اين بار اكيپمان شلوغتر از مواقع ديگر است. غير از محمد گزيان از بچههاي عقيدتي و نظارت حوزه 215 ايثار كه هماهنگي ديدارها را خودش انجام ميدهد، حالا ديگر پدر شهيد آقا عبدالهي پاي ثابت گروه ما شده و با اضافه شدن برادر بزرگترم رضا محمدي و محمد جليلي روابط عمومي ناحيه سلمان فارسي، پنج نفري در يك بعدازظهر گرم شهريور ماهي مهمان خانه پدري شهيد قربانخاني ميشويم.
«عشق يك سينه و هفتاد و دو سر ميخواهد/ بچه بازيست مگر، عشق جگر ميخواهد» اين بيت شعر زير تصوير شهيد مجيد قربانخاني در هال منزل پدرياش توجه هر بينندهاي را جلب ميكند. خانهشان يك آپارتمان كوچك و نقلي، اما شيك و تر و تميز است. تصاوير شهيد در چهار سوي هال قرار داده شده و پدر و مادر و خواهر بزرگتر شهيد با مهماننوازي خاصي پذيرايمان ميشوند.
پدر شهيد ميخندد و در پاسخ ميگويد: «داييهاي من نانوايي بربري دارند، مجيد عصرها كه از سركار برميگشت، پشت دخل بربري فروشي ميرفت و نان دست مردم ميداد. يكي ميگفت مجيد دو تا نان بده، آن يكي ميگفت مجيد چهار تا هم به من بده. سه تا هم به من و. . . همين طور شد كه در محله نامش را مجيد بربري گذاشتند. وگرنه كار و بار پسرم چيز ديگري بود.»
طبق گفته پدر شهيد، مجيد يك نيسان داشت كه با آن كار ميكرد و روزياش را در ميآورد. پشت دخل نان بربري هم تنها به اين دليل ميرفت تا اگر مستمندي را ميشناسد، نان مجاني به دستش بدهد. آقا مجيد از آن دست بچههاي جنوب شهري لوطي مسلكي بود كه دست خيرش زبانزد است. پدر شهيد ميگويد:«مجيد بچه زبر و زرنگي بود و درآمد خوبي داشت. غير از نيسان، يك زانتيا هم براي سواري خودش داشت. اما عجيب دست و دلباز بود و اگر مستمندي را ميديد، هرچه داشت به او ميبخشيد. فكر هم نميكرد كه شايد يك ساعت بعد خودش به آن پول نياز پيدا كند. گاهي طي يك روز كلي با نيسانش كار ميكرد، اما روز بعد پول بنزينش را از من ميگرفت! ته توي كارش را كه درمي آوردي ميفهميدي كل درآمد روز قبلش را بخشيده است. واقعاً دل بزرگي داشت، تكه كلامش اين بود كه «خدا بزرگ است ميرساند.»
شهيد قربانخاني سفره خانهاي را در انتهاي محله يافتآباد راهاندازي كرده بود. وجود اين سفرهخانه كه خيلي جاها از آن با عنوان قهوهخانه ياد كردهاند در كنار خالكوبي روي دست مجيد، باعث شده تا شهيد قربانخاني را مجيد سوزوكي جبهههاي دفاع از حرم لقب بدهند. اما مريم تركاشوند مادر شهيد با اين موضوع موافق نيست و ميگويد: «برخي از همرزمان پسرم كه تنها مدت كوتاهي او را ميشناختند، در مصاحبههاي تلويزيوني از خالكوبي روي دست پسرم حرف زدهاند و سفرهخانهاش را قهوهخانه ميگويند. در حالي كه مجيد از 14 سالگي با بسيج ارتباط داشت. چفيه روي دوشش ميانداخت و در امور فرهنگي و اجتماعي شركت ميكرد.»
ماجراي خالكوبياش را ميپرسم و پاسخ ميدهد: «اين خالكوبي نهايتاً مربوط به پنج ماه قبل از شهادتش بود. اسم من را هم روي دستش خالكوبي كرده بود. وقتي ايراد گرفتم كه چرا اين كار را كردي؟ گفت دوستانم اصرار كردند و من هم جوگير شدم. بعد حتماً پاكش ميكنم. پسرم 25 سالش بود كه شهيد شد. بزرگ شده يك محله جنوب شهري كه نوسان زيادي را در دوران جواني تجربه ميكرد. آن خالكوبي هم يك احساس زودگذر بود. حالا افرادي كه تنها چند ماه او را ميشناختند خالكوبي و سفره خانهاش را ميبينند، اما روزهايي كه براي بيماران HIV داوطلبانه خدمت ميكرد را نديدهاند.»
هرچه بيشتر در مورد مجيد قربانخاني ميدانيم سؤالات بيشتري در ذهنمان شكل ميگيرد. ظاهراً اينطور به نظر ميرسد كه اين شهيد لوطي مسلك محله يافتآباد نبايد تناسب چنداني با فعاليتهاي اجتماعي و عامالمنفعهاش داشته باشد، اما مجيد قربانخاني بسيجي پاي كاري بوده كه در مقطعي از عمرش داوطلبانه براي پيشگيري از بيماري HIV فعاليت ميكرده است. پدر شهيد ميگويد: «مجيد سينه سوخته بود. اينطور نبود كه فقط به فكر جواني و تفريحش باشد. در مرامش بود كه هركسي نياز به كمك داشت، اگر برايش مقدور بود كمكش ميكرد. در 14 سالگي رفت آموزش ديد تا به مردم در خصوص پيشگيري از بيماري ايدز مشاوره بدهد. در حد مربي كه شد، مرتب كرج ميرفت و به بيماران و خانوادههاي درگير با اين بيماري مشاوره ميداد.»
فتنه 88 يكي از آوردگاههايي بود كه مجيد قربانخاني بصيرتش را در آن نشان ميدهد. او كه بسيجي پايگاه مسلم بن عقيل و از اعضاي گردان امام علي(ع) بود، روزهاي فتنه به دل آتش فرو ميرود و با سرنترسي كه داشت، در آرام كردن اوضاع نقش مؤثري ايفا ميكند. پدر شهيد بيان ميدارد: «آن روزها نميشد مجيد را در خانه پيدا كرد. همراه بسيجيها سوار موتور ميشد و به مركز شهر ميرفت. دلش ميسوخت كه چرا برخي از شرايط پيش آمده سوء استفاده ميكنند. از طرفي سر نترسي داشت و تمام قد در ميدان ايستاده بود. هر چقدر هم ميگفتيم مراقب خودت باش، گوشش بدهكار نبود. صبح از خانه ميزد بيرون و شب بر ميگشت.»
مادر شهيد در تكميل صحبتهاي همسرش ميگويد: «مجيد خيلي شوخ طبع بود و شيطنت داشت، از بيرون نگاه ميكردي به نظرت ميرسيد اين جوان جز خودش و جمع دوستانهاي كه با بچه محلها دارد به چيز ديگري فكر نميكند اما من كه مادرش هستم ميدانم چه ذات خوبي داشت و چه قلب مهرباني در سينهاش ميتپيد. ميديدي كله سحر زنگ ميزد و ميگفت مريم خانم سفره را بينداز كه كلهپاچه را بياورم. گيج خواب ميگفتم يعني چه كلهپاچه بياورم؟ ميگفت با بچهها رفتيم طباخي دلم نيامد تنهايي بخورم. يا يك بار سه روز با ما قهر كرده بود، زنگ ميزد برايتان غذا فرستادهام. ميگفتم آقا مجيد شما با در و ديوار خانه قهر كردهايد يا با ما؟ ميگفت با اين چيزها كاري نداشته باشيد، بيرون غذا خوردم دلم نميآيد شما از اين غذا نخوريد. آن قدر دل مهرباني داشت كه نظيرش را نديده بودم.»
پدر شهيد هم ميگويد:«لحن حرف زدن مجيد خاص بود. بگويي نگويي داش مشتي حرف ميزد. من و مادرش را به اسم كوچك صدا ميزد. به من ميگفت آقا افضل، مادرش را هم مريم خانم صدا ميزد. يا مثلاً از بين داييهايش، تنها به دو نفرشان دايي ميگفت و سه تاي ديگر را به اسم كوچك صدا ميزد.
«شهيد مدافع حرم مرتضي كريمي با مجيد دوست بود. گويا در بسيج با هم آشنا شده بودند. يك بار مرتضي از مجيد ميخواهد به هيئت آنها برود. همان شد كه مجيد به كلي به هم ريخت.» پدر شهيد ماجراي عجيبي را از چگونگي تحول شهيد مجيد قربانخاني بيان ميكند اما آنچه ما آغاز تحول و عاقبت بخيري او ميدانيم، ريشه در باورهايي داشت كه سرشت آقا مجيد با آنها آميخته شده بود. نفس سليم مجيد مثل آتش زير خاكستري بود كه در انتظار يك تلنگر نشسته بود تا صفاي وجودش را بروز دهد.
مادر شهيد ميگويد: «مجيد خودش از اعضاي اصلي هيئت جوانان سيدالشهدا(ع) يافتآباد بود. دلش با اهلبيت بود و از بچگي به حضرت زينب(س) عشق و ارادت خاصي داشت. وقتي شهيد كريمي او را به هيئت ديگري دعوت ميكند، آنجا در مورد مدافعان حرم و مظلوميت اهل بيت در سوريه ميشنود و كاملاً دگرگون ميشود.»
پدر شهيد هم ميافزايد: «دوستانش ميگفتند آن شب مجيد آن قدر گريه ميكند كه از هوش ميرود، به هوش كه ميآيد ميگويد من باشم كسي نگاه چپ به حرم بيبي زينب(س) بيندازد. از آن لحظه به بعد اخلاق مجيد تغيير كرد. ساكت و آرام شده بود. خيلي اين در و آن در زد تا راهي سوريه شود. در تمام اين مراحل با شهيد مرتضي كريمي همراه يكديگر بودند. اتفاقاً با هم در يك منطقه و عمليات شهيد شدند.
آقا افضل خودش از رزمندگان دفاع مقدس است و چند تا از داييهاي مجيد هم از فعالان جبهه و بسيج هستند. اين طور ميشود كه شهيد قربانخاني از كودكي با مقوله جهاد و شهادت آشنا ميشود. پدرش ميگويد: «مجيد عاشق اهل بيت بود و دوستدار شهدا. خيلي به شهدا ارادت داشت. از بچگي عاشق جبهه و جنگ بود. وقتي هم كه در هيئت شهيد مرتضي كريمي به اصطلاح رگ غيرتش باد كرد و خونش به جوش آمد، خيلي اين در و آن در زد كه به سوريه اعزام شود اما چون تك پسر خانواده بود و ما غير از او دو دختر داريم، خيلي جاها قبولش نميكردند.»
كارهاي اعزام شهيد قربانخاني هنوز كامل نشده بود كه خواب حضرت زهرا(س) را ميبيند. مجيد خوابش را براي عمهاش تعريف ميكند. آن هم سرمزار شهيد فرامرزي از ديگر شهداي مدافع حرم محله يافتآباد. پدر شهيد ميگويد: «خواهرم بعدا تعريف كرد كه مجيد سرمزار شهيد فرامرزي به من گفت حضرت زهرا را در خواب ديدم. خانم به من گفت سوريه بيايي يك هفته بعد تو را پيش خودم ميبرم. بعد هم گفته بود 16 روز ديگر اگر جنازهام برگشت، من را كنار شهيد فرامرزي دفن ميكنند. هنوز جنازه پسرم برنگشته است.»
بالاخره زمان اعزام مجيد قربانخاني فرا ميرسد. پدر و خصوصا مادرش تا اين لحظه مخالف رفتن او هستند اما مجيد ترفندي ميزند و از زير قرآنشان رد ميشود. مادر شهيد خاطره جالبي را تعريف ميكند: «قرار بود براي مجيد زن بگيريم. حتي صحبتهاي مقدماتي براي خواستگاري پيش آمده بود، خودش هم ظاهراً موافق بود. اما وقتي قرار شد موضوع خواستگاري را رسمي كنيم، نيامد و مخالفت كرد. نگو همزمان دارد كارهاي اعزامش را پيگيري ميكند. عاقبت دو، سه روز قبل از اعزامش وقتي لباسهاي نظامياش را شسته بودم، به خانه آمد و رفت لباسها را خيس خيس پوشيد، دي ماه بود و هوا سرد. گفتم چرا لباس ميپوشي. سرما ميخوري. گفت من از پرواز جاماندم و دوستانم رفتند، ميخواهم بچهها را سركار بگذارم و الكي با لباس نظامي از زير قرآن رد شوم و عكسم را بين بچهها پخش كنم. گويا نقشهاش بود كه به اين ترتيب از زير قرآن ردش كنيم. اما من احتياط كردم و حتي نميخواستم از او عكس بگيرم كه گفت مريم خانم جو گير نشو. قرآن كه بالاي سرم نميگيري، حداقل عكس بگير. به ناچار عكسش را انداختم. پنجشنبه بود و شنبهاش بدون خداحافظي رفت.»
«داماد هم ميشوم عجله نكنيد. زياد مهمان ميآيد بيشتر از آنكه فكرش را بكنيد... اما به جاي گل قرمز و بوق زدن، رمان مشكي ميزنند. روي اعلاميهام هم ميزنند مجيد جان داماديت مبارك.» بعد مينويسد: «يا خانم زينب خودت برايم حلاليت بطلب. شب و روزم شده گريه، خواندن نماز و قرآن.اي خدا چه اتفاقي برايم افتاده؟ خودت كمكم كن.»
شهيد مجيد قربانخاني همانطور كه حضرت زهرا(س) در خواب به او گفته بود، تنها يك هفته بعد از اعزام به سوريه، 21 دي ماه 94 به همراه شهيدان مرتضي كريمي، مصطفي چگيني و آژند به شهادت ميرسد اما گويا شهيد حسين اميدواري هم خواب شهادت همگيشان را ديده بود. پدر شهيد از حضور چند روزه پسرش در سوريه ميگويد: «شهيد اميدواري قبل از اعزام خواب ميبيند كه در حرم حضرت زينب(س) مدافعان حرم صف كشيدهاند. حضرت رقيه(س) ميآيند و از بين صف چند نفر را نشان ميدهند و ميگويند شماها يك قدم جلو بياييد. جلو كه ميآيند به آنها نگاهي مياندازند و ميروند. شهيد اميدواري در همان خواب چهره پسرم را ديده بود. در هواپيما و موقع اعزام مجيد را ميبيند و ميشناسد. به هرحال در سوريه وقتي مجيد وضو ميگرفت، حسين اميدواري و ساير بچهها ميگويند مجيد اين خالكوبيها چيست. پسرم در جواب ميگويد: حضرت زينب(س) به زودي يا پاكش ميكند يا خاك.»
شهيد اميدواري انگشتر زيبايي داشت كه كمي قبل از شهادت آن را به شهيد قربانخاني ميبخشد. با اين عنوان كه نه به من وفا خواهد كرد و نه به تو. همين طور هم ميشود و هر دو حين عمليات به شهادت ميرسند.
پدر شهيد ميگويد:«داخل گوشي پسرم دو اسم به عنوان دخترانم ذخيره شده بود. گويا او دو خانواده را تحت پوشش قرار داده بود و به آنها كمك ميكرد. يكي از اين خانوادهها دو دختر داشتند كه پسرم آنها را با عنوان دخترانم ذخيره كرده بود. بعد از شهادت مجيد آن خانواده از كمكهاي پسرم خبر دادند و اينكه سعي ميكرد از هر جهت كمك حالشان باشد.»
ماجراهاي دست بخيري آقا مجيد داستان درازي دارد كه يك سرش به مرام علي(ع) متصل ميشود و سر ديگرش به بخشش جان و هستي كه مرام امام حسين(ع) است. پيكر شهيد مجيد قربانخاني اين بچه بامرام محله يافتآباد، هنوز در سرزمين غربت جامانده است. انگار كه دامنه بخشش او حتي جسمش را هم در برگرفته است.
وصيتنامه شهيد مجيد قربانخاني
بسم رب الشهدا و الصديقين
سلام عرض ميكنم خدمت تمام مردم ايران. سلام ميكنم به رهبركبير انقلاب و سلام عرض ميكنم به خانواده عزيزم. اميدوارم بعد از شهادتم ناراحتي نداشته باشيد و از شما خواهش ميكنم بعد از مرگم خوشحال باشيد و گريه بر مصيبت اباعبدالله كنيد. سر پيكر بيجان من خوشحال باشيد كه در راه اسلام و شيعيان به شهادت رسيدم.
و السلام عليكم و رحمهالله و بركاته
رقيه جان بر سينه ميزنم كه مبادا درون آن/ غير رقيه خانه كند عشق ديگري
*روزنامه جوان