کتاب سربازان نیار - کراپ‌شده

چند گلوله توپ به فاصله از هم در اطراف به زمین خورد. آنکه جلوتر می رفت، گفت: «معطل نکن.» این را گفت و آمد مرا بلند کند. با خجالت گفتم: «اگر می شه منو کول کنید. وقتی رو شونتون می ندازید دردم می آید.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «سربازان نیار» روایت‌کننده خاطرات کلام‌الله اکبرزاده از سال‌های دفاع مقدس و تلاش رزمندگان اردبیلی در هشت سال جنگ تحمیلی است که به قلم ساسان ناطق نوشته و بتازگی منتشر شده است.

این کتاب که در 15 فصل تدوین و گردآوری شده به همت دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری و توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

نویسنده در مقدمه این اثر آورده است: «قبل از ظهر سومین روز از مهرماه 1391 به محل کارم آمد. پیش از آن او را ندیده بودم و نمی‌شناختم. او نشست و قبل از خوردن چای، حرف دلش را زد: «دنبال کسی می‌گشتم خاطراتم را بنویسد؛ اما دلم می‌خواهد شما این کار را بکنید.» علاقه‌، صراحت و سادگی او مرا بر آن داشت پاسخ مثبت به درخواستش بدهم. قرار گذاشتیم و در روزهای بعد او را بیشتر شناختم.

کلام‌الله اکبرزاده چهارمین فرزند مرحوم کریم اکبرزاده، متولد هفتم اسفند 1345 در روستای نیار از توابع اردبیل. او در 15 سالگی به جبهه رفته بود و حالا کارمند شهرداری و پدر سه دختر بود. مصاحبه‌هایم با او تا عصر آخرین روزهای زمستان آن سال ادامه یافت و اکبرزاده از خانواده، انقلاب، روزها و ماه‌های حضورش در جنگ تحمیلی حرف زد؛ آنگونه که نه سرما را حس کردیم و نه گذر زمان را. اکبرزاده به سؤال‌های لازم برای رسیدن به جزئیات و دقت بیشتر در صحت وقایع پاسخ داد و برای شکل گرفتن «سربازان نیار» 77 ساعت حرف زد. هنگام مصاحبه نام همرزمان زادگاهش را یادداشت کردم و پس از تدوین اولیه به سراغشان رفتم.»

این کتاب 552 صفحه ای با قیمت 19000 تومان روانه بازار نشر شده است. در انتهای این کتاب، تصاویری از این رزمنده 15 ساله در کتاب به چاپ رسیده است.

در ادامه بخشی از این کتاب را با هم می خوانیم:

مثل این بود که یکی سرنیزه را فرو کند توی شکمم و هر وقت ویرش گرفت، آن را بچرخاند. سنگ یا کلوخ بزرگی از دیوارهٔ کانال بیرون زده بود. دست به برآمدگی دیواره گرفتم و گفتم: «خدایا خواهش می کنم نذار تو این حالت بمیرم!»

با کمک گرفتن از آن برآمدگی، سر پا ایستادم. از اینکه توانستم بلند شوم خوشحال شدم. دست به دیوار کانال گرفته، جلو رفتم. گلولهٔ توپ داخل کانال خورده، زمین را گود انداخته بود. زخمی های اطراف گودی شهید شده بودند.

ورودی کانال نیم متری ارتفاع داشت. با چنگ و دندان خواستم خودم را بالا بکشم ولی نتوانستم. کسی هم نمی آمد تا از او کمک بگیرم. بالا رفتن از آن نیم متر برایم مکافات بود. اگر زخمی نبودم از روی آن می پریدم و تا خود دزفول می دویدم. در تقلای عبور از ورودی کانال، بیهوش شدم. نمی دانم چه مدتی سپری شد ولی شنیدم یکی می گوید: «ولش کن کار داریم.»

صدای جوان تری گفت: «جثه ای نداره. بهتره با خودمون ببریم. اگه اینجا بمونه از شدت خونریزی می میره!» می خواستم التماس کنم مرا تنها نگذارند اما قدرتش را نداشتم. دیگر صدایشان را نشنیدم و چیزی نفهمیدم. دوباره به هوش آمدم اما به شدت تکان می خوردم. مثل این بود که مرا داخلی گهوارهای گذاشته و تند تند تکان می دهند. چشم باز کردم. سرم پایین بود و زمین را می دیدم و پوتین های کسی را که مرا روی شانه اش انداخته بود و می دوید. خون از سر و بازویم سرازیر شده و پشت پیراهن آن رزمنده را خیس کرده بود. بازوی زخمی ام را با باند به بدنم بسته بودند. تکان نمی خورد ولی زقزق آن را زیر پوست و گوشتم حس می کردم. صدای سوت شنیدم. رزمنده نشست. همراه صدای انفجار یکی گفت: «مواظب باش!»

آن که مرا حمل می کرد گفت: «یا علی برو، پشت سرت می آم.» بلند شدند و دویدند. دل درد امانم را بریده بود. خواستم بگویم برای لحظه ای مرا زمین بگذارد ولی باز صدایم در نیامد. با دست به پهلوی آن رزمنده زدم. به هن و هن افتاده بود. از خدا خواسته ایستاد و مرا زمین گذاشت. هر دو پاسدار بودند و حدود بیست و دو تا بیست و پنج ساله.

اولی گفت: خدارو شکر به هوش اومدی.
چند گلوله توپ به فاصله از هم در اطراف به زمین خورد. آنکه جلوتر می رفت، برگشت و گفت: «معطل نکن.»

این را گفت و آمد مرا بلند کند. با خجالت گفتم: «اگر می شه منو کول کنید. وقتی رو شونتون می ندازید دردم زیاد می شه.» دوستش گفت: «کولش کن.»
- ولی ممکنه بیهوش بشه و بیفته.
- اگر دیدیم نمی تونه خودش رو نگه داره، با فانوسقه و چفیه می بندیم.

دوباره راه افتادیم. در طول مسیر نیروهای زیادی دیدم. از صحبت های آنها فهمیدم آنها نیروهای تیپ ۵۵ هوابرد شیراز هستند. عراق عقبه نیروهایمان را می زد. با هر گلوله توپی که می افتاد، نیروها داخل شیارها پناه می گرفتند. بعضی ها دوباره به راهشان ادامه می دادند ولی تعدادی از انها از جایی که پنهان شده بودند، بیرون نمی آمدند. زمینگیر شدن در آن شرایط اشتباه بود. این را در کلاس های آموزشی گفته بودند. آنها باید سریع تر به جلو می رفتند تا از زیر آتش عراقی ها خارج شوند. فرماندهان سر آنها فریاد می زدند.
- کپ نکن، نایست، بلند شو حرکت کن.

***
دیگر مطالب با عنوان «چند دقیقه با کتاب...» را می توانید در لینک های زیر بخوانید:

چند دقیقه با کتاب «جنگ، شعر، عشق و مرگ»؛ / سربازانی که با رشوه، مدال شجاعت از صدام می گرفتند

چند دقیقه با کتاب «با اجازه بزرگترها، بله!»؛ / خواستگاری به سبک شهدا

چند دقیقه با کتاب «گِرد شهر»؛ / رنگ و بوی سه شهید در یک کتاب

چند دقیقه با کتاب «پرواز با آتش»؛ / خاطرات بی سانسور یک خلبان

چند دقیقه با کتاب «بابا مهدی»؛ / لحظاتی با خاطرات رنگیِ یک شهید

چند دقیقه با کتاب «حاج عمار»؛ / 6 روایت از شهیدی که شاعر بود

چند دقیقه با کتاب «رد پای دیرین»؛ / محصول تجربیات یک خبرنگار جنگ

چند دقیقه با کتاب «عاشقانه های جنگ»؛ / 18 داستان از لحظات واقعی زندگی زنان

چند دقیقه با کتاب «سلام بر ابراهیم 2»؛ / همه فرزندانم خوبند، اما ابراهیم را طور دیگری دوست دارم

چند دقیقه با کتاب «عمار حلب»؛ / فلانی! نگو حاج عمار شهید شده + عکس

چند دقیقه با کتاب «احمد متوسلیان هستم»؛ / «احمد متوسلیان» هست و خواهد بود

چند دقیقه با کتاب «رجز یک پیشمرگ»؛ / از لنت کوبی و آپاراتی تا «خدا» + عکس

چند دقیقه با کتاب «مادر پسران»؛ / مادری با 2 شهید و یک مفقود در کمتر از یک سال + عکس

چند دقیقه با کتاب «شهید بن شهید»؛ / جانبازی که بعد از شهادت، اعضای بدنش را هم بخشید +عکس

چند دقیقه با کتاب «حیران در فراق لیلی»؛ / مادری که استخوان پسرش را پس نمی‌داد! + عکس

چند دقیقه با کتاب «مردی با آرزوهای دوربرد»؛ / 16 / داستان‌های نزدیک درباره «مردی با آرزوهای دوربرد» + عکس

چند دقیقه با کتاب «مرتضی و مصطفی»؛ / 17  /  وقتی «مصطفی» مشت «مرتضی» را باز کرد!

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس