کد خبر 126169
تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۶:۰۱

پيرمرد هنوز هم استوار است، زلال و شفاف با لبخندي دلنشين، مانند نقره‌هايي كه سال‌ها در دست گرفته و شكل و فرم‌شان داده، يك هنرمند شيرازي تمام‌عيار كه واژه‌هايش تا عمق خوبي‌هاي مردم خون‌گرم، فعال و پرتوان شيراز، تا تو در توي خاطرات بازار و كوچه‌پس‌كوچه‌هاي كار و تلاش، توليد و هنر، فرهنگ و ادب، اين خطه‌ي مرد‌پرور مي‌بردت.

به گزارش مشرق به نقل از ايسنا، هنوز صداي چكش‌هايش را مي‌تواني بشنوي، خوب گوش كن، تق، تق، تق، تق، چكش‌هايي كه او و امثال او مي‌دانستند بايد كجاي پيكر نرم نقره وارد شود تا كوزه‌اي كلوكي شود يا قنداني خوش‌فرم و زيبا، سيني باشد يا قاشق، گل يا گلدان. راستي نقره را مي‌شناسي، نقره‌فامي را ديده‌اي، نقره‌يي بوده‌اي، سفيد، بدون هيچ رنگ و لعابي، پاك و زلال و جلايافته و آينه‌صفت!

استاد نقره‌كار حالا عصا به‌دست مي‌آيد. چشم‌هايش كم‌سو شده‌اند، از دو سال پيش تا حالا به انتظار آمدن ياري است كه شصت و اندي سال با او بود و اكنون نيست، تنها مانده، با وجود هفت پسر و دختري كه دور و برش همچون پروانه مي‌گردند، اما يار كجا و يادگارهاي يار كجا. گل قالي را نگاه مي‌كند، انگار شرم دارد از روي مهماناني كه آمده‌اند تا از او و حرفه‌اش بدانند، از روزگاري كه در بازار، مشتري پشت مشتري مقابل كركره‌ي مغازه انتظار مي‌كشيد تا بيايد و در بگشايد و متاعي به آن‌ها بفروشد كه تا روزگار هست با آن‌ها باشد.



مي‌گويد: تمام حظ دنيا براي من اين بود كه يك كالا توليد كنم؛ وقتي قنداني مي‌ساختم، يا گلداني، يا سيني و فنجاني، نگاه كردن به آن، تمام خستگي‌هايم را از تن به‌در مي‌كرد. هنوز هم دلم مي‌خواهد چكش را بردارم، نقره را آب كنم، عيار بسنجم و به خواست مشتري، فرم دهم و كالايي بسازم، به قلم‌كار بسپارم و بعد هم، پيكرش را كه جلا دادم، بنشينم و ساعت‌ها نگاهش كنم.

انگشت اشاره‌اش را به سمت دست‌ساخته‌هايش نشانه مي‌رود، با همان لهجه‌ي ماندگار شيرازي مي‌گويد: اين گلدان كلوكي، آن گلدان شيفوري، اين يكي قندان در دار، آن هم قندان ساده، اين سيني شكلي و اون سيني چارگوش.

ابزارش را كه دوباره مي‌بيند، جان مي‌گيرد، عصا را رها مي‌كند و آغوش مي‌گشايد به روي آن‌ها. ظرفي را برمي‌دارد و نشان‌مان مي‌دهد و اظهار مي‌كند: اين بوته 20 مثقالي است، بوته بزرگ‌تر هم هست، بسته به اين‌كه چه كالايي را قصد داشتيم بسازيم، نقره را در اين بوته مي‌ريختيم و در كوره آب مي‌كرديم و بعد ...

انگار ميان كارگاه نشسته، سر چكش را به دست گرفته و چشم به سندان كه حالا روي زمين خوابيده، دوخته است. ادامه مي‌دهد: براي خاك مخصوص بايد به كوه مي‌رفتيم، از چاه مرتضي علي، خاك سفيد مخصوص را برمي‌داشتيم،‌ الك مي‌كرديم و در همونه (كيسه) مي‌ريختيم و پايين كه مي‌آمديم با نفت سياه قاطي مي‌كرديم و با آن، قالب مي‌ساختيم تا نقره‌ي آب‌شده را توي قالب‌ها بريزيم و شكل دهيم.

همه‌ي اين حرف‌ها رديف و كامل نيستند، بلكه در جملاتي منقطع و بريده‌بريده بيان مي‌شوند، استاد نقره‌كار حالا نزديك 100 سال سن دارد و بيش از 60 سال از عمرش را با نقره سر كرده، زندگي كرده و شب و روز گذرانده است.

ساعت پنج بعدازظهر روز ميلاد اميرالمؤمنين (ع) قرار گذاشتيم، قرار با پيرمرد استادكاري كه از آخرين بازماندگان نسل نقره‌كاري در شيراز است.



عبدالحسین اولیاءسمیع (متولد 1295 شمسی) از پیشکسوتان هنر نقره‌کاري در شیراز به‌شمار مي‌رود. او عشقی شورانگیز به حرفه‌ي خود دارد، حرفه‌اي که از دوران نوجوانی به آن اشتغال داشته و اكنون از آخرین بازماندگان نسلی است که کار براي آن‌ها فقط براي پول درآوردن نبود.

نسلي که کار، آفرینش و خلق در نگاه آن‌ها تا حد مناسکی قدسی حرمت، تقدس و شأن داشت، حرفه‌شان براي آن‌ها شوکت داشت، کسانی که محصول کارشان، هرچه بود خوب و خوش و رخشان از آب درمی‌آمد، چون در ساخت آن هم وجدان و هم جان را به کار می‌گرفتند. در آن پاره‌هايی از دل و جان و حیات و هستی و روح خویش می‌نهادند، کار و آفرینندگی براي‌شان یک‌ روح‌افشانی مدام، یک جان‌فشانی مستمر بود.

راويِ این روایت گرچه اکنون و در پیرانه سر، دست‌هایش از کار ساخت و پرداخت بازمانده، اما چنان دلبسته‌ي کار خود است که حتا در رؤیاهاي شبانه هم گاه از كارگاه نقره‌كاري سر در مي‌آورد و چكش بر سنداني كه نقره بر آن گسترده شده، مي‌كوبد.

همين كه به حرفه و هنرش اشاره مي‌كنم، چشمانش می‌درخشد، چهره‌اش باز مي‌شكفد، لبخند مي‌زند و سر شوق مي‌آيد تا هر آنچه را كه به ياد دارد بگويد.

استاد با همان لهجه‌ي شيرازي از قديم مي‌گويد: صبح ناشتا كه می‌کردم، در دکانم بودم، چکش‌زنی و سازندگی بود. آن موقع در خونه‌ي سر باغی (خانه‌اي در محله‌ي سر باغ، از محله‌هاي قدیمی شیراز) کُنده زده بودم توي زیرزمینی، از در دکان که برمی‌گشتم درون خانه به سوهان‌کاري و مصقل‌کاري و پرداخت مشغول می‌شدم.

انگار قطار خاطره از مقابل ديدگانش مي‌گذرد، فضاي بين ما را سكوت پر كرده، استاد خيره گل‌هاي قالي را مي‌نگرد و با انگشتانش بوته‌ي ذوب نقره را لمس مي‌كند، بوته‌اي كه ناخالصي‌هاي نقره را بر پيكر دارد و گواهي است بر روزها و روزهايي كه در كوره ميان آتش رفته و نقره‌ي مذاب را براي استاد مهيا كرده است.

يكي از ابزارها را ميان ظرف مسي زاغآب (كاسه‌اي مسي مخصوص تهيه اسيد) برمي‌دارم، استاد مي‌گويد: اين انبر سركج، مخصوص گرفتن بوته است، بوته را با اين از كوره در مي‌آورديم.

هميشه از پس گداختن فلز در كوره، زيبايي و استقامت است و ماندگاري، چكش بر جسم گداخته‌ي نقره مي‌خورد، استادانه و باز كوره بود و چكش تا پيكر آن‌گونه كه بايد ساخته شود، آن‌گاه هويه بود و لحيمي دست‌ساخته از آلياژهايي كه استاد به هم آميخته بود، لحيمي از نقره، برنج، برنز و مس، بسته به نوع كار و كارداني استاد، چون کار خلق و آفرینش به انجام و فرجام مي‌رسید. هنرمند از پس یک تلاش جانانه و شورانگیز به حاصل کار نگاه مي‌كند، جانش از لذت آفریدن و خلق سرشار می‌شود و جلوه‌گري هنرش هر بيننده‌اي را به تحسين وادار مي‌كند، همين لذت براي او كفايت مي‌كند، لذتي كه جاني دوباره به كالبدش مي‌دمد تا باز كنار كوره بماند و چكش به‌دست گيرد، يا پاشنه‌ي گيوه را وركشد و به سمت كوه مرتضي علي روانه شود و خاك سفيد آردمانند را براي آماده كردن گل ريختگري‌اش به كول بگيرد و بازگردد.



اوليا‌سميع بيان مي‌كند: کارِ ما زحمت زیاد داشت، ولی وقتی آماده می‌شد حظي داشت،‌ نگاه كردن به كار لذت داشت.

حالا كمي گرم‌تر سخن مي‌گويد، از استاد خود، محمدهاشم افسر یاد می‌کند، استادي كه ضریح حرم حضرت شاهچراغ (ع) نمونه‌اي از هنر او به‌شمار مي‌رود و به پاس همان خدمت، اكنون در ايوان بقعه آرامش جاودان يافته است.

استاد اظهار مي‌كند: حاج محمد‌صادق زرین‌، پسرش جعفر زرین، کل (کربلايی) زین‌العابدین برادر حاج محمد‌صادق، میز (میرزا) علی‌اصغر زرمهر پسر آمدسمال (آقا محمد‌اسماعیل) قلم‌زن و خيلي‌هاي ديگر كه از آن‌ها ياد گرفتيم و تا آخر هم استاد بودند و ما شاگرد.

او ادامه مي‌دهد: اگر كنار نقره‌كار، قلم‌زن توانا نبود، كار سامان نداشت، بايد قلم‌زن مي‌بود تا بعد از تمام شدن كار ما، نقش‌هاي روي كار را قلم‌زني كند، استادي مي‌خواست، البته زنان استادان قلم‌زن نيز گاهي در كار به شوهران‌شان كمك مي‌كردند.

باز نام آقا محمداسماعيل قلم‌زن، رجب‌علي قلم‌زن، ماشا‌ءالله قلم‌زن و دختر رجب‌علي قلم‌زن، بر زبان استاد جاري مي‌شود، البته سخت، كه ياد آوردن نام‌ها بعد از آن همه سال،‌ سخت است.

از مشتري‌هايش مي‌پرسيم، اين‌كه مشتري با مشتري براي او چه تفاوتي داشت؟ مي‌گويد: هيچ تفاوتي نداشت، هر كسي آنچه سفارش مي‌داد برايش درست مي‌كرديم، اگر كار ما بود، اگر هم نه كه به سراغ ديگري مي‌رفت. در ميان مشتري‌ها، خارجي‌ها هم بودند يا به دكان من مي‌آمدند يا دكان ديگري، كالايي را مي‌پسنديدند، مي‌خريدند و مي‌رفتند

از دكان‌داري اين را مي‌گويد كه آخرين دكان را در خيابان طالقاني شيراز برپا كرد و ماند تا آخرين روز كه ديگر همه‌ي وسايل را در صندوقي ريخت و زير پله‌هاي خانه جا داد و خانه‌نشين شد.

خوب گوش كن، خوب تماشا كن، حالا حرف‌هاي استاد عبدالحسين اولياء‌سميع، با آن لهجه غليظ شيرازي، اصطلاحات نابي كه براي معنا كردن‌شان چشم به دهان پسر و دامادش مي‌دوزي، تو را مي‌برد تا ميانه‌هاي بازار زرگرها، در شيراز قديم، راسته‌اي كه هنوز هست هرچند نه مانند ديروز، اما صداي چكش‌ها در ميان خشت‌هاي قديمي خانه‌ها و دكان‌هاي مانده از گذشته، پژواكي ابدي دارد.



ميان بازار مي‌گردي، صداها برايت آشنا مي‌شود، چهره‌ها را بشاش و شاداب مي‌بيني كه در هر دكان به كار خود مشغول هستند و چه ذوق و شوقي در كار و كسب است و چه روزي و بركتي در كوي و برزن وجود دارد.

اما حقيقت امروز چيز ديگري است، حقيقت اين است كه تمام هنر استاد در يك صندوقچه‌ي چوبي زير پله‌‌هاي خانه جديد او در خيابان زرهي شيراز، خاك مي‌خورد و نشانه‌اي از تنها روزي كه دولت‌مردان اين ديار از او ياد كرده‌اند، در قابي روي تاقچه خانه‌ي قرار دارد. لوح را مي‌خواني، با بي‌سليقگي‌ و خطي ناهموار و خودكاري بد‌رنگ و جوهري كه بخشي از آن افشانده شده است روي كاغذ، از استاد قدرداني كرده‌اند كه اي كاش چنين قدرداني نمي‌كردند.

تمام حقيقت امروز اين است كه هنر محبوب استاد دیگر نابود شده است و در تمام شهر، يك استاد نقره‌كار واقعي پيدا نمي‌شود كه نقره‌هاي دست‌ساز را عرضه كند. اگرچه هستند دكان‌هايي كه مدعي عرضه‌ي نقره‌ي‌ دست‌سازند و به قيمت‌هاي گزافي، سيني و شمع‌دان‌ها را به مشترياني كه هنر دست را از هنر ماشين سوا نمي‌‌كنند، مي‌فروشند. شمع‌داني به قيمت سه‌ميليون تومان و من مي‌مانم كه اگر آن شمع‌دان سه‌ميليون تومان قيمت دارد، پس اين سيني و قندان و قاشق و جاي استكان، چند صد ميليون تومان بايد به فروش برسد؟!

حالا ديگر در همه‌ي شهر نه یک قلم‌زن و نه یک نقره‌سازِ کارآشنا و كاربلد پيدا نمي‌شود. امروز وقتي استاد اولياء‌سميع را نگاه مي‌كني، دلگير از همه كم‌لطفي‌ها، به آينده‌اي مي‌انديشي كه ديگر هيچ كسي نقره‌كاري را به‌خاطر نخواهد آورد، مانند بسياري ديگر از هنرهاي مردم شيراز، روزگاري كه خيلي وقيحانه‌تر از امروز عده‌اي كار و تلاش مردم اين ديار هنرپرور و هنرمند پرور را سخره بگيرند و بي‌آن‌كه به‌خاطر آورند كه چه مردان بزرگي در اين شهر، رازها با خود داشتند و در سينه نگه داشتند، فرهنگ شيراز و شيرازي را به هر كلامي سخيف جلوه دهند.

استاد اولياء‌سميع مي‌گويد: بين هنر نقره‌كاري شيراز و اصفهان تفاوت زيادي بود؛ نقره‌كاران اصفهاني، نقره‌كاري ساده مي‌كردند، اما نقره‌كاري شيرازي، قلم‌زني و نقش و نگار داشت و البته مشتريان، نقره‌هاي شيراز را بهتر مي‌پسنديدند.

او ادامه مي‌دهد: براي تهيه‌ي نقره، سكه‌هاي دوزاري (دو ريالي) را از رجبعلي‌صراف و ديگراني كه سكه‌ي نقره مي‌فروختند، مي‌خريديم، آب مي‌كرديم و با آن‌ها اشيا را مي‌ساختيم، هرچه مشتري سفارش مي‌داد.

بيان مي‌كند: زماني كه به سربازي رفتم،‌ دوران پهلوي اول بود. آن موقع عيار سكه‌ها 95 بود، بعد يعني در زمان پهلوي دوم و دوران مصدق، عيار سكه‌هاي نقره 65 شد.

استاد شرح مي‌دهد كه تفاوت‌ها در عيار به چه دليل ارزش داشت: براي ساختن هر كالا، نقره بايد عياري مشخص داشته باشد، اگر سرقليان و آتش‌گير مي‌خواستيد، عيار نقره بايد 90- 95 باشد، چون آتش، نقره با عيار پايين را سياه مي‌كند؛ اما براي بقيه‌ي كالاها، نقره با عيار 85 خوب است. نقره‌ي عيار بالا، سفيد و نرم است و عيار 100 براي نقره نمي‌توان استفاده كرد.

اوليا‌ءسميع كه حالا بايد كمي بلندتر با او سخن بگوييم تا بهتر بشنود، مي‌گويد: ديگر توان كار ندارم، وگرنه تنها چيزي كه دل‌خوشيم بوده و هست، نقره‌كاري و نقره‌سازي است. اگر بار ديگر هم متولد شوم، مي‌روم پي نقره‌كاري، هرچند حالا ديگر استادي نيست، ديگر بازار هم عوض شده و مثل قديم نيست.

به گزارش ايسنا، استاد عبدالحسين اوليا‌ءسميع، تنها استاد هنرمندي نيست كه در اين ديار زندگي مي‌كند، در شيراز، شهر هنرمنداني از جنس كار و تلاش، توليد و صنعت، هنرمنداني كه از ابتداي بازار وكيل تا انتهاي آن، از ابتداي خيابان مشير و وصال و سراسري لطفعلي‌خان زند و تمام كوچه‌هاي منشعب، هر جا كه قدمتي دارد، استادان دكان داشتند و كارگاه، با دستان هنرمند خود، از خاتم و منبت و گليم و جاجيم و نمد و نقره و طلا گرفته تا فرش و كفش و گيوه و گالش، از مس و برنج و ... هر آنچه ذهن و گمان به آن راه دارد، مي‌ساختند و مي‌پرداختند. هنرهاي دستي بي‌شماري كه حالا استادان مسلم آن يا خانه‌نشين هستند يا سربه‌سينه‌ي خاك برده و به افلاك پيوسته‌اند.

خوب گوش كن، چشم‌ها را با آب ركن‌آباد شست‌وشو كن، مي‌شنوي، مي‌بيني، صداي چكش هنرمندان، پاكي و زلالي و آينه‌صفت بودن‌شان را، مانند نقره، نقره‌اي سفيد، نقره‌اي كه تا آخر از سياهي به‌دور مانده، خوب دقت كن، اي كاش هنر اين مردم را پاس مي‌داشتيم و حرمت‌ها را با زنده كردن دوباره‌ي نام هنرمندانش‌ همچنان حفظ مي‌كرديم، آن‌گونه كه شايسته‌ي اين ديار و مردم آن باشد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس