتیم. ایشان گفت «طوری نیست. بگو نصراللهی بیاید.»
شهادت قسمت محمد نصراللهی بود. او دنبال حاجقاسم به خط رفت. در مسیر گلولهٔ توپ به ماشینش خورد و شهید شد. همان ساعت خبر این حادثه به گوش حاجقاسم رسید: «به من بیسیم زد و گفت «علی، برو دنبال جنازهٔ محمد.». جنازهاش را لشکرهای دیگر برده بودند. از صبح تا ظهر دنبالش گشتیم. تکفرزند بود و بیمادر. جنازهاش را پیدا کردیم و برگرداندیم کرمان برای تشییع و دفن. حاجقاسم پیگیر تمام این کارها بود و حواسش به همه چیز بود.».
حاجقاسم و حسنزاده، سال ۱۳۶۴، بندرعباس، آموزش گردان غواص۴۱۰
شخصیت آرام و خودداری داشت
حاجقاسم خیلی کم عصبانی میشد. این نکته را چند نفر تا به حال در خاطراتشان گفتهاند. آقای حسنزاده میگوید: «من فقط یک بار عصبانیت ایشان را دیدم. بعد از عملیات کربلای چهار بود. در این عملیات شکست خوردیم. صبح زود برای بازدید از خط رفتیم که برای عملیات کربلای پنج آماده شویم. خیلی ناراحت بود. وقتی عصبانی میشد هیچکس جلویش نمیایستاد و با او بحث نمیکرد. من کمی دورتر ایستاده بودم که با صدای بلند گفتند «علی، تو کجایی؟!». میدانستم باید چه کار کنم که آرام شود. اخلاقش دستم بود. گفتم «ماشین حاضره.». همین. عصبانیتش طوری نبود که باعث دلخوری یا ظلم به کسی شود. همه میدانستیم عصبانیتش به خاطر جنگ و شهدا است. زمان جنگ اصلاً این حرفها بین بچهها نبود.».
حاجقاسم و همراهان قرارگاه کربلا در جزیره خارک، بازدید از ناوگان دریایی، سال ۱۳۶۴
هر سال منتظر افطاری خانهٔ حاجی بودیم
حاجقاسم بعد از جنگ دوستان و همرزمانش را رها نکرد. با آنها در ارتباط بود و از حالشان خبر میگرفت. هر سال ماه رمضان، یک روز بچههای قدیمی جنگ را به خانهاش دعوت میکرد برای افطار. حدوداً دویست نفری میشدند. خانهشان همان ساختمانی بود که خودشان آن را بیتالزهرا کردند در کرمان.
آقای حسنزاده از این مراسمهای افطار میگوید: «اول قرآن میخواندیم. بعد بچهها خاطراتی از جنگ تعریف میکردند. بعد حاجقاسم دربارهٔ مسائل روز کشور و مسائل منطقه و جهان برایمان صحبت میکردند. همهٔ بچههای قدیمی منتظر بودند که برای جنگ سوریه اعزام شوند. حاجقاسم میگفتند «شما بچههای قدیمی هنوز نوبتتان نیست. وقتش که رسید خودم به شما خبر میدهم.». حدود دو سال بعد بعضی از دوستان مثل شهید جمالی، شهید بادپا، شهید اللهدادی و... را بردند.
خانهٔ حاجقاسم از همان زمان جنگ که گاهی مهمانش میشدیم، مثل خانهٔ خودمان بود. هیچ احساس غربت نداشتیم.».
هوای مردم خصوصاً خانوادههای شهدا را داشت
بزرگی میگوید: «من پنجاه سال است درس اسلامی میخوانم. بگذارید خلاصهاش را بگویم. واجبات را انجام بده، به جای مستحبات به کار مردم برس و کار مردم را راه بینداز.». رسیدگی به احوال و مشکلات مردم را بسیاری از شهدا در کارنامهٔ زندگی دنیایی خود دارند. حاجقاسم هم مثل بسیاری دیگر از شهدا، از این مستحب حیاتی غافل نبودند.
آقای حسنزاده میگوید: «حاجی خیلی پیگیر حل مشکلات مردم و خصوصاً بچههای قدیمی جبهه بود. از ما خبر میگرفت که بچهها چه مشکلاتی دارند. یادم هست یکی از بچهها که چندین بار در جبهه مجروح شده بود، میخواست پیگیر کارهای جانبازیاش بشود. اما هیچ پرونده و سندی نداشت. آن زمان خیلی از رزمندهها این طور بودند که وقتی مجروح میشدند، در اورژانس به وضعیتشان رسیدگی میشد و بعد از بهبود نسبی دوباره برمیگشتند خط. نمیرفتند بیمارستان. چون دوست نداشتند از خط جدا شوند. در اورژانس هم که پروندهای تشکیل نمیشد.
به حاجقاسم گفتم فلانی چنین مشکلی دارد. نامهای داد تا حقش ضایع نشود و کارش راه بیفتد.
همیشه دنبال کار خانوادههای شهدا و بچههای قدیم جنگ بود و هوایشان را داشت. تلفنی حال و وضعشان را جویا میشد. هر وقت میآمد کرمان، به پدر و مادر شهدا سر میزد. شهید حاج علی محمدی که شهید شد، مادرش مریض شد. از سوریه تماس گرفت تا حال ایشان را بپرسد.».
آخرین عکس حاجقاسم در بیتالزهرای کرمان، سال ۱۳۹۸
به خانواده خیلی اهمیت میداد
چند سال پیش یک روز حاجقاسم به پیک قدیمش، آقای حسنزاده، گفت «علی، من بچه های تو را ندیدهام. این بار که آمدی حتماً بچهها را هم با خودت بیاور.». چه دلچسب است که یک فرماندهٔ نظامی، با آن همه دغدغه و مشغولیت، این طور به خانواده و فرزندان نیروهایش (نیروی قدیم یا جدید) اهمیت میدهد.
سالی که آمریکا برای ترور حاجقاسم جایزه گذاشت، اوضاع از نظر حفاظتی سختگیرانه شد. آقای حسنزاده تعریف میکند: «ما برای افطاری خانهٔ حاجقاسم فقط ۷ کارت داشتیم، ولی تعدادمان خیلی بیشتر بود. کارتها را دادم به بچههای قدیمی جبهه. با برادرخانم حاجقاسم هماهنگ کردم و با بچههایم از دری که مخصوص تردد خودشان بود، بدون کارت وارد شدیم. پسرم زودتر رفت به حاجقاسم سلام کرد و دست داد. ایشان تا پسرم را دید سریع او را شناخت و پرسید «تو پسر علی هستی؟». خیلی حواسشان جمع بود.
زمانی که اهواز بودیم، حاجقاسم دو بچه داشت (آقا محمدحسین و نرجس خانم). گاهی بچهها را برمیداشتیم و در شهر دوری میزدیم. همیشه دغدغهٔ خانه و خانوادهاش را داشت. با آنها خیلی صمیمی بود. ولی در زمان عملیاتها امکان نداشت خط را رها کند و به خانه سر بزند. در زمان عملیات، خانه را به برادرخانمش میسپرد.».
آخرین دیدار
خرداد سال ۱۳۹۸ آخرین باری بود که علی حسنزاده، پیک ویژهٔ حاجقاسم در جنگ، فرماندهٔ قدیمیاش را دید. او این دیدار را اینگونه توصیف میکند: «با عدهای از بچههای قدیم جبهه در حسینیهٔ ثارالله بودیم و حاجقاسم داشتند برایمان صحبت میکردند. گفتند «بچهها، راستش را بگویید، از من راضی هستید؟». همه به گریه افتادیم. ولی ایشان میخواستند حلالیت بگیرند تا خیالشان راحت شود. مشخص بود به ایشان الهام شده که به زودی به شهادت میرسند.».
میزبان عاشقان حاجقاسم در کرمان هستیم
آقای حسنزاده و دوستانش موکبی در رفسنجان دارند به نام موکب «اهلبیت علیهمالسلام». آنها از چند روز پیش مشغول تدارک هستند تا میزبان زائران مزار حاجقاسم در مراسم سالگرد شهادت ایشان باشند: «ما در کرمان مستقر میشویم تا امکانات اسکان و اطعام زائران را فراهم کنیم. سال قبل مراسم بسیار پرشور برگزار شد. امسال قطعاً پرشورتر از سال پیش خواهد بود. حاجقاسم یک شخصیت واقعاً مردمی و البته جهانی بودند. ایشان متعلق به تمام خانوادهٔ ایران است.».
موکب «اهلبیت علیهمالسلام» تا ۱۶ دی ماه در گلزار شهدای کرمان فعال است و زائران خانم و آقا میتوانند برای اسکان و وعدههای ناهار و شام به آن مراجعه کنند.