کد خبر 616912
تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۳:۰۱

نبودن قدرت اراده است که قامت مایکل استون آنومالیسا را خمیده کرده؛ راه می‌ورد ولی دلش نمی‌خواهد برود؛‌ کاری می‌کند ولی دلش نمی‌خواهد آن کار را بکند.

سرویس فرهنگ و هنر مشرق-  آنومالیسا داستان ملالی است که بی‌خبر از راه می‌رسد و در وجود آدم خانه می‌کند؛ انگار گرد و خاکی است که در هوا می‌پیچد و چشم‌ها را می‌بندد؛ یا طوفانی است که مجال هیچ کاری نمی‌دهد و آدم را درست همان جا که ایستاده نگه می‌دارد. توقف بی‌جا در لحظه‌ای که اصلا خیال نمی‌کرده باید بایستد؛ آن هم درست جایی که نمی‌خواسته. ملال وقفه‌ای است ناخواسته در زندگی؛ مکثی است درست در لحظه‌ی نادرست و اصلا عجیب  نیست که فرنادو پسو آی پرتغالی در کتاب دلواپسی‌اش ملال را درد بی‌دردی نامیده؛ خواستن بدون تمایل و اندیشیدن بدون خرد. ترکیب تناقص‌هاست و آن که گرفتار ملال می‌شود، خبر ندارد از این که چه بلایی قرار است سرش بیاید و نمی‌داند این خواستن و نخواستن دست آخر کار دستش می‌دهد؛ کاری که می‌تواند زندگی‌اش را به هم بریزد.

ملال، تنهایی و چند داستان دیگر در آنومالیسا

نبودن قدرت اراده است که قامت مایکل استون آنومالیسا را خمیده کرده؛ راه می‌ورد ولی دلش نمی‌خواهد برود؛‌ کاری می‌کند ولی دلش نمی‌خواهد آن کار را بکند؛ برای سخنرانی به سین سیناتی آمده بی‌آن که میل به این کار داشته باشد. چیزی در وجودش خانه کرده که مجال هیج کاری نمی‌دهد؛ ملالی که از همان لحظه‌ی اول در هواپیما می‌بینیم نتیجه‌ی یک روز و یک ساعت نیست؛ نتیجه‌ی شیوه‌ی زندگی است؛ شکست خوردنی در پی خواستن و نخواستن و اندیشیدن بودن این که اندیشه‌ای در کار باشد؛ آن هم در زمانه‌ای که آدم ها نسخه بدل یکدیگرند؛ کپی‌های برابر اصل؛ آن قدر شبیه که صورتشان حس و حال ندارد؛ صدایشان یکی است؛ رفتارشان هم کافی است به حرف بیاید تا معلوم شود این یکی هم دست کمی از آن یکی ندارد. انگار به کارخانه‌ای سفارش داده‌اند مجسمه‌های یک شکل برایشان بسازد؛‌ با یک قالب و یک اندازه و بسته به سلیقه‌ی مشتری است که رنگ مو و چشمشان فرق می‌کند؛ به خصوص همه‌شان یک جور حرف می‌زنند؛ یا درست‌ترش این که هر کدام که حرفی می‌زند انگار همان نفر قبلی است که دارد چیزی می‌گوید. عجیب‌تر این که تخصص مایکل استون شیوه‌ی برخورد با آدم‌هاست؛ درست‌ترش این که شیوه‌ی برخورد با مشتری‌هایی است که قرار است چیزی یا چیزهایی را بخرند. چه کنیم که سود بیشتری ببریم و چه کنیم بهره‌وری بالا برود؟ درصد پایین هم قبول نیست؛ بالای نود درصد بالاترین حد آماده‌ی پیروزی کامل.

ملال، تنهایی و چند داستان دیگر در آنومالیسا

اینجاست که می‌شود به فرهنگ مرسوم این سال‌ها فکر کرد؛ به جمله‌ی مشهور موفقیت بیشتر اصلا کار سختی نیست اگر همه چیز را به دیده‌ی مثبت ببینیم و خودمان بخواهیم موفق شویم. نکته‌ی مهم تفکر مثبت و فرهنگی که مدام از موفقیت دم می‌زند این است که باید تلاش کرد و مهم‌تر از آن باید شاد بود و هر چیزی را که باعث ناراحتی است و می‌تواند دردسر درست کند به دست فراموشی سپرد. برای کار موفق هم باید شاد بود؛ یا دست کم لبخند زد؛ یا وانمود کرد که لبخندی در کار است.به گزارش 24، مایکل استون در آخرین سخنرانی‌اش به جمعیت تقریبا یک شکلی که روی صندلی ها نشسته‌اند توصیه می‌کند که وقتی دارند تلفنی با مشتری‌ها حرف می‌زنند، لبخند بزنند و بعد هم خودش پشت به جمعیت می‌کند و سعی می‌کند با لبخندی روی لب با آنها حرف بزند، به نشانه‌ی این که شاد بودن است که کارها را پیش می‌برد و خواستن توانستن است. با این همه مشکل این است که مایکل استون خودش از پس توصیه‌های ایمنی‌اش به دیگران برنمی‌آید. آدمی تنها که نمی‌داند چه باید کرد، چگونه می‌تواند الگوی خوبی برای دیگران باشد؟ آدمی که لبخندی واقعی روی لبش نمی‌نشیند چطور می‌تواند به دیگران توصیه کند که لبخندشان را از مشتری‌ها دریغ نکنند؟

ملال، تنهایی و چند داستان دیگر در آنومالیسا

پای ملال که در میان باشد می‌شود از قول لارس اسوندسن نوشت هر ملالی نتیجه‌ی نبودن معنای شخصی است و آدم‌ها اگر به جست و جوی معنای شخصی در زندگی خود برنیایند حتما گرفتار این ملال می‌شوند و ملال تازه شروع گرفتاری های بزرگ‌تر است. اسوندسن در رساله‌ای درباره‌ی ملال نوشته: معنایی که بیشتر مردم می‌پذیرند خودشکوفایی است، ولی معلوم نیست چه نوع خویشتنی باید شکوفا شود، یا حاصل این خود شکوفایی باید چه چیزی باشد. شخصی که درباره‌ی خویشتن مطمئن است نمی‌پرسد که کیست. تنها خویشتنی که گرفتار مشکل است نیازمند تحقیق و شکوفایی است. نکته این است که خالی بودن زندگی از معنا اولین قدم برای سر در آوردن از جذابیت‌ها و موفقیت‌های دیگران است؛ برای سرک کشیدن و کنجکاوی در زندگی و کار دیگران باید راهی برای رضایت از خود پیدا کرد و این راه چیزی نیست که به سادگی پیش پای کسی بگذارندش. همیشه باید الگویی پیدا کرد و این الگوی مناسب ظاهراً مایکل استون است؛ با کتاب تازه‌اش که ظاهراً هر کسی از راه می‌رسد می‌گوید آن را خوانده و هیچ مهم نیتس که از کتاب سر در آورده یا نه، مهم این است که بعد از گفتن: ما هم این کتاب را خوانده‌ایم. اضافه کند که درصد بهره‌وری‌اش بعد از این کتاب بالا رفته، آن قدر که هیچ کس فکرش را نمی‌کرده و این را مدیون مایکل استون است.
اما آنومالیسا فقط درباره‌ی ملال نیست؛ درباره‌ِی تنهایی هم هست؛ تنهایی‌ای که ملال را پر رندگ می‌کند و نتیجه‌ی چیزی است که نامش را گذاشته‌اند زندگی شهری؛‌ یا دست کم نامی بهتر از این برایش پیدا نکرده‌اند تا به قول یکی از نویسندگان گاردین، بگویند مهم‌ترین مشکلی که می‌شود با شهرها پیدا کرد این است که سرمان را هر طرف که بچرخانیم و چشممان را به هر طرف که بگردانیم نگاهمان به آدم‌ها می‌افتد.

ملال، تنهایی و چند داستان دیگر در آنومالیسا

 این است که هیچ بعید نیست بعد از کمی چرخاندن سر و گرداندن چشم‌ها به این نتیجه برسیم که آدم‌ها به ما چشم دوخته‌اند و مدام حواسشان به این است که داریم چه کاری می‌کنیم و چشممان به چه چیزی خیره شده است. در چنین موقعیتی است که آدم‌ها فکر می‌کنند بهتر است چشم‌ها را به جایی ندوزند و زمین را نگاه کنند؛ پیش پای خود را؛ قدمی را که برمی‌دارند و بیش از همه حواسشان جمع این باشد که نلغزند و بلایی سرشان نیاید. همه‌ی‌ اینها در خیابان اتفاق می‌افتند؛ جایی که به قول هنری میلر بهترین جا برای سر در آوردن از آدم‌هاست و اگر کسی نخواهد در خیابان از آدم‌ها سر در آورد چاره‌ای ندارد. جز این که بعداً در خیال خودش آنها را بسازد. اگر این طور باشد که میلر گفته، می‌شود به این فکر کرد که مایکل استون هیچ وقت نخواسته از آدم‌ها سر درآورد و برای همین است که آدم‌های دور و برش یک شکل و یک صدا هستند؟

ملال، تنهایی و چند داستان دیگر در آنومالیسا

قاعده‌ی دنیای استون ظاهرا همین یک شکل و یک صدا بودن آدم‌هاست؛ مجسمه‌هایی با قالبی یکسان و علاده بر خودش که شباهتی به آنها ندارد و صدای منحصر به فردی دارد و لهجه‌ی بریتانیایی‌اش هم اصلا شبیه دیگران نیست، فقط لیسا است که باید در دسته‌ای دیگر قرارش داد؛ لیسای نامعمول، لیسایی که شبیه دیگران نیست و اصل برای مایکل استون انگار معمول بودن ظاهر و صدای دیگران است؛ مسئله این است که یک جور نگاه می‌کنند  و یک جور حرف می‌زنند و اصلا صدایشان لحن ندارد؛‌ حس و حال ندارد و انگار نواری است که از قبل همه چیز را روی آن ضبط کرده و برای روز مبادا گذاشته‌اند و هر آدمی که دور و بر مایکل استون می‌گردد انگار روز مباداست؛ لحظه‌ای است که باید چیزی را بگوید؛ حرفی را که از قبل برایشان آماده کرده‌اند به زبان می‌آورند؛ حرفی که خیلی مهم نیست. ولی به هر حال باید گفته شود. به هر حال آنها در دوره‌ای زندگی می‌کنند که ارتباط تلفنی کار سختی نیست، ولی به هر حال باید گفته شود. به هر حال آنها در دوره‌ای زندگی می‌کنند که ارتباط تلفنی کار سختی نیست و خوب که ببینیم به واسطه‌ی همین تلفن‌هاست که آدم‌ها اگر ارتباطی با هم دارند از راه دور است؛ بی‌ آن که نیازی به دیدن یکدیگر داشته باشند. در چنین موقعیتی آشنایی با لیسا اتفاقی فراموش ناشدنی است؛ به خصوص که ظاهرش اصلا شبیه دیگران نیست و اصلا شبیه دیگران حرف نمی‌زند؛ یا درست‌ترش این که بلد است آن طور که باید حرف بزند؛ درست مثل یک آدم؛ نه مثل یک مجسمه‌ی قالبی که حس و حال و جان ندارد. لیسا استثنا است؛ چون فکر می‌کند زشت است؛ چون فکر می‌کند همه ترجیح می‌دهند امیلی را ببینند و با او گرم بگیرند؛ نه با لیسا که حتی یک طرف صورتش آسیب دیده و باید زیر موهای بلند پنهانش کند.


ملال، تنهایی و چند داستان دیگر در آنومالیسا

خجالتی است؛ شکست خورده است و فکر می‌کند اگر خوش نگذراند اصلا همه چیزش را باخته و آدمی که چنین فکری به سرش بزند از هیچ چیز نمی‌ترسد. اما همین لیسای نامعمول و نامتعارف هم لحظه‌ای به چشم مایکل استون شبیه دیگران می‌رسد؛ درست وقتی که دارد صبحانه می‌خورد و مایکل استون بعد از آن کابوس شبانه سرگرم نگاه کردن به او است. از لیسا ایراد می‌گیرد و همین که به حرف می‌آید و می‌خواهد از خودش بگوید سرزنشش می‌کند که با دهان پر نباید حرف زد و اینجاست که صدای لیسا هم به گوشش شبیه دیگران می‌رسد؛ شبیه مجسمه‌های قالبی. البته مایکل استون در این مورد اشتباه می‌کند؛ مثل خیلی موارد دیگر. نظریه و عمل قرار نیست رودرروی هم قرار بگیرند؛ نظریه قرار است بر پایه‌ی عمل راه به جایی ببرد؛ نه این که ساز مخالف بزند. مشکل اصلی مایکل استون همسر و پسرش نیستند؛ دوست و آشناهای یک شکل هم نیستند که ناگهان در خانه‌ی او سر و کله‌شان پیدا شده و اظهار دوستی و صمیمیت می‌کنند، مشکل اصلی خود او است؛ آدمی که در خودش غرق شده؛آدمی که کنار نیامده؛ خودش را مجهز به چیزی نکرده و با این که از دنیای دور و برش خوشش نمی‌آید و نمی‌خواهد با آدم‌های یک شکل مراوده‌ای داشته باشد، یاد نگرفته که باید با آدمی مثل لیسا چگونه برخورد کرد و اصلا راهی برای زندگی بین این جمعیت یک شکل و کنار آمدن با آنها و هم‌نشینی با مجسمه‌های قالبی هست یا نه:با صد هزار مردم تنهایی بی صد هزار مردم تنهایی.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • چرا ۱۳:۵۰ - ۱۳۹۵/۰۵/۲۵
    0 0
    از کی تا حالا مشرق فیلم های غیر اخلاقی را بررسی می کند؟؟

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس