حسن سلطانی - کراپ‌شده

این صدا همچنان پخش می‌شد تا زمانی که از تهران و از ستاد جنگ نوار اعلام وضعیت قرمز برای همه مراکز فرستاده شد و نواری که با صدای من پخش می‌شد، حذف گردید.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - «شنوندگان عزیز توجه فرمایید، صدایی که هم اکنون می‌شنوید وضعیت قرمز یا وضعیت خطر است و معنی و مفهوم آن این است که به پناهگاه‌ها و نقاط امن پناه ببرید.» شاید خیلی‌ها به خصوص مردم اهواز روزهایی را که جنگ با تمام نامردی‌اش، رخ عیان کرد، با این پیام به خاطر داشته باشند؛ پیامی که در ابتدا «حسن سلطانی» گوینده خبر و مجری باسابقه صدا و سیما بعد از به صدا درآمدن آژیر خطر آن را می‌خواند. سلطانی اگرچه از سال 58 به صداوسیما یا همان رادیو و تلویزیون انقلاب اسلامی ایران می‌رود، اما یک سال بعد دست سرنوشت او را راهی خوزستان کرده و از قضا نخستین روزهای جنگ را در مرکز رادیو و تلویزیون اهواز سپری می‌کند. روزهایی که معتقد است هر کسی در هر عرصه‌ای که مشغول به فعالیت بود، درگیر جنگ و یک رزمنده به تمام عیار می شد. او اگرچه برای گویندگی خبر پا به مرکز اهواز می‌گذارد؛ ولی با نواخته شدن شیپور جنگ، پا را از گویندگی فراتر گذاشته و حتی برای گرفتن گزارش به مناطق عملیاتی نیز می‌رود... گزارش‌هایی که چاشنی تمام آنها اشک و حسرت بوده و چه خاطره‌هایی که از آنها ندارد. معتقد است به کار برای دفاع مقدس عشق می‌ورزیده حالا چه در گویندگی خبر باشد چه در نویسندگی و چه در گزارشگری از جنگ... می‌گوید: «من هرچه یاد گرفتم در آن دوران بود. دورانی که ضبط ناگرا را می‌انداختم روی دوشم و از مناطق جنگی گزارش رادیویی و تلویزیونی تهیه می‌کردم. من آن روزها در راهی قدم گذاشته بودم که جز رسیدن به شهادت، پایانی برای آن نمی‌خواستم؛ اما به قول مرحوم حسن حسینی «یارب چه حکمتی است که طوفان انقلاب گهواره شهادت ما را تکان نداد.»

 گویندگی خبر در جنگ را از چه زمانی آغاز کردید؟
دقیقا از روز اول جنگ... روز سی و یک شهریورماه.

 آن موقع کجا بودید؟
من آن موقع اهواز بودم و در صدا و سیما یا همان رادیو و تلویزیون اتقلاب اسلامی ایران مشغول به کار شده بودم.

 و کی وارد صدا و سیما شدید؟
اردیبهشت سال 58 آزمون دادم و خرداد 58 رسما وارد اداره کل اطلاعات و اخبار مرکز همدان شدم. تا پایان سال 58  هم در مرکز همدان بودم؛ ولی از 15 فروردین 59 به خوزستان و مرکز رادیو و تلویزیون اهواز منتقل شدم.

 چندسالتان بود؟
حول و حوش بیست.

 همدان کجا، اهواز کجا؟ چطور از غرب رفتید جنوب؟!
دلیل اصلی رفتنم به اهواز، منتقل شدن مدیر مرکز همدان به مرکز خوزستان بود. مرحوم پیکری، مدتی از رفتن‌شان به مرکز صداوسیمای اهواز نگذشته بود که با من تماس گرفتند و گفتند اینجا گوینده کم داریم. شما حاضری بیایی اهواز؟ من از یک طرف علاقه عجیبی به ایشان داشتم و از طرف دیگر به این موضوع اعتقاد قلبی داشتم که اگر کسی از شهرش هجرت کند، امکان رشد او فراهم‌تر است، لذا پیشنهاد ایشان مبنی بر ادامه فعالیت در مرکز اهواز را یک فرصت خوب تلقی کرده، بار سفر بستم و رفتم.

 شش ماه اول که همه چیز آرام بود و خبری نبود!
بله از فروردین تا شهریورماه همه چیز آرام بود و ما فعالیت عادی و معمولی خودمان را در اهواز داشتیم؛ ولی از  31 شهریور که توپ جنگ شلیک شد، شرایط تغییر یافت.

 و این تغییر شرایط تا کی برای شما ادامه داشت؟ یا اینطور بپرسم چقدر از دوران خدمت‌تان در اهواز  و در زمان جنگ گذشت؟
به مدت شش ماه یعنی از زمان آغاز تجاوز عراق به ایران تا اوایل سال 60 در عرصه دفاع مقدس و در مرکز اهواز بودم.

 کار در رسانه صرفا انتخاب و علاقه خودتان بود یا خیلی اتفاقی با آن روبه رو شدید؟
جالب است بدانید که من در دوران نوجوانی و قبل از انقلاب یعنی دوران پهلوی به دلیل ماهیت رادیو و تلویزیون هیچ گاه تلویزیون نگاه نمی‌کردم. اما با پیروزی انقلاب اسلامی که هر کسی در یک عرصه‌ای خودش را مامور به انجام وظایف انقلابی دانست، ما نیز خداوند توفیق‌مان داد که حوزه ماموریتی‌مان در عرصه رسانه باشد و آنجا خدمت کنیم. به قول شاعر؛ «منی که لفظ شراب از کتاب می‌شستم؛ زمانه کاتب دکان می فروشم کرد».

 اصلا استعدادی در زمینه گویندگی داشتید؟
بله؛ خیلی زیاد. من چون در بیشتر جلسات قرآن و مذهبی به همراه شهید مدنی بودم و معمولا با آن سن و سال کم، تریبون داشتم و صحبت می‌کردم، لذا سخن گفتن در جمع جز تعلقاتم بود و از آن استفاده هم می‌کردم.  بنابراین به محض اینکه رادیو و تلویزیون اعلام کرد که به گوینده و گزارشگر و مجری نیاز دارد من رفتم و در آن فراخوان شرکت کردم و خوشبختانه قبول هم شدم.

 پس گویندگی کار سختی برای شما نبوده است!
نه؛ اصلا و ابدا کار سختی نبود. اتفاقا جز و علایقم بود.  انتخابی بوده که با یک علاقه و استعداد همراه شده است...دقیقا ... اصلا شغل ما رسانه‌ای‌ها یک شغل سخت است و شغلی است که در فراز و فرودهای اجتماعی دچار مخاطرات فراوانی می‌شود. برای همین شدیدا نیاز به علاقه دارد و تا وقتی عشق نباشد، نمی‌شود سال‌های متمادی در این حوزه خدمت کرد. در نتیجه عنصر اولیه و نیروی محرکه و آن چیزی که شما را راه می‌اندازد، عنصر عشق به رسانه است و عشق به کار در رسانه است که می تواند به شما کمک کند که به سرمنزل مقصود برسید.

 از اینکه خیلی زود حرفه گویندگی‌تان درگیر جنگ شد، ناراحت نبودید؟
نه. جنگ همه افراد در هر حوزه‌ای را درگیر کرد به گونه‌ای که هر کسی در هر حرفه و شغلی که بود، خودش را با شرایط جنگی و شرایطی که ناخواسته پیش آمده بود، تطبیق داد. آن موقع ماموریت اولیه این شد که همه کارها زمین گذاشته شود و هر کاری که به دفاع از کشور و تقویت رزمندگان کمک می‌کند، در اولویت انجام قرار گیرد. این موضوع برای ما در رسانه تعریف شد.

 برای شما جنگ از کی و از کجا شروع شد؟
از همان روز اول مهرماه. حتی نوع لباس پوشیدن‌مان، نوع اداره رفتن‌مان، نوع ساعت کاری‌مان کاملا تغییر کرد. یعنی از روز اول مهر 1359 دقیقا لباس‌مان شد یک شلوار خاکی کتان، پیراهن‌مان شد یک پیراهن چهارجیب و بلند و گشاد و کفش‌مان هم شد یک کفش کتانی. از همه دنیا، تعلقات ما همین سه قلم بود و به هیچ چیزی دلبستگی نداشتیم و اهم و فی الاهم ما فقط در جنگ، در شهادت و کمک به دفاع و حضور در حلقه مجاهدان و مناطق نبرد خلاصه می‌شد.

 اولین خبری که با شروع جنــگ خــوانــدیــد، خــاطـــرتــان هست؟
اولین خبــــری که خوانــدم را به یـاد ندارم؛ ولی خاطرم هست که عصر روز 31 شهریور حول و حوش ساعت 16 بود و ما طبق برنامه هر روز قرار بود ساعت 17 اخبار استان را از رادیو اهواز بخوانیم. من آن موقع گوینده خبر  رادیو اهواز بودم. نشسته بودیم در تحریریه خبر و با سردبیر مشغول بستن خبرها بودیم که ناگهان صداهای مهیبی که تا آن موقع نشنیده بودیم و برایمان آشنا نبود، به گوش‌مان رسید. به دنبال آن شیشه‌های مرکز هم شروع به تکان خوردن کرد و حتی چندتای از آنها شکست. همین صداها از مرکز شهر، فرودگاه و راه‌آهن نیز شنیده می‌شد و باوجود آنکه ما با انفجارها به خاطر مشکلات مرزی و خرابکاری‌های خلق عرب زیاد آشنایی داشتیم؛ آن صداها اصلا برایمان آشنا نبود؛ بمباران هوایی را نه شنیده بودیم و نه دیده بودیم. بلافاصله با برخی استان‌ها از جمله شیراز و تبریز و حتی تهران هم تماس گرفتیم که متوجه شدیم آن استان‌ها نیز شرایط مشابهی مانند ما دارند. آنجا بود که مطمئن شدیم مورد تجاوز و هجمه دشمن بعثی قرار گرفته‌ و بمباران شده‌ایم.

 و این خبر  را همان ساعت 17 اعلام کردید؟
این اتفاق فقط در حد یک خبر کوتاه و ابتدایی از بمباران شهر اهواز در خبر ساعت 17 استان خوزستان اعلام شد. چون هنوز اینکه خبر شروع جنگ را به چه صورتی به مردم بگویند توسط شورای عالی دفاع مشخص نشده بود و سازماندهی اینکه خبرها به چه شکلی منتشر بشود با آن نهاد بود.

 پس خبر شروع جنگ از چه زمانی به صورت رسمی در رادیو و تلویزیون ایران اعلام شد؟
همان شب در خبرهای شبکه یک و دو به صورت رسمی اعلام و حمله عراق به ایران رسانه‌ای شد.

 آن موقع هر استانی یک رادیو داشت؟
استان‌های بزرگی مثل خوزستان، اصفهان، تهران و فارس و آذربایجان، خراسان و ... که به دلیل وسعت و جمعیت‌شان جز مراکز درجه یک بودند، فرستنده‌های پرقدرت رادیویی داشته و هر روز یک بخش خبـــری مستقل در رادیـــو بـه آنهــا اختصاص می‌یافت.

 فقط رادیو؟
اول رادیو بود؛ ولی بعدا تلویزیون هم راه افتاد.

 رادیو و تلویزیون از همان ابتدا همسو با جنگ شد؟
ما از همان لحظه نخست شاید هم زودتر به دلیل اطلاعات و اخباری که از مناطق مرزی داشتیم، احتمال اتفاقاتی را در کشور می‌دادیم؛ ولی تحلیل‌مان حمله با این وسعت و اشغال نقاط زیادی از کشورمان نبود؛  ولی به ضرس قاطع می‌توانم بگویم با اولین صدایی که از جنگ در کشور پیچید، نخستین مرکزی که بعد از یگان‌های رزمی و زرهی به طور مستقیم وارد میدان شد و همه برنامه‌هایش در خدمت جنگ و دفاع مقدس قرار گرفت، رادیو و تلویزیون بود.

 هیچ وقت پشیمان نشدید از این‌که مرکز اهواز  را برای کار انتخاب کردید؟
هیچ وقت، اتفاقا خیلی خوشحال هم بودم. من رفتن به اهواز را لطف خدا و یک قسمت مبارک می‌دانم. بهتر است این‌طور بگویم که نقطه طلایی زندگی من همان دورانی است که در خوزستان و در مناطق عملیاتی، نفس به نفس شهدا و ایثارگران و رزمندگان سپری شد.

 واقعا کار کردن در آن شرایط آن هم در اهواز خوشحالی داشت؟!
ببینید، مردم ما با جنگ به چند شکل برخورد کردند. عده‌ای همان لحظه اول قافیه را باختند و به هر قیمتی بود کشور را ترک کردند. عده دیگر مدت زمانی صبوری کردند به امید تمام شدن جنگ؛ ولی وقتی دیدند قصه حالاحالاها تمامی ندارد، آنها هم کشور را ترک کردند و گروه سوم که اکثریت مردم بودند، تمام قامت ایستادند و تا آخرین لحظه جنگ دست از دفاع از کشورشان برنداشتند. من هم اصالتا خوزستانی نبودم، ضمن اینکه کارمند رسمی هم نبودم و هیچ اصراری هم نبود که بمانم، اما کمربند همت را بستم، عزم را جزم کردم و تمام قامت و شبانه روز و با افتخار در خدمت دفاع مقدس ماندم تا لحظه ای که ماموریتم بود. کار به جایی رسیده بود که ما حتی با همکاران‌مان برای رفتن به مناطق عملیاتی و گرفتن گزارش دعوا می‌کردیم و با توجه به این کار نوبتی بود، گاهی تلاش می‌کردیم سر همدیگر کلاه بگذاریم و حاشا کنیم که دفعه قبل من نرفتم، در حالی که می‌خواستیم برویم داخل آتش، می‌خواستیم برویم جایی که معلوم نبود فردا برمی‌گردیم؛ اما برای رفتن و برنامه تهیه کردن و برای حضور در شب عملیات در منطقه عملیاتی سرودست می‌شکستیم. ای بسا با همدیگه مشاجره هم می کردیم که البته بسیار مشاجره شیرینی بود؛ اما هیچگاه قصد ترک منطقه و بازگشت به مناطق آرام را نکردیم و ماندیم.

 مگر شما  گوینده خبر نبودید؟ پس قصه رفتن به مناطق جنگی در شب‌های عملیات چه بود؟
من در مرکز اهواز هم در تحریریه خبر بودم و کار نویسندگی و گویندگی خبر را انجام می‌دادم و هم کار گزارشگری در مناطق عملیاتی را. شب‌ها هم در رادیو یک برنامه شامگاهی اجرا می‌کردم. پس به نوعی آچار فرانسه بودید!بله همین طور است. آن دوران محدودیت برایمان معنا نداشت، اینکه من برای گویندگی خبر آمدم، پس جز  این کار نباید کار دیگری انجام دهم. اتفاقا آن زمان هر کسی هرکاری که از دستش برمی‌آمد و صلاحیت انجام آن را داشت، انجام می‌داد و از آن دریغ نمی‌کرد.

 از قالب گزارش‌های‌تان در شب‌های عملیات بگویید. رادیویی بود یا تلویزیونی؟
هم رادیویی بود هم تلویزیونی. کار ما به این صورت بود که اکثر مواقع شب‌های عملیات می‌رفتیم در مناطق عملیاتی و با فرماندهان و رزمندگان صحبت می‌کردیم و از آنها گزارش می‌گرفتیم. مرحله بعد ارسال گزارش‌ها برای مرکز تهران بود که نهایتا از شبکه یک یا در برنامه‌های تولیدی پخش می‌شد.

 در چه عملیات‌هایی شرکت کردید؟
عملیات‌های بیت المقدس مقدماتی، آزادسازی هویزه، آزادسازی سوسنگرد  در جنوب و البته برهه‌ای هم در غرب کشور برای گزارشگری رفتم.

 در مناطق عملیاتی با شخصیت‌های خاص و مهم هم مصاحبه داشتید؟
بله زیاد. مثلا در غرب و در اسلام آباد یادم است با شهید شیرودی صحبت کردم. چندین بار در سپاه اهواز با آقای شمخانی یا در هویزه با حسین علم الهدی مصاحبه کردم که این گفت وگو چند لحظه قبل از شهادت ایشان انجام شد.

 از گفت وگو با شهید حسین علم الهدی بگویید.
خاطرم هست 17 دی بود اگر اشتباه نکنم. 17 دی سال 59، هویزه بودیم و بچه‌ها داشتند می رفتند خط، آخرین نقطه‌ای که نیروهای خودمان آنجا بودند. من و حسین علم الهدی کنار یک پی ام پی نفربر ایستاده بودیم. از زمین و هوا گلوله می‌بارید، به شهید علم‌الهدی گفتم: «حسین کجا داری میری؟» گفت: «دارم میرم جلو‍. دانشجویان خط امام جلو هستند.» گفتم: «اما اون جلو هم آتش خودمان داره میریزه، هم آتش عراقی‌ها.» با لبخند گفت: «خدا بزرگه. چیزی نیست. من رفتم.» خیلی جوان نازنین و خوش‌سخن و خوش بر و رویی بود. و او رفت و رفت و رفت...!

 گزارشی دارید که بیشتر  از همه کارهای‌تان به دل‌تان نشسته باشد و با آن خاطره خوبی داشته باشید؟
همه مصاحبه‌هایم برایم عزیز و مقدس هستند و به خودم اجازه نمی‌دهم که تفکیک‌شان کنم؛ اما یکی از به یادماندنی‌ترین گزارش‌هایی که داشتم، در سوسنگرد گرفته شد. ماجرا از این قرار بود که یک بار رفته بودیم سوسنگرد. زمانی که مردم داشتن شهر را تخلیه می‌کردند. اتفاقا بچه‌های سپاه اصفهان هم آنجا بودند. از دور دیدم در یکی از خانه‌ها سه چهارتا جوان سپاهی ایستادند و به یک پیرمرد و پیرزنی که دم در خانه‌شان ایستاده‌اند و به عربی با هم صحبت می‌کنند، زل زده‌اند. به ذهنم رسید که این می‌تواند یک موضوع خوبی برای گزارش باشد. به خانه نزدیک شدم، دیدم پسر همان خانواده با پدر و مادرش با زبان عربی در حال صحبت کردن است و از آنها می‌خواهد هرچه سریع تر اسباب و اثاثیه‌شان را جمع کنند و بروند اهواز، درحالی که پدر و مادر از این امر ممانعت می‌کردند و همین باعث شده بود که آن پسر خواسته‌اش را با التماس و گریه عنوان کند. پسر با دستش به در خانه که ازبس گلوله خورده بود، مثل آبکش شده بود، اشاره می‌کرد و می‌گفت: «آخه مادر من، پدر من این  در سوراخ سوراخ شده. این دفعه دیگه گلوله بزنند می‌خوره به خودتون.» پدرش می‌گفت: «مگه خون آدم‌هایی که از شهرهای دیگر آمده‌اند تا از شهر من دفاع کنند از خون من رنگین‌تر است. غریبه‌ها باید بیاین از شهری که من سال‌ها در آن زندگی کردم، حراست و پاسداری کنند، بعد من اینجا را بگذارم و بروم.» حالا ما همه اینها را داریم با چشم اشکبار فیلم می‌گیریم درحالی‌که آنها به هیچ صراطی مستقیم نبودند. از پسر اصرار و از والدینش انکار تا اینکه مادرش گفت: «باشه من قبول می‌کنم از اینجا برم؛ ولی به شرط اینکه تک تک آجرهای خانه را بدهی من با خودم ببرم. من با گوشه گوشه این خانه خاطره دارم. عشق من در این خانه کنارم بود. فرزندانم اینجا به دنیا آمدند و قد کشیدند. چطور می‌توانم راحت بگذارم و بروم.» اینجا بود که همه آدم‌هایی که دورشان بودند بی‌اختیار گریه‌شان گرفت. مادر دست همسرش را گرفت و گفت: «ما می‌مانیم و از خانه و سرزمین‌مان حفاظت می‌کنیم حتی اگر به قیمت از دست دادن جان‌مان باشد.»  و در حالی که پسرش زار زار گریه می‌کرد، در را بست و رفت داخل خانه.این یکی از به یادماندنی‌ترین گزارش‌های من در دوران حضورم در اهواز بود که برای پخش به تهران رفت؛ ولی از بد روزگار آنجا گم شد و این گزارش هیچ وقت پخش نشد. شاید یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌های دوران خدمت من همین باشد. چه حسرت تلخی...!بله؛ تلخ و تلخ و تلخ.

 پیام آژیر خطر را هم شما می‌خواندید؟
بله تا زمانی که هنوز نوار اعلام وضعیت خطر در سراسر کشور سراسری منتشر نشده بود، و با توجه به اینکه این پیام در اهواز بیشتر مورد نیاز بود، قرعه فال به نام من دیوانه زدند و از من خواستند که این پیام را بخوانم.

یعنی پخش آژیر خطر از رادیو از اهواز شروع شد؟
آژیر خطر که در زمان حمله هوایی پخش می‌شد، مدتی طول کشید که به همه مراکز و استان‌ها ارسال شود و با توجه به اینکه اهواز یکی از مناطقی بود که هواپیماهای عراقی زیاد در رفت و برگشت از آسمانش بودند و مانوری میدادند و دیوار صوتی را می‌شکستند نیاز به این آژیر در این شهر بیشتر از بقیه جاها احساس می‌شد. بنابراین این پیام را به صورت مکتوب به من دادند و قرار شد با صدای من ضبط شود که تا مدتی سه پیام «شنوندگان عزیز توجه فرمایید صدایی که هم اکنون می‌شنوید وضعیت قرمز یا وضعیت خطر است و معنی و مفهوم آن این است که به پناهگاه‌ها و نقاط امن پناه ببرید» و آژیر بعدی معنی و مفهوم آن شرایط وضعیت زرد و دیگری اعلام وضعیت سفید و شرایط امن، با صدای من در رادیو پخش می‌شد.

 این وضعیت تا کی ادامه داشت؟
این صدا همچنان پخش می‌شد تا زمانی که از تهران و از ستاد جنگ نوار اعلام وضعیت قرمز برای همه مراکز فرستاده شد و نواری که با صدای من پخش می‌شد، حذف گردید.

 چه حسی داشتید وقتی صدای خودتان را موقع پخش آژیر می‌شنیدید؟
به خودم می‌گفتم عجب کاری کردم. این صدای ما باعث شده همه بلرزند و بترسند و فرار کنند به سمت پناهگاه.

 گفتید شش ماه بیشتر در رادیو اهواز نبودید و بعد رفتید مرکز تهران!
بله؛ حدودا همین مدت زمان بود.

 چه شــــد که با ایـن عشــق و علاقه‌ای که به حضور در اهواز و مناطق عملیاتی داشتید، دل کندید آن هم به مقصد تهران؟
ماجرا از این قرار است که طی زمانبندی و برنامه‌ریزی انجام شده، عملیات ثامن الائمه نوبت گزارشگری من و رفتنم به منطقه عملیاتی بود. همه چیز اعم از نور و صدا و دوربین‌ها جمع شده بود و برای حرکت راس ساعت 16 آماده بودیم که ناگهان سردبیر خبر آمد و گفت: «آقای سلطانی، خانم فلانی گوینده شیفت خبر امروز بیمار شدند و نمی‌آیند. در نتیجه شما باید بمانید و نمی‌توانید به منطقه عملیاتی بروید چون گوینده خبر نداریم.» با عصبانیت گفتم: «خانم فلانی بیخود کرده که الان بیمار شده است، به من چه مربوط؟! من باید بروم منطقه چون نوبت اعزام من است.» گفت: «آقای سلطانی خبر را که نمی‌شود پخش نکرد، گوینده نداریم.» با این حال من به هیچ صراطی مستقیم نبودم و از او اصرار و از من انکار.... وقتی دید من خونم به جوش آمده گفت: «عیب نداره! بمانید خبر را بخوانید و بعد از اتمام کار بروید.» به این شرط قبول کردم و رفتم داخل استودیو، گفتم: «ساعت 17؛ اینجا اهواز است؛ صدای جمهوری اسلامی ایران....به نام خدا؛ شنوندگان عزیز خبرهای این ساعت را به اطلاع می‌رسانم...» چند دقیقه‌ای بیشتر نگذشته بود که دیدم بچه‌های گروه اعم از تصویربردار، صدابردار، راننده و خبرنگار از پشت شیشه دارند دست تکان می‌دهند و با من خداحافظی می‌کنند. حالا من نه می‌توانستم بیایم بیرون، نه به دلیل باز بودن میکروفن، می‌توانستم داد بزنم. بلافاصله بعد از اتمام خبرها آمدم بیرون و داد و بیداد که این چه کاری بود؟ چرا سر من را کلاه گذاشتید و چیزی که هنوز بعد از سالیان سال من را آزار می‌دهد این است که از این گروه تنها یک نفر برگشت و همگی در همان عملیات ثامن الائمه شهید شدند. آن موقع کارم شده بود حسرت و حسرت و حسرت. تا چند روز من مریض این قصه بودم و دل و دماغ نداشتم. به همکارانم می‌گفتم شما بزرگ‌ترین نصیب را از من دریغ کردید.

 و این قصه ارتباطی به رفتن شما به تهران داشت؟
بله؛ چیزی که از رفتن این دوستان به من رسید این بود که بچه‌های گروه یک گزارش مستند 45 دقیقه‌ای از عملیات ثامن الائمه تهیه کرده بودند که بنا شد صدای روی فیلم و نریشن آن را من بخوانم. این فیلم دو شب متوالی از شبکه یک پخش شد. چند روزی گذشت؛ مدیر مرکز من را صدا کرد و گفت: «آقای سلطانی یک نامه از تهران برایتان آمده و خواسته شده که شما بروید تهران.» با تعجب گفتم: «مگر من چه کرده‌ام که باید بروم تهران.» گفت: «نه کار بدی نکردید. باتوجه به این گزارشی که از شما پخش شده، نامه زده‌اند که صاحب این صدا، حسن سلطانی را لطفا برای ادامه همکاری با شبکه‌های صدا و سیما به تهران اعزام کنید.»

 و شما راحت قبول کردید رفتن و منتقل شدن به مرکز تهران را؟
نه اتفاقا. پایم را کرده بودم در یک کفش که تا جنگ تمام نشود از اینجا نمی‌روم. دوست داشتم بمانم چون آن زمان دغدغه مهم من فقط جنگ بود؛ ولی خب چون درخواست از طرف رئیس سازمان و رفتن به تهران به نوعی یک ماموریت برای من بود، باوجود میل باطنی، نمی‌توانستم بمانم و کارم را آنجا ادامه بدهم. از یک طرف مدیرمان می‌گفت: «آخه پسر خوب، ناشی، تو نه خوزستانی هستی و نه تعلقی به اینجا داری. همه دنبال چنین فرصتی هستند که برای تو پیش آمده است. چرا می‌خواهی از دستش بدهی؟» از طرف دیگه مادر خدابیامرز ما تا متوجه شدند ما می‌خواهیم برویم تهران، رفتند برای ما خواستگاری و گفتند چه فرصتی بهتر از این که به این بهانه، حسن را چهارمیخش کنیم به تهران.

 با این حساب کشتی آقای سلطانی از کی در تهران لنگر انداخت؟
از اول مهر 1360 آمدیم شبکه یک و در خبر ماندیم تا سال 1383.

 این مدت از کار کردن در حوزه جنگ کنار کشیدید؟
حوزه کار ما در تهران صرفا گویندگی خبر بود، و از گزارشگری و خبرنگاری منفک می شد؛ ولی با این حال و با خواهش و تمنا برای گزارشگری یکی دو عملیات از تهران اعزام شدم که خب آنها هم زیاد به چشم نمی‌آمدند. ضمن اینکه این کار در حوزه وظایف اداری ما نبود و رفتن ما تداخل با فعالیت دوستان دیگر و همکاران‌مان در مرکز اهواز پیدا می‌کرد.

 پس در تهران کارتان محدودتر شده بود!
بله در اهواز هم گوینده خبر بودیم، هم نویسنده خبر، هم تنظیم کننده، هم دبیر خبر، هم از سطح شهر گزارش می گرفتیم، هم می رفتم در مناطق عملیاتی و گزارش جنگی می گرفتم؛ ولی در تهران این خبرها نبود.

 چقد تلاش می کردید در خبرهایی که می‌خواندید آن استرس جنگ به مردم منتقل نشود؟ حال و هوایی که جنگ داشت و برای مردم نگرانی به وجود می آورد...
من آن موقع با اینکه هم جوان بودم و هم تجربه نسبتا کمی داشتم؛ ولی به این باور و تشخیص رسیده بودم که در جنوب و غرب کشور اتفاق عظیمی رخ داده است؛ ولی کشور، فقط جنوب و غرب نیست. بنا نیست خبر جنگی را به گونه‌ای بخوانیم که آن آدمی که در تهران زندگی می‌کند هم دچار استرس و ناراحتی بشود و یا آن بنده خدایی که در اهواز است، افسرده‌تر از قبل بشود. یکی از ویژگی‌های من در اجرای خبر این بود که خبر را خیلی با آرامش و با طمانینه می‌خواندم و با خودم می‌گفتم ما می‌خواهیم یک خبر را منتقل و اطلاع رسانی کنیم، نه استرس و دلهره آن را.

 عکس العملی  هم از مردم دیده بودید که از این کار شما تقدیر و تشکر کنند؟
بله؛ بارها این را از مردم در دوره‌های متمادی و متوالی شنیدم که به خودم می‌گفتند خدا پدرت را بیامرزد. وقتی شما خبر را می خوانی ما با یک آرامش خاصی آن را گوش می دهیم؛ اما برخی از دوستان و همکاران شما وقتی خبر را می‌خوانند هم خودشان استرس دارند و هم این استرس را به ما منتقل می‌کنند.

 تا الان حرف از گویندگی خبر خودتان بود. حالا از خبرهایی بگویید که در زمان جنگ شنیدید... از تلخ‌ترین‌ها و شیرین‌ترین خبرها!
ما در مرکز اهواز و به دلیل نوع کاری که داشتیم جز نخستین کسانی بودیم که خبر سقوط خرمشهر، سوسنگرد، هویزه و آبادان را شنیدیم. خبرهایی که هنوز از رادیو و تلویزیون منتشر نشده بود و تلخی عجیبی برای ما داشت و ما مثل بچه‌های مادرمرده پای آن گریه کردیم. نقطه مقابل این موضوع یعنی شیرین‌ترین خبرها زمانی بود که خبر آزادی این مناطق را شنیدیم که اوج آن روز سوم خرداد و آزادی خرمشهر بود. این خبر همه دلتنگی‌ها و داغ فراق رفقایی که شهید شده بودند و اذیت‌هایی که در فراز و فرود جنگ کشیده بودیم را تبدیل به شیرینی کرد.

 و خبر پایان جنگ ؟
من آن موقع تهران بودم و مثل همه مردم عادی مشغول زندگی؛ اما بودنم در رسانه باعث شده بود از یک سری تحلیل و تفسیرها مطلع باشم. سوای اینها معتقد بودیم امر، امر ولی است و هرچه را که ایشان می‌فرمایند باید برای رسیدن به اهداف متعالی انقلاب و نظام اسلامی جملگی تبعیت کنیم. شاید در بطن و درون‌مان دلتنگ این بودیم که چرا این گونه شد؛ اما ایمان داشتیم آن چرا که امام می‌گوید فصل الخطاب است و هرکسی هر تحلیلی می کند، برای خودش باشد. معتقد بودیم وحدت جمعی زمانی محقق می‌شود که همه سمعنا و اعطنا باشیم. در آن وهله ما گوش دادیم و اطاعت کردیم آنچه را که امام (ره) فرموده بودند. /

* روزنامه اصفهان زیبا

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 4
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • IR ۱۵:۱۷ - ۱۳۹۶/۰۷/۰۱
    1 37
    این فرد بسیار مشکل روحی دارد
    • IR ۰۶:۵۹ - ۱۳۹۶/۰۷/۰۲
      9 0
      ااز این که رفته جنگ واژ ناموس تو دفاع کرده خودت مشکل داری
  • IR ۱۸:۳۷ - ۱۳۹۶/۰۷/۰۲
    3 1
    هنوز صدای آژیر قرمز در گوشم هست. می شنیدیم و البته هیچ توجهی هم نمی کردیم!
  • IR ۲۱:۲۴ - ۱۴۰۲/۱۱/۰۷
    0 0
    آقای سلطانی از مجریان خوب خبر و آدم کار درست و با ایمانی هستند ، خدا نگهدارشان باشد ، الهی آمین .

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس