گروه جهاد و مقاومت مشرق - جواهر صدری، متولد 1315 مادر شهید فرهاد حضرتی، است که در محله تهرانسر زندگی میکند؛ پیرزنی خوشرو و مهمان دوست. میگوید پدر فرهاد پیش از شهادت پسرمان از دنیا رفت. آنها آن زمان در بخش سرایداری مدرسهای در خیابان شریعتی زندگی میکردند. فرهاد اما عاشق ماشین بود و مکانیکی میکرد. تنها پسر خانواده که پس از شهادتش مادر مجبور شد به تنهایی امور منزل را به دست بگیرد و بگرداند. 23 ساله بود که عازم جبهه شد و با اینکه یک دختر 2 ساله داشت و همسرش باردار بود، احساس کرد باید برود و از خاک میهناش دفاع کند. پسرش بعد از شهادت او به دنیا آمد. حالا مادر با همه سختیهایی که در این سالها کشیده از فرهادش میگوید.
شب عیدهایمان عید نیست
از طریق کمیته ظفر و با رزمندگان حسنآباد زرگنده عازم جبهه شد. قرار بود قرعه به نام هرکسی افتاد او برود. نام او را به جای کس دیگری از صندوق بیرون کشیدند. فرهاد قبول کرده بود جای آن فرد عازم جبهه شود. مادر میگوید: «همسرش دختر برادرم بود و پس از شهادت او با یک جانباز قطع نخاع هشت سال دفاعمقدس ازدواج کرد. دخترش حالا پسری دارد و پسرش هنوز ازدواج نکرده است و مرتب به دیدنمان میآیند.» آن زمان که فرهاد شهید شد سه خواهرش معصومه، خدیجه و الهه 18، 15 و 12 ساله بودند. به استثنای معصومه که باردار بود و فرهاد همیشه دوست داشت فرزندش را ببیند و دایی شود، دو دختر دیگرم هنوز در خانه بودند. مادر میگوید: «شب پیش از شهادت پسرم، خواهرش را که باردار بود به بیمارستان بردیم. از کمیته تماس گرفته بودند و ما خانه نبودیم. وقتی برگشتیم، ساعت 3 صبح بود که تلفن زنگ زد. دامادم جواب داد و از منقلب شدن چهرهاش فهمیدم اتفاقی افتاده است. هرچند سکوت کرد و چیزی به ما نگفت. شبعید بود که شهید شد.» آهی از ته دل میکشد و با بغض میگوید: «چرا مادران میمانند و نمیمیرند؟» انگار هر روز صد بار مرده و زنده شده باشد، میگوید هر روز به فرهاد فکر میکند.
تشنه لب و برای آب رفت
معصومه، خواهر شهید میگوید: «همیشه دوست داشت بچه من را ببیند و میگفت پس کی دایی میشوم. شب تولد فرزندم شهید شد. هیچوقت نتوانستم برایش تولد بگیرم.» گریه امان نمیدهد که ادامه دهد. خدیجه خواهر دیگر شهید حضرتی اما با برادر زن فرهاد ازدواج کرده و بیش از دیگر اعضای خانواده با خانواده برادرش در ارتباط است. میگوید پسر و نوه فرهاد هم شبیه خودش هستند. از آن شبعید میگوید که فرهاد شهید شده بود: «فرش عروسمان را که هنوز لوله بود و بازش نکرده بودند انداختیم و سفره عید را رویش پهن کردیم. روز عید از کمیته برای دیدنمان آمده بودند و اضطراب مادر از اینکه فرهاد شهید شده، بیشتر شده بود. اما آنها میگفتند آمدهاند حالا که فرهاد نیست سری به خانوادهاش بزنند و مادر را با این جمله که چه کسی برای دادن خبر شهادت، روز عید را انتخاب میکند، راحت میکردند.»مادر از نحوه شهادت فرهاد آنطور که فرمانده پسرش تعریف کرده میگوید: «فرمانده فرهاد تعریف میکرد که آتش عراقیها شدت گرفته بود و بچهها تشنه بودند. همگی نشسته بودیم که یکباره فرهاد بلند شد و گفت برویم و قمقمه بچهها را آب کنیم. وقتی بعد از چند ساعت تلاش، قمقمه بچهها را پر کرد. همه را به دست و گردنش بست و سینهخیز به سمت سنگرها رفت که آب را بین آنها تقسیم کند. اول آب را به سنگرهایی رساند که تشنگی به آنها فشار آورده بود. یک سنگر مانده بود که به سنگر خودشان برسد، خمپارهای در نزدیکی او منفجر شد و با زخم به ظاهر کوچکی که کنار سرش ایجاد کرده بود، او را شهید کرد.»
راهش حق بود
مادر دستهایش را بالا میگیرد و بعد میاندازد روی پایش. میگوید دیگر دستش قدرت ندارد و انگار شن مشت کرده است. او همین یک پسر را داشت و تقدیم کرد. مادر میگوید: «همسرم همیشه میگفت فرهاد خودش نمیمیرد، کشته میشود. انگار به او الهام شده بود. فرهاد پسر مهربانی بود و وقتی معلمانش بعد از تعطیلات عید به محله آمدند از شهادتش شوکه شدند. هوای همه را داشت. همیشه به یادش هستم و هر وقت تنها میشوم گریه میکنم. نه به دلیل شهادت فرهاد که خوشبختم از اینکه در راه بد نرفت و پیرو امامانش بود، به خاطر اینکه اولاد پیغمبر بود و مظلومانه شهید شد گریه میکنم. پسرم راه خلاف نرفت و راهش حق بود.» دختران هوای مادر را دارند و میگویند او را تنها نمیگذارند چون هر وقت تنهاست به یاد فرهاد گریه میکند. دستم را روی دستش میگذارم و او میگوید فرهاد نیست، اما فرزندان دیگری با رفتن فرهاد پیدا کردهام که به دیدنم میآیند و یادش را برایم زنده میکنند.
وصیتنامه
آری! من هم مثل شهیدان دیگر میروم تا با قطره خونم به دریای شهیدان بپیوندم. باید رفت و در راه خدا جهاد کرد، که راه شهید، راه خداست و باید جواب ندای «هل من ناصر ینصرنی» حسین(ع) را لبیک گویم. من آن روزی که لباس مقدس پاسداری را به تن کردم، به خدای خود سوگند یاد نمودم که تا آخرین قطره خونم برای نابودی دشمنان اسلام و همچنین نابودی منافقان و این گروهکهایی که دم از خلق مستضعف میزنند، ایستادگی نمایم. توصیه من به شما برادران پاسدار و همرزم، این است که دست از پشتیبانی امام امت، (خمینی(ره) بزرگ) ـ که رهبر تمامی مستضعفین جهان استـ برندارید و باید به دست شما رزمندگان و رهبری امام خمینی(ره)، پوزه کثیف این تجاوزگران را به خاک بمالیم. مادر عزیزم! امیدوارم من را حلال کنی؛ چون نتوانستم وظیفه پسری را برایت انجام دهم و از اینکه من در راه خدا جهاد کردم و کشته شدم، هیچ ناراحت نباش. من نیز امانتی از جانب خدا نزد شما بودم و خدا در قرآن میفرماید که بازگشت همه به سوی اوست. ما به فرمان خدا آمدیم و به سوی او هم رجوع خواهیم کرد. صحبتی هم با برادرم احمد (داماد خانواده): احمد جان! امیدوارم مرا حلال کنی. در ضمن احمد جان! چون من برادری ندارم، میخواهم که در غیاب من برای مادرم پسری خوب و برای خواهرانم برادری خوب باشی و از آنها سرپرستی کنی. همسر عزیزم! امیدوارم من را ببخشی؛ چون وظیفهای سنگین بر دوش من بود و میبایستی به وظیفه خود عمل میکردم. از تو میخواهم در تربیت فرزندانمان، کوشا باشی. از تو میخواهم که اگر فرزند آیندهمان پسر بود، اسمش را مهدی بگذاری و اگر دختر بود، خودت نامش را انتخاب کنی و امیدوارم من را ببخشی که شما را تنها گذاشتم و در ضمن امیدوارم حلالم کنی و از تو میخواهم که در مسائل و فرایض مذهبی ـ که همانا خواندن نماز و گرفتن روزه و غیره استـ کوشا باشی، تا تو هم رستگار شوی.
فرهاد حضرتی
1361/12/05
* همشهری محله