يك شب محمد همينطور كه دراز كشيده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدايي ملايم گفت «رضا! دوست دارم موقع شهادت، تير درست بخورد به قلبم. همينجايي كه اين شعر را نوشتهام.«
كنجكاو شدم، سرم را بالا گرفتم. در تاريك روشن سنگر به پيراهنش نگاه كردم، روي سينهاش اين بيت نوشته بود:
آن قدر غمت به جان پذيريم حسين تا قبر تو را بغل بگيريم حسين
چند روز بعد از عملیات والفجر 8، وقتی
به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچههاي امدادگر، دلم براي محمد شور ميزد. شب عملیات از هم جدا شده بودیم و از او بی خبر بودم. پرسيدم آيا كسي بسیجی ای به اسم محمدمصطفيپور را ديده يا نه؟ براي توضيح بيشتر گفتم روي سينهاش
هم يك بيت شعر نوشته بود. تا اين را گفتم يكي جواب داد «آهان ديدمش برادر! او شهيد
شده....»
منتظر جوابي غير از اين نبودم. گفتم الحمدالله محمد هم رفت.
دوباره پرسيدم شهادت او چطور بود؟
امدادگر گفت «تير خورد روي همان بيتي كه بر سينهاش نوشته بود.»

با تشکر از رزمندگان شمال