به گزارش مشرق، جعفر بلوری طی یادداشتی در روزنامه کیهان نوشت:
«توسعه» و اینکه کشورها چگونه میتوانند در حوزه «اقتصاد» رشد یافته و تولید ثروت کنند، یکی از مهمترین و حیاتیترین موضوعاتی است که از بدو آغاز انقلاب صنعتی در قرن هجدهم، ذهن کارشناسان زیادی را در سراسر دنیا درگیر کرده است. امروزه و در قرن ۲۱ نیز «توسعه»، مسئله بسیاری از کشورهای دنیاست و نظریهپردازان زیادی مشغول نظریهپردازی و ارائه راهحل در این حوزهاند. ذیلِ رشته جامعهشناسی نیز، درسی هست به نام «جامعهشناسی توسعه» که مهمترین کارویژه آن، یافتن موانع توسعه اقتصادی و ارائه راهکارهایی برای رسیدن به این مقصود است. مثل خیلی از علوم دیگر، در این حوزه نیز اختلافنظرهای زیادی وجود دارد و پس از اینکه چند سالی، یک نظریه به اصطلاح «میگیرد»، نظریه تازهای از راه رسیده و نظریه قبلی را اصلاح، تایید یا رد میکند؛ و این، شیوه تدریجیِ رشد علم، تقریبا در همه علوم انسانی دیده میشود و...
در این بین «فرضیه» هایی هم راجع به چرایی توسعه برخی کشورها و چرایی عقبماندگی کشورهای دیگر وجود دارد که بین مردم عادی طرفداران زیادی برای خود پیدا کرده است. این فرضیات از عوامل جغرافیایی بگیر تا عوامل فرهنگی و علمی (فرضیه غفلت) را در بر میگیرد که هر کدام از آنها، به اندازه خود میتوانند در توسعهیافتگی اقتصادی یا عقبماندگی یک کشور، موثر باشند (البته نه دائمی بلکه، موقتی). مثلا طرفداران فرضیه «جغرافیا»، عوامل جغرافیایی و منابع طبیعی را دلیل توسعهیافتگی عنوان میکنند و میگویند، بین موقعیت جغرافیایی و منابع طبیعی موجود در یک کشور و توسعه، رابطه مستقیمی وجود دارد و اگر میبینیم فلان کشور آفریقایی، در بدترین شرایط اقتصادی قرار دارد و بسیاری از مردمانش به دلیل سوءتغذیه میمیرند، به دلیل با کیفیت نبودن خاک آن یا کمبود شدید آب و... است. یا مثلا طرفداران فرضیه «فرهنگ» میگویند کشورهایی مثل اسپانیا و پرتغال که وضعیت اقتصادی مطلوبی نسبت به همسایگان اروپاییشان ندارند، به این دلیل توسعه نیافتهاند که، تنبلی در فرهنگشان ریشه دوانده و مصداق اَتَم این جملهاند که «کار امروز را به فردا واگذار کن»! همینطور درباره کشورهای استوایی گفته میشود، گرما و رطوبت زیاد باعث تنبلی ساکنان این مناطق شده و...
ریشه اولیه چنین فرضیاتی نیز بیش از هر چیز باز میگردد به افرادی چون «منتسکیو» و کتاب معروفش، روحالقوانین. اما با رشد کشورهای آفریقایی مثل «بوتسوانا» یا «گابن» و ثروتمند و صنعتی شدن کشورهای بدون منابع طبیعی مثل «ژاپن»، فرضیه جغرافیا و منابع طبیعی تا حد زیادی اعتبار خود را از دست داد. با کنار هم قرار دادن وضعیت اقتصادی دو کشور کره شمالی و کره جنوبی که در موقعیت جغرافیایی مشابه قرار دارند و از قضا فرهنگ مشترکی داشتهاند نیز، کارشناسان به این نتیجه رسیدند که، بحث جغرافیا «موثرترین عامل» در توسعه یا عقبافتادگی اقتصادی یک کشور نیست و «فرهنگِ تغییر یافته کره جنوبی» نیز اثبات کرد، مسئله فرهنگ خود، «معلول» است نه علت!
اما نظریهپردازان زنده و معاصر نیز درباره توسعه اقتصادی، نظریاتی دارند که بِالکل با نظریات متخصصان قبل تفاوتهای بنیادینی دارد. از جمله کارشناسان معاصر این حوزه «جیمز اِی رابینسون» و «دارون عجم اوغلو» هستند که با زیر سؤال بردن تمام فرضیات قبلی، به این نتیجه رسیدهاند که، «توسعه اقتصادی از دل توسعه سیاسی» خارج میشود. سؤال مهمی که این دو، به دنبال یافتن پاسخی برای آن هستند این است که، چرا برخی کشورها همیشه فقیرند و برخی ثروتمند؟
اینجا قصد داریم، ضمن مرور کوتاه نظریههای جدید توسعهگریزی به وضعیت اقتصادی برخی کشورها از جمله کشور عزیز خودمان ایران بزنیم و ببینیم، چرا در این کشورها، توسعه اقتصادی لازم صورت نگرفته است؟
در برخی نظریههای جدید توسعه، هم عامل و هم مانع توسعه اقتصادی یک کشور، نظامهای سیاسی حاکم بر آن کشورها عنوان میشود. به عبارت دیگر، طیفی از کارشناسان معتقدند، توسعه اقتصادی از دل توسعه سیاسی خارج میشود. بدین ترتیب که، دولتها، با نهادهای سیاسی، نظامی، اقتصادی، حقوقی و... که مستقر میکنند، کشورشان را یا به سمت تولید ثروت رهنمون میسازند یا مانع از توسعه شده باعث فقیر شدن مردم و بعضا حتی ثروتمندتر شدن خود میشوند. مقایسه وضعیت کشورها و بررسی راههایی که رهبران سیاسی آنها طی کرده و نهادهایی که مستقر کردهاند، بیش از هر چیزی توجه این کارشناسان را به خود جلب کرده است. به عنوان مثال، این گونه نظریهپردازان غالبا غربی، حینِ بررسی تاریخی این موضوع، در حالی که خیلی راحت از کنار جنایتهای وحشتناک استعمارگران اولیه مثل اسپانیا، پرتغال و انگلیس در قرون پانزدهم و شانزدهم میگذرند، غارت ثروتهای این کشورها را «موفقیت» عنوان کرده و میگویند، اگر اسپانیا، به عنوان اولین کشورِ استعمارگر که در قرن پانزدهم با حمله به کشورهای آمریکای لاتین موفق! شد مردم این منطقه پر از طلا و نقره را به استثمار بکشاند و تمدنهای آن عصر در این منطقه وسیع جغرافیایی را از بین ببرد، به دلیل چیدن موثر و دقیق همین نهادها بوده است. یک نهاد نظامی مسئول تهدید یا کشتار مخالفان و رهبران قبایل ثروتمند میشد، یک نهاد حقوقی مسئول مصادره زمینها و مواد غذایی مردم و گرسنگی دادن به آنها میشد، و نهاد سوم هم مسئول دادن حداقل خوراک به این مردم، در ازای کار کردن بردهوار میشد! این نهادها نیز به طور هماهنگ و حسابشده، یکدیگر را تقویت میکنند. در صورت ضربه خوردن هر یک از این نهادها، سیستم تنظیمی آن به هم خورده و نظام سیاسی نیز مختل میشود.
در نظامهای سیاسی معاصر نیز، توجه این کارشناسان بیشتر متوجه کشورهای دیکتاتوری است. گفته میشود از آنجا که رهبرانی در این کشورها روی کار آمدهاند که، بیش از هر چیزی به فکر ثروت و قدرت خود و جریانهای سیاسی تحت امرشان هستند، کشور فرصت توسعه پیدا نکرده و این، جریانهای سیاسی حاکم هستند که به اصطلاح «باد» کرده و ثروتمند میشوند و در مقابل، مردم، فقیر، بیسواد و گرسنه میمانند. حاکمیت دیکتاتورها، طبق این نظریه، نتیجه عدم توزیع متوازن و درست قدرت در میان همه نهادها و حتی مردم است و تمرکز قدرت در یک نقطه باعث ایجاد فساد و مانع از توسعه کشورها در حوزه اقتصاد میشود.
ژنرال «آگوستو پینوشه»، رهبر شیلی در نیمه دوم قرن بیستم، یکی از دهها دیکتاتوری است که مورد علاقه این نظریهپردازان معاصر است. این فرد چون یک دیکتاتور است و برای حفظ قدرت تلاش میکند، تمام نهادهای اصلی و مهم مورد نیاز در کشور را، طوری قرار داده و روابط آنها را به شکلی تنظیم کرده بود که، خروجی آن حفظ قدرتِ خود و جریانهای سیاسی اطرافش باشد و ثروت موجود در کشور نیز، به سمت همین جریانهای سیاسی و مرکز قدرت، سرازیر میشد. در چنین جوامعی، هر حرکتِ سیاسی، فرهنگی و اقتصادی بروز کند که خروجیاش، به هم ریختن این «نظم استثماری» و در نتیجه «توزیع متوازن قدرت» باشد، به شدت سرکوب میشود.
ما با کلیت این جمله که «توسعه اقتصادی از دلِ توسعه سیاسی» خارج میشود مخالفتی نداریم. قطعا دولتی که روی کار میآید، کابینهای که میچیند، برنامههایی که ارائه میدهد، نهادهایی که برمیچیند یا جایگزین میکند در توسعه آن کشور موثر است. اما در این بین چند نکته بسیار مهم وجود دارد که نباید از آن غافل شد:
۱- نظریهپردازانی مثل جیمز ای رابینسون، که لابلای تحلیل و تبیین نظریاتشان، مرتب «لیبرالیسم» را به عنوان یک الگو معرفی کرده و «آمریکا» را به عنوان یک کشور موفق و توسعه یافته معرفی میکنند، هرگز اعلام نمیکنند که، «پینوشه» را همین آمریکا بر شیلی و مردم این کشور حاکم کرده است! آیا دیکتاتوری مثل بنسلمان، بدون حمایت آمریکا میتواند بر عربستان پادشاهی کند؟ آیا این کشور به اصطلاح الگو، از کودتاچیان ونزوئلا حمایت نمیکند؟ آیا بسیاری از آن کشورهایی که با انتخابات بیگانهاند و دیکتاتورها بر مردم حکم میرانند، و نام هر چیزی را میتوان روی آنها گذاشت الا، «کشور توسعهیافته»، دستنشانده آمریکا نیستند!؟
۲- از دلِ نکته بالا، نکته مهم دوم خارج میشود. بیایید موضوع را کمی کلیتر و از بالا ببینیم. آیا نهادهایی که همین کشورهای به اصطلاح توسعهیافته در دنیا ایجاد کرده و نظم سیاسی بینالمللی که چیدهاند، طوری تنظیم نشدهاند که خروجی شان، تمرکز قدرت در یک نقطه از جهان (غرب) باشد؟ آیا معنای «حفظ نظم موجود» که صددرصد به نفع نظام سلطه است، ضعیف نگه داشتن سایر کشورها نیست!؟ آیا قوانینِ نهادی به بزرگی سازمان ملل، طوری تعریف نشده که همواره، منافع آن چند کشور تامین شود!؟ راهاندازی جنگ، شورش، کودتاهای رنگی و غیر رنگی در کشورهای ناهمسو آیا در فقیر شدن یا ماندن کشورهای ناهمسو موثر نیستند!؟ حاکم کردن دیکتاتورها بر این کشورها، چطور؟
۳- میگویند، پس از اینکه در قرن هجدهم، و با اختراع ماشین بخار، انقلاب صنعتی رسما کلید خورد و مخترعینی مثل «جان کِی» ماشین «ماسوره پرنده» (Flying Shuttle) را در سال ۱۷۳۳ میلادی اختراع و نخستین پیشرفت قابل توجه را در مکانیکی کردن نساجی رقم زد، پیشهوران و تولیدکنندگان سنتی موقعیت کاری خود را در خطر دیدند. از آنها که در تاریخ با عنوان «لودیت» ها نام برده شده، با حمله به خانه «جان کی» آن را به آتش کشیدند. این وضع برای «جیمز هارگریوز»، مخترع ماشین ریسندگی نیز تکرار شد، همینطور برای بسیاری از مخترعان معاصر و بعدی. از این حوادث نتیجه میگیرند که، «حلقههای قدرت معمولا در برابر پیشرفتهای اقتصادی و موتورهای بهروزی میایستند» چون این تغییرات وضعیت تنظیمشده به نفع آنها را به هم میزند. اینجا در واقع ما با چیزی شبیه به «تضاد منافع» مواجهیم و طبیعتا کسانی که موقعیت برتر خود را از ناحیهای تهدیدشده ببینند، علیه آن بسیج میشوند. دقیقا همین شرایط در نظام سیاسی بینالملل حاکم است. اینکه برخی کشورها میگویند، فقط ما باید دانش و توانمندی مثلا هستهای را داشته باشیم، با هدف حفظ این برتری است و کشوری مثل ایران اگر بخواهد وارد این حوزه شود، چون آن برتری و منافع موجود در آن، به خطر میافتد، نظام سیاسی بینالملل، درست مثل لودیتهای قرن هجدهم، تحمل نمیکند و برای خانمانسوز کردن آن کشور، بسیج میشود.
۴- مقاله ژورنالیستی قطعا نمیتواند، تمام دلایل عقبماندگی یا توسعه یک کشور را مو به مو بررسی کند. در این نوشتار ما صرفا تلاش کردیم بگوییم، علاوه بر دلایل داخلی، دلایل خارجی زیادی نیز در عدم توسعه یک کشور میتوانند دخیل باشند. کارشناسان میگویند، برای اینکه دچار «تقلیلگرایی» نشویم، باید به این نکته مهم توجه کنیم که بروز یک معضل، یک یا دو دلیل ندارد و چه بسا دهها دلیل داخلی و خارجی توأمان باعث به وجود آمدن آن معضل (اینجا عدم توسعهیافتگی) شده باشد. ایران نیز از این قاعده مستثنی نیست. کشور عزیز ما که بیش از
۴ دهه است تحت شدیدترین فشارهای سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و امنیتی است، از برخی سوءمدیریتهای داخلی نیز رنج میبرد. اما وقتی با این همه فشار خارجی و ِاشکالات داخلی، از تمام کشورهای منطقه، یک سر و گردن بالاتر است یعنی، با برخی اصلاحات مدیریتی در داخل و تلاش برای خنثیسازی عوامل بیرونی، کشور قطعا با سرعتی بسیار بالا، طعم توسعه را هم خواهد چشید. هم فشار خارجی و هم اشکالات داخلی قابل رفع و نقش مدیران یک کشور در این میان، «برجسته» است. در کشور مردمسالار و مسلمانی مثل ایران که با هیچ یک از کشورهای منطقه قابل مقایسه نیست، نقش مردم در توسعه، بینهایت مهم است، شاید حتی از نقش همه عواملی که برشمردیم مهمتر؛ چرا که این مردم هستند که با شرکت در انتخابات، تصمیم میگیرند، چه کسانی اداره امور را به دست بگیرند. قطعا در انتخابات پیش رو، مردم با نیمنگاهی به تجربه ۸ سال گذشته، هوشمندانهتر انتخاب خواهند کرد!
_____________________________
* منابع مورد استفاده برای نوشتن این مقاله، در روزنامه موجود است.