فردا صبح با «حاجیپور» رفتیم ببینیم که کسی جا نمانده باشد. دیدم عباس یک شهید را روی دوش گرفته و دارد عقب میآید. از شدت ضعف و خستگی صورتش سفید شده بود. کمکش کردیم و شهید را آوردیم عقب. دیدم عباس دوباره برگشت. پرسیدم: کجا میروی؟
گفت: «باید بروم و یک جنازه دیگر بیاورم.»
* *
ناگهان یکی از بسیجیها که از قافله عقب مانده بود، از راه رسید و خواست حاج عباس را در آغوش بگیرد. دستش خورد به کاسه و خاکشیرها ریخت روی سر و صورت حاج عباس. فرمانده گردان عصبانی شد و شروع کرد به داد و بیداد کردن. حاج عباس خندید و گفت که چیزی به بسیجیها نگوید. ما هم که حسابی ناراحت بودیم، این را که دیدیم، زدیم زیر خنده، آن جا بود که فهمیدم فرمانده لشکر هم مثل همه ماست.
کتاب دجله در انتظار عباس، صص 89و124