یک لحظه تک افتادم و تیراندازی شروع شد؛ همه روی زمین خوابیدند. همان لحظه خانمی که بچه کوچکی در بغل داشت تیر خورد و روی زمین افتاد. درختی که در نزدیکی من قرار داشت را سپر کردم تا گلوله نخورم. می‌خواستم بروم تا بچه را از بغل زن بگیرم تا از بین نرود.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، همه رزمنده های جبهه سوسنگرد "فتح الله همتی" معروف به دایی همتی را می شناسند. خودشان می گویند نه فقط ما که خیلی از رزمنده های جبهه و جنگ دایی را می شناسند. مردی شیرین زبان از اهالی لرستان که حالا سالهاست داغ فرزند شهیدش را به همراه کوله باری از خاطرات جنگ بر دوش می کشد. خودش از خاطره اولین حضورش در جبهه اینگونه روایت می کند:

شبی که نیروهای شهید چمران به ما پناه آوردند

بچه های کارگاه مبل سازی مرا "دایی" صدا می‌زدند

اولین شهیدی که به بروجرد آمد رفتم زیر جنازه اش را گرفتم و شعار دادم برادر شهیدم راهت ادامه دارد. بعد آمدم منزل و راحت خوابیدم. شهید دوم هم که آمد باز شعار دادیم برادر شهیدت راهت ادامه دارد و دوباره برگشتیم خانه. یک روز به خودم آمدم که ما داریم به شهدا دروغ می گوییم که راهت ادامه دارد.

فردا رفتم داوطلب اعزام به جبهه شدم. درگیری های کرستان شروع شده بود که حدود 30 نفر جمع شدیم و به گیلانغرب رفتیم. آن موقع 40 سال سن داشتم از همه رزمنده ها سنم بالاتر بود.

قبل از انقلاب کارم در تهران میز و مبل سازی بود. خواهرزاده ای داشتم که در امیریه کارگاه میز و مبل سازی داشت حدود 35 نفر بودیم که انجا کار می کردیم. پسرم که شهید شده است هم همراهم به تهران آمده بود. پسرم به مدرسه می رفت و من هم در کارگاه کار می کردم شب هم در همان کارگاه می خوابیدیم. به خاطر اینکه بچه خواهرم مرا دایی صدا می کرد توی کارگاه و محل به "دایی" معروف شده بودم و همه مرا به این نام صدا می زدند. همزمان با شروع راهپیمایی ها ما هم در جریان انقلاب قرار گرفتیم.

اولین تظاهرات انقلابی تهران و شهادت مادر و کودک در میدان ژاله

شاید اگر به یک تهرانی بگویی اولین راهپیمایی انقلاب چه زمانی بود به یاد نداشته باشد ولی من یادم هست چهلم مرحوم کافی مهدیه تهران برنامه داشت و من هم در آن مراسم حضور داشتم بعد مراسم که مردم به خیابان ها آمدند تصاویر ناجوری را روی سردر سینماها دیدند همین باعث شد که اعتراض کنند و بحث هایی شد که با آمدن مامورین مردم فرار کردند.

آقایی را هم می شناختیم که با امام(ره) در پاریس ارتباط داشت و چون ما را می شناخت اعلامیه های امام را به کارگاه می آورد تا میان افراد حزب اللهی پخش کنیم.

با چند نفر از بچه ها روز 17 شهریور قرار گذاشته بودیم که به میدان ژاله برویم. زنان و مردان کنار هم توی خیابان شعار می دادند یک لحظه تک افتادم و تیراندازی شروع شد همه روی زمین خوابیدند. همان لحظه خانومی که بچه ی کوچکی به بغل داشت تیر خورد و روی زمین افتاد. درختی که در نزدیکی من قرار داشت را سپر کردم تا گلوله نخورم. می خواستم بروم تا بچه را از بغل زن بگیرم تا از بین نرود همان لحظه جوانی آمد وخودش را جلو انداخت تا آسیبی به بچه نرسد. سربازان رگبار گرفتند و بچه و مرد جوان هر دو به شهادت رسیدند.

از میدان ژاله به سمت توپخانه حرکت کردیم. افتادیم وسط گروهی که شعار مرگ بر شاه می دادند و شیشه مغازه ها را می شکستند. جیپی که کنار خیابان پارک بود را برعکس کردند و میخواستند آتش بزنند. همانجا اعتراض کردم که با اموال مردم چه کار دارید. چند دقیقه بعد وقتی ناخوداگاه کلت یکی از معترضان را توی جیب کتش دیدم فهمیدم اینها از افراد ساواک هستند و می خواهند اعتراضات انقلابی مردم را بد جلوه دهند.

همه 35 نفری که در کارگاه کار می کردیم قرار گذاشته بودیم تا شب ها اتفاقات مناطق مختلف شهر را برای هم بگوییم. هرکس از جایی که بود خبر می گرفت. یکی می گفت من بیمارستان بودم و عوامل شاه اجازه پخش دارو را نمی دادند یکی دیگر از میدان ژاله می گفت و اینطور همه اطلاعات را هم می گرفتیم.

شبی که نیروهای شهید چمران به ما پناه آوردند

مغازه دارهای گیلانغرب به رزمنده ها مجانی وسیله می دادند

بعد از انقلاب و با شروع قائله کردستان من عضو بسیج شدم و با حدود 30 نفر از بچه ها در دو نوبت به کردستان رفتیم. نوبت اول حدود 45 روز طول کشید. روزهای اول جنگ کردستان هنوز تدارکانی که برای رزمنده ها غذا درست کند نداشتیم. ما که به گیلانغرب رفتیم چیزی برای خوردن پیدا نمی شد نان های کنار خیابان را جمع کردم بچه ها تعجب کرده بودند می گفتند از گشنگی هم بمیریم لب به این نان ها نمی زنیم. می گفتم من نمی خواهم شما را زور کنم ولی وقتی چیزی برای خوردن نباشد مجبوریم از همین بخوریم.

بعضی از مغازه هایی که در گیلانغرب هنوز باز بودند وقتی بچه های رزمنده را می دیدند، بدون دریافت پول، وسیله، کفش، غذا و میوه می دادند.

در گیلانغرب بودیم که خبر دادند عراق از سمت خوزستان وارد کشور شده است و نیروهای مدافع کم است. با 30 نفر دیگر از بچه ها جمع شدیم و در خرم آباد دوره سلاح سبک دیدیم. من هم مسئول گروه شدم. اعزام شدیم به اهواز و آن طرف پل نادری در یک مدرسه مستقر شدیم. فردای همان روز عراق یک موشک 12 متری در اهواز انداخت که به پشت سر مدرسه خورد. فقط خدا کمک کرد  که موشک عمل نکرد.

شبی که نیروهای شهید چمران به ما پناه آوردند

از اهواز به هویزه و سوسنگرد اعزام شدیم. هویزه باران شدیدی می بارید و عراق شهر را زیر آتش گرفته بود. شب جایی برای خواب نداشتیم مجبور شدیم به انبار مهمات برویم هرکس به خاطر باران به سمتی می رفت. به خیر الله روزبهانی که تیربارچی بود گفتم اگر از اینجا زنده بیرون آمدیم برویم در کانال هایی که دور هویزه است پناه بگیریم. بعد هم تاکید کردم هرچه گفتم باید گوش کنید اگر خمپاره امد و گفتم روزی زمین دراز بکشید نگاه نکنید که زمین گل آلود است.

با هر زحمتی بود از زیر آتش خمپاره به سمت کانال ها رفتیم. هر 50 متر یک آرپی جی زن و تیربارچی گذاشتیم تا وقتی عراقی ها حمله کردند بتوانیم دفاع کنیم.

باران شدت گرفته بود. بچه ها پیشنهاد دادند چادر بزنیم ولی از آنجا که ممکن بود عراقی ها ببینند و ما را به آتش ببندند تصمیم گرفتیم سرپوشی درست کنیم. به خیر الله گفتم گونی و گل و خاک تهیه کند و من هم به دنبال چوب به هویزه رفتم. بلاخره توانستیم جایی را برای 5 نفر درست کنیم.

آن شب چند تا از بچه های کم سن و سال گروه شهید چمران هم پیش ما آمدند. می گفتند جایی نداریم و از سرما داریم می میریم. آنها را هم در همان جای کوچک جا دادیم.

با چسب و پنبه قایق های چوبی را تعمیر کردیم

دستور عقب نشینی صادر شده بود که به سوسنگرد برگردیم. توی مسیر به شهید حسین بسطامی فرمانده سپاه سوسنگرد برخورد کردیم. همانجا گفتم من نمی خواهم مسئول بچه ها باشم من نجارم مرا سر کارهای فنی بگذارید. یک نفر را به جای من به عنوان مسئول گذاشت. با اینکه تا به حال قایق تعمیر نکرده بودم پیشنهاد دادم قایق هایی که نیاز داشتند را تعمیر کنم. راهش را بلد بودم آمدم اهواز و سراغ پیرمرد نجاری که در شهر بود رفتم و کار را از او یاد گرفتم.

گفتم می خواهم قایق هایی که گلوله می خورد را تعمیر کنم، باید چه کار کنم تا غرق نشود. گفت مقداری پنبه را در چسب می زنی و داخل سوراخ ها میکنی. قایق هایی که شکسته بود را تعمیر و آنهایی که سوراخ شده بود را به همین ترتیب درست می کردیم.

شبی که نیروهای شهید چمران به ما پناه آوردند

بعضی فرماندهان می گفتند "پل" ساخته نمی شود

به شهید بسطامی گفته بودم اگر 8 تا 10 نفر نیرو به من بدهی می توانم با سیم بکسل پلی روی سوسنگرد بزنم. غلامحسین بسطامی نیرو در اختیار ما گذاشت. دو طرف رودخانه را سکوهای سه در چهار متری درست کردیم تا سیم بکسل بکشیم و این دو را به هم وصل کنیم. طول پل حدود 85 متر بود.

عده ای از فرماندهان می گفتند وقت تلف نکنید این کار انجام نمی شود. می گفتم مگر امکان دارد کاری برای خدا باشد و خدا کمک نکند. هرچه حرف های ناامید کننده می زدند ذره ای عقب نشینی نمی کردم. یکی از سرهنگ های ارتش که به منطقه آمده بود پرس و جو می کند که پل را کی ساخته بچه ها می گویند مهندس دایی اول که مرا دید به شوخی گفت چطور آدم بی سواد را مهندس کردند اما بعد دستش را به نشانه احترام نظامی بالا برد و گفت: دایی هر کاری از من ساخته است بگو انجام دهم.

گفتم به من دوتا سرباز جوشکار بده. دوتا سربازی که داد تا آخر کار کمک کردند. بعد هم گفتم حدود 1500 متر سیم بکسل می خواهیم. سیم بکسل را به بچه های عباس دست طلا دادند و برای ما آوردند.

آب رودخانه حدود 2 تا 3 متر بود. یک سری پیشنهاد دادند چوب روسی روی پل بگذاریم. دیدم اگر چوب روسی بگذاریم موتور و ماشین رد شود پل بکسه باد می کند چوبی انتخاب کردیم که دنده دنده باشد بعد هم ده تا چوب سه متری را با سیم نرم کنار از سه طرف بهم بستیم.

همان هایی که ابتدای ساخت پل آیه یاس می خواندند اولین عکس یادگاری را گرفتند

پل درست شد. همان هایی که در ابتدای کار آیه یاس می خواندند اولین عکس های یادگاری را از پل گرفتند. پشت گردن هم دست می انداختند و عکس می گرفتند و به من می گفتند دایی ما این همه توی کار نه آوردیم ولی تو ناامید نشدی.

اسحاق عزیزی فرمانده گردان شهید علم الهدی بود. برای عملیات سوسنگرد بچه ها با جان و دل کار می کردند. همه کمک کردند و با دست به عمق یک متر و نیم کانال کندند. تا نزدیکی جاده بستان سوسنگرد هم رفتند. دیدند اگر بخواهند روی آسفالت عملیات انجام شود همه از بین می روند برای همین دو گروه از زیر جاده تونل کندند. حاجی آقا بامداد از بچه های شیراز مغنی بود و کمک می کرد. هر کس آنجا بر اساس تخصص خودش کار انجام می داد.

وقتی پل درست و تونل ها کنده شد با اینکه کار بدون مهندسی بود ولی به قدر میزان و دقیق درآمده بود که وقتی سربازهای ارتش دیدند گفتند این تونل مطابق کدام مهندسی ساخته شده. اسحاق عزیزی هم جواب داد که این کار بسیجی هاست و مهندسی نبوده.

بعد از مدتی همه جبهه مرا به نام دایی می شناختند. یک بار در جلسه ای با سرداران سپاه و ارتش به متن گفتند برو بالای میز و صحبت کن. از وسط مجلس یکی به من اشاره کرد و گفت این پیرمرد را می شناسید؟ آنهایی که مرا می شناختند گفتند این دایی است نه دایی یک محل و یک استان بلکه دایی کل ایران است.
*دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس