محمدرضا بایرامی

چند ماه بعد از واقعه برج‌های دوقلو در آمریکا و افراطی‌گری طالبان در افغانستان، نویسنده ایرانی به خاطر کتابش در سوییس جایزه می‌گیرد، اما...

به گزارش مشرق، ۲۹ مهرماه سال ۱۳۸۰ (۱۸ سال قبل) یکی از معتبرترین جوایز ادبی اروپا با عنوان «مار آبی» در شهر «برن» سوییس به کتاب «کوه مرا صدا زد» نوشته محمدرضا بایرامی اهدا شد. هرچند مار آبی، اعتباری کم‌تر از جایزه جهانی «هانس کریستین اندرسن» دارد، اما چون نویسندگان و تصویرگران کشورمان در جایزه اندرسن، ۵ نوبت نامزد این جایزه شده‌اند و به جز فرشید مثقالی که در سال ۱۹۷۴ جایزه تصویرگری این رویداد را به دست آورد، هیچ مؤلف و تصویرگری نتوانست به این جایزه دست یابد، گرفتن جایزه مار آبی، می‌تواند خوشحالی بیش‌تری برای ادبیات کودک و نوجوان ایران به ارمغان آورده باشد.

تا امروز، فرشید مثقالی، هوشنگ مرادی کرمانی (نامزد حوزه تألیف در سال ۱۹۹۲)، محمدرضا یوسفی (نامزد حوزه تألیف در سال ۲۰۰۰)، نسرین خسروی (نامزد جایزه تصویرگری در سال ۲۰۰۲) و فرهاد حسن زاده (نامزد بخش تألیف در سال ۲۰۱۸) از ایران در جایزه هانس کریستین اندرسن نامزد شده‌اند که به جز مثقالی ـ که جایزه تصویرگری آن را در سال ۱۹۷۴ میلادی به دست آورد، هوشنگ مرادی کرمانی مورد تشویق هیأت داوران قرار گرفت و فرهاد حسن‌زاده در سال ۲۰۱۸ برنده لوح سپاس شد.

با این پراکندگی در نامزدی (از سال ۱۹۷۴ تا ۲۰۱۸) که فقط یک جایزه آن هم در ۴۴ سال پیش، نصیب فعالان حوزه کودک و نوجوان شده است، به دست آوردن جایزه مار آبی برای محمدرضا بایرامی برای کتاب پرمخاطب «کوه مرا صدا زد»، موفقیتی بزرگ به شمار می‌آمد. این کتاب که با عنوان «جلال برای زندگی می‌تازد» در کشورهای آلمانی‌زبان ترجمه و منتشر شده بود، جایزه معتبر سوییس را به نویسنده‌ای رساند که در ابتدای دهه ۷۰ شمسی، به عنوان یکی از شاخص‌ترین روستایی‌نویسان کشورمان شناخته می‌شد و حتی مقالاتی در این باب در مجله «سوره نوجوانان» از او به چاپ می‌رسید.

جغرافیای داستان در اعطای جایزه اهمیت نداشت

تجلیل از محمدرضا بایرامی در مراسم جایزه مار عینکی آبی (کبری آبی) روز ۲۹ نوامبر ۲۰۰۱ در زوریخ سوییس برگزار شد و چارلز لینس مایر، منتقد ادبیات داستانی درباره این کتاب در مراسم اهدای جایزه گفت: از آن جا که من جزو هیأت داوران نبودم، اول که خبر را شنیدم، فکر کردم که محمدرضا بایرامی، به این دلیل جایزه مار عینکی آبی را گرفته که از منطقه زندگی مار عینکی آمده! اما بعد که کتاب خود بایرامی را خواندم و فهمیدم که این کتاب در بهار هم جایزه دیگری از سوئیس گرفته، (جایزه پرازل‌بر preiselbar)، مطمئن شدم که در اینجا، جغرافیا و زندگی حیوانات، برای گرفتن جایزه اهمیتی نداشته و علت، هنر و ادبیات و همچنین موضوع کتاب (برای نوجوانان بودن) بوده است.

در کتاب «جلال برای زندگی می‌تازد»، هیچ ماری وجود ندارد؛ چه رسد به نوع عینکی آن و این در حالی است که نقش حیوانات در این کتاب، برای ما مردم اروپای غربی، یک نقش جدید و اسرارآمیز و اساسی است. به عنوان مثال، کلاغ با پروازش اوضاع را نشان داده و با قارقارش، از حوادث بدی خبر می‌دهد. گرگ‌ها تنها حیوانات تهدیدکننده‌ای هستند که در کتاب ترجمه شده آقای محمدرضا بایرامی به آلمانی، وجود دارند و نوجوانی به نام جلال و پزشکی به نام جهانگیر، برای نجات زندگی خود از دست آنها تلاش می‌کنند.

ما با این موضوع (تعقیب شدن توسط گرگ‌ها) در داستان‌هایی مثل «شنل قرمزی Rotkppchen» و «هفت بزغاله der siben Geisslein»، آشنا هستیم. اما این کتاب، افسانه نمی‌گوید. گرگ‌ها در طبیعت و در زمستان و در نزدیکی خانه پدر و مادر جلال، به اندازه کافی وجود دارند و با زوزه‌ها و ناله‌های ترسناک‌شان، نشان می‌دهند که چه حیوانات خطرناک و درنده‌ای در کوه‌های محل وقوع داستان زندگی می‌کنند. اما در آن جا، حیوانات اهلی و مهربانی هم هستند که با انسان‌ها، زندگی مسالمت‌آمیزی دارند. مثلاً گوسفندها که جلال باید مواظب آنها باشد و سگ‌ها که مواظب خانه و اطرافش هستند و پیش از همه آنها اسب، اسب پیری به نام «قاشقا» که رفیق این نوجوان و هم صحبت اوست و نجات دهنده‌اش در موقع تعقیب شدن. و به همین دلیل، حالا این کتاب را به یاد قاشق باز می‌کنیم.

مایر در سخنرانی خود در تجلیل از بایرامی ادامه می‌دهد: رابطه حیوانات با انسان که ما در این جا به آن عادت داریم، خیلی زیبا و عمیق و «برابر» بیان شده، به گونه‌ای که آرزوی خیلی از بچه‌هایی است که در این جا زندگی می‌کنند، اما رفتار انسان‌ها با هم دیگر، برای ما خیلی غریب است و این نوع از روابط، از سنت‌ها و رسوم تأثیر گرفته‌اند:

ـ جلال اجازه ندارد با غریبه‌ها صحبت کند.

ـ حکیم وقتی می‌فهمد که با مریض نان و نمک خورده، با وجود بدی هوا تصمیم می‌گیرد که به خانه او برود و او را مداوا کند.

ـ و در بیرون، تنها مردها تصمیم‌گیرنده هستند و قدرت زن در خانه است؛ جایی که کرسی وجود دارد و جایی که حرارت و گرمی هست. و این زندگی معمولی آنهاست که با لحنی شاعرانه بیان می‌شود.

ـ مادر، فقط در مواقع استثنایی، بدون چادر بیرون می‌رود: وقتی که شوهرش در بستر افتاده و در حال مردن است. در این حال نیز پدر، خانواده را به پسر یازده ساله‌اش می‌سپارد، نه به زنش.

مایر می‌گوید که برای ما اهالی اروپای غربی که خیلی «روشن و بی‌پرده‌پوشی» زندگی می‌کنیم در این کتاب نکته‌های هیجان‌انگیزه وجود دارد. از جمله این که زندگی و مذهب به هم تنیده شده است:

ـ وقتی حکیم، مریض را معاینه می‌کند، عمو اسحاق می‌گوید: «اگر خدا بخواهد، روزهای بهتری هم خواهد آمد».

و بعد از آن که حکیم می‌رود. مادر دعا می‌کند. «خدای بزرگ، تو تنها امید هستی... از تو سلامتی این مرد را می‌خواهم... تو همیشه معجزه کرده‌ای، ای خدایی که میخ چوبی را نقره می‌کنی ...»

و مریض تنها کسی است که خیلی به «تقدیر» اعتقاد ندارد و قبل از مرگش، مسؤولیت جلال را یادآوری می‌کند: «پسرم، دنیا همین است. هیچ انسانی تا ابد زندگی نمی‌کند.»

حتی بعد از این که مریض می‌میرد و دارو هم نمی‌تواند کمکی بکند هنوز هم در اعتقاد مذهبی بازماندگان، تردیدی حال نمی‌شود: خاله نرگس می‌گوید: «خدا بزرگ است و ما را تنها نمی‌گذارد. سرنوشت این طور می‌خواست که مرد تو از دنیا برود.»

در واقع، اعتقاد این مردم به سختی و قدرت تقدیر و سرنوشت چنان است که درمان برایشان نقش کوچک و کم‌اهمیتی دارد. اگر خدا بخواهد می‌تواند بدون توجه به تلاش‌های پزشک مریض را شفا بدهد و این یک اعتقاد جمعی است. به همین علت پزشک در این منطقه به آن صورت ارزشی ندارد که حتی بتواند اسبی از خودش داشته باشد. بعد از این که مریض به بیمارستانی در شهر می‌رود و با آنتی‌بیوتیک هم مداوا نمی‌شود، دست از معالجه برمی‌دارند و تسلیم سرنوشت می‌شوند.

مریض می‌تواند همه قرص‌ها را بخورد و یا تن به مرگی شایسته باشد که اراده و و خواست خداست؛ خدایی که درباره زندگی و مرگ تصمیم می‌گیرد و سرنوشت همه ما از قبل تعیین شده است ...

تفسیری مذهبی از رمانی اجتماعی

مایر می‌داند که مذهبی‌خواندن رمان «کوه مرا صدا زد» با ترجمه «جلال برای زندگی می‌تازد» می‌تواند موجب سوءتفاهماتی در میان مخاطبانش شود. او تلاش می‌کند که این حرف او، انگ زدن به رمان تلقی نشود. پس می‌گوید: «خواهش می‌کنم سوءتفاهم پیش نیاید که فکر کنید من می‌خواهم از رمان برجسته آقای محمدرضا بایرامی، تنها تفسیری مذهبی ارائه بدهم. اما این کتاب در بخش‌های مختلف و با تصویر و رفتاری که به دیالوگ تبدیل شده، چیزهایی را القا می‌کند و این برای کسانی که در جوامعی زندگی می‌کنند که در آن، مذهب قانون را تعیین نمی‌کند خیلی چیز عجیبی است. دانستن درباره جایی که مذهب و خداپرستی در آن این همه نقش دارد که و ارتباط دادن جهان مادی به غیرمادی کم‌رنگ بودن نقش افراد در مقابل قدرت برتر فرازمینی و بزرگ و فارغ از محدوده زمان... ما می‌توانیم این تغیر را نگاهی گذشته‌گرا تلقی کنیم، اما در حقیقت، این داستان ساده از یک کوهستان دور ایران، ما را با مطلبی آشنا می‌کند که امروزه اگر ما هم نخواهیم باز در دنیا نقش بزرگی به عهده دارد و از همین ما روست که گاهی اتفاقاتی می‌افتد که ما با بعضی از آنها با تنفر برخورد می‌کنیم.»

مقایسه مذهبی بودن بازیگران رمان بایرامی با افراطیون مسلمان

او، مصادیق و نمونه‌هایی از رفتارهای مسلمانان در جهان غرب را با آنچه به عنوان باورهای مذهبی در رمان بایرامی آمده، نزدیک می‌خواند و می‌گوید: «وقتی که دختر مسلمانی در پاریس، ترجیح می‌دهد که بمیرد تا آن که بدون روسری به مدرسه برود، وقتی یک نوجوان ۱۲ ساله فلسطینی عملیات انتحاری انجام می‌دهد یا یک دانشجوی آرشیتکت هامبورگ که از کشورهای عربی آمده، سوار هواپیما می‌شود و برای اعتقادش، خود را به یکی از آسمان خراش‌ها می‌زند ... این نشان می‌دهد که آنها چه برداشتی از موقعیت خود و مذهب دارند و این موضوع خیلی مهمی است که با آن نمی‌توان شوخی کرد و یا ساده گرفتش.»

این منتقد ادبیات داستانی اروپا البته سعی می‌کند رمان «جلال برای زندگی‌اش می‌تازد» را با تصاویر و زبان ساده‌ای که در اثر هست به ما معرفی کند: این رمان به ما یاری می‌رساند تا متوجه چیزهایی بشویم که از فرهنگ ما دور شده است: اساطیر مذهبی، تفکر، چگونگی خداپرستی و ارتباط با او. همچنین، این کتاب با بیان خیلی ساده‌ای که از زندگی روزمره از یکی از دهکده‌های دور کوهپایه‌ای ایران دارد، گویی دستاوردهای فرهنگ معاصر ما را که وابستگی روزمره به آن داریم، کوچک می‌کند و به یادمان می‌اندازد که از طبیعت دور شده‌ایم.

تحسین شخصیت اصلی رمان توسط منتقد سوییسی

مایر همچنین دست به توصیف نحوه زندگی در روستاهای ایران می‌زند؛ همان‌که در رمان محمدرضا بایرامی آمده است: در زندگی جلال، نه اسباب‌بازی ساخت کارخانه وجود دارد نه رادیو، نه تلویزیون، نه کامپیوتر و تلفن. برق هم وجود ندارد. راه‌ها مالرو هستند و راه‌های مالرو برای عبور و مرور ماشین مناسب نیستند. بنابراین، اسب و الاغ تنها وسیله نقلیه هستند و اگر هم کسی به اندازه کافی قوی باشد، می‌تواند پیاده برود. در عوض، جلال، با تمام وجودش زندگی می‌کند و با طبیعت و اطرافش، رابطه‌ای قوی دارد. در آن جا می‌شود سرما و گرما را با قوای حسی درک کرد و شاهد تجربه‌های طبیعی بود. مثلاً آنقدر برف می‌بارد که نمی‌توان حریفش شد و ممکن است خانه را خراب کند. منبع گرما، تنور است و حیوان‌ها؛ حیوان‌هایی که سوخت تنور را فراهم می‌آورند. شب و روز و آفتاب و ستارگان آسمان، هنوز جذابیت خود را از دست نداده‌اند. فصل‌ها را می‌شود خیلی دقیق از همدیگر تشخیص داد و جلال در سرمای سخت و کمرشکن زمستان، آرزوی طبیعت پر از گل بهار را دارد. او آن قدر برف پارو می‌کند که از پا می‌افتد و آنقدر علف خرد می‌کند که سرانجام با داس، دستش را می‌برد و در این جاست که فقط مادرش می‌تواند کمک‌های اولیه را به او برساند.

بازنمایی تصاویری از زندگی مردم روستایی سبلان

«جلال برای زندگی‌اش می‌تازد» با تصاویر خیلی قوی و روایت خیلی گویا، برای ما تجربه‌ای است از زندگی در یک دنیای دور؛ دنیای دور ناآشنا، اما با چیزهای ملموس و آشنا. در آن جا هم مثل این جا، جلال به مدرسه راهنمایی می‌رود (خیلی از نوجوان‌هایی که این کتاب را می‌خوانند هم سن و سال جلال هستند). او دوست ندارد که یک ساعتِ درسی مفید را بگذراند بلکه اوج تجربه‌اش، وقتی است که به سبب سرما، مدرسه تعطیل می‌شود و او از این تعطیلی خوشحال می‌شود و به بازی می‌رود. همچنین وقتی دوستانش او را به بازی دعوت می‌کنند جلال کیف مدرسه‌اش را به کناری پرتاب می‌کند. صبحانه‌اش را هم که ماست است، با بی‌میلی می‌خورد. به جای این که در خانه و آغل به دیگران کمک کند توی حیاط دنبال مرغ‌ها می‌شود یا این که سر می‌خورد و برای اینکه شجاعتش را نشان بدهد از تپه‌ای که بچه‌ها لیزش کرده‌اند پایین می‌رود.

مایر درباره قدرت قلم برنده جایزه مار آبی هم اظهار نظر می‌کند: محمدرضا بایرامی، نویسنده‌ای است که مخاطب، از همان اول با هیجان و خرسندی به داستان او گوش می‌دهد و کسی است که آدم را به داخل قصه می‌کشد قبل از آن که خواننده بفهمد و سؤال کند که نویسنده چرا و برای چه کسانی و با هدفی، روایت می‌کند در واقع شیوه او غیرمستقیم و بدون ادعاست و ماجراهای ساده‌ای را می‌گوید که معانی عمیقی دارند. و امروزه موضوع مهم و مناسبت‌داری که نمی‌توان از آن صرفنظر کرد واسطه شدن بین تمدن‌ها و ارتباط دادن آنها به همدیگر است. پس جا دارد که از محمدرضا بایرامی با جایزه مار آبی تقدیر شود.

بایرامی: نویسنده بر خلاف جهت آب حرکت می‌کند

محمدرضا بایرامی، هنگامی که برای گرفتن جایزه دعوت شد، روی صحنه رفت و گفت: من معتقدم که برای هر نویسنده‌ای، فردیت او مهم است یعنی هر نویسنده‌ای سعی می‌کند مثل خودش باشد و راه خودش را برود.

برخلاف حکومت‌ها که نگاه همسان‌سازی دارند و می‌کوشند آدم‌های یکسان و بسته‌بندی شده‌ای بسازند، نویسنده به نوعی، خلاف جهت آب حرکت می‌کند و می‌کوشد به فردیت‌ها نزدیک شود (یعنی به تفاوت‌ها) و هر نویسنده‌ای سعی می‌کند حتماً مثل خودش باشد و بنویسد و نه مثل هیچ نویسنده دیگری، بنابراین و در این راستا، یک نویسنده نمی‌تواند خیلی مطمئن باشد که حتی در اطراف خودش و از سوی نزدیکانش درک بشود؛ چه رسد به مسافت‌های دور.

البته هر نویسنده‌ای وقتی چیزی می‌نویسد، به نوعی دنبال ایجاد ارتباط است. صدایی را رها می‌کند، همچون صدایی که در کوهستان‌ رها می‌شود (و آوردن این مثال بد نیست چرا که عنوان کتاب من در ایران، «کوه مرا صدا زد» است). بعد نویسنده منتظر بازتاب و انعکاس این صدا می‌ماند و خوشحال می‌شود که این بازتاب‌ها را بشنود و نقدهایی را که درباره آثارش چاپ شده بخواند و خوشحال‌تر می‌شود وقتی می‌بیند علی‌رغم محدوده‌های جغرافیایی، در آن سوی دنیا هم ممکن است خواننده داشته باشد و درک شود و اتفاقاً خوب هم درک شود.

تیزبینی منتقدان سوییسی برایم شگفت‌انگیز بود

در بسیاری از نقدهایی که در اتریش و آلمان و سوییس چاپ شده و من ترجمه آنها را خوانده‌ام، دقت‌نظر و نیز تیزبینی‌هایی دیده می‌شود که برای من شگفت‌انگیز است و در کشور خودمان، هیچ منتقدی به آنها اشاره نکرده یا متوجه آنها شده است.

همچنین است بحثی که امروز آقای «لینس مایر» در مورد تقدیر و نقش مذهب در آثار من مطرح کردند و من یقین دارم که شنیدن این دیدگاه برای هم‌وطنان من جالب خواهد بود و از آقای مایر اجازه می‌خواهم که ترجمه تحلیل‌شان را در تهران به چاپ برسانم.

اما ابتدا، این نکته گفتنی است که نوع زندگی در کشورهای ما متفاوت است و به سبب شرایط اجتماعی، نوجوانان کشور ما جور دیگری زندگی می‌کنند و اکثراً مجبورند پیش از وقت، مسؤولیت‌هایی را بر عهده بگیرند که مال آنها نیست. مثلاً نوجوان این داستان، مجبور است زودتر از وقتش، مرد خانه باشد و البته هنوز از علایق نوجوانی دل نکنده و همان طور که آقای مایر هم اشاره کردند، تا فرصتی گیر می‌آورد خیلی دوست دارد که سرسره‌بازی کند.

آدم‌های داستان‌های من به هیچ وجه بی‌ایمان نیستند

در ایران،‌ اگر کسی سرپرست خانواده‌اش را از دست بدهد با فاجعه‌ای روبرو می‌شود؛ چرا که تقریباً فقط اوست که عهده‌دار مخارج گذراندن زندگی افراد است و این فاجعه برای جلال رخ می‌دهد و تأثیرش را بر او می‌گذارد.

البته من این کتاب را بیش از ۱۰ سال پیش نوشته‌ام (مجموعه‌ای است چند جلدی)، ولی وقتی نگاه می‌کنم هنوز می‌بینم که دیدگاه‌های اساسی خود را که شاید بشود گفت دیدگاه‌های فلسفی‌ام درباره زندگی هم است، در این کتاب‌ها گفته‌ام و هنوز هم آن دیدگاه‌ها برایم قابل قبول است، به خصوص در جلد دوم این مجموعه به نام «بر لبه پرتگاه» نگاه خود را به جهان و موقعیت متزلزل آدمی در آن که می‌شود تعمیم هم داد، بیان کرده‌ام. انسان در این جلد، در معرض تهدید و سقوط دایمی قرار دارد و فقط اگر تلاش وافری داشته باشد می‌تواند نجات یابد. من خیلی دلم می‌خواهد که این جلد هم ترجمه شود هم کوچک‌تر است و هم به نظر من محکم‌تر.

نکته دیگری که باید به آن اشاره کنم، نقش مذهب در کتاب‌های من است بسیاری از حرف‌های آقای لینس مایر، ضمن جالب توجه بودن برای من تازگی داشت. من گفتم که می‌کوشم فردیت خودم را حفظ کنم و به دین هم چنین نگاهی دارم یعنی آن را بیشتر امری شخصی می‌دانم که البته بازتاب‌های اجتماعی هم دارد یا می‌تواند داشته باشد.

این را آن نظر گفتم که یادآوری کنم من اصلاً سعی ندارم قصه دینی بنویسم. چنین بنایی نگذاشته‌ام و اصلاً قصه‌ای که بتواند با ذهنیتی از پیش تعیین شده نوشته شود، خوب از کار در نمی‌آید. البته آدم‌های داستان‌های من به هیچ وجه آدم‌های بی‌ایمانی نیستند، اما این به آن معنی نیست که همه حرکات و انگیزه‌های آنها مذهبی و دینی باشد آنها در درجه اول انسان هستند؛ با علایق مشترک انسانی مثل عاطفه و احساس و غیره در درجه دوم مذهبی هستند.

حکیم جهانگیر همه چیز را به خدا و تقدیر واگذار نمی‌کند. کار خودش یعنی تلاش خودش را می‌کند، ولی چون بیشتر از آن نمی‌تواند انجام بدهد و از دستش برنمی‌آید، می‌گوید بیمار را به شهر ببرند. دوره‌ای که در این جا تصویر شده نوعی دوره گذار است؛ یعنی در کنار پزشک شهری، حکیم روستایی هم که احتمالاً اصلاً درسی نخوانده حضور دارد و اینها هر کدام جای خودشان را دارند.

تندروی باعث مظلومیت دین و مذهب شده است

بایرامی ادامه می‌دهد: البته من مجبورم در جواب سخنان آقای مایر، این نکته را هم عرض کنم حرکاتی که مثلاً در افغانستان روی داده یا در آمریکا حرکاتی نیست که با انگیزه مذهبی، قابل توجیه باشد. این نوعی مظلوم‌ قرار دادن دین و مذهب و سوءاستفاده از آن است. هر انسانی، آن تندروی‌های عجیب و غریب را محکوم  می‌کند کما اینکه همه مسلمان‌ها تندروی را محکوم کردند.

دیگر اینکه در مورد حیوانات و این که در کتاب‌های من، دوشادوش انسان‌ها مطرح می‌شوند باید بگویم که حرف آقای مایر درست است و در همه کتاب‌های من چنین است. حیوانات و طبیعت، جزو علایق همیشگی من هستند حتی وقتی درباره جنگ می‌نویسم، مثلاً «عقاب‌های تپه ۶۰» بیشتر داستان عقاب‌هاست تا جنگ و درگیری.

گلایه از سوره مهر به خاطر تکرار نشدن چاپ کتاب

امروز اگر بعد از ۱۸ سال، عنوان کتاب «کوه مرا صدا زد» را در اینترنت جست‌وجو کنید، خواهید دانست که این کتاب برای پنجمین بار در سال ۸۷ (۱۱ سال قبل) تجدید چاپ شده است و خبر دیگری درباره انتشار آن به چشم نمی‌خورد. موضوع تجدید نشدن چاپ این اثر، موجب شد تا بایرامی پس از گرفتن جایزه مار آبی، با رسانه‌های سوییسی مصاحبه می‌کند. وقتی یکی از این خبرنگاران از او می‌پرسد: «چرا با وجود این که کتاب شما دو جایزه از سوئیس برده در ایران تجدید چاپ نمی‌شود؟» بایرامی می‌گوید: «این کتاب علاوه بر دو جایزه‌ای که شما ذکر کردید، قبلاً سه جایزه هم در ایران برده. تازه اگر سهمی را که در انتخاب مجموعه آثارم به عنوان اثر برگزیده داشته، نادیده بگیریم اما ناشر آن تقریبا دولتی است و در این جور جاها، به تجدید چاپ کتاب اهمیتی نمی‌دهند چرا که افراد ذی‌نفع نیستند. قضیه ناشری مطرح نیست که بی‌صبرانه چشم به بازگشت سرمایه‌اش داشته باشد اتفاقاً دوستی دارم که سردبیر مجله‌ای هم است و یک وقتی این کتاب را نقد کرد و به تجدید چاپ نشدنش هم انتقاد داشت که یک روزنامه‌ای هم آن را منعکس کرد. خود من هم به ناشر گفتم اما توجهی نشد. در واقع، من اصلاً نمی‌توانم از ناشر بخواهم که این کتاب را تجدید چاپ کند؛ چرا که امتیاز چاپ دایم آن در دست ناشر است و من برای اینکه بتوانم زندگی کنم و به کار مورد علاقه‌ام که نوشتن است برسم متأسفانه تقریباً امتیاز تمامی آثارم را فروخته‌ام البته گله‌ای هم ندارم.

این هم یک جور نویسندگی است بنابراین وقتی به ناشر بگویم کتاب «کوه مرا صدا زد» را تجدید چاپ کن، می‌تواند بگوید به تو ربطی ندارد، هر وقت دلم بخواهد این کار را می‌کنم. البته آنها لطف دارند و چنین نمی‌گویند من هم زیاد در بند تجدید چاپ این کتاب نیستم.

مراسمی بدون حضور مسؤولان فرهنگی سفارت ایران

بایرامی برای دعوت از نماینده فرهنگی سفارت کشورمان در برن سوییس، یادداشتی برای او می‌فرستد، اما آن مسؤول فرهنگی می‌گوید که چون دیر به این مراسم دعوت شده، از شرکت در آن خودداری می‌کند. ضمن این‌که کارهای مهم‌تری هم دارد که باید انجام دهد.

نکته جالب این‌که فاصله بخش فرهنگی سفارت ایران با کتابخانه‌ای که جایزه مار آبی به محمدرضا بایرامی اهدا شده، فقط ۵۰۰ متر بوده است!

پی‌نوشت:

در نگارش بخش‌هایی از این گزارش از مطالب منتشر شده در شماره بهمن ماه ۱۳۸۰ مجله «کتاب ماه کودک و نوجوان»‌ استفاده شده است.

منبع: فارس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس