وقتی مذاکره به بن‌بست رسید، فرماندهی دستور داد همه خودکشی کنند، فرماندهی این دستور را از قول صدام ذکر می‌کرد. این دستور، افسران را به دو گروه تقسیم کرد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، از میان کتبی که درباره جنگ هشت ساله ایران و عراق نگاشته شده است خواندن و پردازش بخش‌هایی از خاطرات جنگجویان عراقی و شرح حالی که از آن روزها ارائه می‌دهند خالی از لطف نیست. کتاب "آخرین شب در خرمشهر" نمونه‌ای از این‌گونه کتب است که برگرفته از خاطرات سرهنگ عراقی کامل جابر است. در بخشی از این کتاب در تشریح روزهای پایانی استقرار رژیم بعث در خرمشهر آمده است:

بعد از این‌که نیروهای اسلامی توانستند که گروه‌های پیشرو ما را نابود کنند، تمام نیروی خود را در منطقه به کار گرفتند و همان شب (خود را) از دیوار دفاعی به درون شهر رساندند. در آغاز، نیروهای ما به دلیل ضعف روحیه خود را تسلیم می‌کردند. همین‌ها بودند که ایرانی‌ها را به مناطق مین‌گذاری شده و انبارهای اسلحه و مهمات، همچنین به طرف واحدهایی که نه می‌خواستند تسلیم شوند، نه درگیر، راهنمایی کردند. این وضعیت در تمام طول شب ادامه داشت. هزاران سرباز مضطرب عراقی در خرمشهر به این سو و آن سو می‌رفتند؛ بی‌آن که بدانند چه باید بکنند؟

اما گروهی دیگر از سربازان به همراه افسران با تمام قوا می‌جنگیدند؛ چون فکر می‌کردند اگر اسیر شوند، اعدام خواهند شد. افسران این فکر را در سربازان جا انداخته بودند که اگر از این مهلکه نجات پیدا کردیم، به شما پاداش حسابی خواهیم داد؛ افسرانی که در خرمشهر جنایات زیادی مرتکب شده بودند. سرتیپ خمیس‌الدلیمی به سه زن عرب تجاوز کرد و افسران دیگر نیز همچون او دست به اعمال شنیعی زده بودند. برای همین، از عاقبت خود سخت می‌ترسیدند و می‌دانستند سرنوشتی جز مرگی فجیع در انتظارشان نیست. مقاومت این گروه چند دلیل داشت: «فرار از اسارت، فرار از مرگ، ترس از خشم صدام».

صبح روز 24 اردیبهشت از سوی فرماندهی خرمشهر دستور حمله به نیروهای اسلامی صادر شد که باید در ساعت هفت همان روز انجام می‌گرفت. دستور این بود که واحدهای محاصره شده در خرمشهر، محاصره را درهم بشکنند و به پیشروی ادامه داده، به لشکر هفت – که از شلمچه به سوی خرمشهر عازم بود – بپیوندند. این فرمان در حالی صادر شد که روحیه سربازان ما بسیار ضعیف بود و نسبت به عاقبت جنگ بدبین بودند. هم فرماندهان بر نفرات خود تسلط کافی نداشتند و به دلیل در هم شدن واحدها نمی‌شد سرباز یک گروهان را از سرباز گروهان دیگر تشخیص داد.

از طرف دیگر، در داخل شهر اسلحه و مهمات هم نداشتیم. نفربرها هم از کار افتاده بودند و هیچ‌کس جرئت نداشت آن‌ها را به حرکت درآورد. تفنگ‌ها هم کار نمی‌کرد. سربازانی که تازه به خرمشهر اعزام شده بودند، نه از نقشه شهر اطلاعی داشتند، نه از میدان‌های مین. از نظر نظامی هم این حمله که باید از درون شهر آغاز می‌شد، کار صحیحی نبود؛ چون خرمشهر بیشتر حالت دفاعی داشت تا حالت هجومی. به هر حال، بنا به درخواست فرماندهی دست به حمله زدیم. از ادوات مکانیزه و زرهی هم استفاده کردیم. با این که سربازان نسبت به این جنگ بی‌میل بودند، در برابر تانک‌ها می‌دویدند. تلفات زیادی دادیم؛ درحالی‌که چند متر نتوانستیم بیشتر پیش برویم؛ چون نیروهای اسلامی راه‌ها را بسته بودند. به سرگرد عبدعلی حسین‌العبودی که فرمانده گردان سوم از تیپ 44 بود، گفتم: «تکلیف چیست؟»

سرگرد به گریه افتاد و گفت: «اگر تسلیم نشویم، همه نابود می‌شویم.» یک ساعت بعد که به قرارگاه رسیدم، با جسد او مواجه شدم. می‌گفتند که او خودکشی کرده، تیری به سرش اصابت کرده بود، باور نکردم. ستوان خالد الدلیمی هم گفت: «یکی از سربازها او را کشت؛ چون نمی‌خواست خود را تسلیم کند.»

نزدیک ساعت یک، تانک‌های نیروهای اسلامی به سوی مناطق استقرار ما پیشروی کردند که با آتش سلاح‌های ما مواجه شدند. آن‌ها هم نیروهای محاصره شده ما را هدف آتش قرار دادند. در این محل، پناهگاه بزرگی وجود داشت که تمام افسران رده بالا در آن جمع شده بودند و اگر یک موشک ایرانی به آن اصابت می‌کرد، مصیبتی بزرگ بر ما وارد می‌شد. نیروهای ایرانی هم از این پناهگاه آگاهی کامل داشتند و سعی می‌کردند به سوی این پناهگاه شلیک نکنند؛ چون از نیروی موجود در آن با خبر بودند و می‌خواستند این گروه را به اسارت درآورند.

پس از این درگیری، ایرانی‌ها با بلندگو از افسران خواستند خود را تسلیم کنند. سپس یکی از آن‌ها که به زبان عربی مسلط بود، به پناهگاه آمد و با افسران به گفت‌وگو نشست.

این افسران پیش‌تر با لشکر 11 تماس گرفته کسب تکلیف کرده بودند. به آن‌ها دستور داده شده بود تسلیم نشوند. وقتی مذاکره به بن‌بست رسید، فرماندهی دستور داد همه خودکشی کنند، فرماندهی این دستور را از قول صدام ذکر می‌کرد. این دستور، افسران را به دو گروه تقسیم کرد:

1-  گروه اول به فرماندهی سرهنگ ستاد ناظم‌الخیاط که تصمیم گرفتند خود را به نیروهای اسلامی تسلیم کنند.

2-  گروه دوم که آمادگی خود را برای مقاومت تا دم مرگ اعلام کردند.

رهبری این گروه به عهده سرگرد ستاد دخیل ابراهیم و سرهنگ دوم ستاد قحطان ابراهیم بود. اما سرتیپ ستاد خمیس مخیلف عبدالرحمن، بین این دو گروه سرگردان مانده بود و نمی‌دانست چه تصمیمی بگیرد. پس از این که سرباز ایرانی بدون گرفتن جواب قطعی برگشت، افسران، سرهنگ ستاد ناظم‌الخیاط را مزدور و پشتیبان نیروهای اسلامی معرفی کردند و مدعی شدند که او باعث شده آن‌ها به محاصره نیروهای اسلامی درآیند.

سرگرد دخیل با فرماندهی تماس گرفت و آنان را از شرایط موجود آگاه کرد. فرماندهی عراق برای دفاع از افسران محاصره شده، تعدادی قایق از منطقه ام‌الرصاص به بندر فرستاد؛ اما قایق‌ها نتوانستند کاری از پیش ببرند. تعدادی از آن‌ها غرق شدند و تعدادی دیگر نتوانستند خود را نجات دهند. فرماندهی، یک هلی‌کوپتر حاوی مهمات و مواد‌ غذایی به منطقه اعزام کرد؛ اما این کمک‌ها به دست نیروهای اسلامی افتاد. آن گروه از افسران که در آغاز موافق تسلیم نبودند، از حرف خود برگشتند و خواستند خود را تسلیم کنند. این هنگامی اتفاق افتاد که نیروهای ایرانی بندر را به طور کامل تصرف کردند و قوای زرهی ایرانی اطراف پناهگاه را محاصره کرد. در این پناهگاه، به جز چند افسر رده‌بالا، فرماندهان گردان و خبرنگاران، اسناد محرمانه، نقشه‌های میدان‌های مین و نقشه‌های دفاعی شهر نیز نگه‌داری می‌شد. در یکی از این اسناد آمده بود که اگر شهر به تصرف نیروهای اسلامی درآمد، باید با خاک یکسان شود و نیروها برای تخریب شهر هیچ ابایی حتی از بکارگیری سلاح‌هایی که از سوی مجامع بین‌المللی تحریم شده است، نداشته باشند.

مهم‌ترین نتایج درگیری روز 23 اردیبهشت این‌هاست:

1-  آزادی خرمشهر و مناطق اطراف آن، همچنین تصرف زمین‌هایی به مساحت هزاران هکتار و تصرف نخلستان‌های خرما.

2-  اسارت نزدیک به 20 هزار نیروی عراقی که 500 نفر آن‌ها افسران رده‌بالا بودند.

3-  غنایم جنگی بی‌شماری که به دست ایرانی‌ها افتاد. عبارت‌اند از: اسلحه و مهمات، نفربرهای نظامی، نفربرهای مکانیزه، توپ زرهی، خمپاره‌انداز و دستگاه‌های بی‌‌سیم.

4-  شکست نظامی، شکست سیاسی را در پی داشت.

5-  میلیون‌ها دلار خسارت به عراق وارد آمد.

6-  لشکرها و گردان‌های زیر در این جنگ نابود شدند:

1-  لشکر 3

2-  تیپ 48

3-  تیپ113

4-  تیپ 44

5-  تیپ 338

6-  تیپ 417

7-  تیپ 605

8-  تیپ 9 مرزی

9-  تیپ 10 مرزی

10-  تیپ نیروهای ویژه

11-  تیپ 28

12-  تیپ 92

13-  تیپ مستقل مرزی

14-  تیپ 33 نیروهای ویژه

15-   تیپ تکاور از لشکر11

16-  نیروی مردمی محور نجف

17-  تیپ 2 پیاده‌نظام

18-  تیپ 106پیاده‌نظام

19-  تیپ 10 زرهی

20-  تیپ 17 زرهی

21-  تیپ 12 زرهی

22-  تیپ 30 زرهی

23-  تیپ 53 زرهی

24-  تیپ پیاده 24 نظام مکانیزه

25-  تیپ 49 پیاده نظام

26-  گروهان تکاور لشکر دوم

نیروهای اسلامی در این روز وارد خرمشهر شدند. نخست سپاهی‌ها آمدند. سپس تیپ زرهی و کامیون‌ها وارد شدند. سربازان عراقی، خود را در کوچه‌ها، خیابان‌ها و خانه‌ها پنهان می‌کردند. عده‌ای از آن‌ها در همان حال، طلا، نقره و بسیاری اشیای دیگر را به سرقت می‌بردند؛ بی‌آن‌که بدانند آن‌ها را کجا مخفی نگه دارند. سربازان در پی پناهگاه به این سو و آن سو می‌دویدند؛ در حالی که گلوله ایرانی‌ها دنبال آن‌ها بودند، به پشت جبهه ایرانی‌ها منتقل می‌شدند. لباس‌های‌شان پاره شده بود، بدون کفش بودند و خون از بدن‌های زخمی‌شان جاری بود. عده‌ای از افسران رده‌بالا هم که درجه نظامی خود را پنهان کرده بودند، سعی می‌کردند از این وضع فرار کنند.

در روز 24 اردیبهشت ایرانی‌ها توانستند به‌طور کامل شهر را به تصرف درآوردند. خبر سقوط خرمشهر، ضربه سنگینی بر فرماندهی ما به شمار می‌رفت؛ چون خرمشهر، برگ برنده فرماندهی عراق بود. عبدالجواد ذنون – مسؤول اطلاعات نظامی – در مورد خرمشهر گفته بود:

با داشتن خرمشهر می‌توانیم تمام گفت‌وگوهای آینده را به نفع خود تمام کنیم. اما نیروهای اسلامی با نقشه‌های خود دنیا را غافلگیر کردند؛ چون ما هرگز فکر نمی‌کردیم نیروهای ایرانی از سمت شمال پیشروی کنند؛ به‌ویژه از راه عبوری شماره یک؛ چون این منطقه – منطقه طاهری – پوشیده از آب بود. ما فکر نمی‌کردیم ایرانی‌ها از سمت خاکریز میانی به ما حمله کنند؛ چون در این منطقه بهترین تیپ‌ها مستقر بودند. نکته دیگر این‌که منطقه پوشیده از مین و سیم‌های خاردار و آب بود؛ طوری که این دو محور، در نقشه‌های نظامی ثبت نشده بود. ما که گمان می‌کردیم ایرانی‌ها از طرف کارون حمله می‌کنند، تمام امکانات خود را در این منطقه مستقر کردیم؛ اما غافلگیر شدیم.»

ایرانی‌ها در مخفی نگه‌داشتن راه عبوری خود موفق بودند؛ طوری که راه‌های عبوری آن‌ها دور از چشم نیروهای ما - چه زمینی و چه هوایی – بود. بر همین اساس، توپخانه ما هم نتوانست نقش فعالی داشته باشد. همچنین ایرانی‌ها توانستند پل‌های نظامی خود را از چشم ما مخفی نگه دارند. آن‌ها این پل‌ها را همسطح آب ساخته بودند.

ایرانی‌ها در آغاز پیشروی خود بسیار موفق عمل کردند و توانستند بدون درگیری شدید، تا جاده اهواز – خرمشهر پیش بیایند. سپس نیروهای خود را جمع کردند و توانستند در منطقه خاکریز میانی، ضربه سنگینی بر نیروهای ما وارد آوردند.

در 24 اردیبهشت پس از سقوط خرمشهر، عده‌ای از واحدهای ما توانستند فرار کنند. من سوار یک نفربر شدم که در آن جسد تعدادی افسر قرار داشت. اجساد را از نفربر بیرون انداختم و حرکت کردم و خود را با آن‌که ایرانی‌ها همه جاده‌ها را بسته بودند، تا نزدیکی اروندرود رساندم. درجه نظامی‌ام را کندم. در راه به تعدادی سرباز برخوردم که آن‌ها را هم سوار کردم. سربازها فکر می‌کردند من هم سربازم. برای همین، در طول راه به افسرها دشنام می‌دادند و آنان را لعنت می‌کردند. یکی‌شان گفت: «این سگ‌ها بودند که باعث درگیری ما شدند!»

وقتی به کنار اروندرود رسیدیم، به آنان گفتم: «تمام راه‌ها توسط نیروهای ایرانی بسته شده!»

یکی از سربازها گفت: «پس باید از اروندرود بگذریم.»

گفتم: «من شنا بلد نیستم»

یکی‌شان گفت: «ما کمکت می‌کنیم.»

لباس‌های‌مان را در آوردیم. ناگهان یک موشک به نفربر اصابت کرد و آن را منهدم کرد. شروع کردیم به شنا کردن، گلوله‌های دو طرف از بالای سرمان رد می‌شد. برزخ عجیبی بود! گلوله خمپاره‌ای در نزدیکی ما منفجر شد و یکی از سربازها را بلافاصله غرق کرد. بعد از یک ساعت، به آن سوی اروندرود رسیدیم. همه نیروهای ما در حال عقب‌نشینی بودند، هیچ‌کس به فکر دیگری نبود. زخمی‌ها به حال خود رها شده و کشته‌ها با سلاح خود در میان گل‌ولای افتاده بودند. تعدادی نفربر، سلاح و مهمات را به مناطق دیگر انتقال می‌داد، خود را داخل یکی از آن‌ها انداختم که با سرعت زیاد حرکت می‌کرد، نمی‌دانستم کجا می‌رود، عده‌ای سرباز میان در میان مهمات مشروب می‌خوردند. در منطقه النشوه، نفربرها و سربازان زیادی جمع شده بودند؛ چون در آن‌جا فقط یک راه عبور وجود داشت که همه می‌خواستند از آن عبور کنند.

به هر حال، نفربر ما حرکت کرد. خور را خالی از حس و حیات احساس می‌کردم و آرزو می‌کردم کاش موجودی بی‌جان بودم تا از دست حکومت صدام در امان بمانم. به النشوه رسیدیم، عده‌ای سرباز در اطراف قرارگاه بودند. سرهنگ علی حنتوش به من گفت: «خدا رو شکر که شما سالم هستید؛ چرا که ما نام شما را در لیست مفقودالاثرها نوشته‌ایم.»

در روز 26 اردیبهشت، تمام تیپ‌هایی که سالم مانده بودند، عقب‌نشینی کردند. روز بسیار بدی بود؛ چون فرماندهی نظامی دستور اعدام تعداد زیادی از افسران را صادر کرد. سرهنگ احمد به دلیل زخمی شدن با عصا راه می‌رفت. به من گفت: «آرزو داشتم فرمانده منطقه باشم، اما مین به من خیانت کرد.»

«لبخندی زدم و گفتم: فکر می‌کنم نشان شجاعت برای ما خیلی زیاد است.» او برایم تعریف کرد:

هنگام توزیع نشان شجاعت، صدام گفت: «من از مقاومت شما در خرمشهر راضی نیستم، این نشانه‌ها برای سرپوش گذاشتن به تلفات ما در مقابل افکار عمومی است، کاش کشته می‌شدید و عقب‌نشینی نمی‌کردید.» او خشمگین به ما نگاه می‌کرد. بعد به طرف‌مان تف انداخت و گفت:

«چهره ما و چهره تاریخ را سیاه کردید. چرا از سلاح‌های شیمیایی استفاده نکردید؟ من آرام نمی‌شوم تا روزی که سرهای شما را زیر چرخ تانک‌ها ببینم.» صدام حرف‌های زیادی زد که همه‌ی آن‌ها را نمی‌توانم بازگو کنم. در این هنگام، به سنگدلی صدام پی بردم. شاید در آن زمان خواست خدا همراه ما بود که توانستیم از چنگ صدام نجات پیدا کنیم. چرا که او به حدی ناراحت و عصبی بود که لیوان آبی که در دستش بود، بر روی میز کوبید و ذرات خورد شده‌ی لیوان به سمت ما پاشید. سپس یکی دیگر از لیوان‌های مقابل خود را روی میز کوبید که خرده‌های آن در سالن پخش شد. بعد فریاد زد: «ای وای، خرمشهر از دست رفت! دیگر چطور می‌توانیم آن را پس بگیریم؟» در این موقع، سرتیپ ستاد ساجت‌الدلیمی برخاست و گفت: «ببخشید قربان...» صدام خشمگین به او نگاه کرد و گفت: «خفه ‌شو احمق ترسو! همه‌تان ترسویید و باید اعدام شوید!»

من خود را برای مرگ آماده کردم و در دل گفتم: ای کامل، ای پسر جابر، امشب خواهی مرد و جسدت هم گم و گور خواهد شد.

صدام فریاد زد: «چرا به آن‌ها شیمیایی نزدید؟»

یکی از افسران گفت: «قربان، در این صورت، سلاح شیمیایی بر سربازان خودمانم اثر می‌کرد؛ چون ما نزدیک دشمن بودیم.»

صدام فریاد زد: «به درک! آیا خرمشهر مهم‌تر بود یا جان سربازان، ای مردک پست؟!»

او یکسره دشنام می‌داد؛ آن‌قدر که به این نتیجه رسیدم این مرد بویی از آدمیت نبرده است. وقتی سرتیپ ستاد نبیل‌الربیعی شروع به صحبت کرد، فکر کردم صدام او را می‌بخشد؛ اما تا صحبت‌های او تمام شد، صدام کفش خود را درآورد و به طرف او پرتاب کرد، کفش او تا میان صف افسران رفت. محافظان بعدا کفش را به صدام برگرداندند.

او در پایان سخنانش گفت: «من در مقابل خود مرد نمی‌بینم؛ به خدا قسم که همه‌‌تان از زن کم‌ترید. زن‌های عراقی از شما برترند.»

باز به صورت ما تف انداخت و رفت. محافظانش شروع کردند ما را با چوب زدن؛ این در حالی بود که افسران عالی‌رتبه گریه می‌کردند و می‌گفتند: «زنده‌باد صدام!»

بعد از پایان جلسه، محافظین صدام، ما را ترسو خواندند و به ما دشنام دادند. با خود گفتم: ترسو کسی است که از میدان نبرد فرار کند؛ شما ترسویید که در هیچ نبردی شرکت نکرده‌اید.

در راه بازگشت به خانه که در منطقه زبونه بغداد است، شنیدم که مردم از پیروزی نیروهای اسلامی و شکست ارتش ما سخن می‌گویند. روزنامه‌ها هم نوشتند که ارتش ما به دستور فرماندهی از خرمشهر عقب‌نشینی کرد. این تبلیغ به حدی گسترده بود که افکار عمومی مردم را متوجه خود کرد و مردم این گفته را باور کردند.

با خود گفتم: نجات واقعی در فرار از جنگ نیست؛ بلکه در رهایی از نشان شجاعت است که برای من حکم نشان مرگ را دارد.

منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس