کافه پیپ - محمدقائم خانی - کراپ‌شده

امّا متأسّفانه در دوران معاصر معنا و کارکرد این حوزه‌ها تغییر کرده‌است؛ در مساجد فقط نماز می‌خوانند و خبری از کتاب خواندن و بحث نیست.

به گزارش مشرق، رمان «کافه پیپ» تازه‌ترین اثر محمّدقائم خانی، جامعه و مخصوصاً جامعه‌ی دانشجویی را موضوع خود قرار داده؛ با درونمایه‌ای معرفتی و دینی. «کافه پیپ» رمانی است در ژانر جنایی. در ابتدای آن جنازه‌ی دختری کشف می‌شود. از قضا پدر این دختر روحانی و مادرش از خانم‌های روضه‌خوان هستند، امّا دختر برخلاف عقیده پدر و مادر، زندگی یله و رهایی داشته. کم‌کم پلیس با تحقیقات و بازجویی‌ها به ابعاد خودکشی رازآلود دختر و گرایش او به آثار آلبر کامو پی می‌برد. این رمان سال 1398 در 200 صفحه و با شمارگان 1000 نسخه توسط دفتر نشر «معارف» به بازار کتاب عرضه شده‌است.

درباره‌ی نویسنده:

محمّدقائم خانی پژوهشگر، داستان‌نویس و کارشناس دفتر داستان نشر «شهرستان ادب» است. تا کنون از وی کتاب‌های «سور سوریه» توسط نشر بین الملل، «حوّای سرگردان» توسط نشر شهرستان ادب، «جنبش ناراضیان» توسط نشر ارما و «انسان در رمان» توسط کانون اندیشه‌ی جوان نیز منتشر شده‌است. رمان «کافه پیپ» جدیدترین اثر داستانی اوست.

چرا در مساجد خبری از کتاب خواندن و بحث نیست؟!

آنچه در ادامه می‌خوانید، مشروح جلسه نقد و بررسی این رمان است که در کتابفروشی به نشر تهران برگزار شد:

محمّدقائم خانی: به بهانه‌ی انتشار رمان «کافه پیپ» قصد داریم در این جلسه درباره‌ی دانشگاه ایرانی و مسائل اساسی امروز آن صحبت کنیم. در خدمت علیرضا سمیعی، نویسنده و پژوهشگر حوزه‌ی فلسفه هستیم.

علیرضا سمیعی: هر داستانی متکفّل پرسش یک یا شماری از سؤالات اساسی بشر است؛ امّا گاهی داستان یک قدم عقب می‌رود و درباره‌ی پرسش‌هایی حرف می‌زند که خود، به‌وجودآورنده‌ی این دسته از سؤالات هستند. به قول جامعه‌شناسان، به‌دنبال دالّ مرکزی است. در فصل اوّل رمان «کافه پیپ» اوّلین پرسش اساسی این‌گونه مطرح می‌شود: (زندگی چه ارزشی دارد و چرا باید زندگی کرد؟) پرسشی به‌مثابه یک مزرعه برای بعثت سایر پرسش‌ها. زمانی‌که ما به‌اندازه‌ی کافی از کارهایی که انجام می‌دهیم فاصله می‌گیریم، می‌توانیم درباره‌ی معنا و چرایی آن‌ها صحبت کنیم. می‌خواهیم بدانیم این پرسش (بحران علم یا دانشگاه) چگونه برای انسان معاصر پیش آمده‌است؟ زمینه‌های شکل‌گیری این پرسش در جامعه چه مسائلی بوده‌اند؟

پیش از این هم در برخی آثار داستانی شاهد طرح این پرسش بوده‌ایم؛ مثلاً در دهه‌ی چهل شمسی در آثار داستانی «عنتری که لوطی‌اش را گم کرد» نوشته‌ی صادق چوبک، «سگ ولگرد» نوشته‌ی صادق هدایت و «بچّه‌ی مردم» نوشته‌ی جلال آل‌احمد شاهد طرح این پرسش هستیم که ما از کجا آمده‌ایم و چرا در این جهان رها شده‌ایم؟ در چنین آثاری شاهد معرّفی جهان و چگونگی رویارویی بشر با آن هستیم. به‌محض این‌که فرضیه‌ی آغاز هستی با ورود آدم به زمین توسط برخی روشنفکران کنار گذاشته‌شد، دچار سرگردانی شدند؛ نمی‌دانستند در چه جهانی زندگی می‌کنند و به کجا می‌روند؟

در چنین شرایطی اولویّت روایات و قول پیامبران برای گروهی از مردم از بین رفت و تجربیّات آن‌ها درباره‌ی هستی نادیده گرفته‌شد. بدین‌ترتیب ابتدا و انتهای داستان آفرینش در هاله‌ای از ابهام فرورفت، میانه‌ی آن هم گنگ و نامفهوم شد و مردم نمی‌دانستند در زمین باید چه‌کار کنند. دنیا مانند یک صفحه‌ی سفید بود که در سکوت فرورفته‌بود و چاره‌ای نبود جز تجربه‌ی مجدّد آن از صفر. مانند سگ داستان «سگ ولگرد» که در بیابان‌های ورامین رها شده و آنجا را نمی‌شناسد، یا عنتری که در «عنتری که لوطی‌اش مرده‌بود» لوطی و صاحبش را –که از او در نمایش‌هایش استفاده می‌کرد- از دست داده و او سرگردان و بی‌راهنما شده‌است.

پاسخ دادن به این پرسش مستلزم ایجاد سؤال‌های جدیدی بود. در پی طرح این پرسش‌ها پاسخ‌هایی مطرح شد: مثلاً ما در جهانی زندگی می‌کنیم که در آن ارزش همه‌چیز با هم برابر است؛ در چنین جهانی کسی که به برخی مسائل توجّه بیشتری نشان می‌دهد، یعنی ارزش بیشتری برای آن قائل است، مسخره‌ی خاصّ و عام می‌شود. تنها ارزشی که در چنین جهانی وجود دارد همین «برابری ارزش‌ها» است. این جمله متضمّن این مفهوم است که در واقع هیچ‌چیز در این دنیا ارزش ندارد. در چنین جهانی، ما باید به‌شکل غیرمسئولانه‌ای به‌دنبال غرایز حیوانی خود برویم. در چنین نقطه‌ای ما «فقدان» را حس می‌کنیم؛ فقدان سیستم اولویّت‌بندی و ارزش‌گذاری.

تنها ارزشِ باقی‌مانده و قابل توجیه در چنین جهانی، عامل نابودی آن یعنی «مرگ» است. به‌همین دلیل، تنها کاری که از دست شخصیّت‌های داستانی برمی‌آید مرگ است؛ فقط با مرگ می‌توانند به زندگی خود معنا بدهند. نقطه‌ی داغ رمان «کافه پیپ» همین‌جا رخ می‌دهد؛ در جهانی که هیچ چیز بر هیچ‌چیز برتری ندارد، فقط مرگ می‌تواند سرانجام منطقی باشد. مرگ با یک کلام حرفش را می‌زند، با هیچ‌چیز جای‌گزین نمی‌شود و نمی‌شود آن را به تعویق انداخت. مرگ بدون اعتنا به ساختارهای ارزش‌گذارانه، در جایگاه خود ایستاده‌است.

به قول نیچه: «وقتی در مغاک به مغاک چشم بدوزی، مغاک هم به تو چشم می‌دوزد.» بنابراین با چشم دوختن در چشمان مرگ، باعث می‌شویم مرگ هم به ما چشم بدوزد و تبدیل می‌شویم به مسأله‌ای در ارتباط با مرگ. به‌نظرم «کافه پیپ» درباره‌ی این بحران حرف می‌زند: در حالی‌که علم و دانشگاه به‌عنوان محلّی برای اشاعه‌اش، به ما قول یک سیستم ارزش‌گذاری معتبر را داده، در عمل موفّق به انجام چنین کاری نمی‌شود.

خانی: دانشگاه در ایران به کاربرد علم توجّه خاصّی دارد و معتقد است آنچه را به‌کار نمی‌آید باید دور انداخت. براساس این سیستم ارزش‌گذاری، میان رشته‌ها هم در دوره‌های مختلف طبقه‌بندی انجام می‌دهد؛ برای مثال در دهه‌ی نود شاخه‌های پزشکی و مهندسی در جایگاه اوّل و دوّم قرار گرفته‌اند و بعد از آن‌ها رشته‌های مرتبط با آن‌ها یعنی علوم پایه.

سمیعی: ماکس وبر مقاله‌ای دارد تحت عنوان «علم در مقام حرفه». در این مقاله این مسأله را مطرح می‌کند: هر شاخه‌ای از علم پیش از اینکه به سؤالاتی درباره‌ی خودش پاسخ دهد، موظّف است نظریه‌ای درباره‌ی خودِ علم ارائه دهد. باید از «علم چنین است...» حرکت کند به‌سمت قضاوت درباره‌ی مسائل مرتبط به شاخه‌ی خودش. علم به ما هو علم باید خودش را تعریف کند؛ نه به‌واسطه‌ی کارآمدی و کاربردش. علم (به‌نمایندگی از عقل) مدّعی است که می‌تواند تصویری از آینده به بشر بدهد، در غیر این‌صورت انسان دنبال قوای حیاتی خود می‌رود.

توصیف نویسنده در «کافه پیپ» از علم، پراگماتیستی است و مربوط می‌شود به توصیفات علمی نیمه‌ی دوّم قرن بیستم. در حالی‌که پیش از این دوره، دانشمندان به‌دنبال بنیادهای فیزیکی یا فلسفی تئوری‌های علمی بودند. نویسنده با این نگاه به علم، آن را تبدیل می‌کند به کنیز امیال حیاتی. در چنین نگرشی علم پاسخی برای هدایت این امیال به‌سمت درست ندارد، بلکه اساس کارآمدی آن‌ها را فقط حرکت می‌داند به منظور زنده ماندن و نه بیشتر. انسانی که خود را فقط علم نمی‌داند و بخشی از وجودش را حیات طبیعی برمی‌شمارد، چنین نظریه‌ای را قبول نمی‌کند؛ مارکس و فروید از این دسته افرادند.

خانی: در فضای دانشگاهی امروز ما تعداد زیادی از دانشجوها چنین سؤال‌هایی را نمی‌پرسند و آن‌هایی هم که می‌پرسند ممکن است «کافه پیپ» را نوعی انحراف بدانند؛ چون پاسخی برای پرسش‌هایشان ندارد.

سمیعی: درست است. پاسخ نمی‌دهد. ولی پرسش‌هایی برای تفکّر مطرح می‌کند. یکی از شخصیّت‌های «کافه پیپ» نماینده‌ی حوزه‌ی علمیّه است. پیش‌فرض‌های کنونی دانشگاه‌های ما قدرت پاسخ دادن به سؤالات بنیادی را ندارند، ولی حوزه‌ی علمیّه یا گفتار دینی از این پیش‌فرض‌ها، گفتاری طرح می‌کند برای زندگی در دنیای معاصر. با این کار وظیفه‌ی خودش را انجام می‌دهد. بحران علم و دانشگاه هم از همین نقطه آغاز می‌شود؛ پیش‌فرض لازم برای پاسخ به سؤالات حیاتی دانشجو را ندارد، ولی می‌خواهد راهش را به زندگی او باز کند.

دانشگاه برای رفع این معضل گاهی پاسخ‌دهی را می‌سپارد به فلسفه و سایر علوم انسانی. دویست سال است این وظیفه را به علوم انسانی سپرده و هنوز ناکام است؛ به‌همین دلیل در سال‌های اخیر هزینه‌هایی که برای پیشرفت علوم انسانی در کشورهای مختلف می‌شد (حتّی فرانسه) به‌طور چشمگیری کاهش پیدا کرده‌اند. این کشورها از علوم انسانی دل‌سرد شده‌اند ولی سؤال‌ها دست از سرشان برنمی‌دارند؛ هربار که پاسخ دادن به این پرسش‌ها را پشت گوش می‌اندازند، با بحران‌های جدیدی روبه‌رو می‌شوند. برای مثال کشور فرانسه که از سردمداران دموکراسی و پایگاهی برای علوم انسانی و فلسفه بود، در سال‌های اخیر به‌دنبال فاصله گرفتن از آن‌هاست. رئیس‌جمهور فعلی فرانسه (امانوئل مکرون) می‌گوید: «باید بر خلاف دو رئیس‌جمهور قبلی، دست از صحبت درباره‌ی احزاب سیاسی راست و چپ برداریم و به زندگی‌مان برسیم.»

خانی: در «کافه پیپ» این سؤال اساسی، همراه با مرگ مطرح می‌شود.

سمیعی: در این رمان یک مثلّث مهم داریم که در رأس‌های آن گفتارهای مذهبی، دانشگاهی و روشنفکری قرار دارند. هرکدام از این گفتارها نماینده و راوی خود را دارند و هر سه گروه درباره‌ی پرسش‌های اساسی جهان حرف می‌زنند. مثلاً گفتار مذهبی توسّط نماینده‌ی حوزه‌ی علمیّه مطرح می‌شود، گفتار دانشگاهی در دانشگاه و گفتار روشنفکری در مکان «کافه» اتّفاق می‌افتد. چنین نگاهی ما را برمی‌گرداند به ابتدای شکل‌گیری دانشگاه‌ها در قرن گذشته که به موازات دانشجویان، گروه‌های روشنفکریِ داخل کافه‌ها رشد می‌کردند که اوّلین‌شان «اومانیست‌ها» هستند.

ایتالیایی‌ها گمان می‌کردند با تأسیس دانشگاه، مشکلات دانشِ مدرسه‌های مذهبی حل می‌شود. مشکل دانشِ مدرسه‌ای این بود که به یک گفتار ارسطویی یا الهیّاتی محدود می‌شد؛ با این حال تضادها و تناقض‌هایی هم در این میان وجود داشت. مثلاً گالیله توسّط مدارس مذهبی مرتد خوانده شد با این بهانه که سخنان مسیح را درباره‌ی زمین و آسمان زیر سؤال برده و کفر گفته‌است، در حالی‌که صحبت‌های گالیله براساس دانش ارسطویی استوار بود که توسّط خود این مدرسه‌ها تدریس می‌شد. در درجه‌ی اوّل آن‌ها نظرات ارسطو را در شاخه‌ی الهیّات طبقه‌بندی کرده‌بودند. برخلاف تصوّر عام از علوم مدرسه‌ای این زمان، شاخه‌های درسی این دوره به دین و الهیّات محدود نمی‌شد و شامل رشته‌هایی مانند پزشکی، نجوم، کشاورزی و نجّاری می‌شد. از میان این شاخه‌ها پزشکی و نجوم به الهیّات نزدیک‌ترند.

پرسش‌هایی که برای نخستین بار خارج از محیط دانشگاه و مدارس مذهبی توسط اومانیست‌ها مطرح شد براساس زیبایی‌شناسی بود. زمانی‌که کلیسا از دورِ نظریه‌پردازی خارج شد، دو گروه جدید این وظیفه را برعهده گرفتند؛ مثلاً در فرانسه اصحاب دایره‌المعارف و دانشگاهیان، که الهیّات را کنار گذاشتند ولی موفّق نشدند مشکلات‌شان را حل کنند. به‌نظر من در ایران هم در دوره‌ای چنین اتّفاقی افتاد؛ یعنی این تصوّر وجود داشت که با کنار زدنِ حوزه‌ی علمیّه دانشگاه قادر است به پرسش‌های اساسی پاسخ دهد.

در دهه‌های چهل و پنجاه شمسی در ایران روشنفکران قدرت را در دست گرفته‌بودند و علم را به نفع گفتار ایدئولوژیک یا سازمانی خودشان (مثل کمونیسم) نشر می‌دادند. در گروه‌های مذهبی نیز چنین دوگانگی‌هایی دیده می‌شد: جوانان انقلابی که به‌جای حوزه در مساجد جمع می‌شدند و کتاب می‌خواندند. در تمام این دوره‌ها، به جز دانشگاه و حوزه‌ی علمیّه، یک حوزه‌ی عمومی در اجتماع وجود داشت که هم‌زمان با دانشگاه و حوزه، درباره‌ی مسائل مهم صحبت می‌کرد.

امّا متأسّفانه در دوران معاصر معنا و کارکرد این حوزه‌ها تغییر کرده‌است؛ در مساجد فقط نماز می‌خوانند و خبری از کتاب خواندن و بحث نیست. حوزه‌ی علمیّه فقط به شبهات پاسخ می‌دهد و برنامه‌ای برای آینده ندارد. کافه‌ها هم به‌جای محلّ نظریه‌پردازی روشنفکران، تبدیل شده به مکان فسخ و فجور. این‌جاست که کلمه‌ی «ارزش» به‌عنوان مسئله‌ای که تمام مسائل مهم زندگی را وتو می‌کند، مطرح می‌شود.

خانی: بعد از جنگ جهانی دوّم نویسندگانی مانند کامو و کافکا ظهور کردند و سؤال‌های بنیادین درباره‌ی ارزش‌ها پرسیدند. امّا در دنیای امروز در موقعیّتی قرار گرفته‌ایم که حتّی «مرگ» هم –تا قبل از مردن- آن سؤال‌ها را پیش پای ما نمی‌گذرد.

سمیعی: حتّی کسی که در چشمِ مرگ چشم دوخته، می‌تواند مرگ را فراموش کند. در «منطق‌الطّیر» عطّار داستانی روایت می‌کند با این مضمون: (از گورکنی پرسیدند: «تو که در تاریکی و میان گورها زندگی می‌کنی، چه چیز عجیبی دیده‌ای؟» پاسخ می‌دهد: «هیچ‌چیز عجیب‌تر از نفس خود ندیده‌ام؛ مرده‌ها را می‌شویم، کفن می‌کنم و می‌گذارم توی قبر ولی فردا همه‌ی این‌ها را فراموش می‌کنم. انگار مرگی نیست.») غفلت از مرگ واقعاً موضوع عجیبی است.

خانی: امّا نویسنده‌ای مانند کافکا تکانه‌ای بود برای این یادآوری. کسی که کافکا می‌خواند، نباید از مرگ غفلت کند.

سمیعی: وقتی مرگ را به یک مفهوم تبدیل می‌کنیم، آن را کنار سایر مفاهیم عادی زندگی قرار داده و ارزشش را کم کرده‌ایم. در «کافه پیپ» شخصیّتی که طبق تجربه‌ی شخصی‌اش از ارزش مرگ حرف می‌زند، ملتفت است که مخاطبانش حرف‌هایش را درک نمی‌کنند. این رمان، شخصیّت منفی ندارد؛ می‌توان شخصیّت‌ها را براساس شناخت‌شان از مرگ ارزش‌گذاری کرد. یکی از بزرگترین مشکلات جامعه‌ی ما این است که زمانی‌که از مرگ حرف می‌زنیم، مانند عطّار به‌دنبال این نیستیم که مرگ به ما آگاهی بدهد؛ بلکه به دنبال این هستیم که چطور می‌توانیم از آن استفاده کنیم؛ مرگ برای ما یک کسب و کار اقتصادی است: ما گورستان را تزئین می‌کنیم، از مرگ آدم‌ها اهرم سیاسی برای فشار به مخالفان‌مان می‌سازیم، با آن شوخی می‌کنیم و... .

البته مولوی معتقد است برای زندگی کردن مجالی نیاز است که در آن به مرگ فکر نکنیم. امّا مشکل این‌جاست که زمانی‌که ما از مرگ غافل می‌شویم، از خودِ زندگی هم غفلت می‌کنیم؛ به این معنا که علمی را که زنده‌بودن را تبدیل به زندگی می‌کند از دست می‌دهیم. موانعی هستند که سال‌هاست وجود دارند؛ برای گذشتن از آن‌ها باید از علم کمک گرفت. شکست، بخشی از علم است. زمانی‌که شکست را نمی‌پذیریم، علم را دور انداخته‌ایم. اگر دولتی با سابقه‌ی تحصیلات دانشگاهی، شعار اصلاح اقتصادی بدهد و همه عوامل را هم جمع بکند، اما به نتیجه نرسد، نباید به دنبال یافتن مقصری در میان مخالفان بگردد. پیش‌بینی نکردن موانع، یک شکست در روند کار علمی است و نباید به مستمسکی برای حمله سیاسی به این و ان تبدیل شود. این دولت اگر شکست سیاسی‌اش را شکست علمی ببیند و آن را بپذیرد، برای اصلاح آن تئوریِ شکست‌خورده تلاش می‌کند. اما اگر مدام به دنبال مقصر بگردد، گامی به سوی اصلاح پیش نخواهد رفت. «کافه پیپ» مجالی است برای دیدن شکست علمی در ایران، و تأمل درباره ریشه‌هایش. هشداری لازم است تا ما ازا ین وضعیت بیرون بیاییم و به ارزش‌گذاری فعالیت علمی را از درون منطق خود علم پی بگیریم.

خانی: حرف زیاد است و فرصت نیست. تشکر می‌کنم از حضور شما در این جلسه.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس