
1- خبرنگار قائن کيهان، مزرعه زرشک هم دارد . هر سال موقع برداشت محصول يکي دو کارتن موزي از زرشکها با شاخ و برگ و تيغهايش برايمان مي فرستد . ديدم اگر بخواهم سوار سه چهار تا تاکسي و ون و مترو بشوم ، هم خودم کلاقه مي شوم و هم مردم اذيت . تاکسي دربست گرفتم تا شهرک.
2- راننده همسن و سال خودم بود . خيلي تميز و اتو کشيده . ده دقيقه اول خيلي حرفي نزديم . بعد سر يک موضوعي ، شغلم را پرسيد . گفتم خبرنگارم . گفت از شغلت راضي هستي ؟ گفتم خيلي . اين خيلي را خيلي جدي و البته صادقانه گفتم به گونه اي که باور کرد راست مي گويم . گفت حتماً خوب بهتان مي رسند که هم راضي هستي و هم تاکسي دربست گرفته اي . گفتم اگر از عرف رايج حقوقهاي جامعه کمتر نگيرم ، بيشتر هم نمي گيرم و بعد گفتم دريافتي من ??0 هزار تومان است . اما رضايت من بيشتر ، رواني است تا مادي و مالي . من کارم را خيلي دوست دارم و برخي روزها و شبها که به مقتضاي ضرورت ، چندين ساعت اضافه مي مانم تا خبرها را برسانم يا تنظيم کنم ، بعد از پايان کار هيچ احساس خستگي نمي کنم . توي ترافيک اول صياد ، همين طور برّ و بر مرا نگاه مي کرد . گفت فکر مي کنم تو اولين نفري باشي که من توي زندگي ديدم از شرايطش راضي است . گفتم واقعاً ؟
3- بعد راننده شروع کرد از خودش گفتن . گفت که هر خلافي که بگويي انجام داده ام ، هيچ موادي نيست که تا حالا مصرف نکرده باشم . الکل هم رويش . اِند خانوم بازي هم بودم و نمي شد اراده کنم خانومي را تور نزنم و موفق نشوم . ( حالا من بر و بر نگاهش مي کنم ) . سکوت کرد . خروجي پاسداران را رد کرديم . چراغ سقفي تاکسي را روشن کرد و در ميان خرت و پرتهاي کنار دستش يک شي ء پلاستيکي سبز رنگ دايره اي شکلي - شبيه ژتون غذاي رستورانهاي دهه پنجاه و شصت - در آورد و به من داد و گفت : اين مدال ترک نودمين روز سيگار است که الان روزهايش از يک سال گذشته است . الکل را هم درست يک سال و يک ماه است کنار گذاشته ام . حتي يک مورد خانوم بازي هم نداشته ام و به ناموس کسي چپ هم نگاه نکرده ام ( زمان دقيق ترکش را هم گفت که يادم رفته ) . تمام موادها را هم ترک کرده ام .
او مي گفت و من در نظرم بزرگ و بزرگتر مي شد . حالا جوري برايم بزرگ شده بود که باورش برايم سخت بود . گفتم : قبل و بعد اين رفتارها چه تفاوتي داشتند ؟
- خيلي تفاوتها. زنم بچه ها را از من دور مي کرد ، محيط خانه برايم سخت بود . الان عشق من به زنم چندين برابر شده . با هم سينما مي رويم پارک مي رويم . به حرف پسرم گوش مي کنم . باهاش مخالفت و موافقت مي کنم . من الان مزه شوهر شدن و پدر بودن را احساس مي کنم.
بعد ادامه داد : البته تو مي شنوي و هي به به و چه چه مي کني اما نمي داني که براي رسيدن به اين مرحله چقدر سختي کشيدم . وقتي پايت مي شکند تا جوش بخورد مدتها بايد توي گچ باشد و هيچ کاري نمي تواني بکني . گچ را هم که باز مي کني باز هم تا مدتها پايت همان پاي اولي نيست . مريضي و شکستن مغز و روان ، خيلي سخت تر و خوب شدنش خيلي ديرتر از دست و پاست .
انگار که يک سوژه مصاحبه گير آورده باشم مي پرسم : الان واقعاً هيچ احساسي به سيگار و مواد و الکل و زنها نداري ؟ يعني بود و نبودشان براي تو يکي است ؟ مي گويد : مي دانم اگر به اولين خواهشم نسبت به آنها جواب مثبت بدهم دوباره تا ته توي باتلاق کثافت مي روم . اما وقتي الان مزه شيرين زندگي ، مزه همنشيني با زن و بچه هايم را مي چشم ، وقتي آنقدر اخلاقم خوب شده که مردم را هم خوب مي بينم ديگر وقتي ، همان کسي که قبلاً سرش بلا مي آوردم به من شماره تلفن مي دهد ،جلوي خودش کاغذ را مچاله مي کنم و روي زمين مي اندازم . وقتي دوستم سيگار تعارف مي کند خيلي راحت و با خنده به او مي گويم من ديگر سيگار نمي کشم . همين رفتارهاي من باعث شده که بدون اينکه مثل بزرگترها پند و اندرز بدهم هر دو برادرم ، سيگار را ترک کنند ؛ داييم در رفتارش تجديد نظر کند ؛ پدرم بيشتر مرا تحويل بگيرد و ...
مي گويم : چطور به اين مرحله رسيدي ؟ دنده معکوس مي گيرد و مي گويد : من عقده اي بودم ، من کمبود داشتم ، من توي زندگي "خدا" را کم داشتم ؛ مسلمان بودم اما خدا جايي توي زندگي من نداشت . من به سمت "خدا" برگشتم . من حالا با خدا حرف مي زنم . او هم با من حرف مي زند . ما با هم حسابي رفيق شده ايم . من نماز مي خوانم . همين الان قبل از اينکه تو را سوار کنم در مسجد طرف بازار نماز اول وقتم را خواندم و بهت بگويم من يک رکعت نماز قضا در اين يک سال ندارم . از وقتي که خدا را پيدا کردم ، ديگر به سمت هيچ ناخدايي نمي روم .
ديگر من به مقصد رسيده ام. اصرارش مي کنم بيايد بالا يک چاي با هم بخوريم . تشکر مي کند و دستي تکان مي دهد و مي رود . نور سبز چراغهاي مسجد محل توي شيشه هاي تاکسي زرد رنگش مي افتد . دستم همچنان به سوي اوست ...