
ضمن عرض تبریک بهخاطر جایزه جلال برای کتاب «لم یزرع» در مورد شکلگیری این رمان توضیح دهید و اینکه از کی موضوع این رمان در ذهن شما نقش بست و چه مدت روی آن کار کردید؟
دغدغه من در لم یزرع تاریخ نیست، کما اینکه در «مردگان باغ سبز» هم نبوده، اما تاریخ همواره شگفتانگیز است و امکان بسیار زیادی را در اختیار نویسنده قرار میدهد؛ بیمنت. بنابراین من هر وقت برای پسزمینه داستانهایم، تاریخ را مرور میکنم، نهایت سعی را دارم تا در آن غرق نشوم، بس که جذاب است و بهشدت دراماتیک و داستانی. اما در راستای همان بدبینی قبلی اگر بخواهم جواب بدهم، باید بگوییم به نوعی «لم یزرع» روغن ریختهای بود که نذر امامزاده شد!
من به دلایل دیگری درگیر تاریخ عراق معاصر شدم. قرار بود کار بسیار مفصلی در این زمینه انجام بشود و البته نه در قالب داستان، اما تعجب من از باب خلاف آمد قاعده و استثنای موجود -که باعث شده بود به سراغ من بیایند و داستان را به اهل داستان واگذار کنند- زیاد طول نکشید یعنی به همان شکل مرسوم و معمول که پیش آید و دانی، کار را بدون چون و چرا و شرط وشروط، سپردند به دیگران. دیگرانی که هرچند اهلیت داشتند از نظر توان قلمی، اما یا به تاریخ مقطع مورد نظر به اندازه من اشراف نداشتند یا نخواستند از همه آن استفاده کنند. در نتیجه منبعشان محدود شد به کم اعتبارترین بخشی که من هم در موردش تحقیق کرده و فیش برداشته بودم. یعنی خاطرات فردی که سالها بدل صدام بوده و بعد هم به آمریکا پناهنده شده و آن جا به یاری نویسندهای و با فرمول هالیوودی و البته بسیار جذاب، کتابی نوشته که چندان قابل اعتنا نبوده و به طور واضح، پر از تناقض و دروغ است.
کاری به این روایت آمریکایی از تاریخ معاصر عراق ندارم، اما میخواهم بگویم این دوره چنان مرا درگیر کرده بود که مرتب توی داستانم سرک میکشید و نمیتوانستم از شرش خلاص بشوم. به خصوص طراحی بسیار عجیبی هم برایش در نظر گرفته بودم و حالا که قرار بود در مقصد اولیه خودش به نتیجه نرسد، حداقل مجبور بودم متن را چاپ کنم، حتی اگر شده بخشی از آن را. این جوری بود که نوشتن «لم یزرع» -که نام اولیهاش به طنز و با نگاه به زندگی سراسر نحس سعدون، «تقدیر سعد» بود- شروع شد. من قبلاً هم به اندازه کافی داستان نوشته بودم و هم تا حدودی فیلمنامه. و حالا میخواستم چیزی بین این دو را امتحان کنم. سالها پیش وقتی متنی را که برای سریال ناکامی نوشته بودم، به چاپ میسپردم، ناشر گفته بود کسی که فیلمنامه نمیخرد.
من فقط چون تو میخواهی، این را یکبار چاپ میکنم. من هم تأیید کرده و گفته بودم فقط از بابت ثبت شدن در جایی است که میخواهم چاپش کنم. اما بعد از مدتی، دیده بودیم که بهرغم تصور ما، کار توانسته است چند بار هم تجدید چاپ بشود. به هرحال این جوری بود که تجربه میان دو قالب هم شروع شد.
اول از همه باید گفت که در نوشتن چیزی بهنام خلقالساعه برای من وجود ندارد. سالهای سال لازم است که با موضوعی زندگی کنم تا بتوانم بنویسمش و این سالها در مورد لمیزرع کم بود، چیزی حدود چهار، پنج سال، در حالی که مثلاً برای نوشتن «مردگان باغسبز» و «آتش به اختیار» حداقل 20سالی با موضوع آنها درگیر بودهام و زندگی کردهام، هرچند که نوشتن برخیشان زمان کمی و بلکه بسیار بسیار کمی برد. علاوهبر این، هم فرم روایت و هم محتوای رمان باعث میشد که نتوانم راحت بنویسمش.
محتوای این رمان مضمون سختی بهنام پسرکشی دارد. درآوردن این مضمون و طبیعی روایت کردنش برایم معضل بود. گویی در باورم نمیگنجید و تا باور کامل نشود، بعید است که کار قوام لازم را بیابد. به جهت فرمی هم با وجود اینکه علاقهای ندارم توضیح بدهم اما به هر حال قرار بود این داستان در یک لبه مرزی بایستاد و به گمانم الان در این لبه ایستاده و فرم، محتوا را تفسیر پذیر و چند لایه کرده. این دو موضوع باعث میشد که نتوانم راحت نوشتن را شروع کنم و طرح را هم چندینبار عوض کردم.
برد یک جایزه را دو چیز تعیین میکند. مبلغ مالی جایزه و اعتبار محتوایی آن. اعتبار محتوایی در هیچجا و برای همیشه ثابت نیست و حتی میبینید که در جوایزی مثل نوبل هم گاهی بهشدت دور از تصور جایزه به فردی تعلق میگیرد که اصلاً کسی انتظارش را نداشته. مثل همین جایزه امسال که به «باب دیلن» خواننده تعلق گرفت یا جایزه پارسال که به ژورنالیستی بهنام سوتلانا الکسیویچ رسید و من «صداهایی از چرنوبیل» او را خواندهام که به هیچ وجه شاهکار تلقی نمیشود و مصاحبهای است معمولی با افرادی که در حوالی فاجعه حضور داشتهاند و بخشهایی از نقلشان انتخاب شده.
البته کار پر زحمتی است، اما بیشتر دوندگی پشت آن هست تا چیز دیگری. بنابراین عامل ثابت، مبلغ مالی جایزه است که آن هم وقتی بنا باشد تغییر کند، تکلیف نامشخص میماند. من نه برای خودم -همانگونه که در آنجا هم توضیح دادم- که برای آینده و ادبیات، نظرم این بود که کم کردن مبلغ جایزه درست نبوده و به نفع ادبیات نخواهد بود و بهتر است اجازه دهند، اگر نه در شیوه نوشتن که دست کم در شیوه زندگی نویسندهها، جایزه جلال تاثیری داشته باشد به واسطه مبلغ مالی جایزه. الان این اتفاق روی نمیدهد. برای امور دیگر، هزینههای زیادی صرف میشود، همه هم از اولویت ادبیات حرف میزنند، ولی وقتی پای عمل که میرسد، دست به عصا میشوند.
تمام فرصت من صرف ادبیات میشود. این البته بدان معنا نیست که همواره مشغول نوشتن باشم. نوشتن اتفاقی است کمی عجیب و بیبرنامه. بیشتر وقت ها باید سالهای سال با موضوع داستان زندگی کنی، طرحهای مختلف بزنی، فرمهای مختلف را برای نوشتن یک اثر امتحان بکنی و بعد شروع کنی به نوشتن و خط زدن و خط زدن. تا اینکه در نهایت، همهچیز سر جای خودش بنشیند. در آن صورت یعنی در حالی که همه مشکلات کار حل شده، ممکن است فقط کاتب و راوی داستان باشی و به سرعت بتوانی کار را پیش ببری. در این حال، زمان به سرعت فشرده میشود و شبانهروز نمیشناسد تا به مقصد برسد.
فکر میکنم ذهن نویسنده این جوری است که حتی اگر ننویسد و نخواند، باز هم در حال کار کردن است و جمعآوری مصالح و منابع برای نوشتن. بنابراین از این منظر میتوان گفت یک نویسنده 24 ساعته در حال کار است و من هم از قاعده برکنار نیستم. وقتی داستانی بهطور کامل ذهن نویسنده را اشغال میکند، معمولاً در پیرامونش هم اتفاقی روی میدهد که گویی از جنس جذبکردن مغناطیسی است. یعنی به ناگهان از میان انبوه اتفاقات پیرامون، آنهایی که به درد او میخورند، به سویش میآیند و خودشان را به رخ میکشند و محل استفاده پیدا میکنند. یا تکههای بیاهمیتی که قبلاً در حافظه او بودهاند، ناگهان اهمیت و جای خودشان را پیدا میکنند و به اصطلاح، سر جای خودشان خرج میشوند.
من البته تصور این را ندارم که نویسنده پرکاری هستم. به لحاظ آماری شاید حرف شما درست باشد. اخیراً برای جلسهای به جایی رفته بودم و روی کاغذ A4 بیوگرافی از من چاپ کرده بودند که در آن از نزدیک 40 کتاب نام برده شده و بعد سه نقطه گذاشته بود. احتمالاً از اینترنت درش آورده بودند. وقتی آن را دیدم، ناراحت شدم بهجای خوشحال شدن. هیچ فکر نمیکردم این همه کار داشته باشم. چرا چنین شد درست نمیدانم، ولی شاید دلیلش این بود که احساس میکردم هنوز هیچ کاری که کاملاً خودم را راضی کند، انجام ندادهام با اینکه خیلی کار کردهام.
دوست داشتم کارنامهام فقط پر باشد از کارهایی مثل «مردگان باغ سبز»، «پل معلق»، «آتش به اختیار»، «لم یزرع»، «قصه سبلان» و.. .اما چنین نبود. بنابراین نمیتوانستم حس موفقیت داشته باشم، به قدر وسع کوشیده بودم، اما مراد نیافته بودم. بهعنوان کسی که یک وقتی بنا داشت خودش را وقف ادبیات کند، دورنمای من بسیار وسیعتر از این حرفها بود. به هر دلیل این اتفاق روی نداده بود و گمانم باقی ماندن حسرتش میتوانست اذیتکننده باشد گاهی.
از طرف دیگر گویی باورم به ادبیات هم کمرنگ شده بود در این دنیای آشفته کنونی، که همهجا به راحتی میتوانند گنجشک را رنگ کرده و به جای... به هرحال از ادبیات هم مثل قدیم لذت نمیبردم. بسیاری از کارهایی که زمانی با خواندنشان انرژی میگرفتم و به وجد میآمدم، اکنون در نظرم جایگاه خودشان را از دست داده بودند. در چنین حالی، مطالعه، کار سختی است و نویسنده کم مییابد آثاری که بتواند در آنها غرق بشود. بنابراین از پیرامون خودش هم انرژی منفی میگیرد نه مثبت. گاهی کار به جایی میرسد که نه فقط به خودش که جزء کوچکی از گردونه است، که به کل ادبیات بدبین میشود و آن را هم بی حاصل و بی فایده مییابد.
بنابراین نه تنها نوشتن که خواندن هم مختل میشود. این حالات طبیعی است یا نه، نمیدانم. اما به نظرم برای نویسنده حرفهای، شیدایی و انزجار، همیشه دو روی یک سکهاند. بعضی وقتها فکر میکند شانس این را نداشته که در حدی دیده و خوانده شود که شایستهاش بوده. بعضی وقتها همه تلاش ادیبان و از جمله خودش را بیهوده مییابد و...
در واقع ایده اولیه «مردگان باغ سبز» نخستینبار به یك خاطره خیلی دور برمیگردد. خاطرهای كه مادرم شاهد آن بوده است و در سالهای گذشته مرتب برای ما نقل میكرد و آن خاطره هم به زمانی برمیگردد كه حزب دموكرات آذربایجان وقتی شكست میخورد و به هزیمت میرسد در حال عقبنشینی به سمت مرزهای شوروی هستند كه دو نفر از اینها گذرشان به روستای ما بهنام
لاتران در پای كوه سبلان میافتد و یكی از اینها برای تهیه آب و غذا به سمت روستا میآید. در آن شرایط بلوایی كه در فضا حاكم است؛ یكی از آنها كشته میشود به همان شكلی كه در كتاب ذكر شده است و كشنده هم بعدها ذكر میشد كه لباس سوراخ كشته شده را كه جای گلوله داشت میپوشیده و پز میداده كه من یك فرقهای را كشتم.

به هر حال این خاطره در ذهن من بود و سالیان سال با آن زندگی كردم و به نوعی میتوان گفت كه شروع قضیه این بود. ضمن اینكه در یك سیر كاملی از تاریخ آن دوره من با اسناد و مدارك و شاهدان زنده چون حادثه به گونهای است كه هنوز كاملاً به فراموشی سپرده نشده و در اذهان شفاهی مردم منطقه نقل میشود و بخش عمده كار من چون داستاننویس هستم تخیل بود. از در هم آمیختن اینها داستان شكل گرفت.
البته صحبت در اینباره زیاد است و فکر نمیکنم در اینجا مجال پرداختن به همهاش باشد. همینقدر میگویم که اکثر نقدهایی که در مقام نفی، بر این رمان نوشته شد، حاصل کمدقتی نویسندگان آنها به فرم کار و شیوه روایت و مواردی از این دست بود. به زعم خودم مردگان باغ سبز پر است از چیزهای بکر و دقیقی که قطعاً معدل ادبیات داستانی ما را بالا میبرد. اما در اصل مخالفان این اثر، با محتوای داستان مشکل داشتند چرا که نوعی تابو شکنی در آن دیده میشد و از چیزی حرف میزد که گویی هیچوقت نباید زده میشد. کسی هم توجهای نداشت به نوع روایت «بالاش» در زمان حادثه و 15 سال بعد از آن و تفاوت این دو با هم. لم یزرع هم موقعیت آدمی را در بحرانی بررسی میکند و این تم از علایق من است که در مردگان هم دیده میشود.
در یادداشتهایی به نحوه و زمان نوشتن مردگان باغ سبز اشاره کردهام. با موضوعات آن و به خصوص آن موتیف «سوختم خدایا، سوختم» از کودکی آشنا بودم و یک بار هم در سال 71 داستان کوتاهی بر اساسش نوشتم بهنام «به دنبال صدای او» که نشان میدهد «صدا» از همان اول در شکلگیری این داستان نقش اساسی داشته.
رمان اما خیلی با سرعت نوشته شد. با سرعتی که هرگز قابل تکرار نخواهد بود. یکی از دلایل این سرعت، ترس از فراموشی بود و دهها منبعی که پیش رو داشتم و باید قبل از فراموشی، ازشان استفاده میکردم.
دوستانی كه نظر دادند لطف داشتند، ولی یك مسالهای هست؛ نویسندهای مثل من هیچوقت برای عوام نمینویسد، بنابراین نگاه امثال من هیچوقت سطحینگر و در واقع پاورقیمحور و حادثهپردازانه نیست كه مخاطب بیشتری میتواند داشته باشد و سر جای خودش هم شاید اشكالی نداشته باشد. شاید از این منظر مخاطب این كار یك مقدار خاص باشد و به هر حال دقت نظر خیلی زیادی میخواهد به تصور خود من نه حتماً، داستان اصلاً این جوری نیست كه شما با یك پسزمینه دیگری به سراغش بیاید. خود داستان باید بتواند مسائل خودش را روشن سازد.
منظورم این نیست كه كسی كه این كتاب را میخواند باید یك اشرافی به مسائل تاریخی از زمانهای كه من از آن صحبت میكنم داشته باشد. خود این داستان چیزهایی را كه مخاطب باید بداند به او میدهد ولی در عین حال شیوه روایت و نوع بیان و زاویه دید و مسائلی از این دست دقت بیشتری را میطلبد كه نمیدانم مخاطب عام این دقت حاضر را دارد و حاضر است وقت بگذارد برای اینکه این اثر را بخواند. ولی در مجموع فكر كنم برای همین قشر مخاطب هم، كتاب خواندنی باشد. چون با وجود پیچیدگیهایی كه دارد قصه آنقدر كشش دارد كه مخاطب را جذب كند.
استقبال از یك كتاب امر پیچیدهای است، من نمیتوانم به راحتی وارد این مقوله شوم به این معنی كه همیشه به خود كتاب ختم نمیشود. در بحث كتاب اصل اولیه این است كه خواننده مطلع شود. بدانند فلان كتاب با فلان زمینه چاپ شده است. این مساله سادهای نیست و با دو خط گفتن من و با یك خبر كاركردن فلان خبرگزاری این اتفاق روی نمیدهد. یك مقدار این قضیه پیچیده است. ولی اعتقاد خود من این است كه در واقع اگر خبرش درست به مخاطب برسد به هر حال میتواند این راهگشا باشد و مخاطبان زیادی را جذب كند.
البته کار نویسنده خلق است و نه تولید. تولید که میگویید، حس بدی ما نویسندهها پیدا میکنیم. این کلمه در حیطه کاری من بار منفی بدی دارد. اما به هرحال، اتفاقی که در سوریه افتاده و میافتد، خیلی مهم است و حتماً بستر دهها رمان و فیلم سینمایی و چیزهای دیگر خواهد شد در تمام جهان. من اما به ندرت از فضای تجربی خودم دور میشوم. لم یزرع در این زمینه یک استثناء بود و نمیدانم ادامه خواهد داشت یا نه. فعلاً که درگیر طرحهای دیگری هستم. از جنگ هشت ساله ناگفتههای زیادی مانده است هنوز، برای امثال من.
به نظر من به جنگ و پدیدههای اجتماعی مانند آن نباید از زاویه سیاست نگاه شود... غیر از این اگر باشد، نویسنده وارد بازیهایی میشود که لااقل برای من لذتبخش نیست. اما وقتی درهای اظهار نظر بسته شود، این تقابلی که میگویید یا شکل نمیگیرد یا به شکل افراطی شکل میگیرد که هر دو غلط است به نظر من. شما «خدایان تشنهاند» آناتول فرانس را خواندهاید؟ این کتاب درباره قدرت انتقاد از خود و اعاده حیثیت در قبال اشتباههاست. زمینه کار هم انقلاب کبیر فرانسه است. در کشور ما مسوولان زیر بار هیچ اشتباهی در گذشته و حال نمیروند. هیچوقت. و این مردم را بیاعتماد، عصبی، ناامید، غریبه در مملکت خود و... میکند و به سمتی میبرد که تقابل شکل بگیرد بهجای تفاهم. چون زمینه داد و ستد فکری بهوجود نمیآید و فقط زمینه انکار به وجود میآید. از هر دو طرف. که گاه حالت انفجاری پیدا میکند در زمانهایی که فرصت برونریزی پیدا میکند. بیش از سه دهه از انقلاب میگذرد. در این سه دهه چه اتفاقاتی افتاده است؟ اگر کسی اجازه نیابد تصویری بیطرفانه، از این سه دهه ارائه بدهد، مشکلات همچنان و همواره بر جای خود باقی خواهند ماند. کار نویسنده به نظرم تحلیل نیست. او باید از آنچه میبیند و در قالب تصاویر در ذهنش مینشیند، روایتی داشته باشد. این روایت هم از جنس «پس نتیجه میگیریم» نیست و نباید باشد. نویسنده نباید یکسویه و مطلق به روایت بنشیند. در همین رمان نیز فکر نمیکنم کسی پدر را مطلق بد ببیند و پسر را مطلق خوب.
در ادبیات جنگ امروز نوعی روایت رسمی هست که عدهای اصرار دارند باید دائم تکرار شود و البته برخی این کار را میکنند. به نظر من اما به اندازه هر نویسنده راه برای پرداختن به یک موضوع، متفاوت هست. و البته آثار رئالیستی، قواعد خود را دارند و لازم است با برآیند حادثه، همخوانی داشته باشند.
کار نویسنده تأیید نیست، سؤال است. در کشور ما اما، از سؤال خوششان نمیآید چون آنهایی که باید پاسخ بدهند بخشی از مشکل یا تمام آن هستند. نویسنده کارش مالهکشی نیست. او اهل سؤال است. وقتی سؤالی را به دلایلی موقتی مطرح نکرده باشد و حس کرده باشد که وقت آن سؤال پرسیدن در مقطعی نبوده و حالا هست، باید سؤالش را بپرسد.
ما تو زبان مادری تکیه کلامی داریم که میگوید قانیمی قارالتما! یعنی خونم را کثیف نکن! اگه اجازه بدهید بگذرم از جواب دادن به این سؤال.
عضو هیچ جایی نیستم و هیچ فعالیت اجرایی هم ندارم و الحمدلله هیچ پیشنهادی هم ندارم و نمیخواهم هم داشته باشم. نمیدانم چه اتفاقی میافتد که یکی میتواند همهجا باشد. من خیلی سر در نمیآورم از این چیزها. شاید نسبت مستقیمی داشته باشد با تلخی و شیرینی زبان یا نوع رابطه با افراد پیرامون. گاهی به نظرم میرسد صفر کیلومتری هم امتیاز خوبی میتواند باشد چون در آن وقت گویی چیزی هنوز شکل نگرفته و میتوانند اعتماد کنند بهت یا شکلت بدهند. یادم میآید وقتی روزنامه همشهری راه میافتاد، من یکی از همین صفر کیلومترها بودم که بهتازگی در جایی کارمند شده بودم و گمانم نهایتش 6، هفت هزار تومان حقوق میگرفتم. یکی زنگ زد و گفت حاضری دبیر سرویس بشوی؟ گفتم نه بابا من نمیرسم و کار سنگینی است. توضیح داد که وظیفهام چیست و بعد از حقوقش گفت که تقریباً 10 برابر حقوق ماهانه من میشد. باز هم گفتم نه و دلیل آوردم که چون ساکن تهران نیستم، نمیتوانم چندین ماشین سوار بشوم و خودم را به تحریریه برسانم. گفت لازم نیست ماشینهای متعدد سوار بشوی. از همان در خانهات سوار آژانس میشوی و میآیی. حساب کردم دیدم روزی حداقل دو هزار تومان هم برای رفت و برگشت باید پول آژانس بدهند. یعنی با این حساب، 20 برابر حقوق من! اما باز گفتم نه. و البته خوشحال شدم به مصداق درخت گردکان به این بزرگی، درخت خربزه الله اکبر! گفتم حالا ببین بعدها چه پیشنهادی بهت خواهد شد! بعدها البته هیچ پیشنهاد دندانگیری نداشتم و روزگار را با نوشتن و نوشتن گذراندم و گلایهای هم نیست.
خیلی آدم بجوشی نیستم. با چند نفری بهطور طبیعی دوست هستم اما گمان نکنم دوستی ما چندان ارتباطی به ادبیات داشته باشد.
من تجربه یادداشت نویسی، مقالهنویسی، نقد نویسی، بازنویسی و مشارکت در ساخت! (عین آن عبارتی که بنگاهیها بر سردر مغازهشان میزنند) و موارد از این دست را هم دارم. قبل از اینکه اولین کتاب چاپ شدهام که به سال 65 برمیگردد دیده شود، گمانم یادداشتهایم دیده شدند، آن هم در بخش جنگ. کتابهایی مثل «دشت شقایقها»، «هفت روز آخر» بعد گمانم برای اینکه دیگر وسوسه نشوم به چاپ سایر خاطرات و یادداشتهایم، همه آنها را که بالغ بر هزاران صفحه میشد، سوزاندم. این یادداشتها از 31 شهریور سال 59 شروع شده بود و بیش از 20 سال بیوقفه ادامه داشت.
یک دلیل دیگر هم گمانم داشتم برای ادامه ندادن نوشتن خاطرات. در پارهای وقتها این نوشتن، باعث میشد که احساس دو گانگی شخصیتی بکنم. آوردن مثالی شاید منظورم را روشن کند. در همین سالهای اخیر و در زمانی که دیگر یادداشتنویسیای در کار نبود و همه را دور ریخته بودم، با شخصیت مهمی قرار ملاقات داشتم. درست وقتی عازم دیدار او بودم، در اتوبوسی که ما را میبرد، دریافتم پیرزنی به اشتباه سوار شده. او گریه میکرد و میترسید گم بشود. هرچه بهش میگفتیم که فلانجا پیاده میشوی و با فلان ماشین برمیگردی، آرام نمیشد و میگفت نمیتواند. در نهایت تصمیم گرفتم بین راه پیاده بشوم و ایشان را به ایستگاه تاکسی ببرم و ماشینی برایش بگیرم و راهیاش کنم که به سوی مقصدش برگردد. اما روشن بود که این کار باعث میشود به ملاقاتی که خودم هم درخواست کرده بودم، نرسم. آن روز فکر کردم حکمتی در این کار بوده و پشیمان نشدم از انجامش. فردی هم که میخواستم به دیدارش بروم، در آن مقطع رییس سازمان بود اما بهزودی پر و بال شگفتانگیزی پیدا کرد. حال، اگر بنا بود یادداشتنویسی ادامه پیدا کند، احتمالاً وسواس آزار دهندهای به سراغم میآمد و تا مدتی دست از سرم برنمیداشت: تو از آن روی ادای قهرمانها را در آوردی که بعدش بنشینی و دربارهاش بنویسی و بگویی من آنم که ملاقات مهمی را بهخاطر کمک به یک همنوع از دست دادم.
کم البته پیش میآمد حسی از این نوع، ولی به هرحال آزار دهنده بود و مرا یاد این افرادی میانداخت که گویی در همهجا و همه بزنگاهها حاضر میشوند و البته نه به خاطر نفس آنها که به جهت سلفی گرفتنشان.
در حال حاضر مشغول تمرین برای نوشتن رمانی هستم که کار سختی است از این جهت که قرار است سه سرنوشت متفاوت در تلاقی کوتاهی به هم برسند و روایت بشوند در فضایی واقعی و فرا واقعی. این نوع از «روایتهای ناممکن» برای من جذابیت دارد چون یا به هیچوجه در نمیآید و مضحک میشود یا خوب در میآید. پل معلق و لم یزرع، عمدهترین روایتهای ناممکن قبلی بود که داشتهام. در اولی تنها تصویر این بود: پلی که فرو ریخته! و این همان پلی بود که موقع رفتن به جبهه جنوب، از رویش میگذشتیم. هر چه فکر میکردم، به نظرم نمیآمد که بتوان از این تصویر، داستانی خلق کرد. در لم یزرع هم تصویر اصلی، کشتن پسر بود به دست پدر. به نظر میآمد نشود و نتوان آن را درست در آورد در زمانه حاضر. در طول نوشتن هر دو کار، بارها و بارها ناامید میشدم و به خود میگفتم بیخودی به چیزی چسبیدهای که اصلاً به درد نمیخورد... داستان اخیر هم چنین فضایی دارد و فعلاً بین صفر و 100 در نوسان است. چند شخصیت و حادثه تاریخی پسزمینه کار هستند، آن هم در حالی که چند دهه از پایان جنگ گذشته است.
تعداد این موضوعات بسیار زیادند. مثلاً فضای کردستان چیزی است که من تقریباً واردش نشدهام. یا زندگی مهاجران جنگی و خیلی چیزهای دیگر.
اتفاقاً بیشتر کتابهای من در جای دیگری چاپ شده که در طول این سالیان، اصلاً معلوم نبوده که آنجا با چه کسی طرف هستی و تکلیفت چیست و چه کارهای. ناشر خصوصی خوبیاش این است که در آنجا نه با سیستم و احتمالاً سیستم فشل که با فرد طرف هستی و حسن و قبح آن سریع آشکار میشود. بنابراین و پیرو این شناخت، یا آن ناشر را رها میکنی و میروی سراغ دیگری یا همکاریات را ادامه میدهی. در کنار ناشری مثل افق، نیستان جزء محترمترین و مؤدبترین و منظمترین ناشرانی است که من با آنها کار کردهام. نخستین مساله بین نویسنده و ناشر، گمانم اعتماد است و رعایت شأن نویسنده، که خیلی به راحتی و با رعایت جزییات کوچکی، بهدست میآید و عجیب است که خیلی از ناشران از آن غفلت میکنند. خود من ناشرانی را سراغ دارم که قید حقالتالیف گرفتن از آنها را زدهام چون هر بار خواستهام حق التالیف آثارم را بگیرم، سالهای سال باید وقت صرف میکردهام و دروغ میشنیدهام و بد قولی. چنین ناشری در درجه نخست، اعتبار خودش را از دست میدهد، برایش مهم باشد یا نه، دیگر به امثال من ربط ندارد. آقای سید مهدی شجاعی و به تبع ایشان، بقیه کسانی که در نیستان کار میکنند، نه لزوماً از آن جهت که خودشان نویسنده هستند، بلکه به واسطه اخلاق و منش شخصیشان، تفاوت عمدهای با خیلی دارند و نویسنده هم گمانم بین بد و خوب، به طور طبیعی خوب را انتخاب میکند. بنابراین دلیل خاص دیگری نبوده.
البته من آقای سید مهدی شجاعی را از سالیان سال پیش میشناسم بهعنوان انسانی سلیمالنفس و خیرخواه و واقعاً مغتنم برای دوستی. اما این گمانم هیچ ربطی به چاپ آثارم در نیستان نداشته باشد. به جهت نوع نگاه و عوالم نوشتن، دنیای ما بسیار متفاوت است، اما فکر کنم احترام متقابل به افکار دیگری، باعث میشود هیچ مشکلی پیش نیاید در همکاری. شاید در طول این سالیان، فقط یکبار سؤال یا حتی سؤال هم نه و فقط کنجکاوی پیش آمده بود درباره «آتش به اختیار» که این چگونه کار و فرمی است و چون خودم علاقهمند بودم، توضیح دادم که فرم این کار از خاطرات شخصی من در «هفت روز آخر» و آن آوارگی من و دوستانم در دشتهای گرم و سوزان جنوب غرب کشور گرفته شده، در آن شبهایی که گاه غبار حاصل از انفجار هزاران توپ و خمپاره، همهجا را تیره میکرد و گاه نوری مثل نور مهتاب، میتوانست کمی پیرامون را روشن کند و وضوحبخشی داشته باشد. اساس داستان بر همین دوگانگی بنا شده بود. یعنی گاهی خیلی رو بود و روشن و گاه در ابهام محض فرو میرفت.
شانسی و بدون برنامه یا با پیگیریهای شخصی است. مثلاً كار من كه ترجمه شد خودم جز آخرین نفراتی بودم كه مطلع شدم و اصلاً هم از من كسب اجازه نشد؛ البته من مخالفتی نمیكردم. ولی جایی این ترجمه را صورت داده بود که آشنایی نداشتم. شورای كتاب مورد مشورت قرار گرفته بود و آنها هم برخی از آثار شاخص آن سال را بهصورت خلاصه ارسال كرده بودند آلمان و سوییس و در اختیار اساتید دانشگاه قرار داده بودند و آنها نظر داده بودند و در نهایت كتاب من ترجمه شد و در مراحل نهایی به من اطلاع دادند. با مكافات خود من را پیدا كردند و خبر دادند كه كتابت دارد ترجمه میشود.
میخواهم بگویم روند ترجمه یك روند سیستماتیك نیست و بیشتر سلیقهای است. گاهی وقتها هم این سلیقه كج میرود. ممكن است یكی، 2 تا كار خوب هم ترجمه كنند و بعد در ادامه یك كار ضعیف را ترجمه كنند که باعث میشود نوع نگاه نسبت به این حركت برگردد و تضعیف شود.
موفقترین شكل ترجمه همان است كه بعضی از نویسندگان که کتابهایشان ترجمه شده، دنبال میكنند. آن هم این است كه با ناشران مختلف مكاتبه میكنند و كتابهای خود را به جاهای مختلف میفرستند و برخی كتاب خود را به شكل دو زبانه منتشر میكنند و میفرستند. تا آنجا كه من اطلاع دارم بیشترین افراد كه كتابهایشان ترجمه شده به همین شیوه بوده است. بحث اساسی این است كه اطلاعرسانی شود و این نویسندگان هم همین كار را میكنند.
*روزنامه صبح نو