صدای گلوله و تکبیر همه جا را گرفته بود. سرخی شعله‌های آتشی که از ماشین‌ها وتانک‌های ارتشی برمی‌خاست، آسمان را همچون غروب آفتاب سرخ کرده بود. سرکوچه، زهرا را زیر چادرم گرفته بودم تا سوز سرما اذیتش نکند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حمید داودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس در مطلبی درباره شهید مصطفی حسینی نوشت:

آن‌شب، تا صبح اصلاً خوابم نبرد. توی رخت‌خواب، از این پهلو به آن پهلو می‌شدم و خواب‌های آشفته می‌دیدم. سوار اسب سفیدی بود. نگاهی به من انداخت، دستی تکان داد و میان مه غلیظی ناپدید شد. دلم خیلی شور می‌زد. توی همین حال‌وهوا بودم که یک‌دفعه ساعت زنگ زد. چَکّشِ روی ساعت، تندوتند به کلاهک‌های اطرافش می‌خورد. چشم‌های خواب و بیدارم به عقربه‌های ساعت افتاد. انگار منتظر کوک تازه‌ای بودند. اولش تعجب کردم؛ فکر کردم ساعت را برای نماز روی پنج‌ونیم میزان کرده‌ام. خوب که به عقربه‌ها نگاه کردم، دیدم ساعت چهار ونیم را نشان می‌دهند. یادم آمد باید می‌رفتم بالا بیدارش کنم.

کتری را از آب پر کردم و گذاشتم روی اجاق. پاهایم رضایت نمی‌دادند. هرجوری بود، یواش‌یواش از پله‌ها بالا رفتم. با خودم گفتم: اصلاً نمی‌خواد بیدارش کنم، بذارم خواب بمونه. اما چشمم که به پنجره‌ی بالای در افتاد، از چراغ روشن فهمیدم که باید بیدار باشد. آرام در را کوبیدم؛ دوتا ضربه‌ی ملایم. مثل برق‌گرفته‌ها پرید بیرون. داشت لباسش را می‌پوشید. نگاهش را در چشمان خسته‌ام گره زد. سعی کردم با پشت دست، ذرات اشکی را که کم مانده بود راه گریزی پیدا کنند، از چشمانم بربایم. دست خودم که نبود، شاید می‌خواستم جلوی او وانمود کنم اینها به‌خاطر بی‌موقع از خواب برخاستن است. لب‌هایش را مثل غنچه‌ای که سحرگاه می‌شکفد، باز کرد:
ـ سلام مامان صبح به‌خیر.
ـ علیک سلام جونم ... تا تو وسایلت رو جمع‌وجور کنی، منم برات صبحونه حاضر می‌کنم.
دستم را گرفت و با مهربانی گفت:
ـ نه مامان، دیر می‌شه، صبحونه نمی‌خوام، باید زود برم.
همان‌طور که دستم را گرفته بود، دست دیگرم را بر سرش کشیدم.
گفتم: "حالا چه عجله‌ای‌یه؟ توی این تاریکی کجا می‌خوای بری؟ حداقل صبحونه‌ات رو بخور."
ـ نه دیگه مامان دیر می‌شه.
ـ مگه نمی‌خوای نمازت رو بخوانی؟ خوب منم الان چایی‌رو درست می‌کنم.
ـ نه مامان، نمازم رو توی پادگان می‌خونم ... راستی مامان اگه رفتی پایین، سوزن‌نخ رو هم بیار بالا.
ـ می‌خوای چی‌کار؟
ـ دکمه‌ی پیراهنم کنده شده می‌خوام بدوزمش.
ـ بده به من پیرهنت رو.
ـ نه مامان خودم می‌خوام بدوزمش.
ـ مگه نگفتی دیر می‌شه؟ تا تو حاضر بشی، منم دکمه‌رو دوختم.
خیلی خوب شد، این‌طوری تا وسایلش را جمع می‌کند، می‌توانم خوب نگاهش کنم.
سوزن که از سوراخ دکمه گذشت، مرا هم با خود به گذشته برد.

صدای گلوله و تکبیر همه جا را گرفته بود. سرخی شعله‌های آتشی که از ماشین‌ها وتانک‌های ارتشی برمی‌خاست، آسمان را همچون غروب آفتاب سرخ کرده بود. سرکوچه، زهرا را زیر چادرم گرفته بودم تا سوز سرما اذیتش نکند. می‌ترسیدم توی این شلوغی و تاریکی گم شود. کسی به‌کسی نبود. یکی می‌آمد، یکی می‌رفت، یکی می‌دوید، یکی تکبیر می‌گفت. چشمم افتاد به سیاهی‌ای که از دور توی پیاده‌رو جلو می‌آمد. درست می‌آمد به‌طرف من. هول برم داشت که نکند گاردی‌ها باشند؟ نکند می‌خواهند به‌داخل کوچه حمله کنند؟ اگر هجوم بیاورند چه‌کار کنم؟ سیاهی نزدیک‌تر که شد، زهرا را زیر چادر، محکم به‌خودم چسباندم و خودم را به‌دیوار. از ترس خشکم زده بود. نمی‌توانستم جنب بخورم، انگار پاهایم چسبیده بودند به زمین. خواستم بدوم طرف خانه ولی با این بچه چه‌طوری؟ مثل جوجه‌ای زیر پروبالم ساکت مانده بود؛ مثل این‌که او هم ترسیده بود. جیکش درنمی‌آمد. چشم‌انتظار پسرهایم بودم. مصطفی و مرتضی. از صبح‌زود که رفتند بیرون، هنوز نیامده بودند. بعد از ظهر، سر چهارراه سی‌متری نارمک درگیری شدیدی بود. صدای تیراندازی یک لحظه قطع نمی‌شد. شوهرم هم که ول کرده، رفته بود دنبال بچه‌هام. رفته بود آنها را بیاورد، خودش هم نیامده بود. من مانده بودم با این دختر. سیاهی که جلوتر آمد، زل زدم توی چشمانش. توانستم او را بشناسم. آره خودش بود. اولش کم مانده بود قبض‌روح شَوم؛ وقتی دیدم اوست، نفس عمیقی کشیدم. انگار دوباره جان به بدنم برگشته است.
ـ اِوا ... مصطفی تویی؟
ـ سلام مامان.
ـ علیک سلام، این چه قیافه‌ای‌یه که واسه خودت درست کردی؟
نگاهی به سروپایش انداختم. از پیراهن سفید نویی که صبح پوشیده بود، خبری نبود. یک پیراهن سربازی تنش کرده بود با تعجب پرسیدم:
ـ پس پیراهنی که صبح پوشیدی چی شد؟
با خنده‌ای زیبا گفت: "یکی از ارتشی‌ها فرار کرد اومد طرف مردم، منم پیراهنم رو بهش دادم بپوشه تا یه وقت نشناسنش."
ـ تو هم لباس اون‌رو پوشیدی هان؟
ـ خب آره دیگه. بهم میاد، نه مامان؟
زهرا یواش سرش را از زیر چادر بیرون آورد. مصطفی با دیدن او به‌طرفش دولا شد و گفت:
ـ اِ ... تو هم این‌جایی؟
رو کرد به من و گفت:
ـ چرا این‌جا وایسادین، زود برید خونه هرچی ملحفه و پنبه داریم بیارید.
ترس بَرم داست، خدایا چی شده؟
ـ اِوا خدا مرگم بده ملحفه و پنبه می‌خوای چی‌کار؟
ـ می‌خواهیم باهاش زخمی‌ها رو ببندیم.
خنده‌ای کرد و ادامه داد: "جات خالی مامان چی‌کردیم؛ پدرِ گاردی‌ها رو درآوردیم. بچه‌ها می‌گن مردم همه‌ی پادگانارو گرفتن. اگه خدا بخواد، انقلاب دیگه داره پیروز می‌شه."
دستانش را بر سر خواهرش کشید. نفسی عمیق از سینه‌اش برخاست که حکایت از خستگی مفرط داشت. چشمان زیبایش با آن قاب ابروهای پیوسته، خمارآلود بود، ولی به آنها اجازه‌ی استراحت نمی‌داد. رو کرد به او و گفت:
ـ تو هم بدو برو خونه پهلوی مامان. نیایی بیرون ها؛ یه‌وقت دیدی یه تیر از هوا اومد خورد بغلت ها ... تَرَق.
زهرا گوشه‌ی چادرم را گرفت، دوتایی به‌طرف خانه راه افتادیم.

ـ آخ دستم ...
حواسم پرت شد و سوزن سر انگشتم را سوراخ کرد. مصطفی باعجله آمد جلو و گفت: "چی شد مامان؟"
ـ هیچی، نوک سوزن یک کم رفت توی دستم.
ـ گفتم که بذار خودم بدوزمش گفتی نه، شما الان خسته‌اید.
ـ مگه تو خسته نیستی؟ مگه نگفتی که شب‌رو بیدار بودی و وسایلت رو جمع می‌کردی؟
دیگه چیزی نگفت. مثل این‌که عقب‌نشینی کرد، فقط گفت:
ـ چَشم مامان. شما بدوزید.
نوک سوزن رشته‌ی افکارم را پاره کرد. دکمه‌ی دوخته شد، ولی نمی‌دانم چرا دلم نمی‌آمد پیراهن را به او بدهم، چه‌قدر دوست داشتم پیراهن را بو کنم، بردم جلوی بینی‌ام و نفس عمیقی از ته‌دل کشیدم:
ـ آخیش خدای من ...
ـ چی شد مامان؟
صدای مصطفی مرا به‌خود آورد:
ـ بیا عزیزم تموم شد برات دوختمش.
برخاست تا پیراهن را بگیرد، به همین بهانه دست‌هایم را بر دستش گذاشتم، مثل این‌که متوجه شد. دستم را میان دستش گرفت. دست‌هایش را که از دستم جدا کرد، انگار دل از دنیا کنده است. می‌دانستم چه‌قدر پدرومادرش را دوست دارد. عشق به پدرومادر در قلب کوچک و پاکش، جایی بس بزرگ داشت ولی عشق به‌خدا در همه‌ی وجودش جاری بود.
ساک را به‌دست گرفت و از پله‌ها سرازیر شد. من از جلوی در اتاق نگاه می‌کردم. با خود گفتم: "شاید این آخرین‌باری باشه که بر این پله‌ها قدم می‌ذاره."
قامت رعنایش را از پشت می‌نگریستم. حالا دیگر به پاگرد رسیده بود. رویش را برگرداند تا از آخرین پله‌ها سرازیر شود. نگاهش به چشمانم افتاد. لحظه‌ای تأمل کرد و گفت:
ـ مامان، کاری نداری من دارم می‌رم.
به‌خود آمدم. حواسم جای دیگر بود. با لبخندی تلخ گفتم:
ـ نه پسرم برو به امان خدا.
در انتهای پله‌ها، پدرش را دید که با آستین‌های بالازده و دستان خیس، از آشپزخانه بیرون آمد ـ هنوز اذان‌صبح را نگفته بودند ولی او طبق عادت همیشگی‌اش قبل از اذان، چند آیه‌ای از قرآن می‌خواند ـ نگاه ملتمسانه‌ی پدر بر قلب مصطفی نشست. دستش را در دست پدر گذاشت. نگاه‌های‌شان درهم پیچید. صورت‌های‌شان کنار یکدیگر قرارگرفت. اشک پدر، امان هردو را برید و پرده‌ی خجالت را کنار زد. قطرات اشک بر گُرده‌ی مصطفی جاری شد. با دستانش، صورت پدر را در برابرش گرفت. با انگشتانش، جلوی جویبار جاری اشک پدر را سد کرد. پدر دست‌هایش را گرفت و بر صورت خود گذاشت. شاید در دل آرزو می‌کرد، کاش حیا اجازه‌اش می‌داد تا بوسه‌ای بر دستان لطیف فرزندش بزند.
از زیر قرآن ردش کردم؛ بوسه‌ای بر آن زد، رویش را به‌طرفم برگرداندو گفت:
ـ مامان، حالا حالاها باید زیاد قرآن بالای سر بگیری. خیلی‌ها باید از زیر این قرآن رد بشن. خُب دیگه من رفتم، از قول من از همه خداحافظی کن.
همین‌طور که قدم برمی‌داشت، چشمان پدر در گام‌هایش گره خورده بود. حتماً فاصله‌ی خانه تا سرکوچه را با گام‌های مصطفی قدم‌شمار می‌کرد. از در که بیرون آمدیم، نسیم سردی وزیدن گرفت. دست‌های پدر شروع کردند به‌لرزیدن؛ شاید از سرما بود و شاید هم ... هنوز به سرکوچه نرسیده بود که صدایش زد:
ـ مصطفی، مصطفی ...
صورتش را به‌عقب برگرداند:
ـ بله بابا ...
متوجه نشدم چرا، ولی با آن نگاه‌های پرمعنی که بین‌شان ردوبدل می‌شد، حتماً می‌خواستند چیزی به همدیگر بگویند که مصطفی آرام‌تر به‌طرف خیابان قدم گذاشت. شاید پاهایش اجازه نمی‌دادند سریع‌تر از این بگذرد. از جلوی در خانه تا سرکوچه راه زیادی نیست، ولی همین راه کم را خیلی طولش داد. بدون این‌که نگاهی به پشت سرش بیندازد، پیچید توی خیابان و از دیده محو شد. خواستم بروم دنبالش تا سرکوچه که پدرش مانعم شد و گفت:
ـ اگه بخوای بری دنبالش، باید تا آخرش بری.

ادامه دارد...

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس