نويسنده وبلاگ "اين روزها" در جديدترين مطلب خود به خاطره اي از خود در يک روز سرد پاييزي اشاره کرد و نوشت: يک روز سرد اواخر پاييز بود. اولين برف، از ظهر شروع به باريدن کرده بود. خيابانها گل و شل شده بود و ترافيک وحشتناک بود. جنون زودتر رسيدن به خانه در روان همه ريشه دوانده بود. بعد از ظهر بود و مدارس و ادارهها همه با هم آدمهايشان را تف کرده بودند توي خيابانها و ميدانها. ميدان وليعصر زير شلوغي و مه و سرما گم شده بود. ايستگاه خطيهاي تجريش چند کوچه بالاتر از ميدان بود، اما صف آدمهاي منتظر تاکسي خطي تا ميدان رسيده بود. آدمها توي بارانيها و کاپشنهايشان فرو رفته بودند و سعي ميکردند هر ميليمتر خالي بين خودشان تا نفر جلويي را سريع پر کنند. هر يک ربع يا 20 دقيقه يک بار يک تاکسي ميآمد و صف اندکي (اندازه پنج نفر آدم مچاله شده) جلو ميرفت.
من يک دختر دبيرستاني 15-16 ساله بودم. با روپوش خاکستري و مقنعه و کتانيهايي که تويش آب رفته بود و پاهاي لاغري که ميلرزيد. آن قدر پول نداشتم که دربست بگيرم. حتي شايد اگر راننده تاکسي کرايه را صد تومان هم بيشتر ميکرد ديگر پول تاکسي سوار شدن نداشتم. دير شده بود. ساعت از 5 گذشته بود؛ يعني دو ساعت بود که مدرسه تعطيل شده بود و من هنوز ميدان وليعصر بودم. موبايل هم در کار نبود که به مادرم زنگ بزنم و بگويم که گير کردهام. تلفنهاي عمومي صف داشت و من حاضر نبودم ريسک کنم و جايم در صف تاکسي را از دست بدهم. سردم بود، اما بيشتر نگران بودم. نگران نگراني مادرم. نگاهم گير کرده بود روي پيچ کوچه فرعي، که کي يک تاکسي ديگر ميآيد. تاکسيها اما ميرفتند و توي درياي ترافيک پيش رو گير ميکردند و معلوم نبود دوباره کي برميگردند.
او يک مرد جوان 35-30 ساله بود. جلوي من ايستاده بود و من از او فقط لبههاي باراني خاکسترياش را يادم هست و کفشهايش که خيس بود و شايد مثل کفشهاي من تويش هم آب رفته بود. ماشينها ميآمدند و پر ميشدند و ميرفتند و دوباره نگاه ما به کوچه خالي ميماند. جلوي من 5 نفر ايستاده بودند. حساب کردم، ديدم يعني يک تاکسي(آن موقعها هنوز جلو دو نفر سوار ميشدند). يعني براي من در تاکسياي که ميآمد جا نبود. يعني 20 دقيقه تا تاکسي بعدي و 20 دقيقه تا تاکسي بعدتر. يعني 40 دقيــــــــقه. يعني 40 دقيقه سرماي بيشتر، 40 دقيقه تيکتيک دندانها، 40 دقيقه نگراني من، 40 دقيقه نگراني مادرم، 40 دقيقه...! گريهام گرفته بود. سردم بود. خسته بودم. بچه بودم. بعد... تاکسي آمد. نفر اول سوار شد. دومي و سومي جلو نشستند. چهارمي نشست. پنجمي آن مرد جوان بود. در را گرفت. باز کرد. مکث کرد. پا به پا شد. برگشت. گفت «تو برو.»
من حتي سرم را بالا نکردم. گفتم «ممنونم.» و نشستم. مرد، در را بست. شک ندارم که تاکسي را تا وقتي که توي درياي ترافيک و دود و برف گم شد، دنبال کرد. من تن سپردم به گرماي صندلي و بغضم را فرو دادم.
حالا... هر بار که توي ترافيک ميمانم، هر وقت آب ميرود توي کفشم، هر موقع که سردم است، وقتي کسي نگرانم است، موقعي که تاکسي گيرم نمي آيد... من ياد او ميافتم. اين جور وقتها برايش دعا ميکنم.
يک مرد جوان 35-30 ساله بود. جلوي من ايستاده بود و من از او فقط لبههاي باراني خاکسترياش را يادم هست و کفشهايش که خيس بود و شايد مثل کفشهاي من تويش هم آب رفته بود.