کد خبر 111293
تاریخ انتشار: ۲۶ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۲:۱۸

این مجاهدان در 26 فروردین 1361 ، پس از امضای نهایی حکم اعدام توسط فرعون مصر ، «حسنی مبارک»در برابر جوخه اعدام قرار گرفته و شربت شهادت نوشیدند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، روز 14 مهر 1360 ، خالد اسلامبولی و سه همرزمش ، دست به اعدام « انور سادات »رییس جمهور خائن مصر ، زدند. این مجاهدان ، بلافاصله پس از اعدام فرعون مصر دستگیر شده و مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفتند و چند ماه بعد ، در بی دادگاه رژیم «مبارک» حکم اعدام خود را دریافت کردند.
این مجاهدان در 26 فروردین 1361 ، پس از امضای نهایی حکم اعدام توسط فرعون مصر ، «حسنی مبارک»در برابر جوخه اعدام قرار گرفته و شربت شهادت نوشیدند.
تصویر زیر طرحی است که توسط ستاد پاسداشت شهدای نهضت جهانی اسلام در اختیار گروه جهاد و شهادت قرار گرفته است. امید آن که راه شهید خالد اسلامبولی به برکت خون پاک او و یارانش ، به آزادی نهایی قدس شریف و انهدام حکومت فراعنه بر امت اسلام منجر گردد.


نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • دلتنگ کربلا ۱۴:۴۲ - ۱۳۹۱/۰۱/۲۶
    0 0
    شهادت رمز پيروزي است.روحش شاد. به امید پیروزی قدس شریف.
  • حیدر ۰۰:۲۱ - ۱۳۹۱/۰۱/۲۷
    0 0
    روايت شهادت سه تكاور در ارتفاعات پربرف شمال غرب كولاك تا افلاك خبر كوتاه بود و جانكاه... سه پاسدار در كوه هاي شمال غرب بر اثر سرما يخ زدند و شهيد شدند. كمتر از 48 ساعت به تحويل سال مانده بود. همه در تدارك عيد بودند و زمان چنان باشتاب مي گذشت كه خبر در هياهوي خيابان ها و غوغاي نوروز گم شد. نمي دانم آن شب شما كجا بوديد و چه مي كرديد، اما براي آنكه من و تو بي دغدغه گرماي بهار را لمس كنيم و پاي سفره هفت سين، كاممان را از طعم نوروز شيرين كنيم، مرداني بودند كه بر قله كوه ها ايستاده بودند، با سرماي استخوان سوز دست و پنجه نرم مي كردند و چشم بر افق داشتند تا مبادا حراميان آسايش اين ديار را آشفته سازند. چه بايد گفت؟! و اصلاً چه مي توان گفت؟ كه واژه ها در شرح اين مردانگي و دلدادگي، بس حقيرند. اين سطور كم مايه، تذكري براي ماست تا بدانيم كه حريم اين جغرافيا با چه قيمتي امن است كه اگر بدانيم و نگاهي بر خود و اعمالمان اندازيم، جز عرق شرم حاصلمان نخواهد بود. سلام خدا بر مجاهدان راه حق، سلام خدا بر تمام آن كساني كه اين حماسه و شور را آفريدند... محمد صرفي چهارشنبه 24 اسفند 1390 منطقه عمومي سردشت / ارتفاعات جاسوسان / نقطه صفر مرزي شش ماه از عمليات پيروزمندانه نيروي زميني سپاه كه منجر به پاكسازي منطقه شمال غرب كشور از ضدانقلاب و مزدوران شد مي گذرد و ارتفاعات جاسوسان از مناطقي است كه حراست از آن به نيروهاي لشگر عملياتي 17 علي ابن ابيطالب(ع) واگذار شده است و بچه هاي گردان تكاور اين لشگر مسئول آن هستند. و براي آن كه دل به دريا زده و كاسه سر خويش را به خدا عاريت داده، كوير خشك و تف ديده قم را با قله هاي پوشيده از برف تفاوتي نيست كه همه جا محضر خداست. نزديك ترين روستا به