کتاب کاشوب - کراپ‌شده

می شود شب عاشورا چند ساعت در روضه نشسته باشی و نمی به چشمت ننشیند و می شود در یک روز کاملاً عادی، در اداره، وسط نوشتن یک مقاله، یکهو و بی مقدمه دست از تایپ بکشی و های های بزنی زیر گریه.

حسینیه مشرق- اسمش عباس بود، در تعزیه هم عباس خوانی می کرد. هر سال وقت تعزیه ی عصر عاشورا، حکیم بن طفیل قبل از ضربه ی آخر خطاب به او رجز می خواند «عباس بنگر در کف چه دارم.» به خاطر همین شعر، «بنگر» چسبیده بود دنباله ی اسمش، صدایش می کردند عباس بنگر. کسی چه می داند. آن روزها که قبای سفید و عبای سبزش را می پوشیده، عمامه اش را روی سر محکم می کرده، بند چکمه های چرمی را می بسته، سوار اسبش می شده و مشک در دست می تازانده سمت شریعه، شاید من از ذهنش گذشته ام. درست همان لحظه که بی دست می افتاده از روی اسب و «ادرک اخا»یش صدای گریه زن های محله را به آسمان می برده، شاید به من فکر کرده. شاید این وضعیت اثر دعای عباس بنگر بوده در حق نوه ای که ھیچ گاہ ندیدش۔ در حق من۔

«امشبی را شه دین در حرمش مهمان است، مکن ای صبح طلوع» موج آشفته ی دستها بالا می رفت و پایین می آمد. جمعیت به هم فشرده و متراکم مثل تودهای واحد، این سو و آن سوی حیاط پادگان می چرخید. هر تجربه ای قدسی، هر آیین دینی، برای دین دار یک «آن» دارد. یک «آن» که زمان متوقف می شود. صداها گنگ و مبهم می شوند و تصویرها مات. رنگ ها در هم می شوند و جهان از حرکت می ایستد. یک آن قطع و وصل که از این جا کنده می شوی، به جایی، چیزی یا کسی دیگر می پیوندی، معلوم نیست چقدر طول بکشد. گامی چند ثانیه بیشتر نیست. دوباره برمیگردی بین جمعیت، مثل رویا با دقیق تر مثل شهود. ظهر عاشوراهای پادگان لشکر هشت برای من «آن» بود. این آن را دوست داشتم. این لحظه ی رها شدن، بیقاعدگی، آشفتگی، همیشه دلم می خواست می توانستم به جای تماشای آن امواج خروشان سرکش و سینه زن، از روی شانه ی بابا خودم را بیندازم وسط موج. مشکل فقط این نبود که سنم نمی رسید. به آن موج زدن شجاعت می خواست. تهور می خواست. می ترسیدم از خفگی، از له شدن.

«عصر فردا بدنش زیر سم استان است، مکن ای صبح طلوع» آن سالها برنامه ی ثابت هر عاشورامان این بود که برویم خیابان شمس آبادی، مجلس عزاداری لشکر هشت نجف اشرف، بین عزادارهایی که خیلی ها مثل بابا از جنگ برگشته بودند و برای همین اوج گریه شان زمزمه ی پایانی مجلس بود و «کجایید ای شهیدان خدایی». امام حسین لشکر هشت، امام حسین رزمنده ها بود، امام حسین جبهه و جنگ، امام حسین حماسه و خون، امام حسین نوحه های آهنگران و فخری و کویتی پور، امام حسین حاج حسین خرازی و حاج مصطفای ردانی، امام حسین سیاسی، امام حسین انقلابی.

همیشه که قرار نیست همه چیز ثابت بماند. موج است دیگر می آید و همه ی آنچه را برای خودت ساخته ای یا دیگران ساخته اند، با خود می برد. سالهای جوانی، سالهای پرسش و تردید و نقد، از راه رسید. سالهای برهم خوردن نظم های قبلی و تعریف های متعارف. چرا باید روضه ها این طوری باشد؟ چرا در انحصار یک عده آدم خاص؟ مگر امام حسین فقط مال شماست؟ اصلا چرا امام حسین باید این شکلی باشد؟ نمی شود جور دیگری به عاشورا نگاه کرد؟ نمی شود جور دیگری مجلس گرفت؟ روضه های «آیه» (مؤسسه ی فرهنگی هنری آیه، از تشکلهای فرهنگی هنری شهر اصفهان در اواخر دهه ی ۷۰ و اوایل دهه ی ۸۰ ) از دل این پرسش ها و دغدغه ها بیرون آمد. وقتی فکر می کردیم دیگر امام حسین های سنتی و سیاسی جوابگو نیستند، وقتی می خواستیم خودمان صاحب مجلس باشیم و برای امام حسین خودمان مجلس بگیریم، سال اول یکی از سالن های اجتماعات شهر را اجاره کردیم، نزدیک کلیسای وانک. اسم مجلس را گذاشتیم «من هم حسین را دوست دارم»، مجلس مان تبلیغات نداشت. فقط با کارت دعوت می شد وارد شد. فقط هم جوانهای همسن و سال.

هر سال به هزار زحمت یک جا برای مجلس مان پیدا می کردیم. یک سال سالن ورزشی دانشگاه، یک سال اجتماعات اداره برق، یک سال فروشگاه نوسازی که هنوز جنس نیامده بود داخلش، کارمان از هفته ها قبل از محرم شروع می شد، کار شبانه روزی فشرده، جلسه پشت جلسه، برای همه ی جزئیات مراسم برنامه ریزی می کردیم. با هدف تغییر، طرحی نو در انداختن، برهم زدن سنت مرسوم از تلاوت قرآن تا منبر، از شعر و روضه تا فضا آرایی داخل و بیرون مجلس با المان ها و طرح های حجمی و مفهومی، انگار می خواستیم امام حسین را از دست سنت رها کنیم یا شاید خودمان را رها کنیم. امام حسین آیه، امام حسین لشکر هشت نبود. امام حسین هیأت رزمندگان نبود. امام حسین هیأتهای سنتی بازار نبود۔ امام حسین روضه های خانگی نبود. حتی امام حسین «عاشورائیان» هم نبود. سخت است بگویم چه بود. بیشتر می دانستیم که چه ها نیست. تعریفش در نفی دیگرها بود. چراغ روضه ی ما چند سالی روشن ماند ولی عمر زیادی نکرد.

...

از این مقتل به آن مقتل، از این روایت به آن روایت. کدامش معقول است؟ کدامش صحیح السند است؟ کدامش راویان ثقه دارد؟ کدام ضعیف است؟ کدام تحریف است؟ اصلا مقتل نویسش کیست؟ استادش که بوده؟ سلسله ی راویانش چه کسانی اند؟ منابعش چه بوده؟ با چه عینکی به عاشورا نگریسته؟ فقیه بوده یا صوفی؟ اصولی بوده یا اخباری؟ اشعری بوده یا معتزلی؟ واعظ بوده یا محدث؟ به فرموده ی سلطان نوشته یا به حکم دل؟ زمانه اش چه بوده؟ نسبت شیعه و سنی چه بوده؟ رابطه ی شیعه و حکومت چه بوده؟ فهم غالب از عاشورا چه بوده؟ بعد ذره بین بگذارم روی تک تک روضه ها، تک تک خرده روایت ها، خرده واقعه ها، همان ها که با هر کدامشان یک مداح مجلسی را طی می کند. اول بار چه کسی گفته؟ کجا؟ به چه کیفیت؟ چند نفر؟ چند تیر؟ چند ضربه؟ چند زخم؟ توی مجلس تا بیایم رد روضه را بگیرم که مستند است یا نه، روضه خوان رسیده است به «و سیعلم الذین ظلموا».

تا بیایم چرتکه بیندازم که نوحه ضعیف است یا قوی، مداح دارد «بالنبی و آله» میگوید. تا بیایم مضمون دعاها را بسنجم از نظر معرفتی، بغل دستی ام رفته تحت قبه و حاجتش را گرفته و برگشته. و هنوز به جمع بندی نرسیده ام که بشقاب قیمه را می دهند دستم. هزارها حسین، هزارها عاشورا، هزارها کربلا در ذهنم، صبح تا شام با هم در بحث و ستیزند. هر بار یکی غالب می شود. هر بار یکی حقانیتش را اثبات می کند و من حیرانم آن وسط که حسین من کجاست؟ عاشورای من کدام است؟ برای همین است که خیلی وقتها غبطه می خورم به حال همین پیرمرد روضه ای ها که نمی دانند مقتل معتبر و نامعتبر چیست و نمی دانند عاشورا پژوهی دیگر چه صیغه ایست و نمی دانند آسیب شناسی با سین است یا صاد و از خط کشی های سیاسی و باندی مداحان و منبری ها و مجالس بی خبرند، اما همان پای سماور یا دم کفش کن تا «السلام علیک یا اباعبدالله» به گوششان می رسد اشکاشان به پهنای صورت جاری می شود.
اول راهنمایی که بودم با چند نفر از همکلاسی ها برای بازی در یک فیلم تلویزیونی انتخاب شدیم، صبح اول وقت مینی بوس می آمد دنبال مان، می بردمان محل فیلمبرداری، گریم سرپایی و توجیه و تشر که توی دوربین نگاه نکنیم و نخندیم و نور و صدا و دوربین و ریل و تراولینگ و باقی قضایا تا شب که دوباره مینی بوس می رساندمان خانه. فیلم یکی دو بار از تلویزیون پخش شد. یک فیلم جنگی شعاری که فکر نکنم این روزها کسی بخواهد ببیند ولی برای من اتفاق مهمی را رقم زد. در آن یکی دو هفته چشم من به عالم جدیدی باز شد که از وجودش بی خبر بودم. لااقل تا مدتها دیگر مسحور هیچ فیلمی نمی شدم. دیگر می دانستم که هر فیلم «پشت صحنه»ای دارد و این نسبتم را با عالم فیلم تغییر داده بود. انگار عارفی که دید برزخی پیدا کرده، انگار ساحری که به اکسیر اعظم دست یافته، راز فیلم فاش شده بود برایم، مشت سینما گشوده شده بود مقابلم. مثل بدنی زیر تیغ جراح در اتاق تشریح، مثل راش های یک زندگی روی میز تدوین فیلمساز، مثل پر پروانه زیر میکروسکوپ جانورشناس.
جهان بی راز، جهان بی افسون، جهان شناخته شده و تسخیر شده شاید جهان معقولتری باشد اما لزوما جهان جذاب تری نیست. نسبتی هست میان لذت و راز، میان سرخوشی و ندانستن، این حقیقت را اگر زودتر می دانستم، شاید مسیر دیگری می رفتم. لااقل تا آن اندازه که امکان انتخاب برایم فراهم بود. شاید می رفتم سراغ موضوعی دیگر. سراغ حوزه ای فرسنگ ها دور از این حوزه. شاید.
وقتی بدانی راهی که در آن پا گذاشته ای راه بی برگشتی است برای رهایی تقلا نمی کنی. با تقدیرت کنار می آیی، آن اوایل خیلی کار سخت تر بود. کم می آوردم، مستأصل می شدم. نمی دانستم آن من کجاست. آن من در هیاهوها گم شده بود. همه ی این سالها وقتی وارد مجلسی می شدم، نمی دانستم رفته ام برای تحقیق یا عزاداری، نمی دانستم باید سر بچرخانم و ببینم یا سر زیر بیندازم و بگریم. حالا ولی کم کم دارم با این شرایط کنار می آیم. حالا می دانم که قرار نیست همه ی آنها شبیه هم باشند. می دانم که هر کس در این خیمه آن خودش را دارد، آن اختصاصی خودش را.

می شود شب عاشورا چند ساعت در روضه نشسته باشی و نمی به چشمت ننشیند و می شود در یک روز کاملاً عادی، در اداره، وسط نوشتن یک مقاله، یکهو و بی مقدمه دست از تایپ بکشی و های های بزنی زیر گریه. حالا دارم همزیستی مسالمت آمیز من پژوهشگر شکاک پرسشگر و من باورمند طالب یقین را تمرین می کنم. مرز تعریف کرده ام برای هر کدام شان، یک وقتهایی حتی ممکن است به آن من اولی اجازه ندهم همراهم بیاید. مثل وقتی رفتم پیاده روی اربعین، بدون دفترچه و راکوردر و دوربین.
یک وقتهایی هم دم کفشکن می ایستم، سنگهایم را با من اولی وا می کنم، زل می زنم توی چشمش و صریح می گویم که امشب فقط آمده ام روضه. او هم طفلی چیزی نمی گوید. مراعاتم را می کند، نمی آید داخل مجلس و می ایستد بیرون سیگاری دود می کند. اگر هم بیاید داخل، یک گوشه چمباتمه می زند و صم بکم فقط تماشا می کند. مجلس که تمام می شود دلداری اش می دهم «دستگاه آقا که فقط منبری و گریه کن و روضه خوان نمیخواهد، غیر از این است؟»

آنچه خواندید، گوشه ای از یک روایت بود که به همراه 22 روایت دیگر از روضه هایی که زندگی می کنیم، کتاب «کاشوب» را تشکیل داده اند. دبیر این مجموعه نفیسه مرشد زاده است که آخرین روایت را نیز خود او نوشته. اما این روایتی که در این مطلب خواندید به قلم محسن حسام مظاهری نوشته شده بود. این کتاب که در آستانه ماه محرم امسال به بازار کتاب آمد حالا به چاپ دوم رسیده و می شود آن را با قیمت 15500 تومان از کتابفروشی های معتبر سراسر کشور خرید. این کتاب را انتشارات اطراف منتشر کرده و قرار است مجموعه های بعدی اش به قلم نویسندگانی دیگر نیز از راه برسند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس