به گزارش مشرق، شهدا برای همیشه در تاریخ ماندگار هستند، گاهی خاطراتی از دوران کودکی در ذهن انسان نقش میبندد، سالها پیش در محدوده نارمک منطقه مدائن زندگی میکردم، از روزهای آغاز جنگ چیزهایی یادم میآید نوای قرآن در محلهی ما برای بدرقهی شهدا به گوش میرسید، به ویژه شهیدی که مادر بزرگوارش با این که پیکر پاک فرزندش نیامده بود، با لباس سبز از مردم پذیرایی میکرد، چهره نورانی و بشاش مادر شهید هنوز در ذهن و یادها باقی است وی در سال 91 از دنیا رفت.
خبرنگار ما با «زهرا حاجی صادقی» خواهر شهید «جلال حاجی صادقی» گفتوگویی انجام داده است، که در ادامه میخوانید:
**: جلال در چه سالی به دنیا آمد در موردخاطرات دوران کودکی وی بگویید؟
جلال در سال 1340 در تهران به دنیا آمد. در دوران کودکی به یاد ندارم جلال با کسی دعوا کرده باشد، بیشتر اهل بازی بود ما دارای پنج خواهر و برادر بودیم و خانواده ما پرجمعیت و اهل رفت و آمد زیاد بودند همیشه با بچههای فامیل به بازیهای مرسوم آن دوران از جمله قایم موشک،گرگم به هوا و...مشغول بودیم.
**: در مورد کارهایی که برادرتان انجام میداد بگویید؟
یکی از کارهایی که جلال علاوه بر بازی و شیطنتهای کودکی انجام میداد. درست کردن وسایل و ابزارهای مورد نیاز بود. زمانی که جلال در حیاط خانه دوچرخه سواری میکرد، چند جعبه و تخته چوبی میوهای را برمیداشت، بلبرینگ بزرگ هل میداد و مینشست روی آن و این بازی را میکردیم. باکاغذ و سریش و حصیر بادباک درست میکرد و باهم چند نفری به پشت بام میرفتیم و بادبادک به هوا میفرستادیم. کاشی بازی و تیله بازی با هم انجام میدادیم.
آموزش باز و بسته کردن اسلحه به خانواده در منزل
**: چه کارهایی از برادرتان آموختید؟
دوچرخه سواری را در حیاط خانه از جلال یاد گرفتم. با دوچرخه ای که چهار چرخ داشت، میتوانستم دوچرخه سوار شوم، ولی نمیتوانستم دوچرخه سواری با دوچرخه حرفه ای انجام دهم و به زمین میخوردم، جلال به من آموزش داد.
وی بسیار بازیگوش بود و در عین بازیگوشی خوب هم درس میخواند. چهارم دبیرستان در دوران انقلاب شبها در مسجد و محله پاسداری میداد. همچنین زمانی که جلال عضو بسیج مسجد امام سجاد (ع) شد، پاس های شبانه در مسجد باعث شد، برادرم انواع اسلحه ها را که برای نگهداری به خانه بیآورد، زیرا مسجد اسلحه خانه نداشت و هر روز قبل از غروب اسلحه ها را با خود به مسجد میبرد، همین عامل زمینه ای شد؛ که جلال به ما در خانه آموزش اسلحه شناسی میداد اسلحه هایی همانند، «برنو،ژسه و ام یک» را باز و بسته میکرد و نحوه کار کردن آنها را به ما یاد میداد.
**: در دوران ابتدای پیروزی انقلاب جلال در چه زمینه هایی فعالیت میکرد؟
زمانی که منافقین نمایشگاهی از روزنامهها و عکسها و فعالیت های خود برای کمک به خلق قهرمان برپا کردند و می فروختند، جلال در جواب این کار آنان و برای نشان دادن ماهیت پلید گروهک منافقین به مردم از عکسهای پاسدارانی را که دموکراتها و کوملهها در مناطق جنوب کشور سر بریده بودند را بزرگ کرد و درست در همان نقطه در منطقه نارمک رو به روی ایران ناسیونال نمایشگاه مجاهدین را برگزار کرد. جلال و دوستانش در جوار نمایشگاه چادر زده و شبها برای محافظت از عکسهای نمایشگاه در چادر میخوابیدند، یک بار هم منافقین برای ترساندن آنها از دور دست به تحرک هایی زده بودند، ولی ناکام شدند و خود پا به فرار گذاشتند و از آن منطقه دور شدند.
خرداد سال 60 و تحرک منافقین
**: منافقین در خرداد سال 60 دست به چه اقدامی زدند؟
خرداد سال 1360 منافقین با تیغ موکت بری بسیجیها را مجروح میکردند جلال زنجیر بلندی برداشت و رفت گفت، باید بروم دفاع کنم. برادرم خیلی شجاع و نترس بود و نمیتوانست در برابر ظالم سکوت اختیار کند، بلافاصله به دفاع از مظلوم برمیخواست.
انفجار نافرجام منافقین
**: در مورد انفجار نافرجام منافقین بگوید؟
سال 58 پدرم بنز مدل بالایی داشت که همیشه دم در منزل پارک بود، چون خانه ما جنوبی بود، هنگامی که منافقین اقدام به انداختن نارنجک روی ماشین کردند، نارنجک روی کاپوت ماشین اثبات کرد و سوخت و از صدای مهیب آن خیلی زود متوجه شدیم دم درب رفته و خوشبختانه خیلی زود توانستیم آتش را مهار کنیم، چون از اتاق پذیرایی شعله های آتش مشخص بود. متوجه شدیم و شعله های آتش به سایر نقاط ماشین و خانه خودمان و همسایه ها نرسید. دلیل این کار منافقین بودند که برای این که جلال را از انجام کارهای انقلابی مایوس و نا امید کنند. پدرم پیگیر شد، البته جوان 14 و 15 ساله ای مامور این کار کردند متوجه شدیم ولی خسارتی نگرفتیم، زیرا وی توسط منافقین فریب خوردند.
**: جلال به چه موضوعاتی خیلی حساس بود؟
برادرم در زمینه بیت المال خیلی حساس بود خیلی دقت میکرد که از اموال عمومی برای مصارف شخصی استفاده نشود به عنوان نمونه هیچ گاه با موتور بسیج کاری برای خود و خانواده انجام نمیداد. با دوچرخه در نیمه شب به بسیج میرفت و به دوستان خود نیز به صورت عملی یاد میداد.
برادرم برای شهادت دوستان خود لباس مشکی نمی پوشید
برادرم برای شهادت دوستانش لباس مشکی نمی پوشید، لباس قهوه ای رنگی داشت که به تن میکرد، زیرا معتقد بود، شهید به ملاقات خدا میرود و زنده است، بنابراین عزاداری و لباس مشکی پوشیدن برای وی معنا ندارد.
**: در مورد جبهه رفتن وی بگویید؟
فروردین سال 1361 به منطقه فتح المبین رفت و به شدت معده درد میگیرد همین عامل برگرداندن وی از جبهه شده بود. جلال در حالی به جبهه رفت که معافیت پزشکی داشت.
پسر بچه های کم سن و سال با جلال خیلی صمیمی و دوست بودند
چند تا پسر از بچه های محل این قدر با برادرم صمیمی و دوست بودند، که فاصله سنی و بزرگتر بودن جلال برای آنها مسئلهای نبود، وی در جبهه بود، ولی شایعه شده بود که برگشته بچه ها آمدند دم در خانه و تا خانه ما را نگشتند خیال آنها راحت نشد و بعد برنگشتند میگفتند شنیدهایم از جبهه برگشته است و خانه را برای اطمینان گشته بودند و زمانی که جلال را ندیده بودند رفتند خیلی با جلال صمیمی و دوست بودند و حتی فاصله سنی با جلال نتوانسته بود صمیمیت زیاد را از بین ببرد.
**: از دوستان جلال برای ما بگویید؟
حسن جزینی با جلال هر وقت کار داشت دم در میایستاد و میگفت، میروم برمیگردم و این لفظ مختص وی بود با این لفظ به جلال میگفتم کدام دوستش آمده است. برادرم با حسن جزینی، جواد عظیمی نیا و شهید محمد تقی، مهدی عظیمی نیا دوست و رفیق بودند بیشتر اوقات با هم بودند، وی خیلی مهمان نواز بود.
ماندگاری نوحه شهید آذین در راه رفتن به نماز جمعه
**: از خاطرات نمازجمعه رفتن خود با رزمندگان برای ما توضیح دهید؟
ما در دوران جنگ دبیرستانی بودیم هر زمان که به نماز جمعه می رفتیم در طبقه دوم اتوبوس می نشستیم، شهید «جواد و مهدی عظیمی نیا»، «حسن جزینی» و بسیاری از رزمندگان دیگر که بعدها به شهادت رسیدند نیز همراه ما به نماز جمعه می آمدند.
شهید «غلام رضا آذین» آن موقع ها مداح بود و این نوحه را می خواند، « این دل تنگم عقده ها دارد، گوییا میل کربلا دارد» که در ذهن من ماندگار شد.
جبهه رفتن همزمان دو برادر
**: در مورد جبهه رفتن همزمان دو برادر بگویید؟
پدرم در زمان دفاع مقدس با جهاد سازندگی همکاری میکرد، برادر بزرگم کمال جبهه بود، جلال هم میخواست به جبهه برود، پدرم به جلال پیغام داد، بمان تا من برگردم تا مادر و خواهرانت تنها نباشند، جلال گفت: مادرم و خواهرانم خدا را دارند و نیازی به من نیست و جلال هم راهی جبهه شد.
صورت جلال چند روز قبل از شهادت زیبا و نورانی شده بود
**: در مورد دیدار مادر و پدرتان قبل از شهادت جلال با او بگویید؟
پنج روز قبل از شهادتش پدر و مادرم برای دیدن جلال به پادگان دوکوهه رفتند، در آنجا ۲ چادر یکی برای خانمها و دیگری برای آقایان زده بودند.
مادرم زمانی که جلال را دیده بود؛ برای ما تعریف کرد که به قدری جلال زیبا و نورانی شده و تغییر کرده بود حس کردم که زمان شهادتش نزدیک شده است و جلال نمیگذاشت حرف بزنیم مرتب میگفت، از فرمان خدا سرپیچی نکنید، صلوات بفرستید و سعی میکرد حرف متفرقه نزند، تا غیبت شود. شب جلال در پادگان خوابیده بود و صبح زود آمد خداحافظی کرد و رفت.
اردوی مناطق جنگی در فروردین سال ۶۲
در دوران جنگ تحمیلی یک بار برای دانش آموزان ناحیه ی شهید بهشتی که از خانواده های رزمندگان و شهدا بودند اردوی مناطق جنگی را برنامه ریزی کردند.
که طی یک هفته در زمان تعطیلات عید به راهیان نور رفتیم، محل اسکان ما مدرسهای در اهواز بود، از مناطق جنگی آبادان و خرمشهر، سایتهای فتح المبین، هویزه و سوسنگرد بازدید کردیم، زمان سال تحویل اهواز بودیم، مرز اروند و رودخانه کارون را دیدیم.
صداهایی از جنگ و درگیری شنیده میشد، رزمندگان از ما خواستند تا سکوت را رعایت کنیم، نکتهای که نظرم را جلب کرد این بود که در بحبوحه ی جنگ زندگی در شهر جریان دارد به عنوان نمونه مردی را دیدم که نان دستش بود و در همان نزدیکی ها به خانه اش می رفت. تمام اطراف ما را سیم خاردار پوشانده بودند و حفاظت شده بود.
به پادگان دوکوهه رفتیم که نوای حاج صادق آهنگران هنوز در گوشم است ناهار آن روز قیمه بود، دانش آموزان آن روز برادران رزمنده ی خود را در پادگان دوکوهه ملاقات کردند و من هم یاد برادر شهیدم جلال افتادم.
شرایط این اردو یکبار در زمان جنگ برای ما پیش آمد.
**: مادرتان قبل از شهادت جلال چه خوابی دیده بود؟
مادرم خواب دیده بود در پادگان دوکوهه جلال به شهادت رسیده پلاکارد زدهاند، ولی تابوت ندارد.
**:در مورد نحوه شهادت برادر خود بگویید؟
جلال خط شکن گردان کمیل بود، شب اول عملیات با غناثه از پشت سر تیر خورد و به شهادت رسید.
شهادت جلال را دوستان وی تایید کردند
امدادگر تیپ عمار سر جلال را که زخمی شده و تیر خورده بود باند پیچی کرد و بعد که آمد با این که جنازه جلال پیدا نشده بود گفت، میدانم جلال شهید شده است وی و دوستانش شهید شدن جلال را تایید کردند، زیرا وی مفقودالاپیکر بود.
**: چگونه مادرتان فهمید فرزندش به شهادت رسیده است؟
مادرم از صحبتهای دایی و برادرم کمال احساس کرد خبری شده است چند نفر از همرزمان جلال هم شهید شده بودند و پیکرهای آنها به تهران منتقل شد ولی خبری از برادرم نبود.
مادرم دم در خانه منتظر ایستاده بود با کمال تلفنی صحبت کرده و مطمئن بود که او شهید نشده است وقتی دوستان جلال آمدند و شهادتش را تایید کردند دگیر برای همه ی ما محرز شد که جلال به شهادت رسیده است.
**: چه زمانی پیکر برادرتان برگشت؟
شش سال بعد از شهادت جلال نیروهای تفحص پیکرش را پیدا کردند، خوشبختانه پلاک، دفترچه خاطرات و وسایلی همراه برادرم بود که کار شناسایی را آسان کرد. در یک قوطی قرص جوشان چند عدد سنجاق قفلی، کش، باند پانسمان و چسب زخم به همراه برادرم نیز بود.
زمانی که پیکر جلال را دیدم تنها از قامت رعنای جلال چند تکه استخوان و همان یادگاریهایی که اشاره کردم از وی باقی مانده بود. آن زمان به حال برادر شهیدم غبطه خوردم، چه خوب که در ابتدای جوانی راه سعادت را پیمود.
۲۲ فروردین ۶۲ جلال به همراه رزمندگان دیگری همچون «حسن جزینی»، «علیرضا تیموری»، «جواد عظیمی نیا» در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر به شهادت رسیدند.