ارتفاع، آلواتان است كه برف سنگين امكان تردد با ماشين را نمي دهد و اگر كاري باشد، بچه ها بايد با ساعت ها پياده روي در برف، خود را به آن برسانند. بيشتر رزمندگان در دامنه ارتفاع مستقر هستند و تعدادي بر قله، كه به نوبت عوض مي شوند. چهارشنبه ستوني از نفرات از پايين ارتفاع براي سركشي راهي قله مي شوند. هنوز نوبت تعويض نيروها نبود و قرار بود فقط سري بزنند و برگردنند. در راه گفتند حالا كه اين مسير دشوار را طي مي كنيم، نيروها را هم جابه جا كنيم تا چند روز ديگر نخواهيم باز همين راه پرفراز و نشيب را طي كنيم. مي دانم باورش برايتان سخت است. براي من هم سخت بود. هر موقع به آن فكر مي كنم، ياد فيلم هاي سينمايي مي افتم. همان فيلم هايي كه كوهنوردان راهي فتح اورست هستند و گرفتار طوفان و كولاك مي شوند، اما اين يك فيلم سينمايي نيست. فرمانده گردان مي گويد: «برف چنان سنگين است كه بلدوزر مدفون شد و با مين ياب پيدايش كرديم! و تويوتا را حتي با مين ياب هم نتوانستيم پيدا كنيم! هر كس باور نمي كند، بيايد و ببيند كه بلدوزر هنوز هم توي برف گير كرده است.» به قله كه رسيدند، قرار بود حسين صباغيان و جواد دوست محمدي بمانند. روح الله شكارچي گفت من مي مانم. سعيد غلامي شهروز هم گفت:من هم مي مانم. سعيد در اصفهان مشغول يك دوره آموزشي بود و چند روز قبل دلش هواي بچه ها را كرده بود و با ماشين خودش راه افتاده بود و آمده بود منطقه. چهار نفري آمدند پيش رفيعي و گفتند سليماني هم بماند. رستمعلي گفت :سليماني آشپزي مي كند و پايين لازمش داريم. بچه ها اصرار كردند. خودش هم دلش به ماندن بود. فرمانده راضي شد. محمد هم ماند. يك روز مانده به تحويل سال / قله روي ارتفاع، با سازه هاي بتوني سه سنگر با فاصله احداث شده است. در يك سنگر، پنج تكاور مستقر هستند و در دو سنگر ديگر سربازان. سرما چنان است كه فقط كساني كه مسئول نگهباني هستند از سنگرها بيرون مي آيند و بقيه در كل طول روز در سنگرها مي مانند. شكل سنگرها طوري است كه مستقيم به بيرون راه ندارد و داخلشان كاملاً تاريك است. در سنگر ظلمات مطلق است و بيرون سپيدي مطلق و ديگر هيچ. فقط هر روز، چند ساعت موتور برق را روشن مي كنند تا بتوانند باطري وسايل ارتباطي و چراغ قوه هايشان را شارژ كنند. حسين صباغيان ماجراي آن شب را اين گونه روايت مي كند: فقط روز اولي كه روي ارتفاع مستقر شديم اوضاع جوي خوب بود. از روز دوم، لحظه به لحظه شرايط سخت تر مي شد. برف مي باريد اما مشكل اصلي طوفان شديدي بود كه مي وزيد و برف ها را جابجا مي كرد. كولاك بود. آن قدر سرما وحشتناك بود كه سعي مي كرديم كمترين مقدار غذا را مصرف كنيم تا كمتر نياز به دستشويي داشته باشيم. آن شب يك كنسرو خورشت قيمه را پنج نفري خورديم تا فقط ضعف نكنيم. دما دست كم 35 درجه زير صفر بود. شرايط جوي طوري بود كه حتي اگر دستور تخليه ارتفاع هم مي رسيد، امكانش وجود نداشت. ارتباطمان با مقر برقرار بود و مشكل ارتباطي نداشتيم. حتي مي توانستيم با موبايل هم حرف بزنيم. شنبه، از ساعت هفت تا 9 شب روح الله شكارچي پاسبخش بود. نگهباني اش كه تمام شد، آمد توي سنگر. سرش بشدت درد گرفته بود و حالش خوب نبود. خيلي خسته بود. دراز كشيد و خوابيد. پاسبخش بعدي جواد بود. ساعت 11 بود كه آمد و گفت: امشب خيلي اوضاع بد است و بايد كاري كنيم. قرار شد بروند سربازها را جمع كنند و همه در يك سنگر مستقر شوند و چند نفر هم بيرون مراقب باشند كه برف دهانه سنگر را نپوشاند. ساعت از 12 نيمه شب گذشته بود كه به سختي از سنگر خارج شدم. برف داخل راهرو ورودي را هم پر كرده بود. وضعيت عجيبي بود. با آنكه ارتفاع سنگرها چيزي حدود دو و نيم متر است اما آن قدر برف بود كه سنگرها قابل شناسايي نبودند و زير برف مدفون شده بودند. نمي توانستم سنگر سربازها را پيدا كنم. صدا زدم و از بچه ها كمك خواستم. سعيد آمد بيرون. گفتم سريع دهانه سنگر را باز كن كه خطرناك است. سعيد يك ساعتي با برف ها دست و پنجه نرم كرد و دهانه را باز كرد. دست و پايش يخ زده بود. حالش خيلي بد بود. رفت داخل سنگر. جواد آمد بيرون. همه تلاشمان اين بود كه دهانه سنگر بسته نشود. من رفتم و سنگر سربازها را پيدا كردم و آنها را آوردم بيرون. دو تا از سربازها رفتند كمك جواد و من با چند سرباز رفتم سراغ سنگر بعدي سربازها. دو ساعت تلاش كرديم تا آنها را پيدا كرديم و از سنگر بيرون آورديم و در واقع نجاتشان داديم. دير جنبيده بوديم، همه زير برف مدفون شده بودند. موتور برق از كار افتاده بود. يعني سوختش تمام شده بود. تانكر سوخت زير برف مدفون شده بود و هيچ راهي نبود. حالا ديگر ساعت حدود سه نيمه شب بود كه همگي رفتيم سراغ سنگر خودمان. جواد رمقي نداشت اما هنوز داشت تلاش مي كرد. سنگر و دهانه اش در برف گم شده بود. انگار طوفان، برف همه عالم را آورده بود روي آن قله! نمي شود آن لحظات را توصيف كرد. دست و پاي همه مان دچار يخ زدگي شده بود. لباس هاي مخصوص تكاوري در كوهستان به بدنمان يخ زده بود و مثل چوب خشك شده بود. حتي كلاهمان! با اين حال با بيل افتاده بوديم به جان برف و تلاش مي كرديم. ساعت پنج و20 دقيقه بود كه بالاخره دهانه را پيدا كرديم. برف ها را به سرعت كنار زدم. چشمم به محمد افتاد. توي راهرو روي برف ها افتاده بود. انگار او هم مي خواسته راهي به بيرون كند اما نتوانسته بود. چشم هايش سرخ شده بود و ورم شديدي داشت. علائم حياتي اش را چك كردم. نبض و تنفس نداشت. شروع كردم به تنفس دهان به دهان و ماساژ قلبي. فايده اي نداشت. محمد شهيد شده بود. پيكرش را لاي پتو پيچيدم و فرستادم بيرون. خودم را رساندم داخل سنگر. روح الله و سعيد هر كدام در گوشه اي افتاده بودند. همان كارهايي كه براي محمد كردم براي آنها هم انجام دادم اما سرما و كمبود هوا كار خودش را كرده بود ...آنها هم شهيد شده بودند... اوضاع غريب و شهادت مظلومانه اي بود. ديگر هوا كمي داشت روشن مي شد. حالا شهدا آرام كنار هم خوابيده بودند. از مقر درخواست هلي كوپتر كرديم. يكي - دو ساعتي كشيد تا هلي كوپتر آمد اما آن قدر طوفان شديد بود كه نتوانست ارتفاعش را كم كند، پايگاه را ترك كرد. ظهر بود كه دستور تخليه رسيد. سربازها جوان بودند و تجربه چنين شرايط سختي را نداشتند. من و جواد بايد روحيه خودمان را حفظ مي كرديم و جان آنها را نجات مي داديم. راهي را كه در شرايط عادي در كمتر از يك ساعت مي رفتيم، چند ساعت طول كشيد. بعضي جاها تا كمر در برف فرو مي رفتيم. بالاخره رسيديم مقر. دستكش به دستم يخ زده بود و موقع درآورن، پوست مچم كنده شد. جواد آن قدر يخ زدگي اش شديد بود كه دستش را روي آتش گرفت تا گرم شود. دستش حسابي سوخت اما متوجه نشد! الان دستهايش پر از تاول است. فردا طوفان كمي فروكش كرد و هلي كوپتر رفت و پيكر بچه ها را منتقل كرد. ما هم پاي پياده راه افتاديم به سمت آلواتان. اين بار بدون محمد و روح الله و سعيد. روز عيد بود... آن كه مي دانست رفتني است روح الله همان طور كه از نامش هم پيداست، بچه انقلاب است؛ متولد 57. اصالتاً اهل فردو بود. همان روستايي كه به بركت شهدايش كه بيشترين شهداي روستايي در كل كشور است، خار چشم دشمنان است و از آن واهمه دارند. پسرش محمدمهدي پنج ساله است. پدرش مي گويد؛ وقتي دنيا آمد نيت كردم نامش را بگذارم روح الله. بعضي ها ما را مي ترساندند و مي گفتند برايت دردسر مي شود. رفتم ثبت احوال. مامور ثبت احوال گفت اسم بچه تان را چه مي خواهي بگذاري؟ گفتم روح الله. خوشحال شد. او هم انقلابي بود. خانواده شكارچي سه پسر دارند و روح الله پسر دوم آنهاست. محمد علي -پدر روح الله- با صلابت مي گويد؛ همه خانواده ما آماده شهادت هستند. وقتي خبرش رسيد، رفتم به مادر و خانمش گفتم: اگر 99 درصد احتمال مجروحيت و يك درصد شهادت روح الله باشد، كدامش را مي خواهيد؟ مادرش گفت: من با شهادتش مشكلي ندارم. فقط مي خواهم پيكرش را برايم بياورند. عليرضا آسنجراني كه سال هاي متمادي همرزم وي بوده مي گويد؛ در برگزاري مراسم و يادواره شهدا هميشه پيشقدم بود. در فردو داشتند جاي تابلو شهدا را آماده مي كردند كه او چند جا بيشتر آماده كرد. بچه ها بهش گفتند اينها اضافه است. گفت؛ مي دانم اما پر مي شود. يكي اش هم مال من است. يك بار در منطقه با قاطعيت گفت كه من صد و پنجمين شهيد فردو مي شوم. بچه ها خنديدند و به شوخي گذشت. قبل از او يكي ديگر از بچه هاي لشگر در شمالغرب شهيد شد و روح الله شد صد و ششمين شهيد فردو. پرواز با مرغ سحر محمد متولد سال 61 است و دخترش مهيا هنوز دو ساله نشده است. محمد از بچگي ساكت و آرام بود. عمويش رزمنده بود و وقتي عمو را در لباس رزم مي ديد، مي گفت؛ دلم مي خواد پسر تو باشم و بيام سپاه و اين لباس رو تنم كنم و شهيد بشم. مادرش تعريف مي كند؛ خيلي لباس سپاه را دوست داشت. بچه كه بود ول كن نبود و مي گفت الا و بلا بايد برايم لباس پاسداري بگيريد. هرچقدر گشتيم لباس اندازه اش پيدا نكرديم. يك دست لباس خريديم و خودم برايش كوچك كردم. فرزند ارشد خانه بود. خيلي تودار بود و چيزي را بروز نمي داد. يك بار با موتور تصادف كرده بود. آمد خانه. گفت خورده ام زمين. آذر زندي -همسر شهيد- مي گويد:در كار خانه خيلي به من كمك مي كرد. البته هر وقت كه بود چون خيلي وقت ها در ماموريت بود. امسال قبل از عيد، يك ماه خانه بود و خانه تكاني عيد را هم خودش كرد. قبل از عيد رفتيم خريد. براي خودش فقط يك جفت كفش خريد. هر بار مي رفت ماموريت، مي گفت؛ سعي كن خودت و بچه خيلي به من وابسته نشويد. به موسيقي سنتي هم علاقه زيادي داشت. سنتور و تار و ني داشت و گاهي مي زد. البته فقط در خانه و براي ما. اغلب هم مرغ سحر را مي خواند. مرغ سحر ناله سر كن...داغ مرا تازه تر كن... آسنجراني كه 14 سال همرزم محمد بوده است درباره او چنين مي گويد؛ محمد به نماز اول وقت خيلي اهميت مي داد. پارسال رفتيه بوديم افطاري. اذان را كه گفتند همه مشغول افطار شديم. محمد اول نمازش را خواند، بعد آمد سر سفره. هم آشپزي اش حرف نداشت و هم نشانه روي اش. تك تيرانداز ماهري بود و به ندرت نمره اش زير 100 مي شد. مدال و مقام هم در تيراندازي داشت. احترام بزرگ تر برايش خيلي مهم بود. حتي اگر طرف يك سال از او بزرگ تر بود، پايش را جلوي او دراز نمي كرد. صبور بود و كارهايش را با سليقه خاصي انجام مي داد. در همين منطقه شمال غرب يك شب خبر دادند كه يك تيم ضدانقلاب قرار است بيايد. محمد از ساعت 10 شب تا دو پشت دوربين نشست و منتظر ماند و بالاخره يكي از آنها را شكار كرد و آن دو نفر هم فرار كردند. اين بار كه آمده بود منطقه، ريشش از هميشه بلندتر بود. سر به سرش گذاشتيم و گفتيم؛ تو كه وامت رو گرفتي پس چرا ديگه ريشت رو بلند كردي؟! محمد هم خنديد و گفت؛ خدا رو چه ديدي؟ شايد ما هم شهيد شديم. روزي كه خواستند ما را بشورند نگويند پاسدار بي ريش! دل و جرأت اش حرف نداشت و هميشه دوست داشت در خط مقدم درگيري باشد. به موسيقي و فيلم هم علاقه داشت. مخصوصأ فيلم هايي كه درباره تك تيراندازها بود. بيشتر از جنبه سرگرمي ريز مي شد و به جنبه هاي آموزشي فيلم توجه مي كرد. تيربارچي زاهد سعيد غلامي شهروز متولد 1362 است. از بچگي اهل مسجد و انگار از سنش بزرگ تر بود. در كارهاي فرهنگي مسجد هميشه فعال بود. در زندگي اش آدم صرفه جو و ساده زيستي بود. او فرزند چهارم خانواده است و خود پدر ابوالفضل چهار ساله است. تنها خواهر سعيد در حالي كه بغضي سنگين در صدايش نهفته است درباره برادر شهيد خود چنين مي گويد؛ ساكت و مظلوم بود و بشدت از غيبت ناراحت مي شد. وقتي كسي غيبت مي كرد سرش را با ناراحتي پايين مي انداخت. به حضرت ابوالفضل علاقه شديدي داشت. وقتي بچه اش دنيا آمد؛ گفتم چرا اسمش را گذاشتي ابوالفضل گفت: من هر كاري را بخواهم شروع كنم مي گويم: يا ابوالفضل. وصيت نامه اش را نوشته بود و آماده شهادت بود. حرف كه مي شد مي گفت ممكن است من هم روزي شهيد شوم. يك بار گفتم: چرا پيش خواهرت از اين حرف ها مي زني؟ نمي گويي خواهرت طاقت نبودنت را ندارد؟ سعيد گفت: اين طور نگو خواهر. پس حضرت زينب چطور آن همه مصيبت را تحمل كرد؟! غذايش كم بود و اهل پرخوري نبود. خانه ما كه مي آمد اگر مي خواستم برايش تشك بندازم اجازه نمي داد و مي گفت، اگر امروز روي اين تشك نرم بخوابيم فردا پس چطور مي خواهيم روي خاك بخوابيم؟! خاطره آسنجراني هم شنيدني است؛ سعيد تيربارچي بود اما در همه كارها داوطلب بود. يك شب ساعت سه و نيم بود كه ديدم دارد مي رود بيرون سنگر. گفتم سعيد كجا؟ گفت مي روم روغن موتور برق را عوض كنم. گفتم حالا بيا بخواب فردا صبح عوض مي كني. گفت: نه! يادم رفته بود و الان يادم آمد. ممكن است مشكلي براي موتور پيش بيايد.

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس