علی و رضا به علت سن‌کم اجازه رفتن به جبهه را نداشتند به همین دلیل آنها یک شب زمستان را پشت در پادگان روی یخ خوابیدند و آنقدر پافشاری کردند تا به جبهه اعزام شدند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق, نمایندگان جامعه قرآنی کشور در بیست‌و سومین دیدار خود طی سال جاری, در راستای تجلیل از خانواده‌های معظم شهدای قرآنی و آشنایی با زندگینامه و سبک زندگی آنها به دیدار خانواده شهیدان قرآنی «علی‌و رضا غیاثوند قیصری» رفتند.

شهید رضا غیاثوند قیصری متولد 26 فروردین سال 1344 بود و شهید علی غیاثوند قیصری در 16 اردیبهشت سال 45 به دنیا آمد. این دو شهید دوران کودکی و نوجوانی را طی کردند و در دوران نوجوانی بودند که انقلاب پیروز شد.

در این دیدار مادر شهیدان علی و رضا غیاثوند قیصری گفت: این دو فرزند نزد من امانت بودند و آرزوی شهادت داشتند.من نگران این بودم که علی و رضا در جامعه‌ای که زمان قبل از انقلاب بود از راه به در شوند اما خوشبختانه در دوران زندگی آنها انقلاب پیروز شد و آنان از یاران امام خمینی شدند.

به دلیل اینکه من معلم بودم و پدرشان هم از صبح تا شب سرکار بود, مادرم در بزرگی علی و رضا سهم بزرگی داشت و از بچه‌ها نگهداری می‌کرد در زمانی که بچه‌ها در سن کودکی بودند کنار مادرم می‌ایستادند و نمازمی‌خواندند. انقلاب که شد علی و رضا عضو بسیج شدند و در کلاسهای قرآن شرکت کرده و راه قرآن و انقلاب را پیگیری می‌کردند.با سن کمی که داشتند به همراه پدرشان در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردند.

وقتی که جنگ شروع شد گفتند می‌خواهیم به جنگ برویم, در خانواده ما فرزندان کمی داشتیم و مادرم هم نیز به آنها دلبسته شده بود و گفتیم که نیاز نیست شما بروید اما آنها گفتند که امام دستور داده و باید برویم.سال 1360 بود که علی و رضا برای رفتن به جبهه  اقدام کردند اما به علت اینکه سن‌شان کم بود اجازه رفتن به جبهه به آنها ندادند به همین دلیل آنها شب را در زمستان پشت در پادگان روی یخ خوابیده بودند و آنقدر پافشاری کردند تا آنها را به جبهه بردند.

علی و رضا هر موقع از جبهه می‌آمدند مسجد پاتوق آنها بود و فقط موقع اذان به خانه می‌آمدند و وضو می‌گرفتند و وقتی از جبهه می‌آمدند اصلا خانه نبودند و در مسجد به بچه ها آموزش قرآن و احکام می‌دادند. رضا در سال 61 در شب عید فطر درعملیاتی در شرق بصره با همرزمش مفقود شد و سال 75 پیکر رضا  پیدا کردند و آوردند و ما به معراج شهدا رفتیم. وقتی پرچم روی تابوت را عقب زدم من نمی‌توانستم تصور کنم که رضا چه شکلی است وقتی پارچه را کنار زدم تمامی استخوانهای بدنش سالم بود و هر قدر دقت کردم سری در بدن نداشت. یک پیراهن کهنه از رضا به من دادند که من یک نخ از آن را برداشتم و مابقی آن را برگرداندم که همراهش دفن شود.مادر چون علاقه زیادی به علی و رضا داشت بعد از شهادت رضا مریض شد و حال بدی پیدا کرد. علی نیز در سال 65 در شلمچه به دستور فرمانده جلو می‌رود. مادرم قبل از اینکه علی به جبهه برود به او گفت علی نرو تو اگر بروی شهید می‌شوی اما علی گفت من به جبهه می‌روم و جان چند نفر را نجات می‌دهم. در زمانی که به خط مقدم رفتند موقع نماز بود نماز را خواندند و از معبر عبور کردند زمانی که به کنار برکه رسیدند هر کدام خمپاره و نارنجکی داشتند به تانکهای دشمن می‌زدند و با هر نارنجک آنها تانکها آتش می‌گرفت و علی در آنجا همانطور که خوذش گفته بود جان چند نفر از همرزمان را که در محاصره دشمن قرار گرفته بودند نجات می‌دهد و با 7 تیر توسط دشمن شهید می‌شود. من خوشحالم که بچه‌هایم این راه را انتخاب کردند و به آرزوی خود رسیدند.

مقدسی از همرزمان شهیدان قیصری گفت:  من با رضا هم‌سن بودیم و بیشتر با هم در ارتباط بودیم و رضا  یکی از نفراتی بود که جلسات قرآنی را در مسجد موسی‌بن جعفر راه انداخت در آن موقع 3 حلقه تشکیل شد و بچه‌ها احکام و قرآن آموزش می‌دادند و منزل رضا یکی از پایگاه‌های اصلی آموزش قرآن و  احکام بود. برای اثرگذاری کلاسهای قرآن بچه‌ها پنجشنبه‌ها روزه می‌گرفتند و با افطاری ساده از بچه‌ها پذیرایی می‌کردند. وقتی که ما به جبهه می‌رفتیم خان‌جون مادر بزرگ رضا ما را مانند فرزندان خودش دوست داشت و به همه ما توراهی می‌داد و ما را از حلقه یاسین رد می‌کرد. علی نیز در عمل و در رفتار خود خلوص نیت و نورانیت داشت. به همه قوانین احترام می‌گذاشت و حتی یک چراغ قرمز را نیز رد نمی‌کرد و با اسراف بسیار مقابله می‌کرد و بچه‌ها را نصیحت می‌کرد و هیچکس از کارهای خیری که انجام می‌داد خبر نداشت.
منبع: تسنیم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • مهدی ۲۱:۱۰ - ۱۳۹۵/۰۸/۰۳
    0 0
    جبهه رفتن کار هر کسی نبود. روحشان شاد

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس